دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

واما .....

ثریا ایرانمنش » لب چین « اسپانیا !
.........................................

شب گذشته ماه کامل بود ، مدتها بود که آسمانرا باین صافی ندیده بودم و مدتها بود که ماه کال پشت پنجره اطاقم ننشسته بود ،  برای این دل حساس وناگهان پژمرده این موهبتی بزرگ بود .
دردل آرزوها داشتم که همه را بر زبان نیاورم ، ترسیدم که ماه شرمنده شود وپشت ابرها پنهان گردد .  تنها آرزوی بزرگم این بود که ....که ! اگر پول فراوانی داشتم از این سرزمین فرار میکردم ، این سر زمین چیزی از آن سرزمینی که چهل سال پیش ترک  کردم فرقی ندارد ، همان خدعه ها ، همان ریا کاریها ، همان دروغهای بزرگ وهمان سیاستهای  دروغین  وهمچنان دزدان مشغول چپاوول ودولت مشغول عشوه آمدن وسر مردمرا گرم کردن ووفور آشغالهای وارداتی از انبارهای سراسر دنیا که مانده وکرم زده است .
اگر پول فراوانی داشتم فرار میکردم ، بکجا ؟ به جنگل ، به میان درختان ودرآغوش حیوانات نجیب که برای پیکر دردمند تو  مرهمی تهیه کنند  آغوش خود برا برای کمک بتو باز کنند نه برای چیزهای دیگر .

دراینجا  گام نهادن به مرز زندگی آنها  محدود وغیر ممکن است  زنجیر مذهب واجتماعی آریستو کراسی بو گرفته  به ان نمی ارد  که تو خودرا وار د معرکه ها کنی ، همان خلوت تنهایی بهتر است ، در را  به روی اشنا وبیگانه بستن ، بهتر است ، هر شکوه ای که داری بر روی کاغذ بیاور  ، کاغذ بیزبان است وآنهارا پنهان میدارد . .

زبان من زبان شعر است ، زیان ادبیات سالم وپاکیزه سر زمنیم واجداد واقعی ام میباشد ،  حال گم شده ام ، میان اینهمه  وحوش  گم شده ام . 
 این سرما نیست که مرا میازارد  وباد سام هم نیست که مرا بسویی پرتاب کند ،  این ناروائئ هایی است که بر گوشت  وپوستم  میخزد  مانند یک جرقه آتش تنم را میسوزاند .
برای ما مهاجرین ره گم رده  به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است .

زندگی مرا گویی از روز ازل تراشیده اند ، بشگل وشمایل یک درخت لاغر  ، بشکل یک برگ زرد  که رو بخشکی میرود    وآنرا درقابی جای میدهند ،  آنهم زمانی که همه چیز  در سکوت فرو میرود ، ساعتها میایستند و عقربه هایشان روی یک عدد  ساکت مینشیند ،  اینهمه اشفتگی ها و ناراحتی ها دیگر بیفایده است ، تلاشم را کرده ام  ، بکجا رسیدم ، مانند یک پرگار  دورخود چرخیدم و برگشتم به نقطه اول ،  بی فرصت و بی مهلت ، نه ناله ای ونه فریادی  تن به واقعیتها دادم .

امروز میل دارم فرار کنم ، از این سر زمین ، ازاین مردم دورو وریا کار از این آدمهای بیسوادی که تنها افتخارشان این است وارد تمدن  اروپا شده اند بی آنکه بدانند تمدن را به چه حرفی باید شروع کنند !  آنهم تمدنی  که دارد از هم میپاشد  ولاتها  واوباش  آنرا به زور دردست گرفته اند تنها یک قانون وحشتناک بر همه جا حکم فرماست ،  میل دارم به جنگل بروم درختان هم حقی دارند درکنارشان در سکوت مینشینم وبا شبنم  شبانه تشنگی درونم را و عطشم را فرو مینشانم .

شب گذشته روی تابلت  داشتم کتاب صوتی " زنان  کوچک"  را میخواندم ، ناگهان یک  | یا علی| گنده وسط آن نمایان شد ، کتاب را بستم وآنرا دلیلت کردم  ونفهمیدم علی با زنان کوچک چکار دارد  ؟ آنهم زنانی از قبیله کفار ؟! 

افق پهناور است اما جمعیت هم زیاد است ،  تنها روحم را به پرواز درمیاورم وبسوی  کسانی میفرستم که روزی عاشقانه آنهارا میپرستیدم وامروز جایشان خالیست .نه میلی به شهرت دارم ونه ثروت ونه نامی ونشانی ، تنها یک ارامش میخواهم .من ار هر نوع پیروزی وجاه طلبی بیزارم ، پیروزیم  را خودم برای خودم جشن گرفتم چرا که فرزندان خوبی ببار آورده م  انسانهای بزرگی که آنها نیز  انسانهای دیگری را تربیت میکنند ، برایم  کافی است این پیروزی را هرکسی نمیتواند باین  آسانی به دست بیاورد ومن به تنهایی آنرا در آغوش گرفتم .
حال  میل به فرار دارم ، 
تنها گاهی باد  پرده هارا تکان میدهد  ومن جسورانه پنجره هارا میبندم تا باد هم مزاحم من نشود . امروز دیگر دوران شعر وشاعری تمام شده است دوران مجیز گویی وخوش خدمتی جای آنرا گرفته است من اشعارم را درپنهانی مینویسم ،  و خاطراتم  را نیز پنهانی ،  امروز هیچ شاعر ونویسنده ای جرئت نمیکند  در برابر سیل  مخالف قشر برگزیده  سر بردارد وفریاد بکشد . ویا ابراز وجود بکند ، بلبلان خاموش در قفس ها چشمان خودرا به روی همه چیز وهمه کس بسته اند وکلاغهای سیاه پوش مشغول قار قار میباشند . یک جامعه هردمبیل ودرهم برهم  و متعصب  نمیتواند در دوره حیات خویش دانشوری را  بپروراند . 

فروغی در بهاران هست ، که در دیگر روزهای سال  و در دیگر دوران نیست .بهاران را دریابیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 2409/2018 میلادی برابر با دوم مهرماه 1397 خورشیدی !

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۷

زاد روز

ثریا/ اسپانیا » لب پرچین «!

زادروز باسعادت تو  فرخنده باد .
ای تذرو خوش صدا 
جادوی صدایت  دردل وجان  ریشه دوانده وابدی است ، 
سلامت ترا ازدرگاه ایزد توانا خواستارم ، مایسترو  شجریان .
همراه با بهترین وصمیمانه  ترین آرزوها  برای تو وخانواده گرامیت .
ثریا /اسپانیا 
» لب پرچین « / اسپانیا / اول مهرماه 1397 خورشیدی برابر با 23 سپتامبر 2018 میلادی .

به تو !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


در نمازم ، خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت  که محراب به فریاد آمد 

ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد ..........» حافظ شیرازی «

در فکر تو بودم ، تمام مد ت در فکر تو بودم ، کجا هستی ودرچه حال وچه احوال وکارت را چگونه پیش میبری ،  سرانجام باین سئوال برخوردم که تو برای چه کسی چانفشانی میکنی  برای کی ؟ برای خودت ؟ واعتبار از دست رفته ات  ؟ ویا واقعا دلت برای آن سر زمین میسوزد !  آن سر زمین  که روزی مادر ما بود مرده ، وحال جانوران روی جسد او دارند میرقصند واگر بتوانند تکه هایی از آنرا نیز به دندان کشیده همانند گرگهای خونخوار  دور خود میچرخند . 
تو از بالا شروع کردی ، میبایست از پایین شروع میکردی ، خیلی عجله بخرج دادی وخودت ا درچاهی انداختی که امروز بیرون آوردنت  با هزاران طناب سیمی هم مشگل است .
ملتی که نداند وطن وخاک چیست وچگونه باید از آن محافظت کرد ، نمیتواند یک پارچه شود واز نو خانه را بسازد ، پی از اول خراب بوده ستونهایی که این خانه ر ا نگاه میداشتند همه پوشالی واز جنس کاه بودند نه از جنس کوه و یا آهن ، آنها آنقدر گر سنگی روحی  .جسمی وخورده اند که تنها بفکر همان پر کردن  این دو احساس خویشند ، ملتی بیسواد ، بی تجربه ، شاه ما باهمه خدماتی که انجام  داد  سطح سواد ومعلومات  این  مردمرا درحد صفر نگاه داشت  در آن زمان ما هشت میلیون بیسواد داشتیم ونهایت سواد  وکتابهایی که دردست داشتیم بابا لنگ دراز بود و نوشته های جان اشتیانبک و ارنست همینگوی  !  وآنهاییکه ادعای  آنرا داشتند که راز ورمز فلسفه مارکس واینگلس را میدانند آنقد رشعور نداشتند که |ها |را از |هر| تشخیص بدهند  این کتابها تنها درکنج قفسه های آنها بعنوان دکور  ونماد روشنفکری جای داشت ، باد دارم روزی در کتابفروشی معتبر امیر کبیر مردی آمده بود با متری دردست وکتابهایی میخواست از نوع فلسفه وجامعه شناسی اما همه یکدست ویک رنگ 
 وباندازه همان متری  و اندازه ای که او دردست داشت ، معلو م بودنوکیسه ای است که از قبل دزدیهای بزرگ صاحب یک خانه شده وحال میل دارد بسبک زمان ویکتوریا یک کتابخانه هم درست کند ودرآن دو مبل چرمی ویک شومینه بگذارد ودوستان درمیان آن بنشیند وتریاک بکشند . این را وچیزهای دیگری را من شاهد بودم .

زمانی که من روح القوانین مونتسکیو را میخواندم  همه مرا باد تمسخر گرفتند وهنگامیکه لباسهای دست دوم خودرا میفروختم وبجایش کتاب میخریدم  باز مرا بباد تمسخر میگرفتند ،  من اگر به اپرا میرفتم ، داستان وموسیقی آنرا بخوبی احساس کرده ودرک میکردم  وگاهی اشکهایم نیز سرازیر میشد ند اما درهما ن سالن اپرا بودند کسانی با شکمهای بر آمده وزنان مو رنگ کرده که داشتند چرت میزدند وخر  خرشان در ردف اول حال همه را گرفته بود .

من از کودکی روی به کتاب آوردم وخواندم ، خواندم واگر چیزی را نمیدانستم با کمال راحتی  از دیگران میپر سیدم  اما اکثرا مورد تمسخر دیگران بودم بنا براین درهمه میهمانیهای باشکوه !!!! فامیلی  من تنها یک تماشاچی بودم که که مهر  برلب زده وخامو ش نشسته است .، نه قماری بلد بودم ، نه میدانستم چگونه لبم را با لب وافور آشنا سازم  ، تنها سیگار میکشیدم ! .

نازنین ، برای ساختن یک سرزمین اول باید انسان ساخت  باید انسانی روشن گرا وروشن فکر ( نه از نوع توده ای خود فروشومجاهد  ووطن فروش ) ببار آورد تربیت اولیه درخانه وزیر دست پدر ومادر  شکل میگیرد پدری که کارش فحاشی باشد ومادری که خود را  بدبخت تو سری خورده احساس کند نمیتواند یک انسان بسازد یک موجودمعلول ببار میاورد که جامعه فاسد وکثیف  اورا پرورش میدهد .
بنا براین نازنیم ، با همه زحماتی که میکشی  میدانی که دروغ  د ر 
سرزمین ما نقش اول ر ا بازی میکند  وفریب دادن نقش بعدی را وکشتن  نقش آخر این نمایشنامه غم انگیز است .
با آرزوی پیروزی برای تو وهمکارانت . من اگر  جای تو بودم دست از این مبارزه بیهوده برمیداشتم وبه دنبال شغل دیگری میرفتم وآنهمه لات ولوت وفاحشه هارا  نیز دور خود جمع نمیکردم  ،  با سربازان وارتش مجازی نمیتوان  جلو رفت  به امید چی؟  باید اول درس وطندوستی را آموخت  بایداول دانست که چگونه  پی را ریخت وبا چه ملاتی . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 23/ 09/ 2018 میلادی / 

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۷

و...همه او بود

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



و.... همه او بود ، همه شب با او بودم ، ساکت بود  ، دستش را دردستم گرفتم  ، حق با او بود ، هر صبحی را نمیتوان  صبح نامید ، اطراف ما همه شب بود تاریک بود ، دستهایش را درمیان دستهایم میفشردم ، ساکت بود ، بلبلی خاموش در قفس تنهایی خویش ، خیال میکردم  هم اکنون  در چهره وی یک حالت روحانی ،  یک اشراق  ومکاشفه خواهم دید پس از آنهمه  سالهای سکوت ،  اما او  بجای جواب  تنها نگاهی بمن انداخت  ، نگاهی سرد ،  نگاهی مرده ، نگاهی لبریز از از نا امید ی،  که کنایه های تلخی را میتوانستم در آن ببینم .

دستش را را به به سوی دهانم بردم تا ببوسم ، دستی سرد همانند زردچوبه زرد با اینهمه باولعی تمام نشدنی  آنرا بوسیدم وسپس دست اورا بجای اولش برگرداندم با ز در سکوت راه میرفتیم .

در شهر او  هر چند عقربه های ساعت  صبح را نشان بدهند  اما صبحی وجود ندارد  رونق پرشور صبج نیست ، تنها درپشت ابرهاست که خورشید راه میرود  همه شهر او تاریک وشب است .

زیر لب زمزمه کردم :
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب  ، 
 تا بیکران  عالم پندار رفته ام .......

ایستاد و گفت ، خاموش باش . 

بیدار شدم ،   نه خبری از او نبود  ، اثری نبود ودستهای من خالی بودند ، 
لحظاتی  فرا رسید که احساس میکردم  برای زنده ماندنم بهانه ای ندارم  ، به زیر دوش رفتم  درون وان جانوران  همیشگی از سرو کول هم بالامیرفتند   احساس کردم روی جسد من راه میروند شیر آب جوش را باز کردم و داروی ضد عفونی را درون  وان ریختم  ، نفسم دیگر بالا نمی آمد .

زمانی طولان بود که دیگر در آینه به چهره خود نگاهی نمی انداختم ، دیگر این زن را نمیشناختم  زنی درد کشیده ورنج برده و ناتوان ، نه من این زن را ابدا نمیشناسم .
به روی بالکن رفتم و ریه هایم را از هوای پاکیزه که از روی دریا وکوه بر میخاست ، لبریز ساختم  ، نشاطی یافتم  . سپس برگشتم بسوی آیینه رنگی بر گونه ایم نشسته بود ، دستهایمرا بلند کردم وفریاد کشیدم :

با تو هم مبارزه خواهم کرد ونخواهم گذاشت مرا از پای دربیاوری تا روزیکه خودم میل نداشته  باشم تو نمیتوانی مرا مجبور کنی که دنیارا ترک کنم ؛ به میل  خود به دنیا نیامدم اما  میتوانم به میل خو دنیارا ترک کنم .و زمزمه را سر دادم :

پس ا زاین زاری مکن ؛ هوس یاری مکن ، تو ای ناکام دل دیوانه ......
اما درونم قیامتی برپا بود ، عشق بود که همچنان  میغلطید و مرا غلغلک میداد . .

هان ، ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست 
پرواز کن  به دشت غم انگیز عمر من 
 آنجا ببر مرا  ، که شراب هم نمی برد .......".فریدون مشیری" جادوی شراب 

آن مرگ نبود ،  من بپا خاسته بودم  از مردگان واز دروازه جهنم فرار کر ده بودم ،  شب را گم کردم وبه صبح اندیشیدم ،  وبه آفتاب نیمروز که از پشت پرده های توری اطاقم به درون میتابد ، 
سرما نبود ،  گرمای دلپذیری بود ،  ودرهمان حال د رمذاقم تلخی روزهای گذشته را احساس میکردم ، باید فراموش کنم ، بافتنی را برداشتم ومشغول شدم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 22/09/ 2018 میلادی /////

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۷

معلومم نیست چرا ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..............................................

من دوستدار  خورشید روشنم 
چون سایه میروم به دنبال آفتاب 

دیریست شرق مانده به تاریکی سیاه 
زین پس بسوی غرب  شتاب آورم  ، شتاب .....» هنرمندی"

محرم است ، محرم همه جا به دنبال ما ومن خواهد آمد ، اگر به کره مریخ نیز فرار کنم محرم قبلا رفته ودرآنجا جای گرفته است ، خاطره های تلخ و دردناکی را من از این دوماه وحشتناک دارم ، بسوی غرب فرار کردم که درامان باشم محرم قبلا درااسپانیا بشکل وحشتناکتری جای گرفت بجای حسین عیسی نشست وحال درسرتاسر دنیا این وجود منحوس ونامرعی این افسانه کثیف ودروغین به دنبال ماست درهمه جا وسایه اش همه جارا به زیر تاریکیها فرو برده است مردم هم یا از ترس ویا برای گرفتن  باج سکوت کرده اند و یا آنقدر تهی مغز   مانده اند که برای رفتن یک بشقاب پلو خودرا به در ودیوار میکوبیند آنهم در غرب ، نه در سرزمین  طاعونی  ماا !
محرم ، نامی وحشتاناکتر از نام اجل ومرگ . 

چرا اینهمه به شعر دلبستگی  دارم و چرا  دردام آن  افتادم ؟  رنج تنهایی ویکی بودن  مرا بسوی  شعر کشاند  من از کودکی ونوجوانی خویش بیزارم  سخت هم بیزارم  چرا که از همان اوان کودکی  جدال من با مرگ و زندگی شروع شد  وبصورت یک جنگ دائمی وابدی  ادامه یافت ،  آنقدر  که در سر کلاس درس شاد وخوشحال بودم درخانه خوف وترس وبیداد گری وبیزاری ونفرت گریبانم را میگرفت .

از آنچه  که برمن گذشته  بیزارم  ومیلی هم ندارم  آنهارا بخاطر بیاورم  امروز  این رنج  شاید بر خیلی از هموطنان جوان من  نیز فرود آمده باشد وچه بسا سخت تر اما ما درآن زمان به ظاهر در آرامش میزیستیم وبه ظاهر آزاده وآزادگی داشتیم !  من تنها بودم ، تنهای تنها ،  به دور  ازهم ه دریک اطاق محبوس  به جرم بیماری حصبه وسپس تراخم !
امروز ان بیماریها ریشه کن شده اند اما درآن زمان این بیماری ها در نقش های مختلفی کودکانرا مورد هجوم قرار میدا د و آبله  که خوشبختانه فورا واکسن آن ببازار آمد ! .

شعر تنها  پناهگاه من  بود وتنها  ملجا وامید من  همه اشعار شاعران بزرگ را ازحفظ داشتم  تا اینکه شعر نو ببازار آمد !!  مدتی با ان غریب بودم  وغریبانه رفتار میکردم  با اشعار نو بیگانه بودم  اشعار نیمارا میخواندم اما چیزی  نمی فهمیدم " افسانه "  همه این  اشعار سیاسی بودند که درنقش عاشق ومعشوق جلوه گر میشدند همه پیامهایی بودند که احزاب نو وتازه  بهم میدادند ، من هنوز درخم کوچه های شیراز ودرکنار سعدی وحافظ خفته بودم ومینالیدم :
در آن نفس که بمیرم  در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان  ، که خاک سر کوی تو باشم .

رهی " معیری" آمد  با ترانه های عاشقانه اش به دنبال او دویدم . هنوز همچنان میدوم  تا اینکه فریدون مشیری فریاد کشید : 
پرکن پیاله را ، کاین آب آتشین دیریست ره بحال خرابم نمیبرد .
تازه با شعر نو کمی آشتی کردم .

ارزیابی بین شعر نو وشعر قدیمی کار من نیست  من تنها میتوانم از سلیقه خود بگویم  بدبختانه در دورانی بسر میبریم  که باید دشوار ترین مرحله تاریخ را  پشت سر بگذاریم  دوران فرو ریزی تمدن ها وفرو ریزی قرن و سیاستهای آبکی  سیاستمداران انتخابی و انتصابی و دزدی علنی ار بیت المال مردم درهمه جای دنیا ،  بردگانی   سرگشته به دنبال نان ودزدانی از قبیله دزدان دریایی با پیکرهای خال کوبیده  و فاحشه های رنگ شده که فرهنگ زندانها و دزدان اقیانوسها را به میدان کشانده اند .

در تمامی عمرم پیوسته مرگ با من همراه بوده ویا روبرویم نشسته است  در بهترین   لحظات زندگیم  که میل داشتم   شرابی  تلخ برای تسکین الام درونیم  بنوشم مرگ قبل از من گیلاس را بلند میکرد و رو برویم نشسته بود .

برای فرار از او  راهی بجز توسل به شعر وادبیات خودمان  پیدا نکردم  ، خوشبختانه ادبیات فارسی بسیار غنی است محال است شما بتوانید کلامی از مولانا یا حافظ را در تمام اشعار شکسپیر که انهمه مورد احترام  بی بی سکینه میباشد ، بیابید رمز ورازها بدون قرار داد دراشعار جاوانی این شعرا منحصر بفرد است .

شاهکار شکسپیر هملت . اوتلو است  ماهم اسفندیار ورستم را داریم .
من شبها ی طولانی وغم انگیز خودر ا با این اشعار سپری کردم وبر بال خیال تا اعماق  اقیانوسها ویا تا بلندترین آسمانهای. دست  نیافته ترین آنها  با ستاره  ها سفر کردم و شاد و سر زنده برگشتم ...
 برو معالجه خود کن  ای نصیحت گو 
شراب و شاهد و شیرین  کرا زیانی  داد ؟......." حافظ "
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/09/2018 میلادی /

پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۷

آخرین پل

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا 
...........................................

میگذرم  از میان رهگذران ؛ مات 
 میشمرم  میله های پنجره ها را 

مینگرم  در نگاه رهگذران ، کور
میشنوم  قیل و قال زنجره ها را ..........ف. مشیری


این آخرین پل  کجاست ؟ 
 از کدام  راه و روی کدام رودخانه  ساخته شده است ؟ 
از کدام  کوچه باید گذر کرد  ، 
شاید سر زمینم  باشد که آخرین  پل را  با مواد منفجره لبریز کرده است  ، شاید  آخرین پل  ، خانه دخترم  باشد لبریز از اثاثیه  و اشیاء بیهوده  که روی آنها نشسته وبر آنها حکومت میکند .

شاید اخرین پل  همان نویسنده وشاعر است  که امروز در کنار نوه اش  در خاک آرمیده است .
شاید آخرین پل  اطاقی باشد  که  من با تنهایی آن خو گرفته ام  ودیوارهای گچی  اطرافم را را مسدود  کرده اند  وتختخوابی  که سخت  مرا درآغوش میگیرد .

آخرین پل از کدام گذر گاه  عبور خواهد کرد ؟شاید  آخرین پل انفجار یک بمب باشد ،ویا یک اپیدمی سخت  وهمه گیر.
اما برای من آین آخرین پل نخواهد بود  ، نه ! نخواهد بود 
 برای سال نوی شب 2019 باید آماه شوم  و در دل آرزو کنم  که ننگ از سر زمینم پاک شود  وطاعون برچیده شود  نفرت از دلها  بیرون برود  سیاهی گم  شود وآفتاب  درخشان همچنان از پنجره ها به درون آطاق سرد زمستانی ما بدرخشد .

اما متاسفانه این آرزوها  کمی بعید بنظر میرسند  آخرین پل جایی است  بنام  "بی . مار . ستان "  که برای مردن  ترا آنجا به امانت میگذارند  وپزشکان مهربان  دست جمعی روی قطعات بدن تو قیمت تعیین کرده  وترا به مزایده میگذارند  خانواده را درفشار قرا رمیدهند که باید عمل شود ودستگاهی نوبرایش بگذاریم ییمه قبول نمیکند ، بیمه قبول کرده است اما نه آنرا که از جایی دیگر ابتیاع کرده اید ، یک بازی کثیف  ، انها روی آنچه را که خریده اند میپوشانند وبیمه را با خبر نمیسازند تا خانواده مجبور شود پولی اضافه بدهد  قطرات  از کیسه  .پلاستیک  به رگهای نازک ونامریی تو وارد میشود  هر سوزنی را قبول نمیکنند رگها آنقدر نازکند که باید با ذره بین به دنبا ل آنها رفت ،  پرستار مهربان  میگوید عیبی ندارد جای دیگری ار سوراخ میکنیم ، روی استخوان  وتو زیر فشار آنهمه سوزن های گوناگون فریاد را درسینه ات نگاه میداری واشکهایت  را چاری میکنی  وروبه پرستار که مشغول حفاری است ، میگویی  دیگر بس است .
اما او گوش بحرف تو نمیدهد  آنقدر فشار میدهد  تا آن شئیی چهار گوش را درون پیکر بی خون تو جای جای دهد واز چهار طرف استفاده کند  سرم ، آنتی بیوتیک و گرفتن خون .
چاره ای جز تسلیم نداری ، دعاکن ، به کجا ؟  مهم نیست به درونت سفر کن اورا خواهی یافت  اورا درقلب ضعیف و ناتوانت پیدا خواهی کرد او همان جان است که درمیان سینه توست  اورا بیاب .

سلام ای عشق ، درود بتو ای عشق ، برخیز وبر تارهای این پیکر بتاب مرا بهم بپیچ  بگذار ضربان قلبم شدت پیدا کند ،  درود بر تو ای عشق  تویی که قلب ناتوانم را  با تپش های  دیوانه وار به زندگی باز میگردانی
 .
مگذار ای دل نازنین ترا فرسوده سازند  ، به طپشهای های خود ادامه بده ای دل بیقرار ، قلب میطپد  تن عرق کرده  آه چقدر هوای اطاق گرم  است از جایت بلند میشوی  اما همچنان آن کیسه ها بتو آویزانند  با قطره هایی که بتو زندگی میدهند  آنهارا باید بکشانی زیر آن دستگاه منحوس  و وحشتناک .

آه معجزه شد ، حالش و به بهبود است تب قطع شده    پس فردا میتواند بخانه برگردد ، خانه ! چه نام زیبایی است ، خانه ، 
بخانه دخترم رفتم  خیال کردم در بهشتم بهشتی واقعی  وسر انجام کمی که قدرت در پاهایم پیدا شد از پله های آنجا بالا آمدم وسرازیری وتپه های خانه خودرا دوباره یافتم .
من از دروازه  جهنم عبور کرده بودم حال دیگر وارد دوزخ وسپس بهشت خانه شدم . 
ای عشق ، تو مرا نجات بخشیدی با قدرت جادویی خویش  بر تو درود میرستم .   نامت هر چه میخواهد باشد ، بتو ایمان دارم  . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » 20/09/2018 میلادی / اسپانیا .