چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۶

چند شاخه گل



قبل از هر چیز چند شاخه گل ویا چند شاخه شکوفه بهاری را تقدیم شما عزیزانم مینمایم . با سپاس .

امروز کمی دیر شد میبایست به آزمایشگاه میرفتم  هنگامیکه بمن دستور میدهند خون آزمایش کنم گویی میگویند برو یگ خشت تازه روی گورت بگذار ، رگهایم باندازه رگهای بچه های نوزاداست بنا براین صد جای دست مرا سوراخ میکنند سر انجام میرسند به حرف خودم وباید بروند سوزن بچه های نوزارد را بیاورند تا بتوانندخون مرا درون لوله های آزمایشگاهی کنند .
امروز دیگر جایی نمانده بود نزدیک زگهای دستم را سوراخ کردند ، قلبم  داشت از جای کنده میشد هم گرسنه بودم وهم تشنه جمعیت هم زیاد بود ، وشرمنده پرستاران میشوم که آنهارا اذیت میکنم خوشبختنانه همه مهربانند و مرا تحمل میکنند .

گاهی فکر میکنم  انسانهای خوب  ویا بد وجود  ندارند ، فقط لحظاتی   وجود دارد که طی آن  ما یاخوب هستیم یا بد ویا وحشی میشویم وآدم میکشیم امروز هفده یوتیوپ روی تابلت من بود هر روز یکی پیدا یشود و نقد ودستور میدهد  انتظار ها به پایان میرسند هنوز ایران کار دارد تا  کشوری شود مردمش هنوز باید اول خودرا بشناسند وبدانند که چه میخواهند  یکی از چپها انتقاد میکند چرا چپ ها راهشان عو ض شده دومی راستهارا نا چیز میشمارد وپول پرست خطاب میکند چهارمی میگوید تکلیف خودرا با این جماعت معلوم کنید مردم هم دورخودشان میچرخند شورش میکنند اما راهبری ندارند ،  انتظار وانتظار  ودوباره  سروصدا و منظره خون  وخطرهای ناشی از اعدامهای بی رویه  هیچ انسان آزاده ای بخاطر  کشورش آدم نمیکشد بلکه اورا میسازدتنها آن حرامزاده های کثیف هستند  که دیگرانرا به کشتن میدهند  وخودشان پیروز میشوند  کشتی سر زمین ما در تاریکی روی آبهای ناشناسی حرکت میکند چراغ راهنمایی نیست فاز دریایی راه را نشان نمیدهد تنها چند چراغ قوه دستی روشن وخاموش میشوند .

من درمورد اشتباهات انسانها عقیده دیگری دارم  این عقیده  را قبلا " گوته " هم بیان کرده بود  اشتباهات  یک مرد از او انسانی  دوست داشتنی  میسازد ، اگر خودرا بشناسد  اما درمورد یک زن نمیدانم چون خودم همیشه درمعرض آزمایش وخطر بوده ام یعنی به راستی همیشه همین بوده ام  تنها فرقی که کرده ام دیگر فریب نمیخورم  حتی به احساسم نیز گوش فرا نمیدهم تنها یک تماشاچی بیطرف .
من مریم مقدس نیستم  وخیال هم ندارم دراینده همین باشم  فقط آنچه را که انجام میدهم  که حق من است ، دفاع کردن از خود از زندگیم وخانواده ام ، دران زمان دیگر من نیستم ببری خشمناک و درنده که دوست و دشمن را نمیشنا سد و پاره میکند .

از زندگی درسهایی سخت تزار امروز فرا گرفته ام  آموخته ام که چگونه باید با اطرافیان برخورد کرد از چهر شان میتوانم تا اعماق وجودشان سفر کنم ، درانتظار هیچ خوشبختی نیستم  خوشبختی ابدا وجود ندارد تنها لحظاتی حاکی از لذترا ما خوشبختی مینامیم ( مانند امروز که نزدیک بود  قلبم از کار بایستد  بسکه سوزن در دستهایم فروکردند تا رگ را بیابند هنگامیکه با سر گیجه از اطاق بیرون آمدم تلو تلو خوران احساس خوشبختی کردم که زنده ام در رستوران بغل یک تکه نان خشک با کمی مربا ویک قهوه نوشیدم وراه افتادم باران به آهستگی میبارید اما هوا بهاری هنگامیکه بخانه رسیدم  خوشبخترین انسان روی زمین بودم . این همان لحظه است .

دراین جا برای دعاا کردن میگویند " سلامتی ، عشق وپول من آنرا درست کردم ، سلامتی وعشق ، پول یعدا خودش خواهد آمد پول بدون عشق وسلامتی فایده ای ندارد .
زندگی جناب شرایتون هتل دار معروف که نمیدانم هنوز هتلهایش هست با آنها هم رفته اند  را میخوادم در زندگیشان آمده بود که ایشان تنها با ( پنجاه ) سنت شروع بکار کردند!!! من با پنجاه هزار یورو حاضرم کار کنم اما چگونه میتوانم آقای شرایتون بشوم یا بانوی ایوانا ترامپ ؟!..
..
دومرد بزرگ دیروز و امروز از این دنیا رفتند یکی ( ژ یوانشی ) طراح معروف  که مدل او اودری هیپورن بود وعطر های او مورد علاقه من ودیگری ( هاوکینز ) فیزیک داند وعالم معروف انگلیسی درخبرها تنها درآخر خبر آمد!!! من خبرهارا درسایت اسکای خواندم حال وجود بی وجود من برای ای دنیا چه فایده دارد؟ کسی نمیداند ، نه کسی نمیداند کی واز کجا آمده وچه موقع به کجا خواهد رفت / پایان 
ثریا ایرانمشن /» لب پرچین « اسپانیا / 14/03/2018 میلادی /

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۶

جنگ هفتاد دوملت .....

یک هفته تمام ما دل غشه داشتیم ودست آخر گریستیم !!
اسپانیا درعزای کودکی  که به دست زنی  افریقایی تبار کشته شده  " هنوز علت نامعلوم است ! "  سه روز عزای عمومی اعلام کرد پرچمها نیمه افراشته شدند ! 
نمیدانم باز چرا امروز بیاد آن روزهای تلخ افتادم  با مقایسه مردمان آن روز با امروز میبینم فرقی نکرده تند ، تنها لیاسها ، مردم وزمان عوض شده است ، بیاد " پرپر" یعنی پریدخت خانم افتادم که نسبت دوری با ملکه عصمت همسر رضا شاه داشت ! حال سگی ببامی جسته گردش بما نشسته ،  بیا وتما شا کن گویی خو د ملکه  کلئوپاترا ست که درکنار سزار نشسته به هنگام دیدار حتی خواهرش از اتومبیل پیاده نمیشد ومیگفت بیایید من شمارا ببینم ، دست کمی از " لیدی های " بی بی سکینه نداشت شاید هم خودش  را درقالب آنها میدید .
از قضای بد روزگار سرنوشت مرا با این قوم درآمیخت  بیاد کتاب معروف اوریانا فالاچی افتادم " پنه لوپه داشت به جنگ میرفت "  آنهم چه جنگی ؟ جنگ بین خانواده اشرافی ویک خانواده معمولی ! ده بیا ، طبق فرغون که هیچ  کامیون کامیون میبایست افاده بخریم سکوت مرا حمل بر حماقت من میکردند درحالیکه ترجیح میدادم در برابراین قوم سکوت کنم من نواده میرزا آقاخان کرمانی بودم از خانواده او بلند شده بودم اندیشه هایم بلند وپر بار بودند حال باید با مشتی بی سواد وعامی تنها بخاطر لباسهای مارکدارشان ورفت وآمدن شان بین دربار و بین ایران واروپا ومیهمانی دادنهایشان حرکت کنم .

بیاد دارم اولین شبی که من وهمسرمرا دعوت کردند ( افتخار بزرگی بود ) پیشخدمتها با دستکشهای سفید وفراک از ما پذیرایی میکردند ومن حیران بودم که درحانه یک ایرنی هستم یا دریک مجلس بزرگ لیدای مکش مرگ ما ، دکمه های بلیزر پسرشان یک پهلوی بود ! وشبی که برای دیدن اولین فرزند من تشریف فرما شدند بخانه ما نیامدند گفتند پله ها زیاد است ( راست هم میگفتند پنجاه وهفت پله بدون آسانسور) من درقلعه دیوان زندانی بودم ، بنا براین میهمانی درخانه همشیره پرپر خانم انجام میگرفت عده ای میهمان آمدند عروسشان دختر تیمسار فلان و من در گوشه ای به نظاره نشسته بودم ودیدیم یکی از بانوان  مادر پرپر خانم هلویی را وسط بشقاب گذاشت وکارد وچنگال را برداشت تا هلو را بخورد هلو سفت بود از درون بشقاب پرید وسط اطاق !!! آنجا بود که من سر خنده را رها کردم وسپپس گفتم :

ما دهاتیها عادت داریم هلو رابا دست  بخوریم آنچنان که آ ب هلو روی دستها و بازوان را را خیس کند ! همه نگاهی عاقل اندر سفیه بمن انداختند ومن رفتم اطاق بالا درکنار بچه ام خوابیدم موقع رفتن شد ، آهای کجایی ، ناگهان بیادآوردند که ولیمه وچشم روشنی برای بچه نیاوردند  فلانی تو پهلوی داری ؟ من گفتم مهم نیست بعدا سکه پهلوی را به همسرم بدهید او بیشتر احتیاح دارد  تا من.
کم کم دوست شدیم یعنی قمار  مارا بهم نزدیک کرد  به کلوب ایران میرفتیم بازی میکردیم شام میخوردیم وکم کم پرپر خانم از اوج به پایین خزید چرا که پسرش را ازدست داد وهمسر ش رانیز ازدست دادومن تازه فهمیدم چه زن ساده دل ومهربانی است تنها فریب آن خواهر کوچکش را میخورد با پای چوبی اش وجاوکردنهایش .

بعدها شنیدم پرپر درخانه سالمندان است وکور شده دیگر خبر ندارم دامادش آجودان شاه بود که فوت  کرد وخبری از بقیه ندارم میلی هم ندارم که خبری ازانها داشته باشم  آنهاهم خودرا " ژن برتر" میدانستند بخاطر بازاری بودن وتجارتها وغیره و........؟! 

پرپر تنها بیست سال زندگی توام با سعادتی داشت وما هرکدام تنها بیست سال زندگی میکنیم امروز با نگاهی باین جماعت تازه به دوران رسیده میبینم فرق چندانی نکرده اند آن زمان با کلاه پهلوی وشاپو بودند حال امروز با عبا وعمامه وچادر سیاه البته آن روزها  هم درآن خانواده عده ای سخت مومن بودند وانگشت دردهانشان میگذاشتند تا غریبه صدایشانرا نشود .نه چیزی عوض نشده ما اسیر زمان ومکانیم تنها جایمان عوض میشود .

امشب شب چهار شنبه سوری است هوا ابری ونشان باران است ما قرار بود از روی شمع بپریم حال اگر باران بیاد باید شمع را درگوشه راهرو بگذاریم ویکی یکی از روی آن بپریم ونشان بدهیم که چقدر پایبند آیین پیشینیان ! هستیم آجیل هم آماده است . منهم خسته . پایان 
ثریا / اسپانیا / شب چهار شنبه سوری 21 اسفند ماه  1396 برابر با 13/03/2018 میلادی میلادی . 

نامه سفارشی


بسم ا ز چشم گریان اشک ناکامی ستودنها 
بسم در سوگ یاران نغمه ماتم  سرودنها 

هزاران رنگ و نیرنگ از فلک  دیدم و حیرانم 
که مقصد چیست گردون را از این باز ی نمودنها .....پژمان بختیاری 

روز گذشته برگه ای از پست در جعبه نامه هایم بود ه یک نامه سفارشی داشتم از " مادرید" که باید از پستخانه میگرفتم ! تعجب کردم ! من درمادرید کسی را نمیشناسم روزی و روزگاری درد یوانخانه دراویش چند روزی بکار گل مشغول بودم و سپس عطای آن خود ساختگی وفرو رفتگی وبه آسمان رسیدن را بخودشان بخشیدم وبا تنی بیمار بخانه برگشتم واز این داستان قریب بیست سال میگذرد ! نگاهی به فرستنده انداختم ، تنها یک کلمه بود " مائر ید " نه نام فرستنده مشخص بود ونه انیکه آدرسی وجود داشت ار سر سیری نام مرا کج وکوله در بالای آن نوشته بودند ، بعلاوه راه من تا پستخانه راهی نزدیک نیست بایدبه شهر بروم ! آنرا پاره کردم  و دور انداختم  وامیدوارم نامه به دست فرستنده اش برسد .

نمیدانم  شما هیچگاه  دقت کرده اید  گاهی یک حس خود سری  و عناد   یک میل شدید آزردن  و بد کردن  بخود در وجودتان   بیدار میشود ؟  این حرص و تمایل  شدید  مودلو عوامل  نیرومندی است  که در وجود انسان جای دارد  و د راعماق قلب  انسان  نهفته است  ؛ چند صباحی است که این حس در من بیدار  شده خود آزاری  . گویی خود خود مرا تنبه میکنم  از اینکه  چرا پای بعرصه وجود گذاشته ام .

نمیدانم چرا بیاد سگ کوچکم افتادم که  آنروز صبح مادر با کارد بر فرق سرش زد و او را نیمه جان وخونین در گوشه ای رها ساخت پدرم او را فورا ا برای مداوا به نزد دکتری برد اما سگ درراه جان داده بود و نتیجه اش یک سیلی محکم بود که بر گونه مادرم خورد .

اوف  ،مادرجان بیاد دارم چگونه موهای طلایی ونیمه سفید خودرا با مشت میکندی وبر سینه ات میکوفتی  و خود را لعنت میکردی از اینکه مرا به دنیا آورده ای .

من در جنگل بزرگ گم نشدم ، خود خودم را یافتم چرا که مرتب کتابی در دستم بود نه مادام کاملیا شدم ونه آن راهبه مقدس درون یک دیر ، یک انسان شدم ، و تنها خود را آزار دادم نه دیگران را .

هنوز روز نیامده  صبح زود است  خسته از خوابهای طولانی ، در کنار فرشته صبح نشسته ام و در انتظار طلوع خورشید هستم  همه جا ساکت وهمه چیز آرام است  و درفکر  آن نامه ناشناس هستم ، من دیگر در این دنیا کسی را نمیشناسم به غیر از بچه هایم وخانواده همسران آنها ، دیگر دوستی ندارم  حتی آن دوست قدیمی من همسر ژنرال نیز در شهر خودش از دنیا رفت ، امروز دیگر آ ز آن همه رفت وآمد وشکو ه وجلال و لباسهای گرانقیمت و میز بزرگ خبری نیست ،  مانند یک مرغ کرچ درون یک سوراخ  نفس میکشم وتنها ارتباط من با دنیای خارج همین صفحه کوچک است  مانند یک بوته کوچک  بو.دم  با عشق بزرگ شدم  امروز درختی کهنسالم  و تنها در انتظار کسی هستم که مرا از ریشه بیرون بکشد  در انتظار هیزم شکن زمانه . حسرتی به دل ندارم زندگی بطور کسل کننده و یکنواختی میگذرد  روزی مانند آب یک چشمه  با عشق  از دل سنگ  بیرون میامدم  امروز سنگ خارا است   که سرم را به آن تکیه داده ام .

بهر روی دیگر کسی نمانده همه رفتند ، همه رفتند آنهاییکه دوست میداشتم ویا دوستم داشتند وحتی دشمنانم نیز رفتند تنها بعضی از اوقات دررویاهایم   شوری بپا میکنند ومن صبح خسته و کسل ار جای بر میخیزم واز یاد میبرم که شب گذشته چه ها در خواب دیدم .

روزگاری  بود که شبها میترسیدم  از تاریکی ها وتنهایی اما  امروز هنگامیکه شب فرا میرسد  خود مرا درنقاب  تیره وظلمت آن پنهان میکنم  ودر تاریکی جرئت ازدست رفته را باز میبابم  وشاهین وار  دردل ابرها ی اسمان به پرواز درمیایم  وحشت واضطرابی ندارم  وتا سپیده دم که برمیخیزم واولین کارم نوشتن است .
نوشتن بمن روح میدهد ، جرئت بیشتری میدهد و مرا تسکین میدهد و یا کتابی زیر بغل میگیرم درون  آشبزخانه کوچکم در کنار فنجانی قهوه مینشینم تا صبح واقعی بدمد و باز روز بیهوده دیگری را از نو شروع کنم ،  
بنا براین دیگر در انتظار هیچ کس و هیچ معجزه ای نیستم . پایا ن

ادعای فضل ونقش وخودستایی دیدم اما 
در بسی دانشوراان جز مردم عامی ندیدم 
-------------------------------------------- ثریا ایرانمنش / » لب پرچین « / اسپانیا / 13/03/2018 میلادی و........ شب چهارشنبه سوری !

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۶

سالگرد

پرده را برداریم 
بگذاریم که احساس هوایی بخورد 
بگذاریم ، بلوغ  زیر هر بوته که میخواهد 
 بیتوته کند 

این روزها باید سالگرد رفتن تو از این دنیای  بی ثمر باشد ، امروز صبح ناگهان جلوی چشمانم نشستی ، نه ، فراموشت نکردم  ، کتابهایت هنوز درقفسه  کتبابهایم   جای دارند  با خط وامضای تو .
روز گذشته در آشپزخانه ناگهان احساس کردم کسی بازویم را گرفت ، ترسیدم ، برگشتم ، کسی نبود ، حال دراین  پندارم شاید تو بودی  آمدی تا بگویی بیاد من باش دیگران مرا فراموش کرده اند.
آنروز که عشق با شاخه ای از سنبل  بر سرم فرود آمد ،
  وفرمان داد که بیایم  وبه دنبالت بشتابم  دوان دوان  مانند دوبچه خردسال  از رودخانه هاعبور میکردیم از قله کوهها  و پرتگاهها  عرق از سر رویمان جاری بود  قلبم چنان میزد که نزدیک بود درهم بشکند چیزی نمانده بود که در پایت جان بسپارم  .

آنگاه عشق بالهای لطیف  خود را  بالای سرم باهتزاز درآورد  و گفت ، بس است ، بلند شو ، تو لایق عشق او نیستی . خندیدم .، راست گفت ، من رفتم وترا تنها گذاشتم میان ما تنها چند خط رد وبدل  شد و سپس پایان گرفت .
 میدانم که چند سال بر من گذشته  اما نمیدانم  که آنچه باقی مانده  چند اندازه است روزی تنها آرزویم این بود که به دیدار تو بشتابم وگلی را بر مزارت بگذارم اما این امر هم ناممکن شد .
امروز فرشتگان جهنم  دست وپاهای  عشق را  با زنجیر ها محکم بسته اند  وزیباییها گم شدند  امروز خاک تیره  آبها را مینوشد  ودرختان راخشک میسازد  دریاها سیلاب شده  به هرگوشه ای میشتابند ومجالی برایمان باقی نمیگذارند که سری بخانه دل بزنیم .

بیاد داری که گل شقایق را چقدر دوست داشتم بعدها فهمیدم این  گل افیون است  و کبوتران را و خورشید را  امروز از کبوتران که جلوی بالکن خانه ام عشقباری میکنند بیزارم  واز خورشید نیز گریزان .

اگر آن گلهای زیبایی را که برایم بایستگاه قطار آوردی امروز داشتم  آنها میدانستند  که دل من چگونه خونابه میریزد  اگر بلبلانی  که هر صبح روی شاخه درختان میخوانند  از دل غمگین من باخبر بودند همگی فرود میامدند تا مرا دلداری دهند .
ای یار مهربان  که در گور خفته ای من به نزد تو خواهم آمد  و ترا تنگ دراغوش خواهم فشرد تا از سرما ورطوبت زیر خاک درامان باشیم .
امروز من دردها ی بزرگم را درقالب نوشته های کوچک به حراج گذاشته ام  ونغمه هایم بیصدا  باز بقلبم باز میگردند   ....ودیگرهیچ .یادت گرامی روانت شاد .نوروزت پیروز !.
وشاعری را دوست میدارم که دوست داشتی .پایان  

صبح وقتی که خورشید  بیرون میاید  متولد میشویم 
هیجانها را پرواز دهیم 
 روی ادراک فضا 
آسمانرا  بنشانیم میان  دو هجای " هستی " .....سهراب سپهری 
یک دلنوشته / ثریا / اسپانیا / 12 مارس 2018 میلادی .
------------------------------------------------------------

گاریل

خبر تلخ بود ،  خیلی هم تلخ بود .
گابریل پسر بچه زیبا و ده ساله  که گم شده بد بین خانه مادر بزرگش تا خانه دوستش که تنها چند متر فاصله داشت  همه شهر را دچار هیجان کرده بود وپلیس وسگهای یابنده ومردم بصورت خود جوش در شهر " المریا"  به دنبال او بودند تا اینکه دو روز پیش جنازه اش را در پشت صندوق اتومبیل زنی سیاه پوست که معشوقه پدرش بود یافتند .
زن وشوهر مدتها بود از یکدیگرجدا شده بودند و مردک با این زن افریقایی تبار عشق میکرد ، درحال حاضر پدر نیز در مظام اتهام است . خبر تلخ بو دخیلی هم تلخ  تلختر از آن که آن مردک دیوانه و مهجور با قدرت کاذب دنیایی  روی صندلی طلایی بنشیند و ملتی را " حقیر " خطاب کند ویا آن دیوانه چپ چشم بگوید نوروز حرام است حرام پول بیت المال را که ما باید صرف هوسهای خودمان بکینم برای نوروز خرج نکنید . خبرها یعنی  تلخی .

من هنوز مینویسم با آنکه نوشته مرا روی ( گوگل ) پلاس پاک کردند خیلی تند بود اما نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم  ، نوشتن فرزند ضرورت است  از ارتباط انسانها  به زندگی  متولد میشود  چه شاعری با قریحه بالا وچه نویسنده ای بزرگ مانند گذشتگان  گاهی این شعله سوزان و سرکش است و زمانی لطیف و دلکش .
روی سختنم بیشتر  با آن گروه  از مردم ستمکار  است که زندگی را برای ملتی  تلخ کردند و آنها را به فقر و   تنگدستی و فساد کشاندند  .  مقدس ترین وظیفه  یک انسان  ترقی دادن فهم وا دراک عموم است نه آنکه  همان اندوخته  ته شعور آنها را نیز بگیرند وبجایش اراجیف بفرستند  آنهم با نام خدا  خدایی که با ما یکی است اگر ما نباشیم او هم نخواهد بود .
بهار زیبا از راه میرسد و من هر صبح باصدای پرندگان از خواب بیدار میشوم  وسواس زیادی  بخرج میدهم تا هفت سین را به هرقیمتی شده در بهترین زوایای اطاق کوچکم بچینم  بمن روح میدهد گویی هویت گمشده خود را دوباره پیدا میکنم ، نیمه  شب دیشب ناگهان از جای برخاستم و بیاد  دیوان بزرگ خیام ( اسفندیاری ) که به سه زبان  چاپ شده ومن آنرا در چمدانی پنهان کرده بوم افتادم   آنرا از میان کاغذهای پیچیده دورش بیرون کشیدم و در کنار حافظ و.مولانا گذاشتم  این هدیه دوستی نازنین بود که آخرین روزی که ایران را ترک میکردم بمن داد وچه خوب شد آنرا درون  کیفم گذاشتم وبا خود آوردم در غیر این صورت مانند بقیه کتابهایم مفقود میشدندواز بین میرفتند کتابهای نفیسی که در سالهای آخر به همیت شجا الدین شفا چاپ شده بود با جلد آبی وتاج طلایی روی آن آنها را نیز هدیه گرفته بودم اما به یغما رفت مانند همه زندگیم . 

چه خوب است که شاعر نیستم وچه خوب است که نویسنده با نام و نشانی نیستم  در همین کنج اطاق کوچکم دنیا را در آغوش دارم  و باید این را بگویم ملتهایی که زنده مانده اند  سخنوران  و شاعران بزرگی داشتند ، هنوز آثار چخوف ، ساموئل بکت ، شکسپیر ،  داستایوسکی و بقیه خواندنی  هستند و کهنه نشده اند چراغ راه ما آیندگان بودند متاسفانه نویسندگان و شاعران ما بیشتر مدیحه سرا ومدح گو بودند حتی د ر دوره پهلوی نیز ما نویسنده  ویا شاعر بزرگی نداشتیم تا برای ما آیندگان چیزی باقی بگذارد ، 
شاید عده معدوی از نویسندگان قدیم بسبک وسیاق نوشته های قدیمی مانند پروین اعتصامی و پدرش که مترجم زبر دستی بود   ....نه دیگرانرا   چندان جدی نگرفته ام  آنها بیشتر مفتون ایده های خود بودند تا پرورش شعور مردم  تنها دکتر حمیدی شیرازی بود  فریدون آدمیت بود  .....شاید نام دیگران را فراموش کرده باشم ، صادق هدایت بت شد  برای آنکه توانست روحیه بدبینی را درجامعه  رونق بدهد تنها کار مهم او ترجمه اشعار خیام بود وهمه  اعضای حزب چپ طرفدار او بودند ! وهستند !
شاعران یا درمدح علی سخن سرایی کردند یا در وصف خمینی واین چهل ساله هم زندان بزرگی زیر نام جمهوریت به تمام معنا اسلامی داعشی بر سر زمین ما حاکم بوده  است . تاتر گم شد ، سینما گم شد ، موسیقی از بین رفت خوانندگان ناپدید شدند  نوازندگان نیز غیر از ( یکی از آنها) که درکنار نوازنگیش آن کار دیگر را نیز انجام میداد همه یکی یک در خانه نشستند ودق کردند 
قوه تخیل ذاتی  و پرورش  ذهن ملت از بین رفت  حال یا سخن سرای سیاسی هستند ویا شاعر طنزگوی ولغز گو .
البته شیوه زندگی آنهارا نیز نباید نا دیده گرفت ،  " هوراس"  دریکی از قصیده هایش میگوید  " شدت فقر  مرا به چکامه گویی  وادار کرد  اگر متمول بودم  خوابیدن را هزار بار بر سرودن شعر ترجیح میدادم" !  خوب این تازگی ندارد همیشه هنرمندان و نوازندگان آهنگسازان باید زیر نظر یک شخص متنفذ ویا احیانا حاکم ویا شاه قرار بگیرند تا کارشان را ادامه دهند عده ای از سر شوق وعده ای برای آنکه گر سنه اند  . یونان هنوز به سقراط وافلاطونش مینازد  آنها یونان را بوجود آوردند  همه آنها جیره خوار پادشاه وقت نبودند  برای همین هم هست هنوز یونان زنده است  ودر آخرین ها  کسانی مانند " لاک " فیلسوف انگلیسی ، " ژان زاک روسو "  نویسنده فرانسوی که میگویند قانون اساسی فرانسه  از روی نوشته های او تنظیم  شده وسایرین که دراین صفحه کوچک جایی ندارند مقامشان بالاتر از آن است که من بخواهم درباره آنها قضاوت کنم  همینقدر که توانسته ام از زوایا و تراوشات افکار بلند آنها بهره ببرم و خودم را بسازم برایم کافی است .

بعد ها نویسندگانی مانند " جین آستین " وجنایی نویس معروف انگلیسی  " آگاتا کریستی " که علاقه ای باو ندارم  بهر روی آنها نیز کار خود را انجام دادند وشمه هایی از زندگانی گذشتگان را جلوی چشمان ما گذاشتند  . مثلی است  معروف که میگویند :

از انگلیسی ها پرسیدند بین هند و شکسپیر کدام را انتخاب میکنید ؟ گفتند هند را رها  ساخته و شکسپیر را نگاه میداریم . این ملتها زنده ماندند وما » تحقیر وحقیر « شدیم  چرا که خودمان نه  راه راست را میدانستیم ونه آنهاییکه قلم دردست داشتند  توانستند مارا راهنمایی کنند آنچه که امروز داریم از نویسندگان خارجی است و شاعرانی مانند خیام وحافظ .کاری به مولانا و طرز فکر او ندارم من بیشتر به ملیت میاندیشم تا به دیانت .  و متاسفانه ملیت ما هم قبیله ای است  که تنها وجه اشتراکشان زبان شیرین فارسی است واین به تنهایی قادر  نخواهد بود ملت بزرگی را از زیر یوغ این جانیان رها سازد چرا که دستهایشان  بهم گره نخورده  وزنجیر انسانی نساخته اتد ........پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 12/03/2018/ میلادی ./...

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۶

بمن بگو !




 تا وقیتکه  خداوند هنر  طعمه ای برای یک نویسنده ویا یک شاعر نفرستاده باشد ، او هم مانند دیگران به دنبال نان و آب و سر پناهی است ، زمانی آرام است که زخمی بر دل و یا اندوهی  ویا عشقی گریبانگیرش شده باشد .
من از نه از ستایش دیگزان خشنود میشوم ونه از پرخاش آنها غمگین  برای خود مینویسم  آن بانک تحسین و ستایش فورا  مانند حبابی روی آب خواهد ترکید  و تحسین کنندگان خاموش میشوند وبه دنبال  تازه ای میروند . من در انزوای خویشم و هنگامیکه او را میبینم ناگهان دچار دگرگونی میشوم بین عشق و نفرت ایستاده ام روی یک خط باریک مانند مو . وآرزو  دارم از او بپرسم  آیا درسر زمین خودت  زنی  ترا باندازه من دوست داشته است ؟ و آیا تو زنی را دوست میداری ؟ گمان نکنم ! این قصه ها کهنه شده اند وتنها درمیان کتب کهنه ونخ نما شده ما یافت میشوند .

هنگامیکه بازوانت را مانند  دو مار بر پیکر ی میپیچانی وتحمل اورا ازاو میگیری آیا به کس دیگری نیز میاندیشی ؟ طبیعی است .  وزمانی که لبان آتشین اورا میبوسی  آیا دفکر لبان وبوسه های دیگری نیز هستی ؟ آنهم امکان دارد ،  تو باعطش  دائمی همین  بوسه ها زنده ای . لبخند میزنی ؟ اینطورنیست ؟  زلیخا ی بیچاره  زیباییش  را ازدست داده ویوسف نیز گم شده وخداوند هم دیگر قدرت جادوییش فنا شده دیگر قادر نیست   تا زیبایی زلیخارا باو برگرداند . امروز همه در دیگ سیاست میجوشیم ، پیرمردانی که صدایشان به زحمت شنیده میشود وزنانی که تازه روی کار آمده اند و سیاست را از روز کتابها میخوانند ، هیچکس خودش نیست همه در بیراهه ها گم شده اند .

امروز همه جا وهمه چیز غرق  اندوه وخستگی  است  بنا براین زمانی که  روح از نا امیدی مینالد رو به چه کسی بکند ؟  بسوی هوس ؟ نه ! چرا که بهترین   سالهای عمر ما  در همین راه  نابود شد و هرگز جستجوی ما به نتیجه نرسید ،  بسوی عشق ! اما کدام عشق ؟ برای دوره ای کوتاه ؟ نه ! به زحمتش نمی آرزد  وچنین عشقی درحال حاضر وجود ندارد .
بسوی خاموشی و تنهایی  ، اما زمانی که به درون خویش مینگرم ترا درآنجا غوطه ور میبینم  ورای همه انسانها  هیچ نشانی از گذشته درتو نیست  وهیچ نشانی  از آینده درتو نمیبینم  و دران زمان غمها وشادی ها یکسان بسوی ویرانی ودیار عدم رهسپار میشوند .

ترا دوست میدارم ، برای خودت ، چرا ؟ نمیدانم ؟ سالهاست که ازمن دوری منهم از تو دورم اما همچنان درکنارت هستم روز و شب  تو بسوی زندگی میروی ومن بسوی عدم  شاید درپایان این راه  دریک فرصت کوتاه  باین شوخی زشت ومبتذل پایان دادیم  شاید تو وحشت بکنی ویا شاید من از تو فرار کنم . 
دوست داشتن وخاموش ماندن  اوه  ......پرودگارا چه آدمهای احمقی دراین جهان یافت میشوند ؟!پایان 
   یک دلنوشته / از دفترچه های دیروز ! / ثریا / اسپانیا / یکشنبه 11 مارس 2018 میلادی /