من از بالا نشستن خار روی دیوار دانستم
که ناکس ، کس نمیگردد باین بالا نشستنها
من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم
که کس ، ناکس نمیگرد د بانی افتان وخیزانها ؟
نام شاعر یادم رفته حتما او هم درزمان خودش اینگو.نه خارنشینان و گلهای افتاده برخاک را دیده که این اشعار را سروده است . دمش گرم !
لابد او هم در زمان خودش ا زاین افتادنها وخارها تیز برنده دیده است که دست به ابتکار زده واین اشعار را سروده ، تمام شب بیدار بودم وحسی درمن میجوشید ،
متاسفانه نه خبرنگارم ، نه روزنامه نگار ونه کارت نویسندگی دردست دارم تا بتوانم آنچه را که برمن گذشت بنویسم ، اما دانستم و فهمیدم که امروز روزی نیست که تو بتوانی دم از اصالت وجود ویا گذشته پر بهای خود بزنی ، امروز خارهای برنده ، علهای هرزه وجرثومه های بو گرفته رشد کرده وگرد درختان قوی هیکل چندین ساله را گرفته اند گاهی مغز آنانرا میپوسانند وز مانی سیل سرازیر میشود و آنها را با خود میبرد درخت از نو زنده میشود وبرگ وبار میدهد .
روزی روزگاری همه چیز سر جای خود بود امروز تاج ملکه زیبایی ارزشش بیشتر از یک تاج قدیمی است ، دوران جنگ اقتتصادی و حضور پررنگ مافیای قدرت است که دیگر کسی بفکر مغز و پوسته که درآغاز یکی بودند نیست .
امروز هم مغز وهم پوسته باهم بیگانه اند هریک به راه خود میروند و بسیاری از پوسته های خشک و مرده و دور ریختنی معانی تازه ای پیدا میکنند وتر وتازه وزنده میشوند .
این پوسته ها چندان رشد میکنند که دست از سر شاهکارهای طبیعت نیز بر نمیدارند آنها معنی زاده شدن و پرورده شدن خود را خوب میدانند حال میل دارند پوسته اصلی و محکم صدف را روی خود پوشانده و بگویند که این ( معنی ) ماست و شما نمیتوانید ما را از هم جدا کنید .
تمام شب آن چهره مغموم وغمگین و شکست خورده به ظاهر در جلوی چشمانم جلوی گری میکرد خبر حتی تا رسانه های بی هویت تمام دنیا رسیده بود ،
تاریخ جایش را را عوض کرده تاریخ را بزرگا ن نوشته اند شاهان نوشته اند هرچیزی در ظاهر فقط درهمان پوسته ظاهر دوام میاورد اما اگر درختی با پشتوانه هشتصد سال خانواده باشد باز بسیار مسائل مغز درونیش جا بجا میشود باید خیلی خود را محکم نگاه دارد هر روز که بگذر با این دنیا یگانه تر میشود پوسته میماند همان که بود و مغز چیز دیگری میشود از نوع خارهای تیز و برنده بیابان .
سده ها و سالها تغییر در زیر این پوست پر دوام ناگهان تغییر پیدا میکند آن پوسته محکم که ناگهان شکافته میشود و مغزی بی بها و بیگانه از ان حارج میشود ، این رسم طبیعت است و رسم زمانه .
آن درخت محکم و با آن شاخه ها آن مغز بیگانه را از خودش میداند اما ناگهان احساس میکند که درون آن مغز چیزی نیست ودر باطن دگرگون میشود دیگر دست دراز نمیکند تا آن مغز را بردار مغز درونش پوسیده است و باید بگذارد خزان بگذرد تا به زمستان برسد ، در زمستان انسانها ی پر قدرت جان میسپارند دربهار علفهای هرزه که رشد کرده اند گاهی از بین میروند . باید صبور بود و صبر داشت .
امروز دگر کسی اندازه خود را نمیشناسد آنقدر زباله دراطرافمان ریخته که دیگر دچار خفه خوان شده ایم ، من خیلی کوشش کردم که اندازه خودم را بیابم اما موفق نشدم زمانی میشد که با فاحشه های مشهور مجبور به نشست وبرخاست میشدم وزمانی فرا میرسید که میبایست به مسجد ویا میخانه بروم ، راهم را گم کرده بودم گامهایم به سنگ میخورد وهر لحظه ممکن بود که بر زمین بیفتم و دیگر برنخیزم ، دنیا داشت عوض میشد و من در لاک خود میچرخیدم حال اندازه ام را پیدا کرده ام اما کسی دیگر هم قدر واندازه من نیست یا بزرگند !! ویا خیلی کوچک بنا براین مجبور نیستم با هر خار و خسی بنشینم در آیینه باخودم حرف میزنم .
شب گذشته نتوانستم بخوابم تمام شب درون رختخواب غلط زدم گرم بود ، سرد بود عریان شدم ، لباس پوشیدم و در این فکر بودم که ما انسانها با حیوانات فرقی نداریم ننها کمی تکامل پیدا کرده ایم بیهوده خود را اشرف مخلوقات مینامیم ما همان حیوانیم یابو ، میمون ، اسب ، الاغ ، شیر ، روباه مکار و گرگ ، بلی ما همه همانیم تنها روی دوپا راه میرویم گاهی شعورمان از یک میمون در جنگل نیز کمتر است . ث
شکوه تاج سلطانی که بیم جان دراو درجست
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی اندازد ......حافظ
پایان /
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » .اسپانیا / 06/04/2018 میلادی .