ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا ...
............................................
وآن روزها اهورا مزدا ، بن هستی ما بود ،
هر چه داشتیم در او ریشه دوانیده بود وا ز ریشه او زندگانی ما آب مینوشید
و جهانمان درختی بود ، که همه هستی ما درمیان برگهایش
بهمراه تابش نور خورشید روییده بود ،
امروز دیگر او نیست و جهان هستی رو به تاریکیها میرود
و آن خدای نادیده و دروغین نیز در جهان گم شد و جایش را " بتهای : طلایی گرفتند
امروز " طلا " سخن میگوید و همه چیز د رتاریکی فرو رفت مگر برق طلا .
خدا کسی بود که خود را میافرید یعنی ما او را آفریدیم ما انسانها در ورای وحشت تاریکی
اهریمن بر جهان چیره شد و اهورا مزدا به آسمانها رفت تا در انتهای هستی یک دم بیاساید
امروز ما اسیر دست بادهای سمی هستیم و" سیمرغی" که میپنداشتیم زنده است در گرمای سوزان زیر تابش داغ خورشید و در تشنگی و ناکامی جان داد.
اهریمن و تخم هایش پراکنده شدند در تمام جهان هستی ما .
جای زندگی نیست باید د ر پستو ها پنهان شد و به آهستگی زیر لب سرودی خواند و از دم نخستین یاد کرد که در وجود ما دمیده شد ، باد آمد وبا خود طوفان را نیز بهمراه داشت
جنبشهای مهر آمیز در میان آتش و ذرات ذوب طلا خاموش شدند و از انسان حیوان پدید آمد و جانور زاده شد .
دیگر افسانه مار اغوا گر فراموش شد و تنها "حوای " بیچاره تبدیل به همان مار گردید با آنکه تا حد خردمندی رسید اما همچنان در بهشت گمشده بخاطر نا فرمانیش آواره و درمانده شد.
....................
آه ، پسرک زشت رو و کثیف، با آن لبان کلفت شهوت آلود وبا آن بازوان باد کرده مانند دزدان دریایی خال کوبی شده با آن ابروانی پر که حسابی دستکاری شده اند و صورت منحوس تو بمدد آرایش بشکل یک هیولا جلوی دوربین آشکار شد که خوب :
"اگر عرضه ندارید پولدار شید برید بمیرید ، تمام "
نیمه شب بود که این صحنه را تماشا کردم و رفتم بالا آوردم حالم دگرگون شد از دیدن قیافه منحوس تو که معلوم بود از نوع حرامزاده گان قلعه شهر نو برخاستی با اب توبه ! واقعا بالا آوردم و مدتی نشستم و سپس گریستم بر حال ملتی که باین ذلت افتاده و...... عمامه بسر دیگری میخواند " اینجا نوشته : چو ایران نباشد تن من... م ...باد ، خوب ایران نباشه چی میشه !
وای بر ملتی که تن باین حقارت داده است در هیچ کجای دنیا مگر در دورترین قبیله آدمخواران جادوگران حاکم بر سرنوشت آنسانهای نا فهم باشند نه ملتی که ادعای فرهنگ چند هزار ساله میکند.
حال هنوز بامید این خدایان مقوایی نشسته اند وآنها هم همیشه به انها نوید میدهند و وعده به فردایی که هیچگاه نمی آید ، مانند یک کهنه خود را پس انداخته اند واین جانوران همچنان به خوردن و جویدن گوشت و استخوان آنها مشغولند و آدمها همچنان در بند. ث
خیال نیست عزیزم ......
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برق اسلحه ، خورشید را خجل کرده است
چگونه اینهمه بیداد ر ا نمی بینی ؟
چگونه اینهمه فریاد را نمی شنوی ؟
صدای ضجه مادری
و بانک مرتعش پدری که در عزای عزیزان خویش میگیرند
و..... چند روز دیگر نوبت من و توست ......." برگرفته از یک شعر فریدون مشیری "
......................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا / 25/08/ 2018 میلادی برابر با 3 / شهریور ماه 1397 خورشیدی !