شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۷

خود آفرین

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا ...
............................................



وآن روزها اهورا مزدا ،  بن هستی ما بود ،  
هر چه داشتیم  در او ریشه دوانیده بود  وا ز ریشه  او زندگانی ما آب مینوشید 
و جهانمان  درختی بود ،  که همه هستی ما درمیان برگهایش  
بهمراه تابش نور خورشید  روییده بود ، 
امروز دیگر او نیست  و جهان هستی رو به تاریکیها میرود 
و آن خدای نادیده و دروغین نیز در جهان گم شد  و جایش را " بتهای : طلایی گرفتند 

امروز " طلا "  سخن میگوید  و همه چیز د رتاریکی فرو رفت مگر برق طلا .

خدا کسی بود که  خود را میافرید یعنی ما او را آفریدیم  ما انسانها  در ورای وحشت تاریکی 
اهریمن  بر جهان چیره شد  و اهورا مزدا به آسمانها رفت  تا در انتهای هستی  یک دم بیاساید 

امروز ما اسیر دست بادهای سمی هستیم  و" سیمرغی" که میپنداشتیم زنده است در گرمای سوزان  زیر تابش داغ خورشید و در تشنگی و ناکامی جان داد.
اهریمن و تخم هایش پراکنده  شدند  در تمام جهان هستی ما  .

جای زندگی نیست باید د ر پستو ها پنهان شد و به آهستگی زیر لب سرودی خواند و از دم نخستین یاد کرد که در وجود ما دمیده شد  ، باد آمد وبا خود طوفان را نیز بهمراه داشت 
جنبشهای مهر آمیز در میان آتش و ذرات   ذوب طلا خاموش شدند  و از انسان حیوان پدید آمد  و جانور زاده شد  .

دیگر افسانه مار اغوا  گر فراموش شد و تنها "حوای " بیچاره تبدیل به همان مار گردید  با آنکه  تا حد خردمندی رسید اما همچنان در بهشت گمشده  بخاطر نا فرمانیش  آواره و درمانده شد.
....................
آه ، پسرک زشت رو و کثیف، با آن  لبان کلفت شهوت آلود وبا آن بازوان باد کرده مانند دزدان دریایی خال کوبی شده با آن ابروانی  پر که حسابی دستکاری شده اند و صورت منحوس تو بمدد آرایش بشکل یک هیولا جلوی دوربین آشکار شد که خوب :

"اگر عرضه ندارید پولدار شید برید بمیرید ، تمام "

نیمه  شب بود که این صحنه را  تماشا کردم  و رفتم بالا آوردم  حالم دگرگون شد از دیدن قیافه منحوس تو که معلوم بود از نوع حرامزاده گان  قلعه شهر نو برخاستی با اب توبه ! واقعا بالا آوردم  و مدتی نشستم و سپس گریستم بر حال ملتی که باین ذلت افتاده و...... عمامه بسر دیگری میخواند " اینجا نوشته : چو ایران نباشد تن من... م ...باد ، خوب ایران نباشه چی میشه ! 

وای بر ملتی که تن باین حقارت داده است  در هیچ کجای دنیا مگر  در دورترین قبیله آدمخواران  جادوگران حاکم بر سرنوشت آنسانهای نا فهم باشند  نه ملتی که ادعای فرهنگ چند هزار ساله میکند. 
حال هنوز بامید این خدایان مقوایی نشسته اند  وآنها هم همیشه به انها نوید میدهند  و وعده به فردایی که هیچگاه نمی آید  ، مانند یک کهنه خود را پس انداخته اند  واین جانوران همچنان به خوردن و جویدن گوشت و استخوان آنها مشغولند  و آدمها همچنان در بند. ث

خیال نیست عزیزم ......
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
 و برق اسلحه ، خورشید را خجل کرده است 

چگونه اینهمه بیداد ر ا نمی بینی  ؟
چگونه اینهمه فریاد را نمی شنوی ؟
 صدای ضجه مادری 
و بانک مرتعش پدری که در عزای عزیزان خویش میگیرند 
و..... چند روز دیگر نوبت من و توست ......." برگرفته از یک شعر فریدون مشیری "
......................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا / 25/08/ 2018 میلادی برابر با 3 / شهریور ماه 1397 خورشیدی !

جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۷

جناب مکدوننالد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین «. اسپانیا !


گمان نکنم  امسال کریسمس جناب مکدونالد ،  بتواند درکنار همسر زیبا وفامیلش درکنار درخت کریسمس  آوازهای  دسته جمعی  را بخواند و هدایا را باز کند ! بهر روی آن ملا حسین  در پشت پرده بیکار نبود و دست دردست امامان همیشه در صحنه مسلمان  گذاشته و کارد را تیز کرد حال کی و چه موقع  وبه دست کی بر پشت  ویا سینه جناب توییتری خواهد نشست ، نمیدانم .

نره خری از فرزندان حرام زاده های ژن خوب  افاقه فرموده اند » اگر کسی نمیتواند پولدار شود برود بمیرد  « آنهم کجا درپشت سر مافیای  ونزولا ! البته درآن دیار آشفته  همیشه عده ای حاکم وعده ای محکوم و برده وار به زندگیشان ادامه داده اند تو تازه سر از تخم بیرون آورده ای  و فهمیدی که خوب میشود با پا اندازی و قاچاق ( همه نوع)  پولدار شد ،  این تو هستی که باید بمیری  موجود زائد اجتماع ! 

اروپا دست به حاتم بخشی زده وهشتاد میلیون  یورو به ایران  فلک زده کمک خواهد کرد اما این هشتاد میلیون  درهمان بانکهای خارج دربین حرام زاده های ژن شیطانی پخش میگرددد وبرای سازندگی ویا آب آشامیدنی ویا نان روزانه ملت دربند » ایران » هزینه نخواهد شد .

عمو سام بزرگ وعمه  بی بی سکینه بهر روی  چشم طمع باین سر زمین داشته ودارند و دزد سوم نیز وارد شد وسر انجام  ملتی را از میان  برخواهند برداشت مگر امروز میتوان درمصر یک مصری اصیل یافت ؟ 
مگر در سر زمینهای ویران شده به دست این آقایان  چیزی باقیمانده و  بهر روی این بذل وبخشش اروپای مهربان صرف تکمیل دود و دم حضرت رهبری و بیماری پروستات ایشان هم  میشود .

هر چه امید بود از میان رفت و هرچه در ذهن داشتیم  پاک شد تنها دردها هرروز شکل محکم تری می یابند  و مانند یک غده درونمان را میجوند و میخورند تا  مرز مرگ و نیستی .

ما نسیمی را دوست داشتیم  که نرم نرمک بر روح ما بدمد  نه طوفان  مرگ را  ، باد را میشود  رام کرد  اما طوفان رام شدنی نیست  و باخود هزاران نوع بیماری وکثافت را خواهد آورد وبر سر و روی ما پخش خواهد کرد ،  نماد نسیم فرح بخش  همان مرغان در قفس نشسته اند  که نه پری برای پرواز دارند ،  و نه جسمشان از یک نسیم فرح بخش خواهد لرزید ،  تنها میله های قفس  که نشان  تنگی فکر وفضای مسموم  را نشان میدهد  ، بر آنها  حاکم  ومعنای زندگی را بکلی از یاد خواهند برد ودیگر هیچگاه به فراسوی مرزهای ناشناخته سفر نخواهند کرد ..

معنای زندگی بکلی عوض شد  معنایی که همیشه درمیان  مشت ها و سینه ها محفوظ بود حال  تنها در فکر قفس میگنجد .
حال کلمات مقدس و آیات و تصاویر ذهنی که   بوجود آمده اند  .جانشین بادبان کشتی ازادی شدند  و امروز هر کسی بجای دریا نوردی در کنج خانه لب بر لب لوله افیون گذاشته است .
دیگر نمی توان امیدوار بود .
کتاب قطور  وبزرگ  با جلد بنفش وخطوط زیبا  نوشته  شادروان  شجاع الدین  شفا  زیر نا م » ایران واسپانیا « جلوی رویم نشسته درمیان بقیه کتابها ، اما دیگر حوصله ای نیست ، باندازه کافی  این رابطه ها را احساس  و لمس کردیم .
دیگر نمیتوان جلوی طوفان و سیل را گرفت هیچکدام مهار شدنی نیستند و کشتی آزادی درون اقیانوسها زیر غرش موشکها غرق شد بادبانش نیز گم شد . ث

بهترین  هرچه بود و هست 
 بهترین  هر چه هست و بود 

ای جدایی ،  تو برایم بهترین بهانه  گریستنی  
 بی تو من به اوج  حسرتی ناگفتنی  رسیده ام ........؟
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین ن اسپانیا . 24/08/ 2018 میلادی / بر ابر با دوم شهریور ماه 1397  خورشیدی !



پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۷

تکمله !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا!


امروز میل دارم به عرض همه پااندازان ، بر اندازان وزیر اندازان و رو اندازان  عرض کنم که ، تا اآنجایکه تاریخ بما نشان داده است ، حکومت در سر زمین بلا خیز ایران  یا یک روزه بوده ، یا بیست ساله بوده ویا پنجاه ساله ویا یکصد ساله !   البته حکومت  برای مردم نبود مردم ابدا وجود خارجی نداشتند و ندارند حکومت را برایمان تعیین  میکردند واگر کسی دراین میان  میل داشت  خود کفا شده وواقعا به سرز مین خود  خدمت کند به همان تیر غیبی گرفتار میشود که مردان  ما و شاه ما گرفتار آمد ند ، 

در حال حاضر عکسی دیدم از آن کریکت باز معروف که پس از یک سلسله دستکاری و صاف کاری روی صورتش  به همراه  همسر یهودی تبارش  که نقاب برچهره زده در راس قدرت پاکستان قرار گرفت ، خوب دیگر تکلیف ما معلوم است ، ما هم  طبق دستورات باید چیزی در حد همان افغانستان  و پاکستان و بنگلادش باشیم نه بیشتر  همه را برای مدتی میتوان فریب داد ، اما همه را برای همیشه نمیتوان فریفت .

نهایت انکه اگر هم خبری  و شورشی در ایران شود یک آـخوند مکلا نظیر حاج سید میرزا ضیاء الحقی نصیب ما میشود . مردمی که سالهای درکشورهای اروپایی بودند  یا تحصیل کرده اند ویا بیزنس داشته اند حال در یک صف مقدم راهی مکه میشوند ، درون مغز را نمیتوان خالی کرد  از کودکی همه چیز درآنجا نشانده شده است .بعلاوه در کشورهای اروپایی دادن لقبها بسیار است ودرسر زمین های مسلمان  همان لقب » حاجی و یا حاجیه « کفایت میکند که او را انسان متشخصی بدانیم !! اگر چه دزد یا فاحشه بوده است .

در خاطرات  باقر مستوفی میخواندم که نظرش را درباره مرحوم هویدا ابراز داشته بود :
(( هویدا فردی بود  که مشگل بود  انسان نظر قطعی  اش را راجع باو  و مسایلی مربوط بود  درست بداند ،  البته تا اآنجایی که من احساس میکنم ، خوب بود  برای اینکه اگر  با من حرف میزد  نمی خواست  مرا برنجاند ، دوم برای اینکه میدانست اعلیحضرت  به موضوع پترو شیمی  علاقه دارند ،  سوم اینکه  برای خاطر  اینکه  از یک موضوعی مطمئن  نبود  بیخودی  ایراد نمی گرفت  چون اخلاق هویدا  این بود که  »اکر نمی دانی  ایراد نگیر » ! او بر خلاف آموزگار بود ))  وغیره ..... طبیعتا از نوشتار این آقا چندان خوشحال نیستم گویی دارد برای بچه ها قصه میگوید .

 با ذکر این گفته ها میخواهم بگویم که ما لیاقت آنرا نداریم که یک کشور درست وحسابی شویم همیشه هرجا که کم میاوریم فورا به مقبره گذشته گانمان  رجوع میکنیم وآنرا به رخ دنیا میکشیم !
البته این کتاب خاطرات رجال عصر پهلوی در ایران  به چاپ رسیده طبیعی است که انشا ونوشته های آن هم چگونه تعبیر و تغییر یافته اند  گاهی حوصله آدم سر میرود وباخود میگوید این است  آن رجل ؟ در حالیکه نوشتار در زیر نظر وزارتخانه های امنیتی هزار بار تغییر داده شده است ، من کتابی را که  ایران بعدا ز شورش به زیر چاپ برده نه خریده ام ونه میخوانم این را هم بمن کادو داده اند گاهی نظری  را درگوشه ای میبایم ومینویسم .

 بهر روی ما هیچگاه اسپانیا نخواهیم شد ! حتی یونان هم نخواهیم شد ! یونان مرکز قدرت فلسفه ، شعر و ادبیات و حکمت امروز به چه روزی افتاده است اما او هیچگاه بنه به ارسطویش نازیده ونه به هومر افسامه ای  بلکه اسکندر را کبیر خوانده است !!! 

حال مدتی است که دیگر خبری ازآنهمه سرو صدای براندازی نیست  معلوم شد که همه ماستهایشانرا که دوغی بی مزه بوده درون کیسه کرده اند  وباز بر میگردیم  به " کنکاش " تاریخ " .
باز تاریخ را از نو دوره میکنیم  وفریاد بر میداریم که زمان ، زمان موسی چومبه هاست !

هجوم مردان افریقا شب گذشته به شهر سئوتا در مر کز جنوب این کشور  و زخمهایی که برداشته اند  از سیم های خاردار گذشته اند تا به اروپا برسند ؟! وپرچم اسپانیارا بغل گرفته اند  غافل از اینکه دوباره آنهارا بجای اولشان بر میگردانند ، اینجا بوی کباب شنیده میشود اما درواقع خر داغ میکنند  ؛ غذای کافی برای خوردن خودشان ندارند نان هارا با هزارا مواد مخلوط میکنند باد میکنند میوه ها همه هورمونی و تخم مرغهای ساخت چین در عوض چینی ها  سر تا سر خیابانهای شهر را گرفته اند وهرروز طول مغزه هایشان بزرگتر میشود ، همه چیز درانها یافت میشود  از صلیب تا مجسمه مریم وتربت خراسان !!! بما گفته بودند دنیا سر انجام به دست اجوج ماجوجها وچشم کوچک ها خواهد افتاد به چشمان جناب پوتین نگاه کنید ! وبه چشمان کوچک چینی ها . 

ایرانیان با آن چشمان زیبا و شهلا و دید باز  پاک باخته شدند به ملا های فیضیه ساخت انگلستان ، چشمان زیبا بودند اما دید و وسعت دیدار را نداشتند . ث

من آن کودک نوپایم که آزاد و سرخوش 
 سوار بر اسب چموش  خیال 
 چهل سال در ین کوچه پس کوچه های غربت 
 چریده ام 

من از سیمای وحشتناک  وبیرحم وبی روحی 
که در درون بطری پنهان بود و روحش زیر دست شیطان 
بیرون خزیدم 
 همه  جهانرا گردیدم 
همه افسانه هارا خواندم 
و چهل سال  در عین نیاز 
 سر انجام با شیطان پیوندی ابدی بستم 
و از رخ او بوسه بر گرفتم 
پایان 
نوشته " ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 23/08 / 2018 میلادی .!؟...


چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۷

گنج درون

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

-----------------------------------

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو 
 یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو 

 گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
 گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو ......"شمس الدین محمد خواجه حافظ شیرازی "

در این خیال بودم که گنجی  در درونم دارم  و ماری  روی آن خفته  ، ومن آن گنج را نشناختم ،  کم کم درگوشه تاریک دلم پنهان شد  و کم کم آنرا دور انداختم  دیگر برایم مهم نیست اگر دزدان شبانه  از قیمت آن باخبر شده و آنرا بربایند ، از  گوشه دل من بیرون شد .

واین گنج را نگهبان  شبانه درست  نگهبانی نکرد  تا ازمن دزدیده شد ،  من از قیمت آن بی خبر بودم  و کوشیدم آنرا درجایی دوراز دسترس پنهان نگاه دارم  اما درتاریکی ها  دزدان شبانه و روزانه به هر جا سر کشیدند آنرا یافتند و بردند .

گنج دل من دروجود او نگنجید  ، کوچک وبی بها بود  وتنها در دوردستها  در آسمانهای دور  که تهی وبی انتها بودند  جایی را یافتم  تا پنهانش کنم .

آسمان و زمین و آبها و دشتها و همه اجزای و ارکان طبیعت بامن سر نا سازگاری دارند مرا از چه گلی ساختند  با کدام خاک .کدام آب وچه دستی بمن شکل دادکه اینگونه بی گنه  و ساده دل رشد کردم ؟ 
امروز درب قلبم را بستم و کلید آنرا به دور انداختم  دیگر میدانم آن گنج برایم ارزش ندارد   حتی اگر درب سینه ام را بامشت بکوبند آنرا باز نخواهم کرد .
خانه ام را درمیان جنگل وانبوه  حیوانات بجای گذاشتم وخودرا باین خراب آباد رساندم تا ذراتم را از دست ندهم  امروز هم خانه بزرگم از دست رفت وهم آن خانهایکه باخون دل ساخته ودیوارهای آنرا با آتش دل وهوای نفس وخون خود آبیاری کرده  بودم . همه از دست رفتند ، من ماندم  و تنهایی ، من ماندم و بیگانگی .

 هر چیزی در جهان سرود ویژه خود را دارد  وهر سرودی از دل نایی بلند میشود  آن نای گلو ی انسان است  که از ژرف ترین اعماقش آواز به همانند فرشتان بر میخیزد  نوایی که تنها به " مادر" تعلق دارد ،  نباید پرسید این چه کسی است که د رمن میدمد نای دل است  که مینوازد  و میگذارد که  نوازنده او باشد ،  نوازنده ، اما فراموش میکند که ساز او کهنه وشکسته شده است و دیگر آوایی از آن بر نمیخیزد و اگر هم صدایی بلند کند غیر از یک ناله شبگیر نیست .

امروز آهنگ دلم را گم کرده ام ، تمام شب دور خانه راه رفتم  تشنه بودم دهانم خشک بود  در این فکر بودم که ایکاش میشد فهمید گناه من چه بوده است ؟ به چه جرمی باید مکافات شویم؟ بجرم پاکی دست وصافی دل ؟! .

دیگر سابقه ای نیست  و کاشتی   نیست  و زمانی باقی نمانده است . 
حال از خود میپرسم  ایا این  همان  است که دیروز دردرگاهش نفسهایش را میبوییدم  وامروز بینی امرا آزار میدهد ؟  این همان افریده دستان پر رنج من است ؟  پس چه شد آن مهر یزدانی ؟! 

حال باید صدای دهل هارا خاموش کنم که از هرسو بلند شده اند وصدایشان تهدید آمیز است مهم نیست اگر خودشان حشیش مصرف کنند ویا دراگ ویا با پولهای رشوه ودزدی  بکار گل مشغول باشند ( منظ.ور گلی است که برشاخه نشسته  نه آن  گل ولای ) ! .

وفردا  با خیال  خویش به فضای لایتناهی  سفر کنم  ، پرواز کنم  و آواز دلنشین  وسرود خوش فرشتگان را  از آنجا بشنوم . آه دخترک احمق من چندان که فکر میکردم زرنگ وباهوش نبودی تنها فریاد میکشیدی واین از ضعف شدید تو بود. ث

نه ! جناب حافظ دیگر سابقه ای نیست تا من  امیدوار باشم .
آتش  زهد وریا  خرمن  دین  خواهد سوخت 
حافظ  این خرقه پشمینه  بینداز و برو 
پایان 
................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 22/ 08 / 2018 میلادی .؟!


بال خونین

ثریا/»لب چین  « / اسپانیا !

زخم کاری بود ، در آن ساعت درد را حساس نکردم ، مجبور بودم محکم بایستم ،  اما دیگر در این گسیخته باغ ، قناری  من آوازی نخواهد خواند ،  ودیگر شور وافسونگری نوبهاران وجود نخواهد داشت . 
زخم کاردی بود که تا دسته در سینه ام فرو رفت ، 
و دیگر خانه   آباد بر باد رفت و لانه به ویرانی کشیده شد ،  دیگر محال است آن دوران شادی برگردد ، لانه ام متروک ، و خانه ام تاریک شد ،  دیگر میلی ندارم آن دستهای طلایی را بگیرم  چتر وحشت بر سرم گشوده شد  و هر چه بود ، دود بود آب و خا ک و خاکستر  که میپنداشتم  آتشی گرم بر ای شبهای زمستانم هست .

اندوه بزرگی بر دلم نشسته  دیگر نه ستاره گان مرا فرا خواهند خواند  ونه دیگر چشمان من فروغ دارند تا آنها را ببینند ،  تنها دمی در میان آب گل آلود و امواج درد  خواهد بود بی هیچ درخششی .

نامت ، نامی شوم وبی ستاره است ، ستاره ای تنها در گوشه افق  در تاریکی مطلق در انتظار هیچ خوشبختی  منشین که هرچه برایت میرسد آوای شوم مرغ شبانه است . 

ساقه های سبزی را که میپنداشتی  درختان باغ زندگیت  میباشند ،  درجنبش باد  سم زمانه تبدیل به برگهای خشکیده شدند  ، باورت نبود؟  یا در خواب بودی ؟  این آن رنگ سپیدی که تو د ر مخیله ات داشتی نیست ، سیاهی است ، نکبت است و چهره ای پریده ، 
چه میشود کرد ؟ آن شقایق سرخ  که داشت میشکفت ناگهان تبدیل به یک گل خرزهره شد ،  چیزی میان تاریکی ونور  چیزی میان سرخی خون  و کبودی  شب ،  چیری میان دود  و آسمان مه گرفته .

بخواب ،  ای ستاره غریب  شبهای غربت ، بخواب ، 
 خواب فراموشی میاورد ، 
از کسی سخن مگوی  واز زمین مپرس که چرا بجای گل سرخ ،  قارچ سمی میروید ، این زمین خونین را صدها هزار شداد با خون خود آبیاری کرده است .
دیگر نعره مزن ،  سیلی دردناکی بود که بر گونه ام خورد  و از زوال چهره پژ مرده  آن نازنین گلی که بی پناه بود دانستم که  در جهنمی از جهان جدا داریم زندگی میکنیم .

حال مانند وزش یک  باد ملایم بر دشت خالی میگذرم  بی هیچ اندیشه ای  وهمان شرم  جاودانه  که همیشه با من بود مرا دوباره به زیر چتر خود کشید  حال دریک کوچه تاریک ما چشم به دیوار  دوخته ایم  وبا نگاهی بیگانه بهم مینگریم  وهر روز دورتر میشویم ، دور ، دور دورتر تا از نظرها محو شویم  .چه صبورانه من این راه را طی کردم .
حال این نوگل شیدا ، 
 در کدام  سینه پر مهر بجویمت ؟

ای جان غم گرفته  در کجا میتوانم با تو بایستم  ودرکنار کدام لبخند وکدام شب روشن ؟ 
زخم کاری بود ، خیلی هم کاری بود ، وچه اصراری هست تا این زخم عمیق را به نمایش بگذاری ؟  بگذار درخاموشی عمیق خود بمیریم  ، تو که جلوه پروین بودی وستاره آسمان تاریک ما . 
امروز خاموش شدی وجلوی پاهایم مانند یک تکه ذغال  فرو افتادی تماشایت کردم وبی هیچ احساسی گذشتم . 
رفتم  ، تا دورترین دشتها ی بی پناهی رفتم ، تا مرهمی برای زخم خودم بیابم .  پایان 
 ثریا /اسپانیا / نیمه شب 22/ 08 / 2018 میلادی ؟!.... ساعت ؟ 04/ 07 دقیقه صبح !

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۷

قصه من وبالی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !

سر انجام من وبالی  با هم ازدواج کردیم ، آنهم چه موقع؟ موقعی که دررختخواب گرم سر گرم عشقبازی بودیم حلقه هارا رد وبدل کردیم وخودما ن سند ازدواجمانرا نوشتیم وحالا باید آنرا نزد یک وکیل وسپس جناب کاردینا ل " بروگنی « ببریم تا آنرا تقدیس کند ویکبار دیگر آب توبه بر سر من بریزد این سومین بار است که مرا میشوید ! واین سومین بار است که من ازدواج میکنم وفردا آنرا فسخ مینمایم ،  اما این یکی را نه ،  تنها سی وچهار سال دارد ومن ؟ پنجاه ودوسال ! مهم نیست ! لاغر است اندامی کشیده دارد و بدتر از اینها همه اینکه من هنوز باکره هستم ،  عشقبازی ما تنها درحد همان  بوسه وکنار بود تا ازداجمان تقدیس شود !! 

باو گفتم ،  در لحظه اخر  رازی را برایت فاش میکنم ، اما هنوز مردد هستم  درحقیقت گناهی متوجه هیچکدام از ما نیست ، تنها  ناگهان هوس کردیم یکدیگر را ببوسیم وسپس ببلعیم ، وآن اتفاق افتاد چقدر خوشحال بود  باکره ای را متصرف شده است ! من چندان چشم وگوش بسته نیستم ؛  تنها اندوه بزرگم این است که از بالی که آنهمه اورا دوست میدارم نمیتوانم فرزندی داشته باشم ، دیر است ! 

حال از چشمان خشمگین کاردینال میترسم ، باید اول برای اعتراف بروم وسپس آهسته آهسته بگویم که میل داریم ازدواج کنیم وناگهان بگویم کرده ایم !!! 
بالی اهل مجارستان است ، زبان  انگلیسی  ، فرانسه و ایتالیایی  و اسپانیایی حتی پرتغالی را خوب میداند ، خوشا به حالش  دراول کار ندانستیم که چه مصییتی بر سر ما خواهد آمد حال تازه فهمیدم که بالی یهودی است واین کار را بدتر میکند ، بنا براین بهتر است به هما ن عقدی که بین خودمان رد وبدل شد ور.وی یک دفتر هردو امضاء  کردیم وحلقه های  که بهم دادیم  خلاصه اش کنیم  ونهایت آنکه آنرا نشان یک محضر دار بدهیم تا تایید کند ! در غیر اینصورت وای چه مصیبتها که بر سر ما خواهد  بارید من یک کاتولیک متعصب او یک یهودی سر گردان ، در حالیکه ریشه هردو  ما یکی است ، عیسی مسیح هم یک یهودی بود  ، مگر نه ؟  به راستی بالی شبیه عیسی مسیح میباشد همچنان لاغر تکیده استخوانی تنها یک صلیب کم دارد  مهم نیست من سر انجام او را هم بر صلیب میکشم این چهارمین ازدواج من است که به صبح نرسیده نیمه شب از هم جدا شدیم اما این یکی را دیگررا باید نگاه دارم سنم بالا رفته ! سخت خوشحالم حلقه  طلایی و دردستم برق میزند  دیگر محال است آنرا بیرون بیاورم ، حال موضوع بکارت من درپیش است چگونه باو بگویم من بچه دارهستم واین پرده بکارت  قلابی بود  ! او به هوای همین بکارت بسوی من آمد  تر س از بیماریخای گوناگون ووسواس بسیارش  اورا بسوی من کشاند  وچون مطمئن شد که باکره هستم از ذوق همان ساعت حلقه رابه زور دردست من نشاند .وهمان شب پرده را ازهم درید !

خوب میگذارم اوضاع به همین احوال بماند ، بمن گقت برای ماه عسل به هرکجا که میل داری میرویم ،  به کجا ؟  میرویم به واتیکان !!! یا ااورشلیم  ! جای دیگری نیست ما هردو سخت به اعتقادات  خود پایبندیم شبها او با شب کلاه میخوابد ومن قبل از خواب زانو ویزنم وتسبیح میاندازم !!  هفته ای یکبار برای اعتراف نزد کاردینال میروم  حال حتما برسرم فریاد خواهد کشید واین بار دیگر مرا درون حوض  خفه خواهد کرد کرد  خبر بدی را باید باو بدهم  ومشتهای گره کرده اورا ازحالا جلوی چشمانم مجسم میکنم . وفریادش را  اما او نمیفهمد عشق یعنی چی ، عشق نه مرز را میشناسد ونه دین وایمانرا ،  مادرم بعد از ظهر ها بیشتر درمیتینگها حاضر میشود او سخت مومن است حال چگونه باو خبر بدهم ؟! کار از کار کذشته  بالی ومن شبها  باهم هستیم و روزها او باید در دفترش حاضر باشد  اطاق خواب من احساس دیگری وبوی دیگری گرفته  اکثر شبها پنجره ها ودرب اطاق باز بود اما الا همه را قفل میکنم  وخوشحالم که بالی مرا درآغوش دارد  ما هردو یکی شدیم . اما جرات ابراز آنرا نداریم .

ترس همه وجودم را فرا گرفته گویی در ودیوار بمن فحاشی میکنند  نگاهی به حلقه ام میاندازم آنرا میبوسم ومیگویم عیسی کوچک من تا ابد ترا درآغاوش گرم خود خواهم گرفت بدون هیچ واهمه ای . یایان 

بر گرفته " از یک نمایسنامه " اثر آرینا  رانووینا .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/08/2018 میلادی !....