ثریا / اسپانیا .»لب پرچین «
----------------------------
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم !
خانه ای در طرف دیگر شهر ساخته ام .........." سهراب سپهری "
هر نیمه شب در این ساعت کامیونها و بارکش ها در زیر پنجره ما مشغول تخلیه زباله ها میشوند وشستشوی آنها وضد عفوی آنها ، دیگر خواب از چشمانم میگریزد وهوای خنه سنگین میشود ، باید برخیزم .
روزی پرنده ای بر آسمان آوارگی ما دیده شد ، عده ای گفتند همان عقاب است ، عده نوشتند که نه ، خود سیمرغ است ، وسپس اورا به ییامبری تشبیه کردند که با کتابش آمد ما به تماشای او نشستیم او اوج گرفت و مانند بلبل چهچه میزد ، گاهی دچار شگفتی و زمانی دچار یاس میشدیم ، نکند کلاغی باشد که به جلد کبوتری فرو رفت اما بدون شاخه زیتون ؟ نکند گنجشک ناچیزی باشد که خود را بصورت بلبل رنگ آمیزی کرده است ؟ هیچ رسانه ای دردسترسمان نبود که بی ببریم او از کجا آمده جسته و گریخته بما گفتند که این نه سیمرغ است ونه شاهین بلکه همان کلاغ خبرچین است ودر صدد آن که قالب صابون »شعور« شما را نیز بردارد .
و روز گذشته درب دیگری باز شد تا زباله های دیگری را که درون بسته بندی شیک کرده و برای ما فرستاده اند بیرون بریزد واو آن پرنده نیز در میان انها بود ، ومن چه تاسف خوردم که او تبدیل به یک پروانه کوچک و ناچیزی شده بود که از دل کرمی بیرون آمده و حال روی هر شاخه ای مینشیند تا بلکه بتواند خود را به تماشا بگذارد .
صدای متلاشی شدن او را بگوش جان میشنوم وچه ساده دلانه او را تشیه به قهرمان داستانها نمودم ، حال پاره پاره شدن اوراق کتاب او را میبینم که هرکدام از گوشه ای در شبهای تاریک پر و خالی شده اند .
واین مکافات ماست ، ما که در خزینه غربت فرو میرویم و بیرون میائیم و مرتب درحال غسل ارتماسی میباشیم .
در کتاب زندگینامه " گوته " میخواندم که او برای پانزده رو تعطیلی به | وایمار " رفت وتا آخر عمر همانجا ماند و در همانجا دفن شد ، ما هم برای ا دو هفته تعطیلی باین سر زمین آمدیم و در همین جا ماندگار شدیم ویکی یکی در همین جا دفن خواهیم شد .
صدای طبل تو خالی سیاست گوشها و چشمان مارا پر کرده است به ناچار باید به کتابهای قدیمی پناه برد و آنها ارا چند باره دوره کرد در میان کتابهایم تنها چند نویسنده ایرانی آنهم از زمانهای دور دیده میشوند بقیه همه ترجمه های کتب خارجی است واشعار خارجی وگاهی زندگینامه اشخاص بزرگ که هیچکدام نتوانستند درسی بما بدهند چرا که فطرت ما از ازل ویران بود ا تنها در آیینه زمان خود را میدیدم و خود را ستایش میکردیم و بخود دل بسته بودیم ، تابخواهی خودخواهی و خود پسندی و گنده بینی . در طی این چهل واندی سال نه مدرسه ای باز شد برای بچه های آواره نه مکتبی و نه کلوپی ویا کانونی یرای جمع شدن و گرد هم آیی همیسشه چند کلاغ سیاه بین ما وجود داشت چند خبر چین واگر آن یکی دو مدرسه و کانون هم بوجود آمدند تنها زیر نظر همان جمهوری مسلمین همیشه درصحنه بودند حال سر پرستان آنها سفیر سایق بود یا ارتشی سابق هرچه بود خود را به آنها واگذار کرده بودند . مانند یک خانه اجاره ای هرکسی میتوانست درآن جای بگیرد .
در نتیجه فرزندان ما بین دو آسمان در حال معلق زدند میباشند نه زادگاهشانرا میشناسند ونه درکشوری که زندگی میکنند ـآرامش دارند بردگانی هستند که باید برای نان شب جان بکنند و جان بدهند و گاهی هم مورد تمسخر قرار بگیرند و هویت آنها را باعربها یکی بدانند به نژاد آنها توهین کنند و ما د رسکوت به راهمان ادامه میدهیم .
دراین شهر تا بخواهی آفتاب ، تا بخواهی بی پیوندی وتا بخواهی تکثیر علفهای هرزه .
من فراموش کرده بودم که کلاغها چه چگونه قار میزنند و بلبلان چگونه چهچه و دیگر بلدرچین را نمیشناختم تنها ماه را در وسط دریا میدیدم فراموش کرد بودم که علف چراگاه ما چه مزه ای دارد و دیگر تمشک وحشی زیر دندانهایم له نشد و دیدم ابدا زندگی آنچنان که ما میپنداشتیم برایمان خوش آهنگ نبود .چه آسوده شدند آنهایکه این غربت را ترک گفتند وبه سرای باقی شتافتند .
امروز زندگی ما دریک حصر خود خواسته خانگی محدود شده است در یک دهکده خوش آب و هوا که تنها هوا را مینوشیم و آب را پس میدهیم .و سعادتمندیم که گوشه ای از آسمان روشن متعلق بماست و میتوانیم فکر کنیم درهمان چهار دیواری خانه و میتوانیم جلوی آیینه به تعداد سا لهای عمرمان برقصیم درهمان چهار دیواری خانه .
چه اهمیت دارد در میان قارچ های غربت بخاک رویم ؟ ! .
پرده هارا برداریم !
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه به دنبال بازی برود .
کفشها را باید کند ، و به دنبال فصول از سر گلها پرید .
بگذاریم تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد .
به خیابان برود
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 10/06/2018 میلادی برابر با 20 خرداداماه 1397 خورشیدی. /....