دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۷

ویرانگری

ما ملت شریف ایرات چه دلاورانه برای ویرانگری یکدیکر بر  میخیزیم و چه دلاورانه  یکدیگررا بسوی نیستی میکشانیم  ایکاش این همت عالی ر ا برای نجات سر زمینمان از دست  اهریمنان  ومتجاوزین بکار میبردیم وخرج میکردیم  چه عادلانه !!!!فضاوت میکنیم   یا با منی ویا دشمن من  راه دیکری نیست  ومن این تجربه را سالهاست که کسب کرده ام  دیگر برایم مهم نیست آن دهانها متعفن  وزبانهای تیز که هرکدام در پشت سرشان جوالی از گناه وکثافت حمل میکنند  درباره من به قضاوت بنشینند 
همان بهتر که بوی گند را از اطراف خود دور سازند که جهانی را آلوده ومتعفن  ساخته  اند واز این زینب کماندوها واوباشی که آنهارا حمایت میکنند وآن بدبخت چپی سر خورده که حمال وار بین کانادا وایران درحال بارکشی است  نباید توقع بیش از این  داشت 
ومن درعجبم  که این چند مرد فرهیخته چگونه دوام آوردند هرچند هرکدام بسویی از کشورهای اروپایی گریختند  تا بتوانند  آسوده خاطر وفارغ البال به افکار درخشا نشان وسعت بدهند 
دریغ ودرد که این جماعت کمند و آن ویرانگران تعداشان به میلیونها  میکشد 
شادروان ویدا قهرمانی  تعریف میکرد :
هنگامیکه فیلم من چهار راه حوادث تمام شد ولبهای ناصر روی  لبان من قرار گرفت  آنقدر منتظر ماندم تا کارگردان دستور کات داد وخودم گریستم واولین شبی که به همرا پدرم به تماشای فیلم رفتم  در آخر فیلم این بوسه فریز شد وکلمه پایان روی آن نشست  ومن ترسان و لرزان  به پدرم نگاه کردم  ودرانتظار عکس العمل او بودم  پدرم گفت :آفرین  سنتهارا شکستی  واین باعث شد که ویدا همچنان جاده هنر را طی کرد آنهم با نجابت تمام 
ومردی که باید اورا نامرد  خطاب کرد  نه! بهتر است  همینجا داستان را تمام کنم  وبیهوده خودرا آزار ندهم 
فرهنگ ایرانی منحط است  همین وبس 
ثریا /اسپانیا 

اندیشه فاسد

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « !
------------------------------

چه احمقانه میاندیشید ،  اگر من از او حمایت میکنم بخاطر این است که دیگر گزینه ای نداریم ، او ابدا به مرام  و مسلک احساسی من نمی خورد حتی اگر بیست ساله بودم  او را انتخاب نمیکردم ، حوصله ندارم کمند بردارم و درمیان جنگل به دنبال کسی بروم که در سر هوسها دارد وهر لحظه بر روی شاخه ای مینشیند ، چقدر احمقانه فکر میکنید ، درگذشته هم من دنبال چنین اشخاصی نبودم مردان زندگیم را اگر به میل  خودم بود متفکر انتخاب میکردم مانند نادر پور !  امروز از نگاه کردن  به این رسانه ها  چه روزانه و چه هفتگی  بمن نشان میدهد که چقدر  آدمها واجد افکار سیاسی میباشند و همه دارند در تاریکی دست و پا میرنند ،  از سیاستهای روز  دورند و مطابق مقصود و آرزوهایشان  و احساسات شخصی شان  آنرا تعبیر و تفسیر میکنند ،  نقشه های فرضی و خیالی  برای سیاست ما واکثرا همان » دایی جان ناپلئون « میباشند که انگلیس را مقصر میشناسند همه دولتها در صدد منافع خودشان میباشند کسی دلش بحال ملت ما نمی سوزد کسی دلش بحال ملت افغانستان نمی سوزد  آنها ابدا نمیدانند که درطی روز چند زن و دختر بخاطر بیشعوری وافکار پس مانده مردان قبیله شان کشته میشوند ویا سنگسار .ویا مردان معتاد مادر وخواهر وهمسرشانرا برای فروش ببازار برده فروشان میفرستند ،  نه آنها  ازاین چیز ها بیخبرند اگر چند رقاص خود نما  خودشانرا بزک گردند ودورآنها چرخیدند آنها نماد ملتی رنج کشیده نیستند .

چرا ما نباید مانند همه  یک پارلمان منظم  و مفید  داشته باشیم ؟  وچرا مجلس شورای ما بجای آنکه نماینده  مردم باشد مجلس وعظ و روضه شده است  ؟  ویا گود زورخانه  و صحنه بوکس  روزنامه ای در آن  سر زمین چاپ نمیشود که مردم  را آگاه سازد  کتابی  نوشته نمیشود که تنها د رمدح ورسا دین محمدی نباشد و شاعری شعری نمیسراید که رهبر را تا مقام الهی بالا نبرد ! نه همه چیز بسته مانند همان دوران سیاه استالین تنها چیزی که کم داریم کارگاههای اجباری است !  مشتی عنصر ماجرا جو نیز دراین وسط  آتش بیار معرکه شده اند و خود را به آنها فروخته اند تا در بیرون افکار را مغشوش نمایند .  
همه برای خود فرضیه  ای دارند  برای خود و خودی ها برنامه های گرد هم آیی میگذارند پس ملت رنج دیده وستم کشیده چه کاره  است شما برای مقام خویش میجنگید نه برای مردم ، مشتی فسیل ویا بازماندگانشان . 
من غرض شخصی با کسی ندارم  تنها دراین  گمانم که این شخص در حال حاضر بهترین  گزینه است حال اگر جانش را دراین میان از دست داد خوب میشود قهرمان کم کم مردم فراموش  میکنند که چه تهمتها و فحاشی ها باو نسبت دادند ناگهان " بابک " میشود اگر به پیروزی رسید خوب چه بهتر من شرمنده شما نیستم !!! و شرمنده احساسات خودم .
مردم ما طمع کارند  وهمه برای خود کار میکنند این قانون از ازل بوده وتا ابد ادامه دارد تنها گمان میکنم رضا شاه و پسرش محمد رضا شاه عرق وطن پرستی داشتند که آنهارا نیز به سرای باقی فرستادند ، نه قزل باشان   اوباش اطرافشان را گرفته بود ، ونه حرم سرا داشتند، ونه خودرا نمایند خدا روی زمین میپنداشتند ونه مملکت را دربست پشت قباله باز ماندگان ابو طالب کردند .

انسان میل دارد برای هر عملی علتی بتراشد  و زمانی که از اصل مطلب دور میشود  طرف را به حماقت  ونادانی  وبی بصری  محکوم میکند  چرا که علت دیگری  برای رسوخ عقاید  مخالف عقل  ومنطق  نمتیواند   تصور کند ، من تعمدا از چشمان او خنده او نوشتم چرا که میدانستم مورد تهمت وافترا قرار خواهم گرفت ،  همه مخالف یکدیگریم چه درست و چه غلط حرف خودمان صحیح است  کسی که شعور وعقل وتفکر درسیاست  نداشته باشد ذهن او نیز مملو از زباله هاست ، جواب دادن باین گونه اشخاص  وقت تلف کردن است . 
کشتی ما درحال غرق شدن است و کاپیتانمان مرده کشتی دردست جاشو های زمین شور وباربر افتاده باید آنرا نجات داد ، به هر قیمتی که شده  ویا آنکه همگی مانند همان کشتی افسانه ای تایتانیک غرق شویم  ودیگر اثری از ما باقی نماند مانند سرزمین » ایلام « وتمدن یونان ! پایان 

آن ستاره اگر تویی ،  من به سپیده دم ایمان میاورم 
 آفتاب اگر تویی من به واپسین ساعات زندگیم 
که به ابدیت میخندد 
جفت خواهم شد 
 با تو به همراه علفهای هرزه 
درون جنگل سبز شمال 
با تو به همراه  جنگلبان پیر 
 راهم را به ابدیت 
ادامه خواهم داد.
پایان 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « . اسپانیا / 11/06/2018 میلادی / برابر با 21 خرداداماه 1397 خورشیدی/..

یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۷

جواب یک پرسش

ثریا / اسپانیا » لب پرچین « !

هر صفحه ای را باز کردم آنجا ایستاده بودید ، با همان چشمان درخشانی که من همیشه دوست داشتم وبا همان لبخند کج وشیرین ، مدتها  صفحاترا بستم  اما دستی نامریی  مرا وادار کرد که نامه هارا باز کنم ،  درست است یکساعت ونیم  زیاد بود  ومن نفهمیدم چطور گذشت ،  من مایوس نیستم ، میدانم به چه چیزی ایمان دارم  وچه امیدی دردل میپرورام  میدانم مفهوم  زندگی چیست ، و میداتم خدایی جبار در آن باالاها ننشسته و چوبی آتشین دردست نگرفته تا مرا تنبیه کند ،  و میدانم مفهمو م عشق به وطن چیست  واینکه دراین وضعیت فلاکت بار  جهان  بهتر آن است  که برای معنویات تلاش بکنم برایم مهمتر است  ، تجربه هایم را بی رو دربایستی دراخیتار دیگران میگذارم  ابدا درفکر پر کردن شکم نیستم .

روزی که آن مردک لندوک را با کراوات قرمز وپوشت  بخیال  خود با دهن کجی وارد سفره آشکم باره ها شده بود ،  دیدم  ، برای پسرم نوشتم که اگر  "کتاب » کلیدر « را داری آنرا فورا به سطل زباله بیانداز  خوشبختانه او نداشت اما درکتابخانه مرحوم پدرش هنوز جای دارد

تصور میکنم حالت  روحی وفکر ی شما درست باشد  واینکه اگر راست بگویید ما هم درست عمل خواهیم کرد  ،گاهی فکر میکنم ندانستن  حقیقت  زشت  بهتر از دانستن مطمئن بودن آن است .
 چند سال است ؟ ایا شما بیاد دارید ؟  اگر بیاد دارد بنا براین مطمئن هستید که راهتان درست است  و کارتان واقعی  اما شما نباید ما را بسوی یک جنگ بکشید مردم دیگر تحمل ندارند  حال پس از چند ین سال که از جوانانی وسرسره بازی شما گذشته کاملا جاافتاده  شده اید ودنیارا از دید دیگری میبینید  شما تجربه های مرا نداشته اید وگمان هم نکنم مردم آن سر زمن را بهتر از من بشناسید  شما کارهای خوب خود را ادامه دادید عده ای بر خلاف جهت و ایده شما با شما به دشمنی برخاستند  هنوز سلاح خودرا آتش نکرده اید که آنها به رویتان شلیک کردند  اما شما همچنا ن بالا رفتید  ونفس زمان را  بخاک سپردید  وبا  زخمهایتان  کنار آمدید  امروز شمارا با شکوه تر ازهمیشه دیدم  دریک حالت نیک وردای خدایی .

میل ندارم دیگر صدها هزار سینه خون الود را ببینم  او ، آن رهبر  از هر بتی خونخوار تراست وبی رحم تر  ودرجریان  قربانی کردن جوانها  ملاهای بیسواد  رجز خوانیهارا  که ارزان ومفت خریده وگران به مردم میفروشند ، از این رو  ی   نیکی و مهربانی شما  بنظر واقعی میرسد ( خدا کند اینطور باشد )  واز قرار  معلوم خدایی را که درآن زمان میشناختید وبه شاگردانتان  درس میدادید خدای درستی نبوده است !  خدایی بوده که پشتیبان آن هیبت های  وحشتناک و داستانسرا یی ها بودند  . و حال در این زمان آن بقایای ایمانی را هم که از خانواده  مان به ارث برده بودیم از دست دادیم و  به خدمت عشق  درآمده ایم . برایتان توفیق آرزو دارم . 
رفتار  ضد و نقیض مرا ببخشید  هر روز از سوراخی موعظه ای سر  بیرون میکند من باید با تمام قوا با آنها مبارزه کنم . اینان نمیدانند روش من ویا ما چیست  تزویر گرانند یا فروشندگان وخدمتکاران .پایان 
ثریا ایرانمنش ( لب پرچین ) . اسپانیا / یکشنبه 10 ژوئن 2018 میلادی برابر با 20 خردادماه 1397 خورشیدی 

خانم ، ما قبلا پولش را دادیم !!!

ثریا/ اسپانیا !

درایستاگرام برنامه ای دیدم که موهای تنم بر پیکرم راست شد ، البته ین برنامه را بصورت زنده  در سالهای خیلی دور دیده بودم ، درمیان ( قشر توده ) که برای زحمتکشان  کار میکردند ! ارواح پدرشان کارشان پا اندازی وفروش خود ودیگران بود وسر انجام فروش سر زمین را به کشورهای دیگر . برایشان هیچ چیز غیر از یک مرام آشغال وجود نداشت .
زن داشت میلرزید ومیگریست وداستان  خودرا که همسرش اورا به دومرد فروخته بود تا شب رابا اوسحر کنند تعریف میکرد  وخود درب را قفل کرده واز اطاق ییرون رفته بود  زن میگریست اما مردان باو میگفتند که ما قبلا پولش را پرداخته ایم !!!!
این صحنه ها را بارها در میان این قشر توده دیده بودم تختخواب سه نفره ، یا چهار نفره  شبی درمنزل یکی از همین توده ای های نفتی  میهمان بودم  ظاهرا قوم خویش همسرم بود! داشت با بغل دستی  اش میگفت فلانی ( یعنی من * خوب چیزی است خیلی رویش کار کرده ام اما زن سختی است ، همسرش حرفی ندارد !!!! صدای موزیک را کم کردم وبا صدای بلند گفتم :

شما از مبارز کردن ارواح پدرتان تنها زندان رفتن را یاد گرفته اید  وخودم را به خیابان رساندم  تاکسی گرفتم وبخانه برگشتم این اتفاق درلندن ودریکی از خیابانهای معروف شهر اتفاق افتاد .  وتمام مدت این کلام درگوشم صدا میکرد که ( همسرش حرفی ندارد او معتاداست ) !   ویا سایر مبارزین را که با پولهای دزدی سالهای بعد در لند ن با اتومبیلهای اخرین مدل درخیابانها جولان میدادند وصاحب چند خانه ویلایی وآپارتمان بودند هم دزدی وهم زن فروشی .

من درمیان این قشر کثیف توده زیسته ام خواهرانشان را  جلوی چشمانشان در بغل مردان میانداختند ! مادرشان پای سماورامشغول تهیه چای بودند !!! 
حال آنقدر در فرهنگ ما رخنه کرده اندوآنقدر کثافت ببار آورده اند که دیگر نمیشود گفت آن سرزمین روزی پادشاهی داشته وفرهنگی داشته وسر زمینی بوده که نگین خاور میانه  لقب داشت ،این قشر کثیف  نام آن بزرگانی را که  پایه گذار این حزب بودند نا پاک ساختند .
توده ای ها آنرا بردند وخوردند ، خلقی ها جدا شدند ، مجاهدین جدا شدند  دریبن آنها کمتر کسی را میتوان دیدکه برای ملتی دل بسوزاند آنها برای شکم خودشان وزیر شکم وودکای روسی دل میسوزاندند وحال دیگر آیا ازان زنان ومادران میتوان انتظار داشت فرزندانی  برومند وجان باز برای حفظ اراضی سر زمینشان بوجود آورند ؟ نه ! گمان نکنم  همان طور که دولت فخیمه وارباب شوراها میخواستند کشور ما تا آخرین مرحله سقوط رفت ودیگر چیز ی ازآن باقی نمانده است ، عروسکهای روی صحنه هم مارا ببازی گرفته وسرگرم میکنند ، بهترین روانکاو ما درمرحله سکس چنان پیشرفت کرده که دیگر مادر  و خواهر  و برادر   راهم نمیشناسد ودر باره همه آنها سخن میراند .
نه ! امیدم به یاس مبدل شد ودیگر حرفی ندارم درباره آن سر زمین بزنم . امیدوارم دیگر اهورا مزدا را به میان نیاورند  ونام او را ننگین نکنند . همان مزدا برایشان کافی  است . اینجا هم ما چپ داریم اما آنها راه روش دگری دارند برای سر زمینشان میجنگند نه برای چیزهای دیگر نه خود فروشی خود واهل خانواده و یا خاک کشورشان .
آه که چقدر غمگینم ، چقدر دشوار است فراموش کردن  این فجایع از جنگ جهانی نیز بدتر است . چقدر دشوار است که  آن سر زمن پاک وسامان یافته را ببینی که یک فاحشه خانه بزرگ ویک زندان شده است وپا اندازها پاسبانان وحافظ آن زیر التزام رکا ب رهبری ! . پایان 
یکشبه دهم ژوئن 2018 میلادی / اسپانیا .

صدای ظلمت

ثریا / اسپانیا .»لب پرچین « 
----------------------------


من در این خانه   به گمنامی نمناک علف نزدیکم ! 
خانه ای در طرف دیگر شهر ساخته ام .........." سهراب سپهری " 

هر نیمه شب در این ساعت کامیونها و بارکش ها  در زیر پنجره ما مشغول تخلیه زباله ها میشوند وشستشوی آنها وضد عفوی آنها ، دیگر خواب از چشمانم میگریزد وهوای خنه سنگین میشود  ، باید برخیزم .

روزی پرنده ای بر آسمان آوارگی ما دیده شد ، عده ای گفتند  همان عقاب است ، عده نوشتند که نه ، خود سیمرغ است ، وسپس اورا به ییامبری تشبیه کردند که با کتابش آمد  ما به تماشای او نشستیم  او اوج گرفت و مانند بلبل چهچه میزد ، گاهی  دچار شگفتی و زمانی دچار یاس میشدیم ، نکند کلاغی باشد که به جلد کبوتری فرو رفت اما بدون شاخه زیتون ؟ نکند گنجشک ناچیزی باشد که خود را بصورت بلبل رنگ آمیزی کرده است ؟ هیچ رسانه ای دردسترسمان نبود که بی ببریم او از کجا آمده جسته و گریخته بما گفتند که این نه سیمرغ است ونه شاهین بلکه همان کلاغ خبرچین است ودر صدد آن که قالب صابون  »شعور«  شما را نیز بردارد .

و روز گذشته درب دیگری باز شد تا زباله های دیگری را که درون بسته بندی شیک کرده و برای ما فرستاده اند بیرون بریزد واو آن پرنده نیز در میان انها بود ، ومن چه تاسف خوردم که او تبدیل به یک پروانه کوچک و ناچیزی شده بود که از دل کرمی بیرون آمده و حال روی هر شاخه ای مینشیند تا بلکه بتواند خود را به تماشا بگذارد . 

صدای  متلاشی شدن او را بگوش جان میشنوم وچه ساده دلانه او را تشیه به قهرمان داستانها نمودم ،  حال پاره پاره شدن اوراق کتاب او را  میبینم که هرکدام از گوشه ای  در شبهای تاریک  پر و خالی شده اند .

واین مکافات ماست  ، ما که در خزینه غربت فرو میرویم و  بیرون میائیم و مرتب درحال غسل ارتماسی میباشیم .
در کتاب زندگینامه " گوته " میخواندم که او برای پانزده رو تعطیلی به | وایمار " رفت وتا آخر عمر همانجا ماند و در همانجا دفن شد ، ما هم برای ا دو هفته  تعطیلی باین سر زمین آمدیم و در همین جا ماندگار شدیم ویکی یکی در همین جا دفن خواهیم شد .

 صدای طبل تو خالی سیاست گوشها و چشمان مارا پر کرده است  به ناچار  باید به کتابهای قدیمی پناه برد و آنها ارا چند باره دوره کرد در میان کتابهایم تنها چند نویسنده ایرانی آنهم از زمانهای دور دیده میشوند بقیه همه ترجمه های کتب خارجی است واشعار خارجی  وگاهی  زندگینامه اشخاص بزرگ  که هیچکدام نتوانستند درسی بما بدهند چرا که فطرت ما از ازل ویران بود  ا تنها در آیینه زمان خود را میدیدم و خود را ستایش میکردیم  و بخود دل بسته بودیم ،  تابخواهی خودخواهی و خود پسندی و گنده بینی . در طی این چهل واندی سال نه مدرسه ای باز شد برای بچه های آواره نه مکتبی و نه کلوپی  ویا کانونی یرای جمع شدن و گرد هم آیی همیسشه چند کلاغ سیاه بین ما وجود داشت چند خبر چین واگر آن یکی دو مدرسه و کانون هم بوجود آمدند تنها زیر نظر همان جمهوری مسلمین همیشه درصحنه بودند حال سر پرستان آنها   سفیر سایق بود یا ارتشی  سابق هرچه بود خود را به آنها واگذار کرده بودند .  مانند یک خانه اجاره ای هرکسی میتوانست درآن جای بگیرد .

در نتیجه  فرزندان ما بین دو آسمان در حال معلق زدند میباشند نه زادگاهشانرا میشناسند ونه درکشوری که زندگی میکنند ـآرامش دارند بردگانی هستند که باید برای نان شب جان بکنند و جان بدهند  و گاهی هم مورد تمسخر  قرار بگیرند و هویت آنها را باعربها یکی بدانند به نژاد آنها توهین کنند و ما د رسکوت به راهمان ادامه میدهیم .
دراین شهر تا بخواهی آفتاب ، تا بخواهی  بی پیوندی  وتا بخواهی تکثیر علفهای هرزه .

من فراموش کرده بودم که کلاغها چه چگونه قار میزنند و بلبلان چگونه چهچه  و دیگر بلدرچین را نمیشناختم  تنها ماه را در وسط دریا میدیدم فراموش کرد بودم که علف چراگاه ما چه مزه ای دارد  و دیگر تمشک وحشی زیر دندانهایم له نشد  و دیدم ابدا زندگی آنچنان که ما میپنداشتیم برایمان خوش آهنگ نبود .چه آسوده شدند آنهایکه این غربت را ترک گفتند وبه سرای  باقی شتافتند . 

امروز  زندگی ما دریک حصر خود خواسته خانگی محدود شده است در یک دهکده خوش آب و هوا که تنها  هوا را مینوشیم و آب را پس میدهیم .و سعادتمندیم که گوشه ای از آسمان روشن متعلق بماست  و میتوانیم فکر کنیم درهمان چهار دیواری خانه و میتوانیم جلوی آیینه به تعداد سا لهای  عمرمان برقصیم درهمان چهار دیواری خانه .
چه اهمیت دارد در میان قارچ های غربت بخاک رویم ؟ ! .

پرده هارا برداریم !
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ  زیر هر بوته  که میخواهد  بیتوته کند .
بگذاریم  غریزه  به دنبال  بازی برود .
کفشها را  باید کند ،  و به دنبال  فصول از سر گلها پرید .
بگذاریم تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد .
به خیابان  برود 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 10/06/2018 میلادی برابر با 20 خرداداماه 1397 خورشیدی. /....

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۷

آتشگاه سینه

ثریا/ اسپانیا / « لب پرچین « !


چه حکایت کنم  از ساقی بخت 
که چه  خونابه دراین ساغر کرد 

من سیه روز نبودم  ز روز ازل 
هر چه کرد  ، این فلک اخضر کرد ......پروین اعتصامی 

و.....آنهاییکه برای عدالت اجتماعیی ظلم را پیشه کرده اند ،  و آنکه مظلوم واقع میشود  حق ندارد بر خیزد  وبر ضد ظلم بجنگد ،
او نیز میاموزد که چگونه میتوان ظالمی دیگر شد ،  و حال زمانی فرا رسیده است که دنیا را ظلم و تعدی به حقوق دیگران وخون فرا گرفته است ،  نیروی ابتکار  در همه رو به زوال است ،  وهر کسی در پی آن است که یک ظالم شریف بشود ! و دست بکاری ببرد که آن دیگری بیخبر  است .

امروز صبح  که سر از خواب برداشتم ، دیدم چقدر تنها مانده ام و قلبم گویی تنها به یک رگ باریک میان سینه ام آویزان است و باین سو آن سو میرود 
نگذاشتند که ما با افتاب بزرگ شویم  و چراغی به دست ما ندادند  تا راه خرد را یابیم ، هرچه بود فحاشی بود ، ناسزا بود ، و تحقیر و توهین به یکدیگر ،  نگذاشتند گامی برداریم تا خود  راه را بیابیم ما را به زور به دنبال خود کشانیدند  و نگذاشتند که خود بیاندیشیم بجای ما فکر کردند  و امروز تا زمانیکه چشمان خود را به روی هم گذاشته واز این دنیا برویم  هیچ چشم روشنی را نخواهیم  یافت که در آن محبت و مهربانی بدرخشد .

نگذاشتند که ما زیر آفتاب درخشان خانه بزرگمان  بزرگ شویم  آنهم در روزهای بلند تابستان  تنها یک شمع نیمه سوز دردست داشتیم و در تاریکیها راه میرفتیم  و از هر سو تیزی بسوی ما پرتاب میشد  تا گام به گام آن بیخردان راه برویم  و آنها از ته دل بحال زار ما بخندند  وا گر در جایی مارا تنها یافتند ، بکوبند .
ومن چه آهسته وتنها راه میرفتم  زیر یک اسمان تاریک وبی چراغ وبی نور مهتاب تنها به آواز دلم گوش فرا میدادم و به حواسم .

 خواب ، بهترین   هدیه  آسمانی است ،  زمانیکه دیگر نه جایی برای رفتن هست ونه کسی برای دیدار ونه چیزی برای پندار  خسته و افسرده  خواب ترا در میرباید و چه نعمتی است این خواب  که ترا به دنیا فراموشیها میبرد ،  سپس چشمانت را میگشایی   از رویاها برون آمده ای و دوباره باید  همان در را  بگشایی و همان چشمانی که مانند چشم کوسه بتو مینگرند ببینی  چشمانی که مانند کرکسهای گرسنه بتو خیره شده اند  چشمهایی که در تاریکی  خواب و مستی  تو آنها را نور میپنداشتی  اما کور دلانی بیش نبودند که در کار گاه پیکر تراشی تنها یک مجسمه شدند نه  بیشتر . 

امروز صبح دیدم که چقدر خسته ام وتا چه اندازه تنها ،  منکه مادر هر پیکری هستم  وزنده ماندن من  جشن زاد روز آنها  بود  واین سرود آزادی  بود که بمن قدرت میداد  همان میترایی که  از فلز ساخته شده بود در من به ودیعه نهاده  وفلز گداخته را  تیخ میساختم ،  همان سنگی که سیمرغ بر رویش نشست و برخاست  و سرودی را بمن آموخت  که بسیار لطیف و زیبا بود .
امروز آن سرود در کشا کش قهرها ، جنگها ، و ظلمها گم شده است  ودیگر پیکر تراشی نیست تا  مجسمه ای به زیبایی مجسمه داود بیافریند  دیگر نایی نیست که درنی بدمد ،  هرچه هست تکرار روزهای گذشته است چیز تازه ای بوجود نیامده است غیر از جویبارهای خون و کودکان گرسنه و برهنه وزنان عریان در لابلای دستهای زمخت مردان عرب .
دیگر صورتگری نیست تا از این صورتها نقشی بیادگار بکشد  امروز هر کسی یک صورت بی جان است .

امور صبح زمانیکه چشم باز کردم ، دیدم چقدر تنهایم واین تنهایی با حضور دیگران پر نخواهد شد هنوز اثر ترکه هاو نیشگونها و ولگد پرانیها و سیلی خوردنها جایشان درد میکند ، وهنوز زخمهایی که با زبان تیز پیکرتراشان بازار خود فروشان بر دلم  نشسته ، خونین است .
و...... دیدم چقدر مانند خدا تنها مانده ام . امروز او میتواند صورت بیجان بیافریند و من میتواتم در قالب ین کلمات جانی بیابم . پایان

جوانی چیست  مرغی بر سر شاخ 
همیشه مست و بی آرام و گستاخ 

از این شاخه  بدیگر شاخه پرواز 
امیدش عاشقی  و قوتش آواز 

وزد ناگه خزانی  باد پیری 
دگرگون سازد آن لذت پذیری 

 نماند  گل بجای و شاخ بر جای 
همان سرو ستاده  بر یکی پای .......رشید یاسمی
---------------------------------------------
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « / شنبه 09 ژوئن 2018  میلادی برابر با 19 خردادماه 1397 خورشیدی