شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۷

آتشگاه سینه

ثریا/ اسپانیا / « لب پرچین « !


چه حکایت کنم  از ساقی بخت 
که چه  خونابه دراین ساغر کرد 

من سیه روز نبودم  ز روز ازل 
هر چه کرد  ، این فلک اخضر کرد ......پروین اعتصامی 

و.....آنهاییکه برای عدالت اجتماعیی ظلم را پیشه کرده اند ،  و آنکه مظلوم واقع میشود  حق ندارد بر خیزد  وبر ضد ظلم بجنگد ،
او نیز میاموزد که چگونه میتوان ظالمی دیگر شد ،  و حال زمانی فرا رسیده است که دنیا را ظلم و تعدی به حقوق دیگران وخون فرا گرفته است ،  نیروی ابتکار  در همه رو به زوال است ،  وهر کسی در پی آن است که یک ظالم شریف بشود ! و دست بکاری ببرد که آن دیگری بیخبر  است .

امروز صبح  که سر از خواب برداشتم ، دیدم چقدر تنها مانده ام و قلبم گویی تنها به یک رگ باریک میان سینه ام آویزان است و باین سو آن سو میرود 
نگذاشتند که ما با افتاب بزرگ شویم  و چراغی به دست ما ندادند  تا راه خرد را یابیم ، هرچه بود فحاشی بود ، ناسزا بود ، و تحقیر و توهین به یکدیگر ،  نگذاشتند گامی برداریم تا خود  راه را بیابیم ما را به زور به دنبال خود کشانیدند  و نگذاشتند که خود بیاندیشیم بجای ما فکر کردند  و امروز تا زمانیکه چشمان خود را به روی هم گذاشته واز این دنیا برویم  هیچ چشم روشنی را نخواهیم  یافت که در آن محبت و مهربانی بدرخشد .

نگذاشتند که ما زیر آفتاب درخشان خانه بزرگمان  بزرگ شویم  آنهم در روزهای بلند تابستان  تنها یک شمع نیمه سوز دردست داشتیم و در تاریکیها راه میرفتیم  و از هر سو تیزی بسوی ما پرتاب میشد  تا گام به گام آن بیخردان راه برویم  و آنها از ته دل بحال زار ما بخندند  وا گر در جایی مارا تنها یافتند ، بکوبند .
ومن چه آهسته وتنها راه میرفتم  زیر یک اسمان تاریک وبی چراغ وبی نور مهتاب تنها به آواز دلم گوش فرا میدادم و به حواسم .

 خواب ، بهترین   هدیه  آسمانی است ،  زمانیکه دیگر نه جایی برای رفتن هست ونه کسی برای دیدار ونه چیزی برای پندار  خسته و افسرده  خواب ترا در میرباید و چه نعمتی است این خواب  که ترا به دنیا فراموشیها میبرد ،  سپس چشمانت را میگشایی   از رویاها برون آمده ای و دوباره باید  همان در را  بگشایی و همان چشمانی که مانند چشم کوسه بتو مینگرند ببینی  چشمانی که مانند کرکسهای گرسنه بتو خیره شده اند  چشمهایی که در تاریکی  خواب و مستی  تو آنها را نور میپنداشتی  اما کور دلانی بیش نبودند که در کار گاه پیکر تراشی تنها یک مجسمه شدند نه  بیشتر . 

امروز صبح دیدم که چقدر خسته ام وتا چه اندازه تنها ،  منکه مادر هر پیکری هستم  وزنده ماندن من  جشن زاد روز آنها  بود  واین سرود آزادی  بود که بمن قدرت میداد  همان میترایی که  از فلز ساخته شده بود در من به ودیعه نهاده  وفلز گداخته را  تیخ میساختم ،  همان سنگی که سیمرغ بر رویش نشست و برخاست  و سرودی را بمن آموخت  که بسیار لطیف و زیبا بود .
امروز آن سرود در کشا کش قهرها ، جنگها ، و ظلمها گم شده است  ودیگر پیکر تراشی نیست تا  مجسمه ای به زیبایی مجسمه داود بیافریند  دیگر نایی نیست که درنی بدمد ،  هرچه هست تکرار روزهای گذشته است چیز تازه ای بوجود نیامده است غیر از جویبارهای خون و کودکان گرسنه و برهنه وزنان عریان در لابلای دستهای زمخت مردان عرب .
دیگر صورتگری نیست تا از این صورتها نقشی بیادگار بکشد  امروز هر کسی یک صورت بی جان است .

امور صبح زمانیکه چشم باز کردم ، دیدم چقدر تنهایم واین تنهایی با حضور دیگران پر نخواهد شد هنوز اثر ترکه هاو نیشگونها و ولگد پرانیها و سیلی خوردنها جایشان درد میکند ، وهنوز زخمهایی که با زبان تیز پیکرتراشان بازار خود فروشان بر دلم  نشسته ، خونین است .
و...... دیدم چقدر مانند خدا تنها مانده ام . امروز او میتواند صورت بیجان بیافریند و من میتواتم در قالب ین کلمات جانی بیابم . پایان

جوانی چیست  مرغی بر سر شاخ 
همیشه مست و بی آرام و گستاخ 

از این شاخه  بدیگر شاخه پرواز 
امیدش عاشقی  و قوتش آواز 

وزد ناگه خزانی  باد پیری 
دگرگون سازد آن لذت پذیری 

 نماند  گل بجای و شاخ بر جای 
همان سرو ستاده  بر یکی پای .......رشید یاسمی
---------------------------------------------
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « / شنبه 09 ژوئن 2018  میلادی برابر با 19 خردادماه 1397 خورشیدی