شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۶

جهنم ، بهشت ، دوزخ ،



عمر در بیحاصلی شد جمع  و چون  خرمن سوخت 
برنچیدم  آنقدر دامن که تا دامان بسوخت 

پیرهن چون شمع تر کردم ز بیم سوختن 
 آتش پنهان نخست آن روی پیراهن  بسوخت ......" رشید یاسمی"

دانته  الگری هم کتابی زیر عنوان  بهشت وبرزخ ودوزخ داشت ( حیف که درایران ازبین رفت ) ! من نمیدانم جهنم کجاست و بهشت کجاست اما میدانم برزخ چیست و درکجا قرار دارد .
و بد ترین  نوع ،  زندگی در برزخ است .

امروز جنگ خدایان بر سروری  خدایان دیگر است ، وآن خدایی که هرروز  به امیدش  از جای بر میخاستیم دیگر در کنار ما نیست  او در زندان تاریک افکار  گم شد  دیوارهای  سپیدش درهم شکست  و از مرز خدایی فرسنگها به دور افتاد /
بقول مرحوم سعیدی سیرجانی  ما دو خدا داریم یکی را آنکه مردان خدا برایمان ساخته اند جبار خشمگین  وامر به کشتن میدهد ودیگری آن خدایی که مولانا  برایمان ساخت و نامش عشق بود .

باز هنوز  هر روز جامه پاره پاره اش را  جمع میکنیم بهم وصله میکنیم میدوزیم میشوییم  شاید دل برما بسوزاند اما او در حال قمار است  حال در اتنظار آن است که هرچه را باخته پس بگیرد  و یا خودمان  باخته ها را باو پس بدهیم .

از دولت سر کلیسا ما آخر هرهفته یکساعت موسیقی کلاسیک  را از تلویزیون تماشا میکنیم  خیال میکنید چیست ؟ رکوئیم ، آوه ماریا ونهایت یک سنفونی نهم بتهون که آنرا هم  دستکاری کرده مقدارای اشعار مذهبی درونش کاشته اند .

زندگی دربررخ وحشتناک است من بهشت را ندیده ام تنها نامی از ان شنیده ام شاید بهشت درکنار من باشد شاید دردوبی باشد ویا شاید در  جنوب فرانسه ویا ایتالیا باشد واز درون ن بطریها ومواد سر بیرون کشیده ساخته میشود .

حال خدای ما زنجیر بر گردن ما میاندازد مارا میکشد  باید برایش خانه بسازیم  آنهم نه یکی بلکه صدها هزار و گاهی هم هوس میکند آنهاا به آتش میکشد .
امروز در این فکر بودم که چرا اینهمه سنگین دل  چون سنگ خارا بود  وما چگونه میتوانستیم دل او را نرم کنیم ؟ با شانه کردن موهایش و شستن پیکرش و لباسهایش ؟ 

درحقیقت  امروز ما بر ضد او برخاستیم واو نیز "روزی را " بشکل زشتی از ما گرفت  و جایش را به خدایان دیگری داد که هرکدام  مانند کوهی از گوشت و چربی دراطرافمان پرسه میزنند .

روزگاری درافکار  وشعور کم ما که بمدد مردان خدا بر ما تحمیل شده بود  ،  خدا ، بسیار دور از ما  بر فراز کرسی طلایی در عرش میزیست  و عزت و احترامی داشت و هزاران پرده دار و دربان و فرستنده داشت وما ساده دلانه از آنها اطاعت میکردیم  ناگهان  ورق برگشت  و آن روزگار گذشت  وآن خدای خوب و مهربان  در فراسوی زمان  تنها وبیکس  باقی ماند  تنها صورتش را  درموزه خدایان آویختند ! 

امروز ما در آستانه آمدن زمانی هستیم که نامش دنیای نوین است  بنا براین باید یک خدایی هم داشته باشیم  حال جنگ بین خدایان ادامه دارد چه کسی براین عالم نوین فرمانروایی خواهد کرد؟ دموکراتها ؟ یا جمهورخواهان ؟ یا آنارشیستها ؟ ویا مومنینی که سر میبرند  و دست وپا قطع میکنند ؟ ویا دوجنسی ها ؟و چه بسا همان عجوج و مجوج  اقوام زرد !ویا؟ دیگری ساخته وپرداخته در شهر ایفا ؟ ........

روزی رستمی داشتیم  واو از خدایش نیرو میگرفت  او بما یاد داد  که " بی اندازه بودن  درقدرت "  کمال نیست  او با نیرویی  بیش از اندازه اش پسر خودرا کشت وما ، ملت ایران هنوز بر آن جنایت میگیرییم  وبرای خودمان که به ایمان پرشورمان پشت کردیم و تسیلم شیاطین شدیم ، حال باید برای کسانی بگرییم که ابدا نمیشناسیم .
حال دیگر راه گفتگو با خدای یگانه نیز بسته شده است  با هزار زبان باید اوررا ستایش کرد ویا گم شد .

ما با او گلاویز هستیم وطلبکار  چون نیروی خودمان به پایان رسیده است وهیچ قدرتی در جهان نخواهد توانست آن نیرو را بما باز گرداند .همچنان خم میشویم تا برزمین بیفتیم .
سوخته خرمن  بسی چون من  دراین دشت جمعند 
لیک هریک  را فزون  از خویش  دل بر من بسوخت 

لاله را این داغ  دود آلوده بر دل بهر چیست ؟
گرنه او را دل ز درد سنبل وسوسن بسوخت ......پایان 
نوشته : 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / 10/ 02/2018 میلادی / برابر با دهه های زجر !


جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۶

زاغ و عقاب



لبی خندان  نبینی  تا نباشد  دیده ای گریان 
بخندد جام  چون ، مینای می را دید میگرید 

محبت را میان یوسف و یعقوب  سنجیدم 
چو دیدم بیشتر  آن پیر محنت دیده میگرید .........." رنجی اصفهانی "

نباید دیگران را مقصر دانست  آنچه بر میخیزد وهر فتنه ای که برپا میشود  با دست خود ماست  ،  اگر " او" میل داشت که لجن بنوشد وبا لجن خواران بجوشد گناه  کسی نبود ، اصالت او زیر سقفهای تاریک معدنهای ذغال سنگ  درمیان کارگران ترک و هند و سایرین که گربه و سگ را بجای غذا میخوردند و بهم تجاوز میکردند  ، شکل گرفته بود ، تنها هفده سال داشت که او را به آلمان فرستادند آلمان پس از جنگ احتیاج به کارگر ارزان داشت بنا براین شرکتهایی بعنوان " انستیتوی دانشجویان " در هر کشور بلا دیده ای باز شد و  گروه گروه جوانان را برای کار اجباری به آنجا بردند ، بعلاوه او از سربازی هم فرار کرده بود دیگر چیزی برایش نمانده بود تنها مقدار زیادی کینه که در قلبش انباشته و دلمه شده بود در انتظار روز موعود نشست ، حال داشت جبران مافات میکرد  ، بیشتر دوستانش را کارگران ویا صاحبان گاراژ  حمل و نقل و یا نجار ویا نقاش ویا کارگر روزمزد صنایع دستی  ، تشکیل میدادند ، حدود معلومات و شعور او آنقدر نبود که در کنار بزرگانی همچو مرحوم نادر پور بنشیند .

حال با پولهای باد آورده داشت جبران مافات میکرد برایش فرقی نداشت زنی همسر داشته باشد ، نامزد کرده باشد ویا زنی هوس ران رقاص یا خوانند .
قد بلندی داشت ، اخمهایش درهم بودند عبوس بود وکم حرف میزد وهمه خیال میکردند که چیزی درون او نهفته است که کمتر کسی میتواند دست به آن پیدا کند ، با قدرتی که درپشت سرش داشت چهار شغل مهم را در آن بنگاه  در اختیار گرفت و خودش را به مدیر عامل دستگاه نزدیک کرد و توانست از طریق او دست به خرید  وفروش اموال دولتی بزند واردات وصادرات ، وتغذیه مدارس بعهده او گذاشته شد .( لیست بلند بالای کارهای او هنوز موجود است )د!!!

خوب ! کسی از درون او باخبر نبود ، پول فراوانی را جمع آوری کرد وتقدیم خانواده اش نمود برایشان خانه خرید  بچه هایشانرا به اروپا فرستاد وخودش هرشب با یک بطری زیر بغل تلو تلو خوران بخانه برمیگشت وما همه از ترس درون اطاقهایمان پنهان میشدیم وگوش میدادیم تا بخواب رود ، اما نیمه شب بلند میشد وچیزی را میشکست بچه ها درون تختخوابهایشان میلرزیدند وگاهی میگریستند ، صبح دوباره میشد همان مستر هاید تمیز ونازه ادوکلن زده ازخانه بیرون میرفت ، ما هیچگاه باهم صبحانه نخوردیم وهیچگاه ظهر با هم ناهار نخوردیم مگر آنکه فامیلش بخانه ما میامدند ( که پانسیون دائمی  آنها بود ) ! او زن را برای مدت کمی لازم داشت  حال گویا من داشتم دائمی میشدم  بچه هم چندان دوست نداشت  کما اینکه همسر اولش که آلمانی بود  هنگامی  که حامله شد  بعنوان آینکه ما باید عقد اسلامی بکنیم اورا به دست جراح سپرد تا حسابی اورا تخلیه کردند وآن زن بیچاره هیچگاه بچه دارنشد وپس از ده سال زجر کارش به دیوانگی کشید ودریک بیمارستان روانی در اتریش بستری شد .....بقیه اش بماند .واین  بار قرعه بنام من بد اقبال خورد .

شبی خیلی زود آمد وبا مهربانی بمن گفت ، که فلانی مارا با فلان کاباره دعوت کرده است ، تعجب کردم فلانی؟ اهل این محل ها نیست همسرش نیز غیر از سجاده ونماز وترشی ومربا وسفره انداختن کاری ندارد ؟ بسیار خوب ، راهی شدیم ، در کاباره میزی برایمان رزرو شده بود چسپیده به سن که اگر مثلا خواننده از اآنجا عبور میکرد ما میتوانستیم لباس زیر اورا نیز ببینیم ، آن آقا تنها آمده بودند وبرای من چندان جای تعجب نبود ، نوبت به خواننده محبوب !وخواهر کوچکتر رسید ، روی سن ظاهر شد با لبخندی ظاهری اطراف را دید زد وناگهان چشمش باو افتاد و خندید چشمکی زد ، و آوازش را سرداد چیزی در درونم تکان خورد ، نه ! امکان ندارد ! اما چرا امکان داشت مرا برده بود تا " خانم " مرا ببینند وبا پشت چشم نازک کردن ازکنارم رد شوند .

شبی دیگر باز بخانه آمد وگفت  فلانی برای عروسی پسرش یک میهمانی داده و مارا دعوت کرده است ، باز به همان کاباره کذایی رفتیم این بار جایمان درلژ بالا بود من سرگرم حرف زدن بودم که عکاسی سر رسید وعکسهایی گرفت درهمین بین او گارسن را صدا کرد وپولی درکف دستش گذاشت وگفت به خانم بگو من اینجا هستم ( نامش را به گارسن گفت ) دستهای من میان زمین واسمان ماند و دهانم باز ، اوه ، پس حدث من درست بود !  "ترا هرگرنمیبخشم  تو تنهاعشق من بودی ؟؟! " 
سپس عروسی خواهر بزرگتر آن خواننده محبوب با یکی از پسران فامیل بود .که همه رفتند ومرا نبردند وایشان شب در خانه آنها ماندند وفردا صبح تنها کارتهای دعوت پاره شده را درون اتومبیل دیدم . 
خانه او دریکی از کوچه های ونک بود بنام کوی تک  بود بنا براین راه چندان دوری نبود . من زنی نبودم که تن بقضا داده و سکوت کنم  این بار حریف قوی بود قویتر از هر آدمکشی ومن میل نداشتم پنجه درپنجه چنین موجودی بیاندازم تنها یک بعد از ظهر از فرصتی استفاده کردم او به دندانسازی رفته بود خودمرا به آزانس هوایی رساندم بلیطی تهیه کردم دو سره به مقصد لندن .
درآنجا دوستانی !!! داشتیم که از دشمن برایمان محبوب تر  بودند  بخانه آنها رفتم و بسرعت خانه ای را یافتم آنرا اجاره کردم برای پچه ها در دورترین شهرهای اطراف لندن مدرسه یافتم وخانواده ای که آنهارا پذیرایی میکردند البته چندان ارزان  نبود اما از پالتوی پوست آن خانم  و همسر برادرش ارزانتر تمام شد .برگشتم .در فرصتهای دیگر پاسپورتها را حاضر کردم اجازه دایم از او داشتم چون بارها  با بچه ها به سفر خارج رقته بودم  بنا براین منتظر اجازه او نبودم ودر یک بعد زا ظهر ماه سپتتامبر مادرم را بوسیدم وباو گفتم فورا برگرد بخانه خودت وچمدانهارا بستم واو آمد حیران ، گفتم که " ما میرویم ، همه میرویم این خانه که همه آرزوهای من درونش خفته بودند و نقشه آنرا خودم طرح کرد بودم   وآرزو داشتم در همین خانه پیر شوم ونوه هایم گرد این باغچه ها بگردند  واین اتومبیل که کسان دیگری را حمل میکند واین موجودی که نام همسر وپدر خانواده را دارد برای همیشه ترک میکنیم . 
تو لیاقت  یک زن مانند مرا وبچه هایی باین زیبایی وخانه ای چنین آراسته نداری ، تو درمنجلاب خودت غرق شده ای تلاش من بیهوده بود  حال هم برگرد به همان منجلاب و خانه واورا برای همیشه ترک کردیم چرا که او لیاقت  آنچه را که من ساخته بودم نداشت اصولا لیاقت زندگی نداشت او بچه میخانه و پاچه و زبان و لوبیا پخته اغذیه فروشیها بود ، نه مرد خانواده وزیر سینه زن ها بخوابد و بگرید و محبوب برایش بخواند " تو به میخانه مرو من برات .........
حال دریک خانه کوچک   اجاره ای در سرمای زیر سفر مانند پیاز خود را پیچیده ام اما خوشبختم ، خوشبخت .
بنا براین نباید دیگران را متهم کرد وان بانو شغلش ایجاب میکرد که با هر طبقه ای همراه باشد از گاراژ دار تا وزیر آب و برق برای کسر مالیاتش .پایان 
دلنوشته امروزی من .
ثریا / اسپانیا / 9 فوریه 218 میلادی برابر با دهه زجر .

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۶

هنرمندان!

نه همین  میرمد  آن نوگل خندان از من 
 میکشد خار  در این بادیه  دامان از من 

با من آمیزش او الفت موج است وکنار 
 روز وشب با من وپیوسته گریزان از من ......." کلیم کاشی "


نقش هنرمندان و شاعران در تخریب افکار  آن روزها کمتر از ملایان امروز نبود  ، بخصوص آن دو خواهر که مانند آبشار مرتب  نوار پشت نوار بیرون میدادند وکاباره ها را قبضه کرده بودند ومجلات لبریز از عشقها و شوهر کردن ها ومعشوقه گرفتن ها ولیاس پوشیدنهای آنها بود ، و هرروزهم  یک تازه ببازار هنر افزوده میشد .

 یکی از این خواهران که خوب بوسه میدا د بالبان برجسته  و خوب لب میداد با دود  " تریاک " سر انجام آهسته وبی صدا وارد زندگی من شد ودیگر شبها هم همسرم بخانه نمی آمد  من مجبور به فرار شدم میل نداشتم زندگیم را با کسی قسمت کنم و متاع دست دوم باشم ( تو به میخانه مرو عزیز من / من برات ساغر وپیمونه میشم ) وشد چه ساغر پری هم شد .

مردم دیگر فارغ از آنچه در اطرافشان میگذشت  سرگرم بودند ،  آنها هرشب درخانه ای درمحفلی ودراطاقی بنام ( پرشین روم ) مشغول پذیرایی ویا میهمان بودند ! 
مردم فراموش کردند ، خمار بودند همه درخماری بسر میبردند وصبح با چشمان باد کرده  ومانند یک رباط بر سر کارشان حاضر میشدند .
آن دیگری که بوی خوش گندم حالش را دگرگون کرده بود ، یکی مجاهد بود / یکی خلقی بود / یک حلقی ودیگری کمونیست  دو آتشه وسخت چسپیده به موهها سبیبل کلفت آن مرد گرجی .

یکی هم میشو د ملینا مرکوری  که به هنگام  حمله سرهنگها به یونان درخارج پرچم  اعتراضش را بر افراشت وتا دم مرگ دست از مبارزه نکشید .
اما هنرمندان ما  ایرانرا باخود به خارج بردند دوباره همان تریاک و ویسکی وهنر برای مردم  آزاد تر ! 

خاک ایران توبره شد  ، رودخانه ها خشک شدند ، دریاچه ها تبدیل به تلی از خاک شدند نیمی از خلیج  ودریای کاسپین از دست رفت  هرچه را که " شاه" ساخته بود ویران کردند واز بین بردند مانند مارمولکها و کوسه ها و مارهای زهر الود در دامن مردم نشستند و مغزآنها را جویدند نیمی از مردم از فرط بیکاری مومن شدن و راه مسجد را در پیش گرفتند . روزنامه ها تعطیل شدند  مجلات گم شدند خواهران از دنیا رفتند وبقیه به آغوش مام وطن برگشتند چون مواد بهتر گیر میامد .

روز گذشته در یک کلیپ مردی معتاد  حرفهای بسیار جالبی زد و سرانجام گفت اقتصاد مملکت ما نیمی از قبل نفت ونیم  دیگر آن از قبل نواد مخدر تامین میشود !!! 
از همه بد تر زنان  که مانند مردان وافور به دست مانند گرز آتشین با افتخار عکسهای خود را در انظار عمومی به نمایش میگذارند .

نه ! شعر ور بس است ، ایران دیگر هیچگاه به گذشته برنخواهد گشت اگر هم برگرددد دیگر آن نیست که بود ونخواهد شد یک سر زمین ویران چیزی درحدود بنگلادش که زنان و مردان  و کودکان و خردسالان بجای رفتن به مدرسه و تحصیل علم ، باید دوزنده وبافنده  البسه مزون های درجه یک باشند سر زمینی که  میرفت  روزی ژاپن خاورمیانه شود حال تبدیل به یک تاپاله میشود از قبل همان هنرمندان و نویسندگان و شاعران متعهد و  و سازمان دهی عکس مقوایی " امام درماه " .

روزی یکی از این اقایان بزرگوار عضو حز ب دموکرات امریکا اظهار فضل فرموده بودند که : 
»شاه بیهوده میکوشد ایران را بزرگ جلوه دهد  ایران باید درهمان هول وحوش همسایه های خود وهمردیف آنها باشد ین گنده گویی ها بیهوده است «

و شد  آنچه که نباید بشود حال امروز عکس پیر زنی را دیدیم با موهای سپید با عصا داشت به سختی از لبه حوض لبریز از یخ وبرف بالا میرفت و رفت روی لبه حوض وسط میدان ایستاد شال خود را از سرش باز کرد وبر نوک عصایش آویزان کرده در هوا تکان میداد . دلم سوخت خیلی هم سوخت اما تنها باد را تکان میداد کسی نیست که از او حمایت کند ویا قهرمانی بسازد  خود جوش بود . 

امروز در ایران چند هنرمند تریاکی وشیره ای و  موادی گاهی زری میزنند  وآتکه میتوانست و میخواست مهجور و بیمار در گوشه ای چشمانش را رویهم گذاشت وچه بسا گوشهایش را نیر گرفته است . او دانست که این آب گل آلوده و مسموم هیچگاه صافی نخواهد شد وهمچنان میماند تا بوی گندش عالم را برگیرد .
واین خود ما هستیم که بادست خودمان آتش به هستی وزندگی خود میزنیم و فریاد بر  میداریم ، آهای سوختم . سوختم ./

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را 
شد همان روز جهان پیر ، که ما پیر شدیم 

تن ندادیم  به آغوش زلیخای جهان 
راضی از سلسله زلف چو زنجیر شدیم ........." صائب تبریزی "
پایان 
نوشته : ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 08/02/2018میلادی برابر با دهه زجر وماه شوم .

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۶

زاد روز پسرم

امروز هفتم فوریه و18 بهمن است
======================
امروز  زاد روز آخرین فرزند من پسر نازنیم که باعث  افتخار وسر بلندی خانواده شد  درچنین روزی پای به عرضه وجود گذاشت .
او چند بار زندگی مرا نجات دارد یکبار زمانیکه پدرش میرفت تا برای همیشه مارا رها کند اودر درون من جنبید وخبر داد که من  اینجا هستم .وزندگی ادامه یافت  تا او سه ساله شد وتوانست راه برود دست اورا وخواهر برادرانش را گرفتم  بی خبر  خانه را بجای گذاشتیم با همه اثاثیه  وآرزوهایم وخودمان با چند چمدان  بسوی انگلستان که درآن زمان هنوز ابهتی داشت  پرواز کردیم واز انجا به کمبریج رفتیم بچه ها درمدارس کمبریج درسهایشانرا تمام کردند اما دوباره مجبور شدیم که شهر دیگری را  ا انتخاب کنیم واین  نازنین بی هیچ اعتراضی دریک مدرسه نیمه دولتی  درسش را تمام کرد وارد دانشگاه شد  لیسا نس خودرا گرفت وامروز یکی از نام آوران دنیای تکنو لوژی شده است  من باو افتخار میکنم احترام خانواده را دارد  با آنکه کوچکترین فرد خانواده میباشد  همه را به زیر بال خود گرفته است همسری بسیار مهربان وتحصیل کرده یافت وامروز من با نوه هایم و بشوق آنها زنده ام . او رنجهای مرا فراموش نکرد غمها  دردهایم را ازیاد نبرد  بمن گفت همه آرزوهای گمشده ترا بر اورده خواهم ساخت  .
پسرم زاد ترا تبریک میگویم  واز صمیم  قلب برای تو وخانواده ات آرزوی سلامتی وسعادت دارم و سربلندی   ترا از درگاه ایزد خودم خواهام وبرای همه چیز از تو سپاسگذارم .

افتخارمن  همین چهار فرزند وشش نوه میباشند در واقع اگر سه عدد از سگهایم را نیز اضافه کنم  که بسیار عزیزند  و جزیی از فامیل  بقیه بیحاصلند . 
ثریا / اسپانیا /07/02/2018 میلادی


Happy birthday my sin love you A lot 
M.M

گهواره زمان

این دوستان  که از بر ما شاد میروند 
تا هفته دیگر همه از یاد میروند 

این زندگی ، حلال کسانی باد  که همچو سرو 
آزاده زیست کرده وآزاد میروند ..............گلچین طبسی !

حکومت کردن یعنی قدرت طلبی  و برای حفظ این قدرت باید جبار بود ، دموکراسی و نرم خویی تنها  مانند یک پستانک است که در دهان ما بچه ها میگذارند ، 
آن بزرگانی که امروز ما از آنها به نیکی یاد میکنیم  آنها نیز گاهی در خود خوی جباری وبی فطرتی داشتند .
 کار مخصوص حیوانات بیزبان است  عده ای خود را راحت کرده اند در  لباس اهل منبر و مسجد .، مفت میبرند ومفت میخورند وبر گرده پسر بچه ها ودختران نابالغ  سوار میشوند !  آن ( جناب مدرس ) که امروز از او به نیکی یاد میکنند ویا میکردند ،او نیز اهل منقل و منبر بود و   دولت فخیمه بی بی سکینه  برایش یک فقره چک فرستاد ،  مدرس از آورنده چک پرسید :
این چیست ؟ 
 مرد در جواب گفت این یک فقره چک است که در بانک بدل به پول میشود  .
جناب مدرس قاه قاه خندید و گفت برو  به آقای سفیر بگو  من چیزی  جز سکه طلای اشرفی  امین السلطان  هیجده عیاری  آنهم بار شتر  قبول نمیکنم  آنهم در روز روشن .
یعنی اینکه باید از این چند خط پند گرفت بهر روی ما یک مستعمره  نسبتا آزادی هستیم !  عده ای علنا خود را به معرض فروش گذاشته ایم پروایی هم نداریم  در ملاء عام از جمهوری بد گویی میکنیم  اما  درخلوت آن کار  دیگر میکنیم 
 با جیب خالی آمدیم  حال با صندوقهای پر در انتظار رفتنیم ( ما نه ما همچنان جیبمان خالیست ) 
 مثلا میتوانیم رای بدهیم اما آرائ ما گم میشوند  و صندوقی دیگر جایش را میگیرد  امروز دیگر آدمها کار نمیکنند  تنها به ماشین میاندیشند  اما ما همچنان در کوره راههای خود راه میرویم  وبا خار مغیلان دمسازیم .

در جایی خواندم که در تخت جمشید هم میخواهند یک امامزاده بسازند و عجب آنکه دریکی از اما زاده های حوالی ونک استخر های آب گرم و سرد و جاکوزی ساخته بودند  خوب امام زاده ها هم احتیاج باین  چیزهای مدرن دارند ( مثلا آقا مجتبی ) امام زاده است !!! مگر مقبره آن ملعون را با آنهمه جلال وجبروت ساختند کسی توانست حرفی بزند ؟ بهر روی این اما مزاده ها هم مانند تیره وتبار قجر ها از کمر غلامی وبطن کنیزکی به دنیا آمده اند بی آنکه خودشان بدانند  چه سرنوشتی درانتظارشان هست . یکی در گورهای دسته جمعی گم میشود و دیگری در حوض کوثر غسل جنابت صد بار برای  عمل خیرش انجام میدهد !.

مشتاق کرمانی  میسراید :
روزگاری  شد که  خر با رقص می آید برون 
از دراصطبل لیسانس می اید برون 
وتو خود حدیث مفصل  بخوان از این مجمل !

سر زمینی نابود شد ، تمدنی فرو ریخت وتنها چند کلمه زبان آن باقی مانده که آنهم کم کم از بین خواهد رفت مگر تمدنهای روم وایلام وبابل ومصر بر جای ماندند؟ امروز تنها درمیان خاکها  به دنبال اموات  میروند تا آنها را بیابند و در موزها جای بدهند   آنهم کم استفاده نمیدهد حتی استخوانهای مرده و میتوان بر کف پایش برچسپی زد که این نتیجه فرعون بوده است ویا غلام بچه هیتلر !

در زمان گذشته و درهمان پرانتزی که بین قجرها و ملاها باز شد و ما در آن میان از بطن مادر بیرون پریدیم وزندگی کردیم  سالهای خوبی بود تا زمانیکه  شاه مرحوم از اهل علم استفاده میکرد نه از امام جمعه برکت میطلبید و نه از امام هشتم مراد خواهی میکرد ،  اگر مجلس داشت  حد اقل بیست تاسی نفر انها دانشگاه رفته  و معلوماتی داشتند  اگر هئیت دولت داشت حتما چند وزیرش  معلومات دانشگاهی بالای  را دارا بودند   مانند دکتر غنی ، هشترودی ، دکتر سیاسی  این چند اسمی را که من بیاد دارم و از بعضی از انها نیز کتبی درقفسه کتابهایم جای دارد  مرحوم مهندس ساعی که آن پارک زیبارا درخیابان پهلوی ساخت  و ناگهان زلزله برخاست  آنهم از شما ل شط العرب !!! باکمک خط الراس ! 
امروز موز فروش دلال بازار سبزیجات وزیر شده و قالی شوی  فلان فرش فروش سفیر .
ودانشگاه شد محل دانشجویان کمونیست که چیزی از آن نمیدانستند تنها دنباله رو بودند چیزی مد شده بود باید ادای روشنفکری را در آورد  کی دیگر حوصله دارد اشعار مثلا استاد مهدی حمیدی شیرازی  را با آنهمه تالیفاتش بخواند  باید رفت اشعار ترجمه شده ودزدیده  شده وتکه پاره شده احمد شاملو را مزه مزه کرد که نه طعم داشت ونه مفهوم .
واین شد. که امروز حتی به تاریخ ما هم رحم نکرده وکم کم آنرا ویران میکنند تنها یک کعبه کم داشتیم که آنرا هم ساختند .
شراب کهنه  ما  شیره گشت  از واژ گون بختی 
 اگر زینسان  بماند  هفته ای  ، انگور میگردد. 
پایان 
 نوشته ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 07/02/2018 میلادی  برابر با دهه زجر !
-------------------------------------------------------------------------------------


سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۶

لوچار !



ای که بر مرکب  تازنده  ، سواری  ، هش دار 
که خر خارکش  ، افتاده بدین  آب وگل ...........شیخ سعدی 

لوچار در زبان این سر زمین یعین جنگیدن ،  بخصوص در زمانیکه  احساس بدی  ویا خیانتی  نصیب کسی میشود  . 
روز گذشته فهمیدم که رفقا  گفته ها ونوشته هایشانرا " کلمه ای: میفروشند ! ومن صفحه ای  مجانی به باد تقدیم میدارم !  مثلی است میان چهار پا داران که میگویند اگر صد من جو جلوی  الاغ یا اسب بریزی  تنها یک ریگ  درمیان آنها باشد لگد فراوان خواهی خورد آنهم از چهار پا . آن صد من جو دیده نمیشود اما آن ریگ کوچک بنظرشان یک کوه خواهد آمد .

حال امروز صبح  هنگامیکه داشتم از خواب بیدار میشدم  با این جمله بیدار شدم " 
" چه راه طولانی وسختی بود "  یعنی اینکه دیگر باید راهی سفر شد ، وآن راه طولانی وسخت به پایان خود نزدیک است  ، بنا براین جنگیدن دیگر فایده ای ندارد برای کی ؟ وبرای چی ؟ دنیا دنیای مردانه است ، ملایی دستور داده  به ز نان کار مند  وکارگر که حقوق خودرا به شوهرانتان  بدهید وبه هنگام احتیاج از او " خواهش " کنید که پول مورد نیاز را بشما بدهند !!!! 

زن یعنی هیچ ، یعنی برده ، خوشا به سعادت من که اربابی ندارم وارباب را درسته درون چاه ویل انداختم وخود یک پا چارق یک پا گیوه فرار کردم  حال شاهد زجر دختران هستم گویا شوهر نکرده اند ، زن گرفته اند ، دراین سر زمین حساب زن ومرد یکی است هرچه هم هست بطور مساوی قسمت میشود اما مردان راههای زیادی برای پنهان کردن سهمیه  بیشتر پیدا کرده اند که زنان  نمیدا ند ، یا زن را میکشند ، یا خود فرار میکنند  که اکثرا این زنان هستند که قربانی میشوند .

خوب ! لوچار و جنگیدن و ماندن برای چه دنیایی ؟ دنیای  غذاهای بسته بندی شده  لبریز از مواد سمی ؟ همه چیز در سو پر ها گویی نقاشی روی دیوار است . روز گذشته برای خرید  یک تکه فیله به قصابی مراجعه کردم گفت " 
در آنسوی مغازه درون پاک  وبسته بندی ؟ گفتم نه ، تازه میخواهم  لاشه ای را برداشت ونشانم داد وگفت اینهم دربسته بندی آمده اگر میخواهی فیله آنرا جدا کنم ؟ 
حالم بهم خورد ، ماهی های همه خوابیده  دربسته بندی ویا بوی سم بوی هورمون  آنهم تنها یک تکه کوچک ، 
حال من نمیدانم که :
 آن سر زمین با سفره های رنگینشان بیخبر ند از آنچه بخورد آنها میدهند یا خودشان چراگاه دارند؟  بهر روی آخرین سفره رنگین نیز تبدیل به یک سفره ( بالتازار )  یا بخت النصر میشود .تا آنجاییکه میدانم اکثر سپاهیان  جان برکف همیشه درجیپ های بزرگشان به شکار میروند وگوشت شکاررا کباب میکنند  کاری به فیله های بسته بندی شده درون یخچالها وفریزرها ندارند . از طاووس خوش خرام گرفته تا تیهو و کبک دری وآهوان تیز پا وبیگناه و حتی کبوتران جلد .

گذشت آن زمانیکه ما در کتابهای درسی میخواندیم :

بیا تا مونس هم ، یار هم  غمخوار هم باشیم 
انیس جان غم  فرسوده بیمار هم باشیم 
شب آمد ،  شمع هم گردیم  وبهر یکدیگر  بسوزیم 
شود چون  روز دست  وپای هم در کار هم باشیم


نه !اینها تنها همان " شعر و ور است "  صدای ناله آن کودکان خردسا ل از کوههای بلند  که از سرما یخ زدند بگوش جان میرسد ، صدای زنان بیگناه ومردانیکه  برای حق وحقوق خود جنگیدند وزیر تیر های خلاص ویا طناب دار جان دادند ، بگوش میرسد ، کارگران بی مزد ومنت باید کار کنند درغیر  اینصورت سروکارشان باهمان شکارچیان کبک دری است .
همه را یکنوع بی تفاوتی فرا گرفته ست ، گویا تنها این خانواده کوچک من  هنوزآ ن حس انسان دوستی وانسان پرستی وهمیاری وکمک را گم نکرده اند حتی همسرانشانرا نیز باین خوی وخصلت عادت داده اند ومن برایشان متاسفم چون این دنیا جای آنها هم نیست . پایان 
ثریا ایرانمنش » اسپانیا / 06/02/ 2018 میلادی / برابر با دهه زجر !