پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

جباران وریحانه

تمام شب خواب ریحانه را میدیدم  ریحانه وریحانه های دیگر وندا  وصدای مادر او در گوشم بود که با چه آرامشی وافتخاری از دخترش حرف میز  شعله پاکروان  آیا بغض وکینه جباران باین خانواده  علت خاصی داشت ؟

تمام شب در این فکر بودم که این شکنجه گران از چه نوع موجوداتی هستتد ؟زنان شکنجه گر وضعشان معلوم است  راحت آدم میکشند چرا که روحشان را در کودکی ونوجوانی کشته اند 
صدای ریحانه از قعر گور بگوشم میخورد وچشمان بیگناهش دختری برای   حفظ ناموسش دست به یک چاقو برده وجان حیوانی متخاصم ومتجاوز را گرفته او تنها یک ضربه را زده ضربه ها بعدی بعهده شخص دیگری بپوده  امنیتی ها باهم خرده حساب دارند تنها قربانی لازم بود  آنهم دختری که کارش بیشتر جمع آوری حیوانات زخمی وولگرد وحمایت از آنها بوده است .
من نمیدانم قاتلین وشکنججه گران شب را چگونه به صبح میرسانند بطور قطع و یقین با مواد والکل  واین چه بلایی بپود که بر سرزمین ما فرود آممد  این جانوران وحشی درکدام کومه ها پنهان بودند چقدر گرسنگی کشیدند وتشنگی که امروز از خون وگوشت واستخوان نوجوانان ما تغذیه میکنند ؟!.

سرمای وحشتناکی  که از سوی سر زمین روسیه همه اروپارا در بر گرفته غیر طبیعی است ایا جناب اجل حضرت والامقام پوتین میل دارنذ قدرت خدایی خودرا به اثبات برسانند ؟ وچه زمانی دست از سر کشورها میکشند ؟ مرگ یکبار وشیون یکبار اینهمه خون ریزی در سر زمین بلاخیز من کام تشنه این آقایان را سیراب نکرد  آنها خود را صاحب دنیا میدانند وصاحب الختیار جان مردم .
تمام شب بیدار بودم وچشم به  سقف سفید وحباب سیاه دوخته بودم وصدای ریحانه درگوشم بود که:
انسان یکبار به دنیا می آید ونقشی دارد باید آنرا بسر انجام برساند وسپس از دنیا میرود .....آیا نقش تو ای دختر زیبا این بود ؟. 
وما چه سر خوشانه بامید پیروزی وآزادی نشسته ایم ودنیا را چه زیبا مجسم میکنیم ودر انتظار یک آزادی مبهم نشسته ایم  نوچه ها ودلقکها هم روی صحنه سرمان را گرم میکنند ما باید اول یک دولت وملت دانش پرور را بسازیم نه جنایتکار وخونخوار . هر روز در پی ساختن ابزار شکنجه هستیم وهرروز سلاح جدیدی به دست نوجوانان میدهیم با کمک فیلمسازان وتولیدکنندگان بازیهای نوین ودر کنار آن بخودمان جایزه میدهیم  اخیرا اسکار ورزشی نیز به بازار آمد آنهم به همت گردکلفتی که روی صخرها زتدگی میکند واز دور کشتیهارا زیر نظر دارد وقمار  خانه اش لبریز از جانورانی است که با پول خون دیگران  میز ها را دور میزننذ  از قدیم گفته اند که دنیا و مافیا . 
پایان 
اوول مارس ۲۰۱۸میلادی /ثریا /اسپانیا /

چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۶

سیمرغ مخلمباف !

فرو برد  سر  "سام"پیش سیمرغ زرد 
که ای شاه مرغان  ترا دادگر

نیایش همین به آفرین    بر فزود
 بدان داد نیرو  و زور  و هنر 

که بیچارگان را همی یاوری 
به نیکی  همه داوران  داوری 

زتو بد سگالان  همیشه نژند 
بمان همچنان  جاودان  زورمند 
----------------------
حال در این پندارم که این محسن ریزه هفت خط شکنجه گر چگونه به درگاه سیمرغ » منطق الطیر « عطار راه پیدا کرده  که گمان نکنم شعور او اجازه دهد حتی یک خط را بخواند بلکه عقاید دیگران را دزدیده و کلافی سرهم کرده و خرقه ای  بافته وبرای حضرت ولایتعهدی طی نامه ای فرستاده است !!!

فرهنگ   و تاریخ ایرانی بالاتر و سنگین تر از آن است که تو (آنچوچک ) بخواهی دستی بر خاک آن ویا مردان بزرگ آن دراز کنی و نانی به دزدی تو همان » کلت کمری « خود را نگاه دار و بموقع از آن استفاده کن .

رامشگر در فرهنگ ما عنوان بزرگی دارد سپس به مد د اسلام عزیز تبدیل شد به مطربی ویکی از این رامشگران خوش نواز همیشه یک اسلحه زیر پیراهنش پنهان داشت او جاسوس مخصوص اداره رهبری بود درعین خوشنوازی و خوش خواری و خوش خدمتی ،  گاهی هم دستی به  اسلحه میبرد  ویا آنرا بعنوان قدرت نشان  میداد !امثال  این جانوران در ایران ما زیادند و به خاک ما رخنه کرده اند تخم ریری کرده ا وزن را که نماد زایش و خدای خدایان  است به زیر شکنجه برده اند حتی از سر دختر هفت ساله در زندان  نگذشتند و آنقدر  باو تجاوز کردند که اختیار خود را از دست داده بود و در راهروی زندان داشت میان کثافتات خود میغلطید ( این را یک زندانی با چشم خود دیده بود )  ومادرش را درهمان حال و درعین بارداری اعدام کردند واین محسن کوچولو دستیار و عمله و خاشاک جمع کن آنها بود و
حال نشسته ا زصلخ و کیاست و دموکراسی میگوید و سیمرغ وار میل دار بر فرا زسر ما پرواز کند !!!.

امروز میل وحوصله ندارم درباب سیمرغ وسایر مسائل بنویسم  ، نا باوری از تاریخ گذشتگان ناباوری ازخودمان است خود را گم کرده ایم از تاریخ بیرون جهیده ایم  فرار میکنیم وتنها استناد ما  به اراجیف آدمهایی نظیر همین محسن کوچولو  عقب افتاده است که گویا مشگل روانی بزرگی دارد . این بچه مذهبی های درون حلبی آباد وپشت قلعه شکوفه نو تنها میدانند که باید قدرت پیدا کنند و در قدرت یابی همه کاری انجام میدهند سواد و معلومات آنها در حد همان کله پاچه و مغز سر خر و عرق سگی و نشمه است نه بیشتر .

در گوشه و کنا ر حوزه علمیه  و یا پادویی دانشجویان !! مذهبی  آنها خود را به سر دیواری  درحال ویران شدن میرسانند دیوار ویران میشود و خود آنها به زیر آن مدفون میشوند .
من در رژیم گذشته بارها مجبور بودم که برای سر زدن به همسرم به زندانهای مختلف بروم از قزل قلعه تا قصر واز اطاق تیمسار بختیار تا دیگران ، اما هیچگاه بمن جسارت ویا توهینی نشد تنها یک زن کماندو چادری که مرا بازرسی بدنی میکرد گاهی زیر لبش فحشی بمن میداد روزی باو گفتم من بیگناهم همسرم نیز بیگناه است تنها عقیده اش را بیان داشته نه بیشتر آدم نکشته ، کسی را شکنجه نکرده در تمامی این مدت هیچگاه نه از طرف پلیسها ونه از طر ف افسران و نه باقی زندانیان مورد بی حرمتی قرار نگرفتم
 با انکه (زنی بسیار جوان و زیبا بودم )   برای همسرم مجاز بودم  شطرنج ببرم وگوشت استیک حتی مجاز بودم لباسهایش را بخانه ببرم و بشویم اطو کنم وبر گردانم آنها در بندی که باهم بودند کلاس  درس انگلیسی تشکیل میدادند طبیعی است معلم آنها همسر من بود چون چند زبان را میدانست ، هنگامیکه بخشوده شد حزب  او را نبخشید وبرایش حکم اعدام صادر کردند هم او وهم برادرش که خوشبختانه با کمک پول همه چیز حل شد ا ومنهم جدا شدم تا او به کارهای سیاسی خود برسد ! ما آدمهایی مانند محس کوچولو محلی از اعراب  در آنجا  نداشتند  زندانیان قلم داشتند کاغذ  داشتند  کتابخانه داشتند وهر هفته من از همسرم نامه دریافت میکردم تنها مهری روی پاکت میخورد که » بازرسی « شد  برای تولدم او کیک سفارش داد و عکس جدیدی برایش فرستادم  همه زندانیان دوراو جمع شدند و برای تولد من جشن گرفته شد ! ینهمه آزادی درحال حاضر حتی در متن جامعه نیز وجود ندارد ، اگر مردی را بجرمی میگیرند همه خانواده باید با او بمیرند حال محسن آقا میگوید : 

از زندان  پدر شما برون آمدم ، نگاهی به پشت سرم انداختم  و گفتم همه شما را بخشیدم !!!! ( درمتن نامه )  آنهم در حالکه  هنوز کلتش بر کمرش بسته بود! 

بقول حافظ : 
دلا دیدی که آن  فرزانه فرزند 
چه دید اندرخم  این طاق رنگین 
بجای لوح سیمین در کنارش 
فلک بر سر نهادش لوح سنگین 
بهر روی این ما هستیم که باید اول خود را بشناسیم و سپس به تاریخ سر زمینمان روی آوریم ، شاید پس از پانصد سال توانستیم عالمی دیگر وآ دمی دیگر بوجود آوریم . پایان 
ثریا ایرانمنش »لب پرچین « /آندالوسیا / اسپانیا / 28/02/2018 میلادی /.

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۶

حقیقت خدایی

سرگشته دراین مرحله چون گرد بماندیم 
زآن سوی نرفتیم و از این سوی بماندیم.........میم .فرزاد

نتوانستم ، حقیقت خدایی این موجودات را  در دل بپذیرم  نتوانستم  همه چیز را راست به پندارم  و نتوانستم  آنهارا از دست بدهم  ، نه ، دوست دارم  من " کسی " را کم کم  یافتم  و یا کم کم گم کردم  ، حال دراین ایام  او نیز گم شده  حال باید معنای دیگری  آنهم بصورت آهسته  آهسته به زندگی بدهم .

حال باید زندگی گذ شته  وبی تحرک خود را از سر بگیرم  ؛ هرچند دوست ندارم ،  من آن نقطه پنهانی را سخت نگاه داشتم  و حال او را بکلی از دست دادم  باختمش  ، کشتمش 
نه ! امیدم را از دست ندادم ،  گاهی بکلی بازنده  میشوی ، گاهی کمی از آرمانهایت را از دست میدهی . .
آدمهای اطراف او بی هویت  و کسانی بودند ترسناکتر از بازجویان زندانهای وحشتناک سر زمین من   ، درمن چیزی هست که مرا از جلو رفتن باز میدارد  مرا به شور وا میدارد  از بردو  باختش  به یک  گونه لذت میبرم  ، به همان اندازه که خدای درونیم را نگاه داشته و خدای دروغین   بیرونی را از دست داده ام  از بردن نام آن  حقیقتی که دروجودم نهاده است  به شور میافتم .

من درصدد عشقبازی و یا عشق و یا دوست داشتن او نبودم او منتخب من بود ، او را بصورت ناجی پنداشتم حال می بینم که تنها یک عروسک رنگ وروغن زده  و معطر است 
یک هنرپیشه ماهر که میتواند روی صحنه هم مارا بگریاند وهم بخنداند .  ومن امروز معنای واقعی زندگیم را  به همان اندازه که از یافتنش سرخوش بودم ، ازدست دام واز شور وشر افتادم .

من به آن خاک وآن سر زمین بدهکارم ، اگر امروز دراین غربت سرا دارم به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهم بخاطر آن است که میل نداشتم به  آن  خاک حیات بخش خیانت کنم  برایم آسان بود که دریک فرصت مناسب چادری بسر اندازم و سجاده مادر را پهن کنم ودر قبال یک بوسه به حاجی منهم بزرگوار شوم  . اما کودکی خودم را حفظ کردم  بقول پرستار بیمارستان همان عروسک کوچک که نمیتوان دست باو زد  .

انسان یک آویزه ای است میان امید ویاس   میان اضداد  و مرتب تاب میخورد هر انسانی قادر نیست خود را محکم نگاه دارد تا تاب نخورد  وبه همان اندازه نیز بهره میبرد 
من اندازه خودم را میدانم ، در جایی نوشتم دستهایم خیلی کوچکند وپاهایم هنوز مانند پاهای یک عروسک باریک وکوچکند  بنا براین نه قدرت جمع آوری مالی را داشتم  ونه قدرت دویدن را .
سعی کردم بنوعی این دین خود را بخاک وطنم ادا کنم و تنها اندیشه هایم را داشتم و بس هیچ چیز جالبی در وجود من نبود قدرت عرضه کردن خود را به دیگران نیز نداشتم چون بیشتر خودم را دوست داشتم و بخود وتجزایه پیکرم احترام میگذاشتم تا اندیشه هایم را بقول بعضی از بزرگان درپای خوک ها بریزم .

این روزها کار من نشستن وگوش دادان به سخنان مردان بزرگ وکار  آمد قدیمی است یکی از آنها را  خوب میشناسم فاضل دانشمند و صاحب یک کتاب فروشی بزرگی بود با احترام زیادی دارم واز مبارزات بی حد او باخبرم و از کشته شدن برادرش و قدرت روحی مادرش نیز بیخبر  نیستم ، گویا انسانها باید  در پای افکار نا مربوط  وایده ولوژ یهای بی مزه ونا مانوس قربانی شوند .

اندازه من آنقدر نبود که بتوان مرا یافت مانند یک خط باریک بین دو قدرت  روشن و ثابت  وهمیشه معمایی بودم برای دیگران  میان ننگ ونفرت و میان عشق و ستایش  میان بیاندازه بزرگ بودن وبی اندازه خرد وکوچک  ومیان خدا وحیوان  میان خود وبیخود میان دریا وقطره .

امروز سخت بیمارم وتنها وخود باید پرستار خود باشم اما قبل از هرچیز پرستار روحم میباشم تا جسمم ، جسمم خاکی است اما روحم همیشه در پرواز است .
حال بار درکشفیات وا ندازه های خود اشتباه  کردم بازهم اشتباه کردم حمل بر ساده لوحی من نکنید  من عاشق زیبایی هستم واز آدمهای زشت بیزار و متنفرم تنها همین مورد مرا ودارکرد که او را برگزینم وباو بفهمانم که تو هستی که ممکن است سر نوشت وطن را تعیین کنی ، اما متاسفانه  همراهانش خیلی با او تفاوت دارند . 
حال در یافتم  که درکشف خود باز هم نیاز به آزمایش دارم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /  آندالوسیا / اسپانیا / 27/02/2018 میلادی 

باز هم بر اندازم


از زمانیکه نوشتم بر اندازم  دستگاه من دچار اختلال شد  بیمار شد زبانش عوض شد حروف گم شدند  باز هم نوشتم ومینویسم بر. اندازم 
ایکاش ویدا موحد  چند تن دیگر را با خود میبرد  در یک صف طولانی  لچکهای زیتب کماندویی خود را به هوا میفرستادند 
الان دوره کمدی  سرنوشت ایران شروع شده  ممد چریک ومصطفی زاغی ها  دوباره راه افتادند  ملتی با آنهمه تا ریخ وافتخار  به دست یک بچه میمون افتاد وخس وخاشاک شد 
کجایند مردان ما ؟چراتنها حرف میزنند ؟آیا از حرکت افتاده اند ویا با ز چشم به دولت ولنگار ومفتخور بی بی سکینه  آن روباه  پیر دارند ؟  یا در انتظار  دستور ات کامل آن قمار خانه دار که هم شریک دزد است وهم همراه قافله .
مردان بزرگمان در گوشه غربت  درمیان کتب خود  حیران ایستاده اند  حال چه سرنوشتی بر سر آن سر زمین  نقش خواهد بست  ادای انقلاب فرانسه را در آوردند حال در انتظار یک کنسول یک شورا ویک ناپلئون هستند .
هنوز کمی امید در دلم هست وهنوز میدانم نسل جوان بر خواهد خاست  قبل از آنکه دوباره ملوک الوایفی شویم .
می دانم بمن اجل امان نخواهد داد تا آزادی وسر بلندی دوباره ایران را ببینم اما روحم  بیقرار ودر آسمان ایران زمین میگردد.
امروز مجبورم از این تابلت زبرتی استفاده کنم تا دستگاه را با دست متخصص بدهم زبانش را عوض کند .

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 27/02/2018میلادی

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۶

باد فنا


در پی آن دیدگان مشتعل 
در کنار ان دیده های گریان 
سوگند ترا باور کردم 

با غ ما خشک و بی باران بود 
.من آن خرمن سوخته را بتو سپردم 
 بیشه ها و گندم زاری مشتعل  در آتش 
چه بجا ماند ؟ خاکستری گرم 
و در کف خیابانهای ظهر تابستان پاهایی آبله زدند 

من در کنار آن آسیاب متروک 
 بتو میاندیشیدم 

در پس آن ( چشمان) سبز  سوار بر اسب  تا جنگلهای بی انتها

امروز از پس شیشه های  کدر و خاک گرفته 
در انتظار آخرین گفتارت هستم 

دیدم  چهره  بی تاب  ترا 
هم در آفتاب هم در مهتاب 
دیدم ساعد دو بازوی ترا  هم در سایه 
همه در تاریکی شب

بخیال اپن چشمان  روشن کویر را در خیال زمزمه کردم 
( به زودی بر میگردیم ) 
حال از سوگند گریزان  تو ، در حیرتم 

وتو؟!  به کجا میروی ای رهرو بی مرکب وبی شمشیر 
ما در این بهار  این سان بیقرار
وای  وای از آن آرزوهای  بی زوال 
پایان 
دوشنبه 26فوریه 2018 میلادی / ثریا اسپانیا 

بشکه خاطرات


قاطری دیدم که  بارش انشاء بود 
اشتری دیدم که بارش   "پند وامثال" بود 
عارفی دیدم  بارش " تننا یاهو " بود 
من قطاری دیدم  که روشنایی میبرد 
 من قطاری دیدم که  فقه میبرد و چه سنگین میرفت 
" من قطاری دیدم که سیاست میبرد و" چه خالی میرفت "

روز گذشته دلتنگ بودم  بی حساب دلتنگ بودم این دلتنگی علتی و علتها داشت ، امروز سخت پشیمانم  که به دنبال کلام و زبانی هستم که دارد کم کم گم میشود و از بن میرود  دیگر نشستن و گفتن ونوشتن بی فایده است ، با زبانی سخن میگویم که دیگران آنرادرک نمیکنند  لاجرم همیشه بیرون از خانه های  کاغذیشان  میمانم   وکسی مرا به میهمانی  رهروان بی کیاست و بی سیاست دعوت نخواهد کرد   ومن همچنان  جلوی درب وردی خانه ایستاده ام   وبه آخرین آستانه ورودم  به آخرین نقطه راهم  مینگرم .
هنوز نشان حرکتم  نه آغاز سکون و سکوت . 
اما بیفایده است .
امروز این دستگاه بکلی بلاک شده بود  وطی حوصله زیادی توانستم این صفحه ناچیز را بیابم و چند کلمه که .وظیفه ام  هست بنویسم و باز به دست بادهای سمی بدهم تا آنها را مانند علف نشخوار کنند .
امروز هر کسی یک من است منی که یا  سفید است و یا سیاه  صفت  وسخت  و من زنده زنده بخاک میروم  نقشی بودم بر دیواری  زیر سایه درختی  و هنگامی که آن دیوار فرو ریخت  من نیز برجای نشستم  چه دیوار دل انگیز وزیبایی بود ..
امروز هر که " تو " هست در گورستان دفن شده  در شهر ها تنها  نیمه های بریده   راه میروند و خود را هنوز " من" میدانند .پایان 
" لب پرچین " ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 فوریه 2018میلادی /..