پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۷

مگسان دور بازار

" دلم نیامد که این  نوشته را اینجا نیاورم " بااجازه نویسنده . عکس را خودم گرفته ام !!! از گلهای باغچه .

بگریز دوست من  ، به تنهایت  بگریز ،  ترا از بانگ مردان گر واز نیش خردان زخمی میبینم .
جنگل و خر سنگ نیک میدانند ، که باتو چگونه  خاموش باید بود ، دیگر  باز چونان درختی باش که دوستش میداری  همان درخت شاخه گستری  که آرام  بر دریا خمیده است .

پایان تنهایی  آغاز بازار است  وآن جا که بازار آغاز میشود  همچنین  آغاز  هیاهوی  بازیگران بزرگ است  و وز وز مگسان  زهر آگین   ، درجهان بهترین  چیز ها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش  بگذارد .
مردم  این نمیایشگر را " مردان بزرگ " مینامند ! 

مردم  از بزرگی  یعنی  آفریدگی چیزی چندان نمیدانند ،  اما کششی است ایشان را به نمایشگران  وباز گیران  چیزهای بزرگ  جهان  گرد پایه گذاران  ارزش های نو میگردد.
نمایشگرانرا جانی است  اا نه چندان با وجدان ایمان همواره  به چیزیست  که بیش از همه دیگران را ودار به آیمان آوردن میکند  ایمان به خویشتن .

فردا اورا ایمانی تازه است  وپس فردا  ایمانی تازه تر  او همچون مردم وحشی حسی تند دارد  و حال و هوای  گردنده.

پر است بازار از دلقکان  با وقار  و ملت  از مردم  بزرگ خویش بر خود میبالد  اینان برای تو خداوندگارند .
اما  دمی که بر ایشان  زور میاید  و آنا ن برتو  زوز میاورند  واز تو نیز  " آری " می طلبند  یا " نه"  وای برتو  که میخواهی  کرسی ات را  میان " باد و" مباد " بگذاری .

ای عاشق حقیقت  بر این مطلق خواهان زور آور   رشک مبر شاهباز حقیقت  هر گز بر ساعد هیچ  مطلق خواه ننشسته است .
کارهای بزرگ را  همه دو را ز بازار  ونام آوری کرده اند  پایه گذاران  ارزش های تو همیشه  دور از بازر ونام آوری زیسته اند .

بگریز دوست من ،  به تنهاییت بگریز تو را از مگسان  زهر اگین  زخمی میبینم  ، بگریز  بدان جا  که باد تند وخنک وزان است .

تورا از مگسان  زهر آگین  بستوه میینم  زخم های  خون آلوده را  برضد تو وپیکرت  اما غرورت  از خشم گرفتن  نیز پروا دارد 

آنان  با بیگناهی  تمام  از تو خون می طلبند  روان های بی خونشان  تشنه خون است  زخمایت هنوز بهبود نیافته باز همان کرم زهر آگین  بدست تو  نیش میزند 
مغرور تراز آنی  که به کشتن  این ریزه واران  دست بزنی 

آنها که ترا ستایش میکنند نشنه خون وپوست تواند  وپر پیله میکنند  آنها میخواهند دبه پوست تو نزدیکتر شوند .
تورا  می ستایند  همچون خدایی  اما  ترا شیطان مینامند در خلوت خویش 
بسا مهربانانه  به نزد تو می آیند  اما این همان زیرکی ترسویان است / آری ترسو یان زیرکند .

به تنهاییت بگریز به خردان وبچارگان بس کمک کرده وبس 
 نزدیک زیسته ای  از کین پنهان ایشان  بگریز  آنان در برابر تو  سرا پا کینه اند وبس .

بیش از این برای راندنشان دست مبر  آنان بسیارند  و سرنوشت تو مگس راندن نیست .
چون با ایشان مهربان باشی  نیز خودرا  خوار شده میبیند  وخوش رفتاریت را  با بد نهادی  پاسخ خواهند داد .

غرور خاموشت برای آیشان ناخوش آیند است  وهرگاه فروتن باشی  که سبک جلوه کنی  شاد خواهند شد .
در برابرت  خودرا کوچک  میبینند وپستی شان  درکین نهانشان  به تو کور سو میزند  ومیتابد  .

آری  دوست من  تو همسایگان خویش را  مایه  عذاب وجدانی ،  زیرا شایسته تو نیستند  از این رو از تو بیزارند د .

بگریز دوست من .  به تنهایت بگریز بدان جا  که بادی تند  وزان است  ، سرنوشت تو مگس تا راندن نیست .

میم . افشین یدالهی 

توضیح " نوشته طولانی  بود من تنها  خطوطی را انتخاب کرده واینجا آورده ام / با سپاس و پوزش  بی اجازه .
ثریا /اسپانیا / 12 آپریل 2018 میلادی /» لب پرچین « ......
و.....چنین
گفت رزتشت !

خسرو شیرین دهنان

" این عکس را همین الان گرفتم" !

پیری رسید و ، موسم  طبع جوان گذشت 
ضعف تن  از تحمل  رطل گران گذشت 

وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست 
رو پس نکرد ، هرکه  ازا ین خاکدان گذشت ....." کلیم کاشانی " 

حقیقتا  اگر  همراه با استعداد های  دیگر ، این شکل نو کیسه گی شماها  کمترین نشانه ای از قدرت درونی تان داشت ، وطن خود را نجات میدادید .
اما مطمئن  هستم که سر انجام  توسط  قدرتهای پوشالی که خود را بزرگ جلوه میدهند  و ویرانی های زیاد ببار آورده از نو میل دارند بسازند ، این سر زمین دچار ویرانی خواهد شد وآیا این سرنوشت یک ملت است ؟  که خود نتواند خاک خود را نجات دهد ونامه پراکنی میکند به یک " تاجر" نوکیسه تر که بیا و ما را نجات بده !!! وآن عمله های تحصیل کرده از آن طبقه ناآگاه  بیهوده میکوشند باد در آستین خود و دیگران بیاندازند ، هدف بردن بقیه منابع است .

این نام کهن  که شما به آن مینازید  حد اقل یک خوبی دارد  وآن تحمل ونجابت اوست  برای کسانیکه وجود او را درک میکنند نه برای آنهاییکه آنرا به گرو میگذارند یا میفروشند .
ما به پایان نقطه کهن خویش رسیده ایم وآغاز تحولات ازه ای است که ما نمی شناسیم اما هراس داریم  باید همه چیز های خوب وخاطرات شیرین را  وآنچه که زیبا ودوست داشتنی بود  از دست بدهیم  وسپس بمیریم .
بقول معروف تنها " اسپارتا کوس بود " که دنیای کهن را ویران کرد  وتن به بردگی نداد ، اما ما همه برده آن گوسفندانی هستیم که از دیدن دو پستان گاو تحریک میشوند وما پای صحبت آنها مینشینم وآن کلمات نا مفهوم و کثیف را مانند گوشواره به گوش خویش میاویزیم .
شب گذشت یک آخوند در بالای منبر میگفت که :
همه آدمها از بدو تولد  حتی آدم وحوا !!! با نام {علی { به دنیا آمده اند ؟  سپس بینی را لام ودوچشم را ولبانرا عین ویاء خواند ایا خنده دار تر ، نه دردناکتر ازاین هست که ملتی تا این حد به حماقت  روح و ذلت برسد ؟ وتا این حد سقوط کند ؟. 

عزیزان من ،  شما بیش از اندازه  در ویرانی و سقوط  وطن خویش مرثیه سرایی میکنید  ودست آخر وطن به زانو درمیاید  وخود ویران میشود این شرافتمندانه تر است از اینکه به دست دشمن نا دان بیفتد  تا با شیون و زاری و گریه  سوط کند  سرزمین اجدادی برای شما هنوز  همان معنای کیفهای لبریز از اسکناس  و کشتی  وااتومبیلهای لوکس و لباسهای مارکدار میباشد و خانه هایی که با پرده های کلفت مخملی ومبلهای طلایی دکور کرده اید  که حال آدمرا بهم میزند .

میل دارید  مانند یک پرنس قلابی  درجلال وشکوه زندگی کنید  وگذشته هارا بخاک بسپارید مگر زمانی که پای منافع دربین باشد آنگاه بیاد ستونهای ویرانشده ویمقبره بزرگ پدر ایران نوین میافتید .

خیال کنید لشکر کشی شد خیال کنید بمبهای روسی یا امریکایی ویا دیگران بر سر شما  ریخت واین موجودات حقیر وبدبخت را به درون  سوراخ های خود فراری داد چگونه میخواهید دوباره آنرا بسازید ؟ با کدام آب و کدام نیرو ؟  سر چشمه از بالا خشک شده راهش کج شده بسوی سوسمارستان ! بسوی صحرای بی اب علفی که علی شما از آنجا برخاسته .دشتهای بیشمار شما بدون آب تشنه چشم بر آسمان دوخته درانتظار نمی باران هستند مگر نمیشد با آبستن کردن ابرها شما نیز دشتهای خشک را لبریز از آب میکردید؟ نه ! شما دستور داشتید که ایران بزرگ را ویران کنید واز آن چند دهکده کوچک حقیر مانند بنگلادش بسازید وچه بسا در میان خاکها بنشیند ولباسهای مارکدرا بدوزید وبه شهرهای بزرگ بفرستید واگر بمب شیمیایی شمارا نکشت ویا اثری از زخمها بر پیکرتان  باقی نگذاشت . 

از اینکه از فعل مخاطب   استفاده میکنم   و چرا شما را را مورد خطاب قرار میدهم  دلیل آن این است که دیگر یارای قدرت ندارم و زاتوانم زیر پیکرم خم شده جوان نیستم ، چابک نیستم واز همه بدتر ریه هایم دچار تنگی شده اند وسر انجام دیگر از شما  نیستم دراین دهکده ذوب شده ام وشهر وندی بی آزار که هفته ها از خانه بیرون نمیرود حتی برای خرید چرا که دیگر حوصله ای نمانده وهمان صب رو طاقتی که داشتم به پایان رسیده است .
منظور من از سر زمین اجدادی  همان چیزی است  که یک زمانی  بهترین ها در کنارم بودند  وآنها بعنوان والاترین  ارزش هارا درمیان سایرین داشتند حتی خدمتکار خانه ام نیز انسانی بود که با اندک سرفه من چشمانش لبریز از اشک میشد  ما همه بهم عشق میورزیدیم  وآنچه که ملتی را بوجد میاورد درمیان ما به وفور یافت میشد ، موسیقی ، رقص آواز ، شادی چرخ وفلک وسینما وفیلم های آموزنده وگویندگانی که هم صاحب جمال بودند هم کمال  وکسی نبود تا پستان های  یک حیوانرا سانسورکند  چرا که فلان بسیجی بیمار با دیدن  حتی خواهرش تحریک میشود !!! امروز من نمیتوام بفهمم که  چگونه ملتی با سقوط خود  وآنچه را که از دست داده در نهان به شادی میپردازد  وباز به دنبال خرید اتومبیل شیک و  کشتی و هواپیمای شخصی است ؟  اگر این طور است که شما فکر میکنید ، پس در پای مجسمه رهبر خود بمیرید  ویا به پایش بیفتید والتماس کنید  تا عمر نوح را بیابد وشما همچنان خوشحال باشید که فاحشه ای از قبیله دیگری را درآغوش دارید .ث
در راه  عشق  گریه متاع  اثر نداشت 
صد بار   از کنار من  این کاروان گذشت 

از دستبرد  حسن تو بر لشکر بهار 
 یک نیره خون گل ،  ز سر ارغوان گذشت 

حب الوطن  نگر که ز گل  چشم بسته ایم 
نتوان ولی  زمشت خس آشیان گذشت 
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . ساکن اسپانیا / 12/04/ 2018 میلادی /..

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۷

طراح بزرگ

مصاحبه وطرز زندگی طراح بزرگ لباس مردانه ایرانی الصل را میخواندم وچه شعف وخوشحالی بمن دست داد که بهر روی چهره منفور ما ایرانیان  به همت چنین آدمهایی از هیبت تروریستی بیرون آمده وبا کمک بیلبورد های  انتخابی  ایشان واقدامات مفیدشان مارا سر افرز وبزرگ  درجهان جلوه داده اند  تا زمانیکه دیدیم ایشان سخت به جناب   ریاست  جمهور اسبق  آقای ابو عمامه چسپیده وبا چه افتخاری  از لباسی  که برای ایشان ومخصوص ایشان تهیه کرده اند صحبت میفرمایند   تا آن تاریخ  دلم مهربان بود اما پس از آن که ایشان را باچهره تر وتمیز شده  درکنار آن جناب دیدم   آسمان دلم تاریک شد 
نگاهی به گلهای مصنوعی گلدان آشپزخانه ام انداختم  عکسی از آنها گرفتم تا درکنار گلهای زیبای  آن جناب بمن دهن کجی کنند وبگویند که 
خلایق هرچه لایق
تو هم اگر از این اسب چلاق ولندوک خود پایین میامدی ودنبال کارت را میگرفتی وبه هر کسی ویا ناکسی تعظیم وسپس افتخار میکردی  شاید امروز تو هم طراح کفن مثلا فلان آرتیست میشدی ومصاحبه پشت مصا حبه وکفن هارا وجنس آنهارا به نمایش میگذاشتی مثلا برای آن آرتیست معروف ایتالیایی که الان فسیل شده کفن ابریشمی میدوختی با نقشی از جنوب ایتالیا 
حال حسود شدی ؟
خوب !کمی برای همه کار دیر است ومن تنها مونسم زمین شور آپارتمانهای اطراف این برکه خشک شده است وبس .

لایک هایم بیشتر از یک تا دوتا نیستند کارم هم چندان درآمدی ندار د نون والقلم ونوشتن که کار نیست اخروالبلتشدید  یعنی
یعنی خر تشدید دار.
بلی جناب  من از گلهای پلاستیکی محصول چین انرژی مثبت میگیرم  نه از رزهای پرورشی باغ بزرگ . 
پایان 
ثریا (لب پرچین) ساکن اسپانیا !
چهار شنبه یازدهم آپریل ۲۰۱۸میلادی 

ایرانستان

چند گردیم درین دیر کهن  ، پیر شدیم 
 آنقدر بیهده گشتیم  که دلگیر شدیم 

هرکجا دیده امید گشودیم بصدق 
بیشتر از همه  آنجا  هدف تیر شدیم 

تا کی  از همدمی  خلق توان دید جفا 
بگسلیم  از همه پیوند  زنجیر شدیم ....." فغانی شیرازی "
-------------------------------
 مقدمه "  داستان اقدس را نیمه کار میگذارم چرا که شب قبل خبرهای دیگری شنیدم که از داستان اقدس مهمتر است وقربانیان بیشتری در راهند >

روزهای پریشانی و بینوایی و دربدری ما  فرا رسیده است و دیگر امیدی به بازگشت نیست ، چهل سال تمام نشستیم قصه حسین کرد را برای خود ودیگران تکرار کردیم تا اینکه سر انجام  خاکی که در آن رشد کرده بودیم به دست خود فروشان و آنهاییکه داعیه وطن پرستی داشتند اما سوروساداتشان ا زکشورهای غرب وسوسمارستان میرسید وبا کمک دولت فخیمه و امریکای بزرگ و اسراییل نازنین و روسیه  با فرهنگ . خانه ما ویران شد . بلی ویران شد . 
روز گذشته با شتاب یک رومیزی کهنه  قلمکار اصفهان را روی یکی از میزها انداختم  و آن رومیزی پته دست دوز »شهر کرمان« را روی میز دیگر  تا ثابت کنم که هنوز وجو دارم و خودم نه ناهار خوردم ونه شام وبه رختخواب رفتم تا درآغوش متکای همیشگی ام  بگریم .
تکسی برایم رسید ، آنکه درلندن مانند من بیخواب شده بود بود نوشته بود که شب پیش دچار کابوسی شدم که میگرنم عود کرد و هنوز سردرد شیدی دارم ، او به دنبال خانه بود خانه ای که دیگر نیست واگر هم باشد جای او نیست .
لعنت ابدی بر شما وطن فروشان باد .

گذرگاه عشق  ویران شد وبقول آن رند خراباتی " چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تقدیر ما به دست می دوساله بود /
خوب  !! کردهای باشرف که نام توران وایران سهراب وافراسیاب وفرهاد وشیرین را را برخود نهاده اید روزتان مبارک / شما تبریزیان وترکهای  بسته زبان سر زمین جدیتان مبارک / شما ویرانگران سر زمین بزرگ ایران  که آنرا ایرانستان نمودید لعنت برشما .

و سهم ما ؟  ایفای نقش و وظیفه یک شکست خورده  میباشد  که باید تحمل آوارگی و حقارت را بکند تا مرگ او فرا برسد روانش شاد محمد رضا شاه که به هنگام ترک وطن با چشمان اشک بار گفت : کاری نکیند که ایران ، ایرانستان شود و شد آنچه که باید میشد ، ارتش درهم فرو ریخت وآن لاشه های پس مانده که توانستند جانشان را  نجات داده ودرکشورهای همیشه روشن سکونت کنند ، یا تاجر شدند ، یا شاعر ویا بنیاد فرهنگی وادبی وصوفگری را برپا نهادند و دست دردست امت همیشه درصحنه کمک کردند که سر انجام مادر ما ، سر زمین ما تکه تکه  شود .

هنوز هم دست بردار نیستند و بجای فرا خواندن ملت و گرد هم آیی باز  هرکدام در پشت یک میکروفون ویک دوربین بهم فحاشی میکنند معلوم است که این لحاف از هم گریخته و چهل تکه را نمیتوان دوباره سر هم کرد و گفت این همان پوشش دلپذیر وگرما زای من است .
بسیاری از ما از پذیرفتن کامل سر نوشتمان  توسط همین آقایان  و مبارزین دروغین دور نگاه داشته شدیم  و بنوعی  خو گرفتیم که تنها چلو کباب  به  همراه دوغ میچسپید وپشت بند آن دراستکانهای کمر باریک چای تلخ ودود ودمی .

ارامنه فراری یکدیگررا یافتند دست دردست  به پاخواستند  وامروز در جهان نامی پیدا کرده اند / یهودیان فراری یکدیگر ا یافتند باتفاق  دست دردست یکدیگر امروز  صاحب ثروتهای بیحساب ویا  در اجتماعات خود به کمک هم برخاسته اند . 
زرتشیان فراری خودیرا یافتند / بهاییان فراری خودرا پیدا کردند 
تو کجا هستی ایرانی اصیل ؟!

نه ، ما مسافران گم شده  راهی را آغاز کردیم  که سخت بود وگذرگاهش لبریز از سنگلاخها  وهیچ صمیمیت و عشقی بین ما بوجود نیامد غیراز ترس از یکدیگر  دیگر ما نخواهیم توانست به اصل خود برگردیم  حتی اگر موقعیتی پیش آید  که قدرت سابق  وتسلط بر خودرا  باز یابیم  باز هرگز  بفکر یگانه شدن نخواهیم  بود سر انجام این کار یکنو ع نا امید ی و مصیبتی  ژرف ونا آکاهی نومیدانه  وانکار همه چیز ما را خواهد کشت  .
شانه خالی کردن از زیر بار سرنوشت  واینکه بگوییم دیگر نمیتوان انقلابی گرد وآن انقلاب دردست قدرتمندان خارجی بود ، تنها خودمان را فریب میدهیم اصفهان نصف جهان بود امروز مبدل به یک زباله دانی شده اهواز / خرمشهر / ابادان  بهشت برین بود امروز دردست عربها  دارد تبدیل به یک بیابان بی آب ولف میشود ، ابهای زیر زمینی را به همراه  منبع درآمد مارا  فروختند خاک مارا فروختند  مردان فرهیخته وبزرگمانرا در زندانهای مخوف به زنجیر کشیدند ویا دسته جمعی کشتند  وما تماشاچی این نمایش غم انگیز همچنان نشستیم .حال آن دیو سپید پای دربند  آن کوه بلند الوند و دماوند نیز از زیر بنیادش خالی میشود تا فرو ریزد .
یکی در ژاپن نشسته وقصه میخواند دیگری درچین سومی در سوئد چهارمی در هلند پنجمی در کنار ارباب بزرگش به نوکری و دسبوسی  مشغول است ودیگری در پشت میز بزرگش نشسته واز پنجره دارد به خانه پدریش که دیگر نیست تف میاندازد چرا که اجدادش عرب بودند وخود خوب میدانست که خوی عرب یعنی تجاوز / دزدی / وخود فروشی  پنجره او هنوز روبسوی خانه ایکه دیگر وچود ندارد باز است اما بوی گند ورکثافت مدفوع اقوام دیگر از ان پنجره به درون می آید .
الان ساعت چهار صبح است ومن تمام شب بیدار بودم گرسنه بودم / تشنه ام بو.د / اما تنها اشکهایم جواب این دورا میدادند و در این فکر بودم  آیا زادگاه من با بلوچها یکی خواهد شد؟ 
یا مانند گذشته باید درپشت دیواری پناه بگیریم ؟ ۀتشکده هایمان ویران شدند وخودمان آواره ./
حال بیایید در برایبر این نمایش نامه لبریز از تراژدی  این نمایش وسوسه انگیز که همه را دچار هیستریک کرده  بایستیم  بیایید قربانیان را که غیر عادلانه  ملامت شده اند دریابیم  بیایید  بجای انکار حق واقعی  به قضاوت درست بنشینیم  پافشاری  کنیم دشمنانرا بیرون بریزم وخانه را پس بگیریم  شیطان درحال حاضر به همراه خفاشان حاکم بر خاک ماست وخود را ارباب جان ومال ما میداند و ماهنوز نشسته ایم یکدیگرا تخطعه میکنیم ودراین افکار شوم بسر میبریم که " سرنوشت دست خداست ؟ 
کدام خد؟ خود تو خدای خودت هستی  .
نه ، تـا زمانی که ما معنای دوست داشتن واقعی را درک نکرد باشیم باید شکست حقارت آمیز خود را تحمل کنیم  شاید بعد ها روسیه ، ویا انگلستان در راهمان بما بپیوندند  برای شروع نیاز به یک اراده قوی داریم .
 سفیر ما خود فروش / وزیرمان خود فروش / ارتشی مان دزد وخود فروش / شاعرانمان خود فروش / هنرمندانمان که ....... معلوم است و دزدان درحال چپاول باقی مانده از آنچه که قوت روزانه مردم است 
راحت باشید ، رفقا ، شما جایتان گرم  و نرم و امن زیر سایه اربابانی که لقمه نانی درراه رضای حق بشما میدهند وشما خودرا چنین ارضا میکنید که بهای نفت شماست !!! پول صلیب سرخ / ویا پولهای دزدیده شده درون بانکها تا روزی که زنده هستید بهره کاملی بشما خواهند پرداخت. مبادا خودتانرا تکان دهید واز جای برخیزید ممکن است بواسیرتان عود کند .پایان غم نامه من /ث
اثرش آتش دل بود   وثمرش  قطره اشک 
آنکه عمری  ز پی لعبت کشمیر  شدیم 
-----------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پر چین « / اسپانیا / 11/04/ 2018 میلادی /////// ساعت 05 : 09 دقیقه صبح روز چهارشنبه .

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۷

اقدس......./2



به هزار زبان ، ولوله بود 
بیداری 
از افق  به افق میگشت 
و همچنان  آواز دوردست گردونه آفتاب 
نزدیک میشد ........." شاملو" 

حالم بد بود  به راستی این زندگی کثیف و حقیر میبایست عمیقا  همه را آگاه سازد  ،  لبریز از نفرت  ، دردی برتر ازخشم مرا فرا گرفته بود .
دست دخترک را گرفتم وکیفم را برداشتم وبسوی دفتر " خانم" رفتم   با دیدن من وآن دخترک بدبخت از جایش پرید  و پرسید چرا اورا باینجا آ.ورده اید ؟ دختر برگرد برو کار تازه داری ، نگاهی به اطراف اطاق انداختم  در آن سوی اطاق ردیف زنان و دختران جوان با چهرهای درهم افسرده با لباس زیر با رنگهای تند وزننده روی صدنلی نشسته ودرانتظار " استخدام ! " بودند .
گفتم خانم ! این دختر بیمار است باید او را به بیمارستان ببرم و مداوا کنم اینجا وسیله اش را ندارم  ، پاسبان دست روی باتوم  جلو آمد و آن دو غول بیابانی نیز د ردو طرفم قرار گرفتند ، خانم خنده بلندی کرد خنده ای چندش آور با آن لبان قرمز گویی همین الان از لاشه یک حیوان بلند شده و هنوز دهانش خونی است ، در جوابم گفت :

اهه ، اهه ، آقا خوشگله  ، اگه میخوای اینو از اینجا ببری اول باید بدهی هاشو بدهی   سپس دست برد درون کشوی میز مقداری چک .وسفته انداخت روی میز ویک دندان طلا مقداری زیورا آلات بی ارزش .

گفت این باید کارکونه ، تا باقی بدهی هایخوشو و  مادرشو بده ، پدرش فراریه مادرش ریق رحمتو سر کشیده بدهیهیش ..... ای یک صد ویا دویست تایی میشه ، میفهمی دویست هزارتومن × بسلف ، و ببرش بعدا اول باید اجازه بگیرم اینو رییس کلانتر محل برای خودش نشونده کمتر با مردای دیگه میره .

درجواب گفتم ، اوراا بر میگردانم او در حال حاضر  بیمار است میفهمید بیمار یعنی چی ؟ 
گفت ، ببین آقا خوشگله  این اینجاست این بدهیهاش  اگه میخوایش بسلف ، من برای جناب سرهنگ  یکی دیگه ای را انتخاب میکنم . 
گفتم خانم عزیز ، من یک پزشک بقول شما زبزتی هستم در محله سیروس یک مطب دارم اگه من وضعم خوب بود یا هم کیش شما بودم مجبور نبودم هرماه اینجا بیام واین دردها رو ببینم  ، زنک نگاهی بمن انداخت  سپس جلو آمد دست دخترک را گرفت و از اطافق بیرون فرستاد وبا پاسبان گفت  درو برا آقا وا کن ....اوف اینجارو نجس کردی .

با درد و روحی آزرده بخانه برگشتم  آرامشم را از دست داده بودم  نمیتوانستم به رختخواب بروم  ونمیتوانستم چیزی بخوانم  لبریز از اضطراب بودم  نا آرامی مرا بطور وحشتناکی میازرد  ناگهان بیاد آقای " وزیر " افتادم  دریکی از سخن رانیهایش چند روز پیش کارتش ا بمن داده بود  حال باو زنگ میزنم  شاید بتوانم آن دختر بدبخت را ازآن منجلاب بیرون بکشم .

آه ، آقای وزیر شما  درسخنرانی  خود یکشب تمام  مرا بیدار نگاه داشتید  من احساس میکردم انسان  شریفی میباشید ، شما از بعضی نا آرامیها وبعضی دردهای اجتماع سخن گفتید اما خودتان شک دارم آنهارا لمس کرده ویا ازنزدیک دیده باشید ، من امروز از جهنم باز گشتم ، جهنمی در انتهای یکی از خیابانهای این شهر ،  شما در قبال این مردم مسئلولید  بنا براین شاید بتوانید بمن کمک کنید .
گوشی را برداشتم وشماره خانه جناب وزیر را گرفتم .

ایشان فرمودند در قبال آن محله بدنام وآن مردم مسئولیتی ندارند بهتر است به کلانتری همان محل رجوع کنم و گوشی را گذاشتند .

بلی ، جناب وزیر ، شما مسئول نیسیتید ،  بیش از صدها انسان بیگناه  قربانی شده دست بسیاری از جوانان  وبی حرمت وبی آینده درون آن جهنم زیر دست همان ریاست شهربانی مشغول سوختن میباشند .  حد اقل آنچه را که در حضور مردم بر زبان راندید یکی را عمل نمایید تا من بدانم که شما صحیح میفرمایید . من یک یهودی هستم ودر سه راه سیروس که محله یهودی نشینان است یک مطب کوچک دارم وصبح ها دریک بیمارستان دولتی کار میکنم بیشتر بیماران من یهودی هستند کمتر مسلمانی به مطب من میاید در بیمارستان کسی نمیداند یهودی هستم تنها چند پرستار ارمنی از دوستان منند . آیا شما جناب وزیر عمیقا  به ایده آلهای خود  اعتقاد دارید ؟  یا آنچه را که فرمودید از روی یک نسخه کاغذ مانند طوطی گفتید و رفتید  شما نیازهای جامعه را نمیدانید  حال من دریک بحران انسنی گیر افتاده ام  تنها بفکر نجات آن دختر هفده ساله میباشم که اولین ضربه را از پدرش خورد . یک روز سر انجام شما  وهم  دوره های  شما و همکارا نتان   با بحرانهای شدیدی  روبرو خواهید شد که دیگر دیر است برای شما کاری نداشت با یک تلفن کار مرا راه بیاندازید.

در این لحظه نمیدانستم به کجا رو کنم  لحظه ای که برای من بینهایت  مهم بود میل داشتم سر گذشت آن دختر را تا به آخر بشنوم  او تنها یکی از این قربانیان بود قربانیان زیادی در جامعه ما هست  " زن" تنها از نظر مردان شما یک وسیله برای دفع شهوت میباشد نه بیشتر ویا برای تولید مثل . و......

شما زیر سایه کتاب مقدس که آنرا  در بالاترین طبقه اطاقتان گذاشته  اید  سوگند خورده وبه آنچه که باید انجام دهید وفادار باشید  ، اما ....امروز در جواب من میگویید این  کار از عهده شما بر نمی آید ؟ نجات جان یک انسان ؟ 
شما چه چیز هایی را میبیند ؟  تنها قیمت برنج ویا مواد خوراکی والبسه  واندازه گیری ها  واز خود  بیگانگی ها  وام ها ، ارتش  ساختن ها ،  سخن رانیهای آتشین وپر توش وتوان و وعده های دروغین ، همه چیز ها را میبیند و میتوانید انجام دهید غیر از  ، زمین را که  لبریز از فساد و کثافت است  لبر یز از خون و مرده ها بی حرمت است  شما برای دور کردن یک پشه مزاحم از خودتان دنیارا بهم میریزید اما ....

اینها را باخودم میگفتم  حال میبایست بفکر راه چاره ای باشم  فردا  ، فردا در بیمارستان شاید توانستم از کسی کمک بگیرم . حال بهتر است که به رختخواب بروم .
صفحه ای روی گرام گذاشتم ، بتهوون بود مردی بزرگ انسانی بینظیر ایکاش الان اینجا بود بمن کمک میکرد ، وآرام ارام بخواب رفتم . .... بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . » لب پرچین « . اسپانیا . 10 /04 / 2018 میلادی /...

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۷

اقدس درون قلعه


..... هم بر قرار  منقل ، زیر آفتاب 
خاموش نیست کوره 
چو دیسان 
خاموش  خود منم 
مطلب از این قرار است ........"شاملو"

کتاب  دکتر  " نون .قدسی" را باز کردم  تا داستانی را بیابم  وآن  داستان از این قرار بود .
دکتر نوشته بود : 
هر چهارشنبه  اول ماه  ماموریت داشتم که سری به قلعه بزنم ، زنانرا معاینه کنم  ، برگ بهداشتی جدید برای آنها صادر کرده وبا دلی دردمند به مطب خود باز گردم ، در چنین روزهایی نه میتوانستم غذا بخورم ونه بیماری را ببینم  تمام روز در حال نوشتن بودم . 
 به تازگی دستور داده بودند که دور قلعه دیواری بکشند ویک درب بزرگ ودرونش یک درب کوچک ویک دریچه نیر در بالای در دیده میشد ومن هرماه  کارت ویزیتم را از درون  دریچه به آن مرد غول پیکر  نشان مدیادم واو درب کوچک را برایم میگشود ومن با سرخم شده وارد حیاط وسپس اطاق بزرگ ونیمه تاریک خانم رییس میشدم ، خانم  هیکلی پروار ، صورتی گوشتالو  و پستانهای بزرگ با پیراهنی گلدار چین چینی پشت یک میز بزرگ نشسته بود و دو عدد تلفن نیز جلوی دستش دیده میشد  .
ادب چندانی نداشت وحرف زدنش بیشتر به همان لاتهای کوره پز خانه میماند با گونه های برجسته و سرخاب مالید ه در کنارش نیز چند مرد گردن کلفت ویک پاسبان شیره ای نیز ایستاده بودند .
وارد حیاط قلعه که میشدی  قبل از هر چیز 
 یک حوض بزرگ  بدون آب با بوی لجن بوی ادرار مشام را میآزرد و در اطراف حوض حیاط بزرگی با اطاقهایی دربسته دیده میشد بعضی ها با پرده های توری وبعضی ها با پپرده  های مهره ای تزیین شده بودن  من به اطاق خودم میرفتم وزنان یک یک میامدند  آنهارا میدیم گاهی گریه کنان طلب استمداد میکردند ویا طلب پول چرا که همه آنها  " بخانم " بدهکار بودند وسفته داده بودند که راه فرار نداشته باشند . بعضی ها نامه هایی بمن میدادند که به سازمان شاهنشاهی برسانم ویا به عرض شاه برسانم ، آنها خیال میکردند که من هرروز شاه را میبینم !  منهم نامه را که با خطوط کج و معوج وگاهی ناخوانا بود میگرفتم و درون کیفم  میگذاشتم .

روزی در باز شد ویک زن لاغر اندام  و کوچک ونحیف وارد شد سن او خیلی کم بود  شاید به زور میشد باو گفت هفده ساله است ، اطراف  دهانش زخمهایی دیده میشد وپیکرش لبریز از کبودی  کتک ویا گاز گرفتگی ها .

روی صندلی چوبی کهنه کنار دستم نشست بی آنکه حرف بزند عنان گریه را سر داد من صبر کردم تا آرام بگیرد سپس باو گفتم باید اول دهان وزخمهایت را ببینم ودارو بدهم بعد برایم بگو من گوش میدهم .چشمانش براق  درشت با مژگان بلند لبهای  قلوه ای پوستی به رنگ شیر  که از فرط بی غذایی وکمبود ویتامین به بدنش چسپیده بود .
زخمهای روی لبش نتیجه گاز گرفتگیها  آن مردان وحشی بود و پیکرش نیز نشانی از همان خوی درندگی  مردان را داشت  ، به دربان گفتم کسی وارد نشود من باید باین دختر برسم ودرب شکسته مطب ر! را قفل کردم و صندلی را چرخاندم  رو برویش نشستم  ، 
بگو ، دخترم ، بگو ، 
اما اشک مجال باو نمیداد  قرصی ارامش بخش باو دادم کمی آب نوشید و سپس گفت :

من ، همین جا به دنیا آمدم  پدرم ومادرم باهم درآن گوشه ( با انگشتش  درب اطاقی را در انتهای حیاط نشان داد )  زندگی میکردیم  یک تختخواب بود که مادرم روی آن میخوابید ویک  رختختواب بود  که روی زمین  پهن میکردیم وپدرم درون آن میخوابید و روزها آنرا جمع میکردم و من در پشت هما ن رختخواب پنهان میشدم مردان یکی یکی میا مدند وبا مادرم میخوابیدند ومیرفتند  گاهی مادرم التماس  کنان میگفت : 
اگر ممکن است ده تومن بمن بدهید من بچه دارم خانم بیشتر از پانزده تومن بمن نمیدهد همسرم نیز تریاکی است باید خرج او را بدهم  ، عده ی بی تفاوت میرفتند وعده ای پولی کف دست او میگذاشتند  ، پدرم  مامور تمیز کردن حیات و اطاقها و خالی کردن سبدها بود ، وگاهی وارد میشد و محکم یک سیلی بگوش مادرم میزد و دست درون  سینه اش میکرد و پولهایش را بر میداشت و میرفت .
من از آن تختخواب بیزار بودم بنا براین کنار پدرم میخوابیدم هنوز کوچک بودم چهار سال بیشتر نداشتم  یک شب پدرم مست به اطاق آمد من رختخوابش را پهن کردم ومطابق معمول  هرشب  رفتم تا کنار ش بخوابم ، پدرم  مرا نوازش میکرد و من از این نواز ش او خوشحال بودم کم کم دستهایش بجای دیگری رفت وسپس ناگهان ....... اشک دیگر باو مجال نمیداد......
مادرم از جا بلند شد وفریاد کشید  پدرسگ بی پدر مادر  حروم زاده  وآ ب دهانش را بسوی  پدرم که داشت ازاطاق خارج میشد  پرتاب کرد  و اشک میریخت ..
 من درخون میغلطیدم پدرم  یک سیلی محکم بمادرم ویک لگد محکمتر به پهلو شکم او زد زد ه و از اطاق بیرون رفت  .من میلرزیدم وبمادرم میگفتم گریه نکن  گریه نکن  اما او فریاد میکشید ....... 
همه اطرافیان از اطاقهایشان بیرون ریختند  مادرم گفت چیزی نیست  باز کتک خوردم وصورت ورم کرده اش را نشان میداد سپس  با کمی پنبه مرا پاک کرد درد و سوزش  مرا بی تاب کرده بود مادرم تمام دندانهایش طلا بودند پولهایش را خرج دندانهای طلاییش کرده بود  مرا بوسید وگفت چیزی  به کسی نگو اما من گوشه اطاق کز کردم وتاصبح میلرزیدم .وگریه میکردم /
فردا صبح جنازه مادرم را روی تختخواب پیدا کردند با تریاک  خودکشی کرده بود ....... ادامه دارد 
( ماخد از کتاب  دکتر نون / قدسی / پزشک زنان وزایمان .صاحب نوشته  روانکاوی خدایان ) ! 
-------------------------------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 09/04/ 2-18 میلادی /...