یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۷

بی تو اما !......



رفت در ظلمت  غم ، آن شب و شبهای دگر هم 
نگرفتی  دگر ازعاشق آزرده خبر هم 
نکنی دیگراز آن کوچه  گذر هم 
بی تو اما 
 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ........." شادروان فریدون مشیری "
---------------------
 ایرانی جماعت در هیچ کجا یک سان ویک رنک  و پایدار نمیماند ،  تعجب نکنید اگر گاهی قصه هایی مینویسم که درخور من نیست اما جماعت در حال رشد ایران زمین به مدد و کوشش عمامه داران تنها به پایین تر از ناف میاندیشند مغزهارا به اجاره داده اند .

در انجمنی فعلیت داشتم که به احساس من نزدیک بود  آدمهای خوبی در  آن جا با اشعار دلپذیر و نوشته هایشان  این انجمن را سرپا نگاه داشته بودن منهم بعنوان سرپرست در آنجا خوش خدمتی ! میکردم . 
ناگهان مدیره آنجا  کناره گیری کرد و دلیلش هم نداشتن وقت کافی بود ( خانم دکتر  پیشوا ) و بنیان گذار  آن انجمن هم آهسته جیم شد روز گذشته دیدم سیل لاتهای خیابانی با الفاظ و کلمات نا مطبوع خود  وارد شدند آنهم با زبان محاوره ای وعکسهای چندش آور  بنا براین فورا کلید را بستم وخدا حافظی کردم .

امروز دوستان همه  برایم نامه داند که برگرد جایت خالیست اما من نمیتوانم با این مردان!! بی ادب به یک جوال بروم آنها  معنی عشق و الفت وانسانیت را نمیدانند چیست سرهایشان همه گرم الکل و چرس و بنگ و در خیال یک حوری بهشتی خیال میکنند در این انجمن  نیز حلوا پخش میکنند برایشان نوشتم با هجوم این افراد لااقل کلمه ( فاخر) را از روی آن انجمن بردارید . انجمن مردانه شد مدتها بود که میدیدم بعضی از نوشته ها واشعار من روی صفحه چاپ نمیشوند نگوامنیتی ها باینجا هم رخنه کردند موسیقی حرام / تنها روز تولد بعضی ها حلال بود / اشعار بیشتر در وصف مولا و صوفیگری!!!! بود از می ومیخانه وخیام هم خبری نبود  بنا بر این جای منهم نبود .

بروی من ، نمی خندد  امیدم 
شراب زندگی  در ساغرم نیست 
نه شعرم  میدهد تسکین بحالم 
که غیراز  اشک  غم دفترم نیست 

 سالهای بود که مجله ای بنام مجله پزشکی ( تندرست ) بخانه ما میامد چون دانشجوی رشته پزشکی داشتیم ! ودکتری که  سر دبیر و صاحب امتیاز  آن مجله بود  شغلش این بود که هرماه به ( قلعه معروف شهر نو) سر بزند وزنان و مردان را معینه کند و برگ سلامتی آنها را تمدید نماید ویا اگر بیمار بودند برایشان نسخه بنویسد ویا دارو ببرد درعین حال پای صحبت بعضی ها مینشست وزنان برایش توضیح میدادند که چگونه شد وارد این قلعه بد نام شدند و آن جناب دکتر همه را یکجا جمع کرد و داستانها یشان  را نوشت من آن مجلاترا داشتم شاید هنوز هم داشته باشم وداستها را بخوبی درذهنم قرار داده بودم در آن زمان من تازه کلاس اول ابتدایی بودم !!!  مجلات را نگاه داشتم وهمه را خواندم حال در این  زمان بعضی از اوقات  داستانهایی بیاد میاورم که  محل و نام آدمها را عوض میکنم و کمی هم چاشنی به آنها میزنم !!! که باب روز شوند بجای تومن دلار میگذارم و بجای آن تاجر شکم گنده پرنسی را مینشانم تا خودم بیشتر لذت ببرم   چون دانستم که بیشتر به مذاق بعضی ها خوش میاید ، ایران درصف اول ( سکس ) جهانی قرار دارد و باید همه چیز از پایین ببالا شروع شود ، بیهوده من کتابهارا ورق میزنم تا الهامی بیابم  و داستانی بنویسم که نه خر داند ونه خرسوار . بنا براین گاه گاهی درلابلای نوشته هایم از داستانهای آن مرد محترم آن پزشک انسان دوست که روانش شاد چیزی بر میدارم و پروبالی به ان میدهم و آنرا بعنوان " قصه" دراین صفحه  میگذارم ! 
دلم برای دوستان انجمنم تنگ شده یادشان گرامی  اما با بعضی ها نمیتوان کلنجار رفت بهتر است خودم را کنار بکشم  وتنها تماشاچی باشم  عده ای از قدیمی ها امروز در لباس مافیا با موهای نیمه بلند وصدای کلفت در رسانه ها میل دارند به نقش اولشان برگردند تنها مضحک میشوند دراینجاست که باید هزاران بار برای جناب پرویز صیاد درود بفرستم وهزاران آفرین به پایش بریزم که باهمه تنک دستی هایش کمر خم نکرد وخودرا به هیچکس نفروخت تنها خودش بود و صمدش  و همه جااین صمد را کشید تا پیر شد بقیه دلقکانی  هستند که به ظاهر وطن پرستند اما وطنشان همان سکه های درون جیبشان یا دربانکها ویا تبدیل ارز ها وخرید مستغلات وسایر چیز هاست وهمه جا هم میروند هم به عروسی وهم به عزا .
بهر روی امروز یکشنبه و تعطیل است آفتاب دلپذیری از پنجره به درون اطاق تابیده وحیف است که من دراین تاریکخانه بنشینم وذکر مصسبت کنم . ئا فردا روزگارتان خوش .
ثریا / اسپانیا / هشتم آگریل 2018 میلادی /.

شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۷

یک قصه

میگفت :

مرا به آنجا دعوت کردند  خیال میکردم به یک پارتی میروم  از راهروهای  خالی ودالانها تو در تو میگذشتیم  دونفر دنبالم بودند وآنکه مرا دعوت کرده بود درجلویم راه میرفت  همه جا سفید وطلایی بود  سفید  طلایی غیر از فرش زیر پایمان  که قرمز بود .
وارد اطاق بزرگی شدیم  نسبتا تاریک  همراهم مرا گذاشت ورفت اما آن دو نفر پشت در ایستاده بودند  روی مبلی نشستم سفید وطلایی   یک تختواب بزرگ طلایی با روکش قرمز  گرسنه بودم دلم ضعف  میرفت  چند روز بود که غذا نخورده بودم  در باز شد ومردی با یک  میز چرخدار  وارد شد  توت فرنگی با شامپاین  نان خشک خاویار ومیوه  دلم غذا میخواست مرد تعظیمی کرد ورفت  پس از مدتی  دو زن خدمتکار  آمدند گویی رباط بودند  مرا عریان کردند وبه حمام بردند همه جای بدنم را وارسی کردند لباس نازکی بر تنم پواشاندند  با عطرهایی که پیکر مرا اشباح کرده بود  گویی در یک دکان عطاری هستم  بی صدا رفتند روی صندلی نشستم  مدتی طول کشید دلم ضعف میرفت  در باز شد اول دو جوان وسپس یک مرد.  نسبتا تنومند وارد شد جوانان فورا اطاق را ترک کردند ودرب را نیز قفل کردند  وحشت مرا فرا گرفته بو د  مرد با لباسی ساده ویک ربدوشامبر اطلسی قرمز وطلایی جلو آمد دست به .زیر چانه ام برد وگفت اهل کجایی زبانش بیگانه بود  با زبان بین الملی  باو گفتم  یخ کرده بودم  گیلاسها را لبریز از شامپاین کرد ویکی به دستم داد آنرا نوشیدم دومی وسومی وسپس خندیدیم  به تختواب رفتیم پرسید
باکره ای ؟گفتم بلی
گفت کاری ندارد من چندان ترا اذیت نمیکنم وناکهان انگشتش را به درون پیکر من برد  چیزی در من پاره شد درد تمام وجودم را گرفت وسپس هیکل سنگین اورا روی خود احساس کردم  با خون و....سقف سفیدبود با مجسمه های طلایی  همه جا سفید بود وطلایی   حال رنگ قرمز  هم به آن اضافه میشد
در باز شد همان زنان خدمتکار واردشدند  دیگر رمق نداشتم  بالای سرم یکدسته دلاربود وچند سکه طلا  زنها دوباره مرا پوشاندند وگفت که حضرت والا خیلی راضی بودند گمان کنم باز هم ترا بخواهند .
در باز شد همراهم آمد داشت دلارهارا درجیبش جای میداد کمی مشروب نوشید نان وخاویار را پشت بند آن  فرستاد وگفت :
ناراحت نباش یک جراح میتواند  دوباره پارگی هارا ترمیم کند
گفتم نه خیال ندارم پارگیها برایم  بیشتر ارزش دارند تا آن خلال دندان  باکره گی  وباهم بیرون زدیم .
آن پرنس بارها مرا احضار کرد وبارها به رختخواب رفتیم  پرسید ساعتی چقدر میگیری   گفتم فرق میکند  از هزار تا هزار وپانصد دلار
گفت یکشب تا صبح
گفتم پنجهزار دلار
گفت قبول
ثریا / اسپانیا هفتم آپریل  دوهزارو هیجده میلادی ......

جنگها ادامه میابند



"هرمان هسه "نویسنده نامی  آلمانی کتابی  را  بین  سالهای 1914/تا 1948  به رشته تحریر درآورد  زیر نام " اگر جنگ ادامه یابد "  وآنرا به دوست  عزیز ویگانه اش " رومن رولان" هدیه کرد " البته این کتاب قدیمی است وبه طور یقین خیلی ها آنرا خوانده اند  ، اما  هنوز جنگها ادامه دارند  یعنی پس از خاتمه جنگ جهانی دوم وامضا قرارداد صلح بین متفقین  جنگها بصورتهای گوناگونی ادامه دارند  ودراین میان تنها " انسانها" منزوی میشوند ویا از بین میروند و غولان  و آدمکشان  نطفه ساخته و تخم ریزی کرده جهان را مملو از آلودگیها میکنند ، ( که کرده اند) !  شعور انسانهارا ببازی میگیرند  انسانرا از مرحله انسانیت وخدایی فرو کشیده از او یک تفاله میسازند .

 شب گذشته دریک سایت مربوط به اخبار ایرا ن دیدم که  " گرگ روملو" که نما د روم و ایتالیا میباشد و دو بچه را به زیر پستانهای آویزانش گذاشته و شیر میدهد  اداره سانسور پستانهای گرگ ر ا محو کرده است ! یعینی حماقت از این بالاتر نیست که مشتی احمق دجال  بیسواد و بر گرده ملتی سوار شوند وآن ملت بی صدا همچنان بخاطر زنده ماندش شعور باطن وشکل ظاهر خود راازدست بدهد . باور کردنی نیست .  همه جا سخن از بشر دوستی وحقوق انسانی است چیزی که قرنهاست گم شده حیوانات بیشتر حقوق دارند تا یک انسان شریف وپاکیزه ومبرا از هر آلودگی .

دیگر آن دوران گذشته ، دوران وعصر وحشی گری وباز گشت بشر به سوراخهای کمر کش کوه وفرار از تمدان ودر واقع بازگشت بخود یعینی همان عصر سنگ است که هنوز آتش بوجود نیامده بود .
آتش درون بعضی ها شعله میکشد وجانها را میگیرد ، میسوزاند بی آنکه خودش صدمه ای ببیند .

همه انسانها برای  تسکین دردهای درونیشان  راهی یافته اند یکی روی به نوشتن دارد دیگری شاعر میشود سومی دیوانه و مجنون و سر به بیابان میگذارد ودنیارا دراختیار امانت داران دین وحرمت حیوانات وحشی در لباس وردای  باقی میگذارد .

امروز جنگهایی که چه درخیابانها وچه درخانه ها وچه درشهر ها روی میدهد  دست کمی از جنگ جهانی ندارد منتها بصورت تکه تکه  جنگ جهانی دوم در مقابل این جنگها حقیر و ناچیز است .
گاهی از خودم میپرسم زمانیکه المانیهای نازی یهودیانرا به اطاقهای گاز میفرستادند و سپس به کوره های آدم سوزی  ،  آن مومنین وآن بشر دوستان وآن اسانهای شریف کجا بودند؟  همانجایی که امروز هستند در اطاقهای خودشان قدم میزنند گیلاسهارا بسلامتی هم بالا میبرند  برایشان مهم نیست در سایر جاها چه میگذرد افیونشان باید بموقع برسد که آنهم بحرمت کشتن بسیاری از مردم بیگناه در دو کشور در حال کشت و مصرف و حمل و نقل میباشد .( ایران وافغانستان ) !

از خود میرسم  زمانیکه انسانهارا به زنجیر میکشند .بردار آویزان میکنندو دست وپاهای آنهارا میبرند وفقر وبدبختی در جامعه ای آنچنان  راه پیدا میکند که از شدت گرسنگی مرده ها را میخورند آن آقایان  بانوان محترم بشر دوست کجاهستند ؟.گزارش گران درحال حاض  بعضی از چرندیات را  آنچنان  مصیبت بار توصیف میکنند  وهمه چیز را لوث کرده در پرده ابهام میگذارند  برای آنها کلمه دلقک  مترادف  کلمه یک انسان رقت آنگیز است  ، همانگونه که مردان وزنان بدبخت ما از فشار گرسنگی تن به آن میدهند که درجبهه های خیالی کشته شوند یا قتل عام گردند  هیچ رگی از احساسات تکان نمیخورد اما یک دزد از شهر ی به شهری میگیریزد آنرا پی گیری کرده وآنچنان بزرگ مینمایند که بقیه دردها تحت الشعاع قرار بگیرند .

کلمات میتوانند مانند یک قهرمان عمل کنند ترا بر زمین بکوبند واز روی نعش تو بگذرند ویا ترا به اوج برسانند  در سر زمین ما ایران قدرت از دست انسانها خارج شده  مردم شهامت خود را ازدست داده اند  تن به جا بجایی میدهند کوچ میکنند  معلمان مزدور  هر دقیقه پشت تریبونها درس عدل وامامت را بمرحله اجرا درمیاورند  وزمانی فرا  میرسد که دیگر آنها بند پاره میکنند  واز فشار دیکتاتور ی واستبداد بسوی استبداد دیگری میروند چون که خود مختاری ندارند همیشه چشم به دست ارباب دوخته اند  فرق ندارد ارباب کی وکجایی باشد از این سر زمین به آن سر زمین دست بسوی کسی دراز میکنند که تنها بهره خودرا در ویرانی ویا ابادی سر زمینها میبند انسانها بجشم آنها حشراتی بیش نیستند .
بلی جنگ همچنان ادامه دارد ونا آخر دنیا ادامه  خواهد داشت .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " . اسپانیا / 07/04/2018 میلادی 

در معرکه عشق  ز جرات خبری نیست 
غیر از سپر انداختن  اینجا  سپری نیست 

سر گشتگی ما  همه از عقل فضولست  
صحرا همه را هست اگر  راهبری نیست 
---------------------------------------------

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۷

مغز بی پوسته


من از بالا نشستن خار روی دیوار  دانستم 
که ناکس ، کس نمیگردد باین بالا نشستنها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم 
که کس ، ناکس نمیگرد د بانی افتان وخیزانها ؟ 

نام شاعر یادم رفته  حتما او هم درزمان خودش اینگو.نه خارنشینان و گلهای افتاده برخاک را دیده که این اشعار را سروده است . دمش گرم !

 لابد او هم در زمان خودش ا زاین افتادنها وخارها تیز برنده دیده  است که دست به ابتکار زده واین اشعار را سروده ، تمام شب بیدار بودم وحسی درمن میجوشید ، 
متاسفانه نه خبرنگارم ، نه روزنامه نگار ونه کارت نویسندگی دردست دارم  تا بتوانم آنچه را که برمن گذشت بنویسم ،  اما دانستم و فهمیدم که امروز روزی نیست که تو  بتوانی دم از اصالت وجود ویا گذشته پر بهای خود بزنی ، امروز خارهای برنده ، علهای هرزه وجرثومه های بو گرفته رشد کرده وگرد درختان قوی هیکل چندین ساله را گرفته اند گاهی مغز آنانرا میپوسانند وز مانی سیل سرازیر میشود و آنها را با خود میبرد درخت از نو زنده میشود  وبرگ وبار میدهد .

روزی روزگاری  همه  چیز سر جای خود  بود  امروز تاج ملکه زیبایی ارزشش بیشتر از یک تاج قدیمی است  ، دوران جنگ اقتتصادی و حضور پررنگ مافیای قدرت است که   دیگر کسی بفکر مغز و پوسته  که درآغاز یکی بودند نیست .

 امروز هم مغز وهم پوسته باهم بیگانه اند   هریک به راه خود میروند  و بسیاری از پوسته های خشک  و مرده  و دور ریختنی  معانی تازه ای پیدا میکنند وتر وتازه وزنده میشوند .
 این پوسته ها چندان رشد میکنند که دست از سر شاهکارهای طبیعت نیز بر نمیدارند  آنها معنی زاده شدن و پرورده شدن خود را خوب میدانند  حال میل دارند  پوسته اصلی و محکم صدف را روی خود پوشانده و بگویند که این ( معنی ) ماست  و شما نمیتوانید ما را از هم جدا کنید .

تمام شب آن چهره مغموم وغمگین و شکست خورده به ظاهر در جلوی چشمانم جلوی گری میکرد  خبر حتی تا رسانه های بی هویت  تمام دنیا رسیده بود ، 
تاریخ جایش را را عوض کرده تاریخ را بزرگا ن  نوشته اند شاهان نوشته اند  هرچیزی در ظاهر  فقط درهمان پوسته ظاهر دوام میاورد اما اگر درختی با پشتوانه هشتصد سال خانواده  باشد باز بسیار  مسائل  مغز درونیش جا بجا میشود باید خیلی خود را محکم نگاه دارد  هر روز که بگذر با این دنیا یگانه تر میشود  پوسته میماند  همان که بود  و مغز چیز دیگری میشود از نوع خارهای تیز و برنده بیابان .

سده ها  و سالها تغییر  در زیر  این پوست پر دوام  ناگهان تغییر پیدا میکند  آن پوسته محکم  که  ناگهان شکافته میشود و مغزی بی بها  و بیگانه از ان حارج میشود ، این رسم طبیعت است و رسم زمانه .

آن درخت محکم و با آن شاخه ها آن مغز بیگانه را از خودش میداند  اما ناگهان احساس میکند که درون آن مغز چیزی نیست  ودر باطن دگرگون میشود  دیگر دست دراز نمیکند تا آن مغز را بردار  مغز درونش پوسیده است  و باید بگذارد خزان بگذرد تا به زمستان برسد ، در زمستان انسانها ی پر قدرت جان میسپارند دربهار علفهای هرزه که رشد کرده اند گاهی از بین میروند . باید صبور بود و صبر داشت .

امروز دگر کسی اندازه خود را نمیشناسد  آنقدر زباله دراطرافمان ریخته که دیگر دچار خفه خوان شده ایم ،  من خیلی کوشش کردم که اندازه خودم را بیابم اما موفق نشدم زمانی میشد که با فاحشه های مشهور مجبور  به نشست وبرخاست میشدم وزمانی فرا میرسید که میبایست به مسجد ویا میخانه بروم ، راهم را گم کرده بودم  گامهایم  به سنگ میخورد وهر لحظه ممکن بود که بر زمین بیفتم و دیگر برنخیزم ، دنیا داشت عوض میشد و من در لاک خود میچرخیدم  حال اندازه ام را پیدا کرده ام اما کسی دیگر هم قدر واندازه من نیست یا بزرگند !! ویا خیلی کوچک  بنا براین مجبور نیستم با هر خار و خسی بنشینم در آیینه باخودم  حرف میزنم .

شب گذشته نتوانستم بخوابم  تمام شب درون رختخواب غلط زدم گرم بود ، سرد بود عریان شدم ، لباس پوشیدم و در این فکر بودم که ما انسانها با حیوانات فرقی نداریم ننها کمی تکامل پیدا کرده ایم  بیهوده خود را اشرف مخلوقات مینامیم ما همان حیوانیم یابو ، میمون ، اسب ، الاغ ، شیر ، روباه مکار و گرگ ، بلی ما همه همانیم تنها روی دوپا راه میرویم گاهی شعورمان از یک میمون در جنگل نیز کمتر است . ث

شکوه  تاج سلطانی  که بیم جان دراو درجست 
کلاهی دلکش است  اما به ترک سر  نمی ارزد 
ترا آن به که روی خود  ز مشتاقان بپوشانی 
که شادی  جهانگیری غم  لشکر نمی اندازد ......حافظ 
پایان /
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » .اسپانیا / 06/04/2018 میلادی .



پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۷

فلسفه وفیلسوف




فکر کردن به فلسفه  در هر زمانی  هم متنوع وهم بعرنج بوده است  تنها فلاسفه قرن نوزدهم  که میتوان برایشان احترامی قائل بود  افلاطون که کمی دست در سیاست کرد  سقراط را بجایش کشتند  رویهم رفته بسیار مسئله بغرنجی میباشد  چه از حیث حجم وتنوع وفهم  وعقیده  بنا بریان مشگل ایست بتوان فلسفه وسیاست را بهم آمیخت و در حلقوم کسی به زور فرو برد .

در آن زمان که ما داشتیم  تاتی تاتی خودی به دنیا میشناساندیم ناگهان  حضور عده ای با عقاید فلسفی » هگل . مارکس . اینگلس  ونیچه  " یکباره مانند شن بر سر همه فرود آمد ، آنهم ملتی که تازه بعضی ها میتوانستند به دانشگاه بروند وهمه  هم میل به دکتر ومهندس شدن داشتند ویا حقوقدان واکونومیست ! حال شاعران ونویسندگانی از جبه های مختلف  با کتابهای قطور فلفسی بجان جامعه نیمه پاره افتادند ،  در قرون گذشته اگر فلسفه ای داشت شکل میگرفت در طی سالهای آنهم به دلیل بودن آن فلاسفه که خود اهل سر زمینشان بودند ،  واصطلاحات  معانی وکلمات غیر معنا ونا متعارف  را خوب میشناختند ، آنها در اثر سالهای تجربه عملی وعلمی خودرا در آن حد دانستند  که بتوانند خودرا برای نظم جامعه آماده سازند وجامه  همه تحصیل کرده بودند ، درایران ما که هنوز ( حافظ ) بعنوان رمال وفال گیربود وکسی معنای یک خط آنرا نمیدانست ویا خیام که بقول پروفسور ادوارد براون باید  خیلی فهمیم بود تا وانست معنای کلمات آنرا درک کند وبفهمد که او در ابیاتش چه ا گفته  تنها یک چیز را فهمیدند : دم غنمیت است می بخور وبه فردا هم نیاندیش !!! .

مردم آن زمان بخصوص جوانان در وضع بغرنجی بسر میبردند که ناگهان  فرشته نجات در لباس یک مردی لندوک  بنام دکتر شریعتی از راه رسید ، وبا جور کردن کلمات الهی وزمینی نسلی از مارا بسوی نابودی  برد و انسان  ، برد وتفاله قی کرد ، در آن زمان اگر مثلا میگفتند : نیچه » بی خدا ست  واعتقادی به الهیات ندارد وابدا خدارا پذیرا نیست  اورا تکه تک میکردند ( هنوز هم میکنند) ! کمتر کسی نیچه را میشناخت  دانشمندان وبزرگان ما کمی با فلسفه سارتر آشنا بودند منجمله مرحوم دشتی او چند زبانرا خوب میدانست بنا براین میتوانست بفهمد که اصولا معنای فلسفه چیست .
وناگهان سیل کتابهای فلسفی وارد بازار شد  همه خریدند همه خواندند و همه ـآنهارا که یک رنگ ویک اندازه بودند درون قفسه هایشان به نمایش گذاردند ، عقاید دچار سر درگمی شد آن عنایت و دیانت جای خودش را به یک سیاست نم کشیده داد  ، حال باید خیلی متفکر و دانشمند بود تا فهمید مثلا ماکیاولی چه فلسفه ای برای حاکمین روی زمین نوشته و دستور داده است !.

مانیفست  کمونیسم مارکس وسرمایه درهمه خانه های جای پیدا کرد  نظریات فوئرباخ  دانش آموزان را به زیر سلطه خود برد  وهه عقیدتی شدند  خیال نکنید که آنهاییکه بسوی حزب منفور رجوی رفتند  آدمهای بیسوادی بودند ، نه همه دانشگاه دیده وتحصیل کرده میل داشتند در یک حزب روشن فکرانه به همراه دنیا جلو بروند  غافل از آن بودند که آنجناب  خود یک پیامبر اسلام و حتی خود را بالاتر از مقام الهی  میدانست وبا همبستر شدن با مریم با و مقام ودرگاه : مریم » مقدس را داد بساط روضه خوانی سینه زنی زنجیر زنی روزه ونما ز ونماد پیامبر ومقلد آنها جعفر صادق بود ،  وبهترین خواننده ما اذان گوی آنها شد  ، فرزندان کوچک ما جان ومال خودرا دو دستی تقدیم آن دیوانگان کردندامروز همه پیر شده اند چه درلیبرتی چه دراشرف وچه درپاریس خدمتکارانی هستند که بعنوان برده مریم مقدس دارند جان میدهند . واینها همه دراثر لطف نویسندگان گنده گوی ما که فیلسوف بودند  واز نوزادی درشکم مادر فیلسوف متولد شده  حال درصدد این هستند که فلسه  اماموئل دو کانت  یا ارنست  ماخر !!!! را با قاشق به  حلقوم فرزندان نسل جوان ما بکنند .

حال برایمان چی مانده با کدام قدرت جسمی وروحی میخواهید سر زمینتانرا حفظ کنید نیمی معتاد / نیمی در زندان / نیمی بر چوبه های دار / نیمی دست وپا بریده ومعلول جنگی ونیم بیشتر در محبس پیامبر نوین رجوی دارند جان میکنند  وحال یکی از خوانندگان من مرا متهم به ترس از امریکا کرده است ،نه !  جانم نه عزیزم آن نقشه سالهاست که رویش کار شده در مجله تایم برو دنبالش ویا درگوگل آنرا سرچ کن . کار من نوشتن  وگاهی با درد دلهایم کمی روشنگری است نه فیلسوفم ونه اهل قلم ونه اهل سیاست دیگر همه چیر برایم پایان گرفته است امیدم را ازدست ندادم اما امیدی چندانی همم ندارم که ایران دوباره ایران شود شاید ویران شود اعراب درانتظار دستورند که به ایران حمله کنند تا خرخره مسلحند وشما با دو موشک چسکی خود میخواهید کجارا نابود کنید  شما که حتی قدرت ندارید از پس چند جوان عرب زاده اهواز بر آیید پس شما برای همین در آنجا ساکنید نا ایرانتان تکه تکه شود/ .پایان  ثریا / اسپانیا / 5 آپریل 2018 میلادی / » لب پرچین « ......

بد ترین و...بهترین !




 با نگاه کرن به این تصویر ، خیلی چیزها درذهنم  روشن میشود ویاد ها وخاطره ها مانند چراغی در تاریکی مغزم ناگهان میدرخشد .
در کنار گفته های  فسیلان  امروز و جوانان دیروز مینشینم و تاسف آنها را از آنچه که بر آنها رفته میبینم  و از خود میپرسم :
پس چرا ؟ چرا بسوی دشمن وطن رفتید ؟ 

چرا نا شکری کردید ؟ بقول خودتان رضا شاه ایران را به نگینی درخشان مبدل کرد واین موجودات  نا شناخته از صحراها ی وحوش فرار کرده ایران را تبدیل به یک زباله دانی کردند که نه آب دارد و نه هوا  دو عامل طبیعی را از بین بردند و شما پس از چهل سال تاسف  گذشته ها را میخورید با چرخیدن دور مصدق السلطنده و فرقه رجوی وبازگشت به سوی خود .

بیاد دارم در آخرین سالهایی اقامتم در ایران   شبهای جمعه تا  دمیدن طلوع صبح شنبه خانه من جایگاه مفت خوران بود و بادمجان دور قاب چینان ، مهمان همیشگی این برنامه ها شخص اول شاعر بزرگ وترانه سرای معروف بود به همراه  خانواده اش  .... که بعدها یک سروده بزرگ هم به پیشگاه حضرت امام  (ره) تقدیم کرد والبته صله اش را گرفت ،  آن روزها پز شهبانو وعلم را میداد ! . 

بگذریم شبی مرحومه بانو دلکش / توکل / عماد رام / بانو  بیتا / ویک خوانند ه کرد نیز درون آن زیر زمینی که من برای پذیرایی از ادبا ومحافل فرهنگی درست کرده بودم حال شده بود قهوه خانه قنبر با منقل وسماور ومیزهای قمار وتخته نرد / منهم مشغول پذیرایی بودم  شام مفصل / خاویار / تریاک سناتوری و ویسکی اعلا بدون باندرول عده ای هم بعنوان طفیلی وارد میشدند میخورندند مینوششیدند ودر راس آنها جناب باقر عاقلی بود ! 

شب داشت به صبح نزدیک میشد ومهمانان  خمیازه کشان  یکی یکی برای خروج خارج میشدند ناکهان صدایی شیرینی از ته اطاق بگوش  رسید : 
خدایا ! این شبهارا از ما نگیر ، وخدایا این یکی از بدترین شبهای ما باشد !! 

من با بشقابهای کثیف دردستم میان اطاق خشکم زد ، یعنی بیشتر میخواهی ؟ یعنی ارضا نشدی ؟ این کم بود ؟ ......

دوسال بعد من درخارج بودم ، شنیدم همسرش را که  افسر نیروی دریایی بود اعدام کردند / پدر شوهرش سکته کرد / برادر وپسر کوچکش را به زندان بردند وخودش فراری شد ودرخارج به سرطان سینه مبتلا گردید / زندگیشان از هم پاشید امروز خبر ندارم درکجاست وچه میکند اما شاعر گرامی که پدر ایشان بود تا سن نود سالگی عمر کردوهنوز دست از مجیز گویی وشاعری نمیکشید . بهر روی درخارج نیز توانستند با کمک اعیادی باز خانه دار شوند ومانند من بی خانمان نباشند .

در ان شب چیزی دردلم شکست ، گویی سیلی سختی بگونه ام خورد ، کجایی ؟ داری چه میکنی ؟ برو ، از میان این قوم بگریز که قوم الظالمین هستند بجای آنکه  دست ترا ببوسند پای دیگری را لیس میزنند ، بشقابها را روی میز گذاشتم واز زیر زمین بیرون آمدم وبه اطاق خوابم پناه بردم ، اشک بی اختیار از چشمانم فرو میریخت صدای دلکش را میشنیدم که میگفت " پس خانم صاحبخانه کجاست و همسرم در جوابش میگفت صاحبخانه دکتر عاقلی است !!!. راست میگفت هرچه داشت از وجود همان مردک داشت .
من با دوچمدان  محتوی لباسهایم و نوارها و صفحه هایم با چهار فرزندم تک وتنها در فرودگاه مهر آباد در انتظار پرواز بودم بسوی یک مقصد نامعلوم .

حال امروز میبینم که این مردان گذشته وزنان همچنان حسرت گذشته را میخورند وآه حسرت میکشند ونمیدانند که بقول معروف  » از ماست که بر ماست «  اول باید از خودمان  شروع کنیم اول باید خودمان را  بشناسیم اول باید یک انسان باشیم ، امروز دیگر برای همه چیز دیر شده است و همین شماها بودید که سر زمین آباء واجداد ی مرا بباد دادید خانه امرا ویران ساختید ومرا آواره شهرهای کردید حال درمیان مشتی دهاتی بیسواد باید با غمزه  وچشم ابروی مغازه دار روبرو شوم که بمن میگوید هرنانی چه مزه ای دارد واین شیرینی های درون پاکت  مانده ساخت دست کدام شیرینی فروش است ویا درمیوه فروشی زنک بمن بگوید کدام سیب زمینی برای سرخ کردن وکدام برای پختن است ، ما تنها یکنوع سیب زمینی داشتیم ، ویک ایران بزرگ یک فلات ودشت پربها وپهناور و لبریز از برکت . خوب  سر شما و خم  سلامت  از ما گذشت . ث
پایان 

روح من کم سال است 
روح من  در جهت آبهای تازه جاری است 
 روح من گاهی از شدت غم  دچار بیماری میشود 
روح من در پی پیکار است 
و روح من دانه دانه گلهای باغچه را سجده میکند 
و میبوید و شکر میکند که هنوز زنده است 
---------------------------------------ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 05/04/2018 میلادی /....