جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۶

زاغ و عقاب



لبی خندان  نبینی  تا نباشد  دیده ای گریان 
بخندد جام  چون ، مینای می را دید میگرید 

محبت را میان یوسف و یعقوب  سنجیدم 
چو دیدم بیشتر  آن پیر محنت دیده میگرید .........." رنجی اصفهانی "

نباید دیگران را مقصر دانست  آنچه بر میخیزد وهر فتنه ای که برپا میشود  با دست خود ماست  ،  اگر " او" میل داشت که لجن بنوشد وبا لجن خواران بجوشد گناه  کسی نبود ، اصالت او زیر سقفهای تاریک معدنهای ذغال سنگ  درمیان کارگران ترک و هند و سایرین که گربه و سگ را بجای غذا میخوردند و بهم تجاوز میکردند  ، شکل گرفته بود ، تنها هفده سال داشت که او را به آلمان فرستادند آلمان پس از جنگ احتیاج به کارگر ارزان داشت بنا براین شرکتهایی بعنوان " انستیتوی دانشجویان " در هر کشور بلا دیده ای باز شد و  گروه گروه جوانان را برای کار اجباری به آنجا بردند ، بعلاوه او از سربازی هم فرار کرده بود دیگر چیزی برایش نمانده بود تنها مقدار زیادی کینه که در قلبش انباشته و دلمه شده بود در انتظار روز موعود نشست ، حال داشت جبران مافات میکرد  ، بیشتر دوستانش را کارگران ویا صاحبان گاراژ  حمل و نقل و یا نجار ویا نقاش ویا کارگر روزمزد صنایع دستی  ، تشکیل میدادند ، حدود معلومات و شعور او آنقدر نبود که در کنار بزرگانی همچو مرحوم نادر پور بنشیند .

حال با پولهای باد آورده داشت جبران مافات میکرد برایش فرقی نداشت زنی همسر داشته باشد ، نامزد کرده باشد ویا زنی هوس ران رقاص یا خوانند .
قد بلندی داشت ، اخمهایش درهم بودند عبوس بود وکم حرف میزد وهمه خیال میکردند که چیزی درون او نهفته است که کمتر کسی میتواند دست به آن پیدا کند ، با قدرتی که درپشت سرش داشت چهار شغل مهم را در آن بنگاه  در اختیار گرفت و خودش را به مدیر عامل دستگاه نزدیک کرد و توانست از طریق او دست به خرید  وفروش اموال دولتی بزند واردات وصادرات ، وتغذیه مدارس بعهده او گذاشته شد .( لیست بلند بالای کارهای او هنوز موجود است )د!!!

خوب ! کسی از درون او باخبر نبود ، پول فراوانی را جمع آوری کرد وتقدیم خانواده اش نمود برایشان خانه خرید  بچه هایشانرا به اروپا فرستاد وخودش هرشب با یک بطری زیر بغل تلو تلو خوران بخانه برمیگشت وما همه از ترس درون اطاقهایمان پنهان میشدیم وگوش میدادیم تا بخواب رود ، اما نیمه شب بلند میشد وچیزی را میشکست بچه ها درون تختخوابهایشان میلرزیدند وگاهی میگریستند ، صبح دوباره میشد همان مستر هاید تمیز ونازه ادوکلن زده ازخانه بیرون میرفت ، ما هیچگاه باهم صبحانه نخوردیم وهیچگاه ظهر با هم ناهار نخوردیم مگر آنکه فامیلش بخانه ما میامدند ( که پانسیون دائمی  آنها بود ) ! او زن را برای مدت کمی لازم داشت  حال گویا من داشتم دائمی میشدم  بچه هم چندان دوست نداشت  کما اینکه همسر اولش که آلمانی بود  هنگامی  که حامله شد  بعنوان آینکه ما باید عقد اسلامی بکنیم اورا به دست جراح سپرد تا حسابی اورا تخلیه کردند وآن زن بیچاره هیچگاه بچه دارنشد وپس از ده سال زجر کارش به دیوانگی کشید ودریک بیمارستان روانی در اتریش بستری شد .....بقیه اش بماند .واین  بار قرعه بنام من بد اقبال خورد .

شبی خیلی زود آمد وبا مهربانی بمن گفت ، که فلانی مارا با فلان کاباره دعوت کرده است ، تعجب کردم فلانی؟ اهل این محل ها نیست همسرش نیز غیر از سجاده ونماز وترشی ومربا وسفره انداختن کاری ندارد ؟ بسیار خوب ، راهی شدیم ، در کاباره میزی برایمان رزرو شده بود چسپیده به سن که اگر مثلا خواننده از اآنجا عبور میکرد ما میتوانستیم لباس زیر اورا نیز ببینیم ، آن آقا تنها آمده بودند وبرای من چندان جای تعجب نبود ، نوبت به خواننده محبوب !وخواهر کوچکتر رسید ، روی سن ظاهر شد با لبخندی ظاهری اطراف را دید زد وناگهان چشمش باو افتاد و خندید چشمکی زد ، و آوازش را سرداد چیزی در درونم تکان خورد ، نه ! امکان ندارد ! اما چرا امکان داشت مرا برده بود تا " خانم " مرا ببینند وبا پشت چشم نازک کردن ازکنارم رد شوند .

شبی دیگر باز بخانه آمد وگفت  فلانی برای عروسی پسرش یک میهمانی داده و مارا دعوت کرده است ، باز به همان کاباره کذایی رفتیم این بار جایمان درلژ بالا بود من سرگرم حرف زدن بودم که عکاسی سر رسید وعکسهایی گرفت درهمین بین او گارسن را صدا کرد وپولی درکف دستش گذاشت وگفت به خانم بگو من اینجا هستم ( نامش را به گارسن گفت ) دستهای من میان زمین واسمان ماند و دهانم باز ، اوه ، پس حدث من درست بود !  "ترا هرگرنمیبخشم  تو تنهاعشق من بودی ؟؟! " 
سپس عروسی خواهر بزرگتر آن خواننده محبوب با یکی از پسران فامیل بود .که همه رفتند ومرا نبردند وایشان شب در خانه آنها ماندند وفردا صبح تنها کارتهای دعوت پاره شده را درون اتومبیل دیدم . 
خانه او دریکی از کوچه های ونک بود بنام کوی تک  بود بنا براین راه چندان دوری نبود . من زنی نبودم که تن بقضا داده و سکوت کنم  این بار حریف قوی بود قویتر از هر آدمکشی ومن میل نداشتم پنجه درپنجه چنین موجودی بیاندازم تنها یک بعد از ظهر از فرصتی استفاده کردم او به دندانسازی رفته بود خودمرا به آزانس هوایی رساندم بلیطی تهیه کردم دو سره به مقصد لندن .
درآنجا دوستانی !!! داشتیم که از دشمن برایمان محبوب تر  بودند  بخانه آنها رفتم و بسرعت خانه ای را یافتم آنرا اجاره کردم برای پچه ها در دورترین شهرهای اطراف لندن مدرسه یافتم وخانواده ای که آنهارا پذیرایی میکردند البته چندان ارزان  نبود اما از پالتوی پوست آن خانم  و همسر برادرش ارزانتر تمام شد .برگشتم .در فرصتهای دیگر پاسپورتها را حاضر کردم اجازه دایم از او داشتم چون بارها  با بچه ها به سفر خارج رقته بودم  بنا براین منتظر اجازه او نبودم ودر یک بعد زا ظهر ماه سپتتامبر مادرم را بوسیدم وباو گفتم فورا برگرد بخانه خودت وچمدانهارا بستم واو آمد حیران ، گفتم که " ما میرویم ، همه میرویم این خانه که همه آرزوهای من درونش خفته بودند و نقشه آنرا خودم طرح کرد بودم   وآرزو داشتم در همین خانه پیر شوم ونوه هایم گرد این باغچه ها بگردند  واین اتومبیل که کسان دیگری را حمل میکند واین موجودی که نام همسر وپدر خانواده را دارد برای همیشه ترک میکنیم . 
تو لیاقت  یک زن مانند مرا وبچه هایی باین زیبایی وخانه ای چنین آراسته نداری ، تو درمنجلاب خودت غرق شده ای تلاش من بیهوده بود  حال هم برگرد به همان منجلاب و خانه واورا برای همیشه ترک کردیم چرا که او لیاقت  آنچه را که من ساخته بودم نداشت اصولا لیاقت زندگی نداشت او بچه میخانه و پاچه و زبان و لوبیا پخته اغذیه فروشیها بود ، نه مرد خانواده وزیر سینه زن ها بخوابد و بگرید و محبوب برایش بخواند " تو به میخانه مرو من برات .........
حال دریک خانه کوچک   اجاره ای در سرمای زیر سفر مانند پیاز خود را پیچیده ام اما خوشبختم ، خوشبخت .
بنا براین نباید دیگران را متهم کرد وان بانو شغلش ایجاب میکرد که با هر طبقه ای همراه باشد از گاراژ دار تا وزیر آب و برق برای کسر مالیاتش .پایان 
دلنوشته امروزی من .
ثریا / اسپانیا / 9 فوریه 218 میلادی برابر با دهه زجر .