دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۷

تنها -

ثریاایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا .



از تو شوری به دل و بحر و بر انداخته اند 
آتش عشق تو  در خشک وتر انداخته اند

محنت عشق ترا حوصله ای در خور نیست 
پیش غمهای تو  دلها سپر انداخته اند/........." آملی"

مدت زمانی بیش نیست که " او " از دنیا رفته  شاید سال او را هم گرفته باشند ، شب گذشته او را بخواب دیدم جوان و سر حال ، شیک و برازنده  و همچنان پر غرور ، بی اعتنا گویی همه دنیا باید بفرمان او باشند ، در انتظارش بودم در یک میدان شلوغ و پر رفت و آمد  میگریستم ( نمیدانم چرا)  او آمد باو نزدیک شدم وگفتم مرا تنگ در آغوش بگیر وآنقدر بفشار تا قلبم تکان بخورد  واو این کار را کرد سپس سوار یک اتو مبیل لوکس شد و رفت ، من میگریستم همچنان میگریستم  یکی از دوستانی که آنجا بود بمن گفت هرگاه خواستی با او تماس برقرار کنی من آدرس او را بتو خواهم داد .

خواب عجیبی بود ، نه! ابدا بیادش نبودم ، بیشتر بیاد دردهایم بودم که سر تا پای مرا فرا گرفته بود و عذابم را زیادتر میکرد ، در این فکر بودم  روزیکه برخاستم تا باین شهر کوچ کنم ؛ همه یاران و دوستان مرا سر زنش میکردند از اینکه به شهرکی میایم که نه زبان مردمش را میدانم ونه کسی را میشناسم گذشته از آن ، این سر زمین مانند سایر کشورهای لاتین نامش بد بر دلها و زبانها نشسته بود ، آمدم ، دهکده ای بود با خیابانهای خاکی  و آفتابی درخشان و دریایی آرام ، همه فکر میکردند که به زودی برخواهم گشت اما من ماندم خاک این سر زمین دامن گیرم شد شور و شوق و رقص  و آواز وبی قیدی  وبی فکری آنها مرا دچار تعجب کرده بود تنها یک بانک کوچک  وجود داشت مردم پس ان اندازی  نداشتند واصولا نمیدانستند  پس انداز چیست ، اکثرا ماهی گیرانی بودند که برای گرفتن ماهی به دریا میرفتند وزنانشان درساحل تور هارا میبفافتند  خبری از دنیای خارج نداتشند  تنها چند توریست زوار دررفته انگلیسی از آنسوی شهر باینجا میامد وگویی که پا بر زمین میراث پدریش گذاشته همه مبایست سر بفرمان آنها باشند وهمه به زبان آنها حرف بزنند ،  پولشان هنوز پزوتا بود ویکهزار پزو تا یک دارایی بود ! فروشگاهی / سوپری نبود تنها یک فروشگاه بزرگ وسط یک جده خاکی که همه چیز درآن پیدا میشد اما می بایست  زیر خروارها اجناس دیگر آنچه را که میخواهی بیابی ، تنها چند خانواده ارمنی دراینجا سکونت داشتند که به همان شغل سابق خود رقص / مشروب فروشی و دکه / زندگیشانرا میگذراندند وسپس سیل ایرانیان آنهم از نوع جنوب شهری اینچا پیدا شد  مافیای سیسلی / انگلیسی های  منچستری و و و و و زمینها متری پانزده پزوتا  رسید به متری هزار پزوتا وساختمانها سر بفلک کشیده شد  بیشتر دهکده ها دستخوش آتش میشدند وسپس ناگهان  دکلی بلند مغول کندن زمین ها میشد ، رشد بی سابقه مصرفی ودست آخر چینیی ها  که سر هر نبش دکانی باز کردند ، ناگهان خود را درمیان دکلها  بنا ها و اسفالتها و مغازه های گوناگون دیدم وتازه فهمیدم که چقدر " تنهایم " .
امروز دیگر درآن شهر وآن دهکئه سابق نیستم و دیگر کسی را نمیشناسم همه ثروتمند شدند ! صاحب ویلاهای بزرگ وبیزنس ها ورفت وآمد بین ایران واین سر زمین اما من تنها کسی بودم که ایستادم وتماشا کردم  بفکر کودکانم بودم أآنها تربیت دیگری داشتند بازی را هیچکدام خوب بلد نبودیم اما سعی داشتیم که دستمانرا  رو نکنیم  همچنان در لاک سر پوشید خود ماندیم . دیگر به هیچکس وهیچ چیزنمی اندیشیدم  غیراز  تامین مخارج زندگیمان کم کم دیدم  در آخر صف قرار گرفته ام همه جلو زدند بعضی ها اینجادرا بعنوان سکوی پرتاب بسوی  کشورها وقاره های دیگر انتخاب کرده و میرفتند باز بر میگشتند وباز میرفتند اما من سر جایم میخکوب شده بودم .

چون یک پیکر بیجان در حال شکل دادن به یک زندگی مصنوعی کاری ضد ( خدایی) ! وآنکه تکیه گاه من ، هم بالین من وهمسر من بود همیشه مست درگوشه ای خوابیده بود ویا درکازینوها و خانه ها بدنام خودرا سر گرم میکرد  ، ( غصه داربود ) !!! عاشق بود ومعشوق رفته بود ! بعضی از روزها به کلیسای محل میرفتم  ودر گوشه ای سرم را روی میز میگذاشتم ومیگریستم پاهای بلند کشیشی با آن ردای بلندش بمن نزدیک میشد که " آیا میتوانم کمکی بشما بکنم « نه پدر ! حتی خدا هم دیگر قادر نیست بمن کمک کند چون از بانگ او بیرون آمده ام و هدیه هایش را پس فرستادم ، نه ، خورشید همچنان داغ وبی پروا بر پیکرم می تابید  و تازیانه حواسش را بسوی من نشانه گرفته بود  کبدم داغ شد  واز دور دستها آوای مرگ را می شنیدم . علیجناب وهمسرم نیز به دنیای دیگر سفر کردند  اگر مانده بودند امروز که سال روز تولدشان میباشد نزدیک نود دوسال از سن مبارکشان میگذشت !!! 

هر روز خبر رفتن ویا مرگ یکی را میشنیدم ، خوب همه دارند میروند منهم باید بروم اما این قافله سر گردان وبی کس و کار را چه بکنم ؟ 
امروز آنها قافله سالارند ومن تنها  همه دوستان و آشنایان واقوام  مرده اند ، من هستم با خویشتن و میلی ندارم دوباره گذشته را از نو بسازم  دیگر میل ندارم مواد خامی را در دست بگیرم وشکل بدهم .باید از روز ازل واول بازی را میدانستم وجبر زمانه را وزبان  مردم این دنیا را که آری پیس تو بر زبان دارند ونه درپشت سرت وهزاران رنگ عوض میکنند ، من تنها روی یک پا  ایستاده بودم  ، میلی نداشتم با آنها هم آواز شوم ، هنرمندانی دراینجا  آمدند ورفتند درامریکا شهرت از دست رفتهزرا باز یافتند وبکلی منکر امدن خود باینجا شدند ، 
من در آن روزها هنوز باور نمیکردم  که انسان زاییده شعور وعقل چگونه خودرا به دست نادانی میسپارد وخودرا گم میکند  وهر کسی بجای یک صورت یک تکه سنگ بیجان بر چهره اش میگذارد ،  صورت بیجان داشتن از نظر من بدترین گناه بود ، درآن روزگاران درختان هنوز از چوب ناب بودند وانسانها هنوز لبریز از گوشت وپو.ست واستخوان  وهنوز بتی ساخته نشده بود .
ناگهان بازار بت سازان رونق گرفت وهریک دکانی باز کردند ومن همچنان تماشاچی بودم .
هنوز هم همان تماشاچی  هستم میل ندارم عوض شوم  بت هایی را که روزی میپرستیدم همه از بین رفته اند دیگر چیزی وکسی نمانده ، تنها من مانده ام وبا زماندگانی که نمیدانم  من زیر سایه آنها هستم یا آنها زیر سایه کوتاه شده من ..ث

از اینان مهر  مجویید  که آیین وفاست 
اولین رسم قدیمی که بر انداخته اند 

نیست  غمهای  ترا با دلم  آن مهر که بود 
سالها شد  که مرا از نظر انداخته اند 
پایان 
» ثریا ایرانمنش « 23/04/2018 میلادی / برابر با 3 اردیبهشت 1397 شمسی !

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۷

یک نامه !

دوست نازنینم !
از من خواسته بودی که برایت بنویسم در کجا زندگی میکنم  و منظور من از برکه های خشک شده چیست ؟  خیلی خوشحال میشوم که نمای زیبای این خانه را برایت در کلمات نقاشی کنم اگر بتوانم  ، آنچه که تو نوشتی برای چاپ نوشته هایم برایم بی معنی است میلی ندارم نه شهرتی کسب کنم و.نه نوشته هایم بصورت یک کتاب مغشوش دردست  این آمیب ها باشد که نان خود را در کاسه لبریز از مدفوع  سیاست فرو میکنند و میخورند برایشان هم مهم نیست ، نه طعم ونه مزه تنها  بخورند وبنوشند کافی است ، بمن نوشتی  که یک نام مردانه برای خود انتخاب کنم تا نوشته هایم به چاپ برسند اگر در قرن نوزدهم ویا اوایل قرن بیستم میزیستیم  و کتاب خواندن بهترین  سرگرمی و حوشحالی ما بود شاید این کار ضرورت پیدا میکرد اما امروز  هیچکس حوصله خواندن ندارد با چند کلمه همه چیز را بیان میدارد حوصله شنیدن هم ندارد تنها به آوای شوم مرغان که درهوا با انواع صداها خود را  نشان میدهند گوش فرا داده و در انتظار یک معجزه نشسته اند .

منظور من از برکه های خشک شده  جایی است که زمانی تالاپها وبرکه های پر آب با ماهیان قرمز وسبزه زار ها  در اثر تابش بی امان  آفتاب وگرما  ، خشک میشوند ، فورا درون آنرا پر کرده بر رویش خانه یا قصری را بنا میکنند وتک تک آنهارا بفروش میرسانند ، این خانه بیشتر مقوایی واز چسپ ونوار چسپ استفاده شده است  فورا یک رنگ آمیزی زیبایی روی آنرا میپوشاند تا چسپ ها دیده نشوند  امکان ندارد  در شهر های بزرگ این کار انجام شود در شهرهای بزرگ همه زمین دارند وبمیل خود خانه میسازند از آهن وبتون آرمه اما دراین دهکده ها درکنار دهاتی ها لزومی نیست که خانه ای بنا کنند  آنهارا برای خارجیان ویا توریست های موقتی چند هفته یا چند روزه بنا میکنند واین فرصت بیشتر  در  دست شرکتهای بزرگ خارجی است برایشان مهم نیست که روی کوه باشد یا زیر زمین ، وچه بسا گاهی تونلی در دل دریا باز میکنند  ودرونش را دکور کرده میفروشند یا اجاره میدهند .
ایکاش نویسنده بودم  یا داستان نویس  واز این خانه روستایی با کف های شنی  وروکوب های موقتی چسپنده  به شکل چوب  با پنجره های بلندی که رو به خیابان باز میشوند برایت مینوشتم هر چه تراسها وبالکن ها بیشتر باشند مالیات کمتر میدهند علت آنرا نمیدانم اطاقها کوچک اما بالکن ها باندازه یک خانه دیگر جلوی رویت قرار دارند مبلهای تابستانی اکثرا زیر پارچه ها ونایلونها پنهانند  تا از گزند باد وباران وماسه ها وخاک در امان باشند .و من هرصبح زنی را میبینم که با یک آب پاش پلاستیکی دارد گلهای مصنوعی خانه اش را آبیاری میکند !.گلها دراین اینجا میمیرند وبجایشان خار های خطرناک سیز میشوند .
من در مرتفع ترین قسمت این روستا جای دارم وهر بار مجبورم که مقدار  زیادی پله ویا سرازیری را طی کنم تا به کف خیابان برسم ، یک پارک کوچک برای بازی بچه ها با درختانی که از جای دیگی کوچ داده شده وبه این پارک آورده اند وچند تاب وسرسره وفریاد بچه ها وسپس  در آنسوی خیابان یک رستوران رو باز ایتالیایی !!! یعنی رستورانی که درپیاده رو صندلیهایش را چیده ودورنش تاریک است هرشب فریاد وسرو صدا بلند است برای » گل «  این » گل تنها « متعلق به زمینهای فوتبال  وبازی کنان است . در إنسوی خیابان خانه ای مانند قفس مرغان و لانه کوچک پرندگان روی هم  سوارند ، هر صبح زود زنی تنو مند که مامور شستشوی زمینهای این لانه ها میباشد با بوی گند انواع مواد شیمیایی همه جارا با یک زمین شور الوده میسازد ظاهرا برق میزند  وئدرون  آسانسورهای تک نفری باید بینی ات را بگیری تا از بوی گند این مواد خفه نشوی .
در پیاده روی پایین خانه یک نانوایی ، یک قصابی ویک آرایشگر است ویک دکان بزرگ سبزی فروشی که انواع واقسام مواد غذایی هورمونیزه شده را به معرض تماشا گذاشته وهر از گاهی هم صاحبان آن عوض میشوند ، خوشبختانه منظره دید من بسیار زیباست  کوهی که کم کم تراش میخورد تا تبدیل به یک زمین مسطح شده  برای ساختن پارک ها ، کازینوها وزمنیهای گلف ، ودکل بزرگ رسانه ها ،  دراین جا کمتر کسی از آن بشقابهای بزرگ برای تماشای هزاران فیلم وغیره استفاده میکند خوشبختانه این یکی میگذارد که اندکی هوا بسوی ما سرازیر شود . 
هر صبح وشب  بجای چهچه بلبلان آوای شوم بوم ها ویا کبوتران ماده مست ونوعی پرنده که به تازگی پیدا شده سر تا پا سیاه با نوک نارنجی بر بالای بوم مینشیند وسر نوشت آن روز ترا به تفصیل بیان میدارد . 

برای پارک کردن اتومبیلها ده ها بار باید دور خیابانها بچرخیم وحال تهوع بگیریم تا یکی جایش را بما بدهد عده ای درون زیر زمینهای تاریک وترسناک گاراژی دارند اما گویا صاحب این خانه ترجیح داده بدون گاراژ خانه هارا از روی نقشه بخرد اینکه میگویم خانه ها را چون که چند  عدد از این لانه ها در حول وحوش من دارد که نامه های شهرداری وکامینتی بخانه من میرسد منهم آنها را پس میفرستم . خوشبختانه این خانه مقوایی اجاره ای است و صاحبخانه انگلیسی و نا معلوم تنها ما یک شماره حساب داریم که هرماه باید مبلغی درحدود ششصد یورو به آن حساب واریز نماییم بقیه چیز ها بعهده خود ماست برق ، آب ، وغیره  ایکاش اینجا بودی  سعی کرده ام درون خانه را بنوعی با فرهنگ خودمان ارایش بدهم اما به هنگام تابستان پا گذاشتن روی فرش یعنی پا گذاشتن روی آتش . درجه حرارت گاهی به پنجاه میرسد و زمستانها از شدت  سرما و نم خود را مانند پیاز میپوشانیم . البته ظاهرا کولر وتهویه داریم اما مانند یک تکه حلبی  روی دیوار نشسته وبما دهن کجی میکند باز از همان بخاری های برقی وپنکه های چرخان باید استفاده کنیم .
من اهالی  اینجا را به درستی نمیشناسم اما از وضعیت سر وشکل و شمایل انها میتوانم بفهمم که همه یا کارگرند ویا تمیز کن ویا پرستار یا فروشنده گمان نکنم درکنار من کنت یا دوک یا یک لرد زندگی کند ! فرقی هم ندارد لرد باشد یا یک کارگر معدن برایم همه یکسانند . 

دوست عزیز من ، شاید من تنها کسی باشم درمیان ایرانیان مقیم خارج که نه خانه دارم ونه کاشانه ونه رفیق شبانه ! خودم هستم با گوشهای خودم و گاهی برای دیدن بچه ها ونوه ها مجبورم بخانه آنها برومویا دریک رستوران قرار بگذاریم  چون دراین آپارتمان کوچک جایشان کم است حتی معنای [خانه مادر بزرگ داشتن را هم از دست داده ام  ]، خوب عیب از خو د من است چون مانند دیگران نیستم ، بتو حق میدهم که برایم دلسوزی کنی اما من از این کار نه تنها لذتی نمیبرم  بلکه نفرتم بیشتر میشود من احتیاجی به دلسوزی هیچکس ندارم تنها آرزویم آزادی سر زمینم و رفتن من به آن خاک است اولین کاری که میکنم بسوی کوههای بختیاری میروم وبوسه برخاک آنجا میزنم شاید روح اجدادم از این کار من راضی شود ومرا ببخشند . همراه  با بهترین آرزوها بر ای تو دوست عزیز وموفقیت  وسرفرازیت . ثریا 
» لب پرچین «  ثریا ایرانمنش / اسپانیا / برکه های خشک شده ! 22/04/2018 میلادی /و

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۷

لحظه سکوت

شب به روی جاده نمناک 
در سکوت خاک عطر آمیز 
نا شکیبا  گه به یکدیگر میاویزند 
سایه های ما 
همچو گلهایی که مستند  از شراب شبنم دوشین 
گویی آنها در گریز تلخشان از ما 
نغمه هایی را که ما هر گز نمیخوانیم 
نغمه هایی را که ما باخشم 
در سکوت سینه میرانیم 
آنها ، زیر لب با شوق میخوانند .........".باز هم فروغ "

آنقدر دلم تنگ وگرفته وآ نقدر غم روی دلم انباشته  میلی به گریستن هم ندارم بر عکس آنکه همیشه درترانه ها وگفته ها ما را ترغیب میکردند گریه برهر درد بی درمانی دواست  برای من گریه تنها یک حقارت روح است و ترس و بی دست و پایی .

اگر امروز اتومبیلی دراختیارم بود سر به کوه ودشت وصحرا میزدم شاید در انتهای آن دره های سر سبز وخرم به دور از دست اندازی بادها وبارانهای سیل اسا وبرف  دمی نفس عمیق میکشیدم وبر قله یک کوه میایستادم و آنقدر فریاد میکشیدم تا شاید خدایی را که گم کرده ام صدایم را بشنود وباز گردد ومرا دریابد .

متاسفانه هفته ها باید در خانه بنشینم تا یکی اتومبیلش را بیاورد ومن سراسیمه وتند  آشغالهایی را بخرم ونفس  نفس زنان از این سر بالایی بخانه برگردم .
دلم گرفته ، نه کوچه ، نه بیابان ، نه  خیابان و نه همنشینی با کس و یا کسانی مرا خشنود نخواهد کرد .
دلم گرفته ، بغضیم را فرو میدهم ، فریادم را  درسینه میشکنم برایم مهم نیست در کجای دنیاباشم  هرکجا باشم آسمان من همین رنگ است گاهی ابری ، زمانی آبی وآفتابی برای پهن کردن لباسهای شسته !.

نه!کسی نمیداند درون سینه ام چگونه میخراشد و چگونه زخم بر میدارد  دور وز تعطیل برایم حکم زندانی را دارد که باید بالاجبار محبوس باشم .
نیمه شب گذشته ناگهان از خواب پریدم ، کسی در گوشم میگفت بتازگی مردم را درون  هوا پیما  ها سرنگون میکنند برای کم شدن جمعیت وکمبود غذا .... آه نه ، پسرم کجایی؟
درون کدام طیاره و بسوی کدام مقصد در حرکتی ؟ خبرش را  از پاریس داشتم درون هواپیمایش یک پرنده در میان لوله ها  و پروانه ها گیر کرده بود مجبور به فرود اجباری شدند  و شب را در پاریس بگذرانند . حال نمیدانم رو به کدام سو در پرواز است ؟ میلی ندارم مزاحم او شوم و مرتب بپرسم حال کجایی ؟ بچه نیست پدر سه فرزند است و بزرگ خانوداده اش .

نه ! دلم گرفته وبغض تا سق دهانم رسیده اما اشک ها را رها نمیکنم ، اگر چه برایم سلامتی بیاورند کمر خم نمیکنم .

امروز خدا وحقیقت  در هر تجربه ای فراری و گم شده است  دیگر میلی ندارم دست بسوی آسمان دراز کنم  عده ای عادت کرده اند که نام اورا ببرند ویا او را صدا کنند ، چه کسی را ؟  کدام یک از خدایان را  ؟  برای آنها نیز دیگر همه چیز عادی شده است حتی مرگ یک پرنده  حال باید نام تازه ای بیابم و خدای بهتری که کشنده نباشد ، شکم پاره نکند  و پیامبرانش انسانها را بجرم عشق بر دار نکشند  خدایی که دروغ و حقیقت برایش یکسان نباشد بتواند فرقی بین انها بگذارد  ماده .وحس ،  نام تازه او ، .
امروز صدها خدا پیدا شده  و هزاران نام بر او نهاده اند  و سپس ضد خدایان سر بلند کردند و دیدم که خود خدای خویشند ، دستی نگیرد دست آنها را  و نامی ندارد .
ما هم خود وهم دیگران را فریب میدهیم او از ستودن نامش بوسیله ما دروغگویان شرم دارد  باید رفت به دنبال آن آذرخش اندیشه های پاک ونا یاب .
دلم گرفته سخت گرفته روز گذشته نفسم بشدت تنگی میکرد چند بار  درچند جا نشستم  امید نداشتم بتوانم بخانه برگردم هوا سنگین بو.د آنقدر اتومبیل اطراف این دهکده نکبت را گرفته که دیگر جا برای گام برداشتن نیست و من اتومبیلی ندارم تا با آن فرار کنم ! ث
پایان یک دلنوشته دیگر 
ثریا / 21 آپریل 2018 میلادی / برکه های خشک شده . اسپانیا .

لندن نشینان

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 
-------------------------------دلنوشته 

سایه توام بهر کجا که روی
 سر نهاده ام به زیر پای تو 
 چون تو در جهان نجسته ام هنوز 
تا که بر گزینم زمینی  بجای تو 

در لابلای اوراق پراکنده ام  این نوشته را یافتم  ودیدم  که برای مقابله با (گروه معلوم الحال  لندن نشینان) و گرد  هم آیی بر منبر رفتن آدمهای معلوم الحالتر  بهترین  نوشته است  .
روزیکه داشتم از کمبریج به بسوی این شهرک دور افتاده کوچ میکردم بانویی که همه فامیل او نوکر دست به سینه دولت فخیمه بودند بمن فرمودند که "
همه آرزو دارند به لندن سفر کنند واینجا بمانند  وشما با اینهمه راحتی انگلستان را ترک میکنید ؟! 
در جوابش گفتم :
کشوری که سر زمین مرا یک لقمه کرده و میخورد و گوشت وپوست آن را هم جلوی سگهای با وفایش میاندازد برای من جای ماندن ندارد ، 
ایشان افاضه فرمودند که چرا ملتی باید آنقدر حقیر ونا توان باشد  تا کشور دیگر آنرا به ویرانی بکشد ؟ 
درجواب ایشان گفتم : 
برا ی اینکه مردم  آن کشور حقیر از فرط حقارت روح خود را فروخته اند ودیگر نگفتفم مانند پدر شما و پسر خاله عزیزتان آن شاعر همیشه درسایه ! نوکر وخوش خامتی برای یک کشور بیگانه  سر فراز تراز  خدمت به سر زمین اجد ادی میباشد .

حالا امروز عده ای ازهمان خود فروشان و روزنامه چیان  وتله ویزونچی ها که تنها دردشان شکم وزیر شکم است دور هم جمع شده ومیل دارند تشکیل  یک شورای موقت بدهند و ایران را بهر روی چند پاره کرده و یا وارد  جنگهای داخلی نمایند ، دکتر قاف ، میم ،  نون  ، الف  !!، آن سر دسته عالمین روزنامه چی عرب زاده وعرب پرور وجیزه خوار همه علمای اعلام درلند ن ، اینها میل دارند  ایران را نجات دهند یعنی  اینکه بیشتر بچا پند بیشتر بخورند وبیشتر مردم بدبخت را به زیر ذلت بکشند هم از توبره میخورند هم از آخور هم مجیز رهبری را میگویند هم دست والاگهر را وهم خدمت به »بانو «میکنند ! 

سر زمین را از بین خواهند برد  به دست همان قدرتهایی که آنهارا تغذیه میکنند بانگاهی به تاریخ  سر زمین های دیگر دور بر قاره امریکای جنوبی  می بینیم  که چگونه  همه چیز ا غارت میشود  و جاهلان و آدمکشان بر مصدر کار نشسته  و دیگران را نابود میسازند  در ایران خودما عده ای را به  اسیری گرفته در بازار برده فروشی عربها  بفروش میرسانند همه آنها  آرزو  داشتند و میهن شان را میپر ستیدند در انتظار یک معجزه بودند نمیدانستند که گرگ های خونخواری در بیرون مشغول تله گذاری میباشند از سفیر فلان کشور  عرب گرفته که افتخاراتش را از شاه مرحوم داشت تا آن روزی نامه نویس بدبخت که امروز صاحب یک تلویزیون بزرگ جهانی شده اینهارا از پدرش به ارث نبرده با خوابیدن بغل عربها آنهارا پاداش گرفته با تقدیم خاک ایران آنها را دستخوش گرفته است .ویا خوش خدمتی به جیم والف وروضه رضوان  خوانی ورفتن بسرای خانقین. 
حس خانگی  و خاک جان مرا دربر گرفته و بیمارم ساخته است  ، شب گذشته دخترم گفت :
مادر،  فراموش کن تو اینجا هستی  ! 
باو گفتم اگر قصر ی در این جا بنا کنم زمینش متعلق  بمن نیست  من روی زمین دیگری زندگی میکنم من زمین خودم را میخواهم خاک خودم را اگر چه تنها یک الونک باشد در آنجا میتوانم تنفس کنم از بوی عطرهای درون مغازه ها بیرازم از لباسهایشان بیزا م من هما ن گیوه های قدیمی شهرم  را میخواهم همان دامن چین دار از جنس چیت ووال  ساخت دست کارخانه نساجی مازندران  من آب سر زمینم را میخواهم بنوشم  ، در ا ین سر زمینها  یک غریبه ، یک انگل  یک بیگانه بیشتر نیستم .

اما نتوانستم بگویم که  خشت و آجر و خاک  را برده اند و انواع جانوران در لابلای  لجن های باقیمانده  مانند خزه  وعلفهای خود رو دور پاهای مردان وزنان واقعی وطن پرست را گرفته اند  چیزی باقی نمانده است دیگر سر زمینی که من رها کردم وجود ندارد  از ان چیزی باقی نمانده  زمین من گم شده ضعف وگرسنگی  .بدبختی  ملتی را به نابودی   کشانده و حال ملا عمامه دار برود یک سگ دیگر ، یک ملای کلاهدار بر منبر سوار میشود  تا باقیمانه را نیز  تقدیم اربا ب نماید   دیگر چیزی باقی نمانده  زمینها  به دست ( آقا زاده ها )  ونورچشمی ها  تبدیل  به جت خصوصی / اتومبیلهای  گران قیمت  و لباسهای مارک دار  و خانه های بزرگ  شدند  و اگر امروز از آنها بپرسید ( مادها )چه کسانی بودند  میگویند شاید نام یک نوشابه باشد ! 
انوشیروان عادل شد / چنگیز کبیر شد /  اسکندر بزرگ خوانده شد  .علمای  ما عرب نژاد بهترین سفرای ما اهل عراق بود بهترین نوکران دربار عرب زاده بودند ومومن  همه نوکر بودند و چاکر نه خدمتگزار !  و امروز آنچه باقیمانده بمدد همین ( لندن نشینان وکنفرانسهای !!! * فریب دهنده  بر باد میرود وتنها ته ظرف مسی زنگ زده باقی میماند  که به زور میخواهیم  آنرا با کمک علم کیمیا طلا سازیم . ث 

در ره خود  بس گل پژ مرده دیدم  
چشمهایشان چشمه خشک کویر غم 
تشنه یک قطره شبنم 

من ندیدم  عاقبت در آسمان  شهر رویاها 
نور خورشیدی 
من گل پژ مرده  ای هستم 
چشمهایم  چشمه خشک کویر غم 
تشنه یک بوسه خورشید 
تشنه یک قطره شبنم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا دره مرداب های خشک شده ! 
21/04/2018 میلادی /

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۷

باز هم رویا ؟

ثزیا ایرانمنش » لب پرچین «
---------------------------

از زمین دستی  سرد و محکم 
پشت آن برگ لطیف را لرزاند 
 آه ...باز مشت بر سینه ام میکوبی؟
ای نشسته بر زورق وحشی حباب


روز گذشته در یکی از سایت ها یک زن کماندو روی منبر با چادر سیاه در بین بقیه کلاغها داشت درس شوهر داری را به زنان میداد که چگونه باید کنیز و عبید مرد باشند زنی دهان باز کرد تا چیزی بگوید ، آن کماند و با فریاد باو گفت "
بتمرگ سر جایت ، دهنت را هم ببند ، تا حرف من تمام نشده حق نداری حرف بزنی  بتمرگ .......
اینها مربیان جامعه ما میباشند .!!!

روزی و  روزگاری  ما چیزی را  می یافتیم  که خود داشتیم  وانتهای آن بخودمان می رسید ،  اما ما به دنبال تاریکییها میرفتیم  و هنوز در تاریکی مطلق داریم چیزی را میجوییم که نمیدانیم چیست . 
خدا را ؟!  خدایی که با هر زمانی  آشناست  وبا هر فرمانی میخراشد و میتراشد و میسوزاند  اما ما هنوز  دنبال سازنده خودمان هستیم  چرا که هنوز از خودمان بیزاریم  و نفرت داریم .

آه این خدا در خود ماست ، و در انتهای هستی قرار دارد  و هر هستی  ریشه ای دارد  واین ریشه باز درون سینه ماست که آب زندگانی را مینوشد .

روز گاری سخت برمن گذشت چرا که خود را میشناختم ، کنیز همسر بودن برایم شرم آور بود اما در بین همین کماندوهای مدرن دچار رعشه و غش میشدم  بی جوابی وبی اعتنایی به آنها خشمشان  را چند برابر میکرد حتی بچه های ریز و درشتشان نوعی سوهان  دردست وبر پیکر من فرو میبردند .
آنها با این زینب های تازی فرقی ندارند تنها لباسهایشان متعلق به مزون های گران قیمت بود .
دنیای من در جای دگری  بود در تخمه هستی و نوری  که من به دنبالش بودم  واو در همان ئاریکی ها روئید  و جهان مرا روشنایی بخشید  و دنیای هستی را  که گسترده اما ناپیدا بود .

شب گذشته باز دچار همین رویاها بودم ، مگر چه بمن گذشته بود یکی یکی از جلوی چشمانم میگذشتند ظاهرا اسشان بودند اما سم داشتند و دستهایشان بصورت وحشتناکی با قیچی های بلند مجهز بود ، آنها نیز سر سجاده ویا درون بطری و یا در کنار منقل و یا میز قمار به دنبال خدا  بودند و ظاهرا خداوند به  روی آنها در رحمت را گشوده بود  نگهبان این قلعه زنی بود از پس مانده ترین وامانده ترین رژیم اشرافی !!! قجر با پای چوبی واین او بود که فرمان میراند وزیر دست راست او زن دیگری بود از همان قبیله و من یک غریبه ! اعقابم و پشتوانه ام مقداری دانایی بود که همه برباد رفته بودند .

نه ! چیزی عوض نشد تنها لباسها کمی تغییر شکل پیدا کرد آن روزها هم چاد ر سیاه و روضه خوانی  و قرائت قران  وجود داشت و نماز و روزه حرف اول را میزد آنها خدارا درمیان این هجویات میجستند و من در خود خدا غرق شده بودم با نوای موسیقی و وزش باد بر شاخه های نو رسته و نور خورشید .
باد میوزید  مرا میترساند ،  طوفان غرش میکرد ومن میلرزیدم  و همیشه این لرزش در پیکرم وجود داشت چنان لاغر بودم که گویی پوستی بر استخوان نشسته وبیمار گلاویز شدن با آنها بیفایده بود  من در جنبشی مهر آمیز رشد کرده بودم دروغ  را نمیشناختم ، ریا ومکر دورویی  ایدا درزندگیم جایی نداشتند  ساده دل وبخشنده بودم وآنها همه اینها راحمل بر حماقت میکردند( هنوز هم میکنند ) 
این انسانهای ناچیز  که نه رمز باد را میشناختند ونه  رمز ریزش  آب را  ونه آن گیاه روئیده را میشناختند  آنها جانورانی بودند که سر خود رشد کرده واجتماع کوچه وباازار  به آنها رمز زندگی را آموخته بود ،  بخور ، ببر ، بدزد ، دروغ بگو ، جنایت بکن ، نترس ، که خداوند بخشنده است با کشتن یک حیوان بیگناه ورفتن به پا بوس کسی که نمیشناسی اما ما میدانیم کیست وپهن کردن سجاده ریا   تو بخشیده خواهی شد ! 
در الهیات  زرتشتی  هیچ یک از این گفته ها وجود نداشت   چون سر آمد همه  ( جمشید ) بود  که درذهن همه جای گرفته بود  درباغ زیبای بهشت  آدمی نبود که سیب را با حوا قسمت کند  و نخستین انسان با گناه به دنیا بیاید ، ماری نبود که حوا را اغوا نماید  همه بشکل خود آفریننده بودند ، خردمند و جاودان  و آنها آن قوم نادان ، جمشید نخستین انسان واقعی را کشتند تا امروز بتوانند بر مرکب افتخار سوار شده و بسوی عدم بشتابند .
اما یک انسان خوب با خرد " جمشیدی " به سعادت خواهد رسید و خود خدا خواهد بود .ث

------ منتظر بودم  که بگشاید  برویم آسمان تار 
 دیدگان صبح سیمین را 
تا بنوشم از لب خورشید  نور افشان 
شهد سوزان  هزاران بوسه تبدار  شیرین را 

لیکن آی  افسوس ، من ندیدم  عاقبت 
در آسمان  شهر رویاها  ، نور خورشیدی 
زیر پایم  بوته های خشک با اندوه مینالند 
» چهره خورشید شهر ما ، دریغا  سخت تاریک است « ........فروغ
پایان 
 نوشته : ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / ساکن اسپانیا /20/04/2018 میلادی /...

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۷

یک یادداشت


چهره منحوس و مفلوک ولایتی د کنار بشار اسد  مرا بیاد گفته آن زن دزد پتیاره انداخت که روزی بمن گفت :بمن وکالت بده  من کارهایت را در اینجا انجام میدم ولایتی  دوست وهمکار. همسرم میباشد  همسر  ش نیز دست کمی از مفلوکی ولایتی نداشت واین زن بود که همه کارها را انجام میداد  وعمر آن قاضی بزرگوار اهل آمل  دراز باد که پته اورا روی آب ریخت  پس از آنکه از طرف من نا امید شد ومن در یک فرصت کوتاه تواتستم خودم  را بخانه ام برسانم برایم نوشت :

من میتوانستم ترا نابود کنم  اما نکردم !!!!! بیچاره شماهمه  در آن سر زمین نابود شده وفسیل شده اید تنها پول برایتان خداوندگار است .

من جهیدم از دست تو واز دست آن مطرب بارگاه خلیفه وسایرین وهر چه را که بجا گذاشتم تا شما گرسنه های سیر ناشدنی بخورید وروی اثاثیه وزنندگی من بنشینید ماندن در. کنار شما بودن  در میان عقرب های جرار مارهای سمی وحیوانات همان قلعه جرج اورول است که خوکها برشما حاکمند .

امروز با دیدن عکس آن مرد مفلوک که مشاور خلیفه در کنار آن شتر مرغ گردن دراز  دیدم حقا که لایق یکدیگرید .
من یک انسان با شرف باقی ماندم  وشما بیشرفها در مدفوع خود بغلطید تا عمرتان به پایان برسد .
ثریا /۱۹ آپریل ۲۰۱۸ میلادی / دهکده برکه های خشک شده!