سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۶

بخش 5"موکو"

آن روز مهندس با حالی آشفته ، بین درد ونکران ، بین شک ویقین وبین آشفتگی و وظیفه بین این زن زیبا و آن چهره معصوم که در خانه  انتظارش را میکشید ، ونوس را سوار اتو بیل کرد و اتومبیل به راه افتاد  راه  به یک خیابان بزرک وسپس بداخل یک کوچه باریک شد  اتومبیل را درگوشه ای پارک کرد وخود جلو جلو راه افتاد  بطرف یک خانه که درچوبی بزرگی داشت با پنجره های رو به کوچه، زنگ را فشار داد ، پیشخدمتی با لباس اونیفورم درب را باز کرد وسر ش را خم نمود وگفت بفرمایید ، 
مهندس اشاره به دخترک کرد وگفت از خودمان است  واز چند پله بالا رفتند و پرده ای کلفت را کنار زدند ، چند میز دروسط یک سلن بزرگ بود که عده ای مرد داشتند غذا میخوردند و دراطاق دیگر چند ژ نرال وافسر مشغول غذا خوردن بودند ، هیچ زنی درمیان آنها دیده نمیشد همه چشمها بسوی آندو خیره شدند مهندس دستی تکان داد وگفت خواهرم است غریبه نیست .

به اطاق سومی رفتند که باز چند میز وچند نفر مشغول نوشیدن وغذاخوردن بودند ، مهندس پشت میزی نشست پیشخدمت بشقابهارا چید ومنورا به دست آنها داد درطول این مدت مهند س حتی نیمه نکاهی به ونونس نکردوحتی نپرسید چه غذایی میخورد > دراین بین زنی بلند بالا وچاق درحالیکه با یک دستمال صورت سرخ شده خودش را پاک میکرد جلو آمد وگفت ...مهندس.... اما مهندس گفت ! غریبه نیست برایت کارگری آوردم ، کسی را ندارد ، میتوانی باو کاری بدهی زبان فرانسه را خوب میداند .سپس رو به دخترک کرد وگفت " بلندشو بایست 
ونوس بلند شد 
زن که نامش" مادام فلیگه پیترو" بود اما همه اورا مادام صدا میکردند ، صوتی کشید وگفت عجب هیکلی ؟ عجب صورتی ؟ این راازکجا پیدا کردی؟ سپس به دخترک به زبان فرانسوی گفت بنشین  غذا چی میخوری ؟ بگذار برایت سالا اولیوه بیاورم ، 

ونوس تاآ ن رو حتی نام این غذای خوشمزه را نیز نشینیده  بود تنها درکتابها خوانده بود وگمان میکرد نوعی سالاد است ، چه مزه ای میدا د ، چقدر خوشمزه بود .ناهار تمام شد  قهوه با لیکور وسیگار برگ وآقایان پرده های بین خود را به عقب کشیدند واز سیاست روز حرف یزدند ونوس سرش درون بشقابش بود وداشت فکر میکرد ، فرانسه کجاست ؟ چه غذ اهای خوشمزه ای دارد مردان از زیر چشم او را میپاییدند وبدشان نمی آمد اورا به همراه لیکور وقهوه ترکشان میل کنند ......ادامه دارد 

بخش 4 "موکو"

از آن شب ، ببعد وضع خانه عوض شد ، یک حس حسادت زنانه مانند زخم درون سینه " هلنا : نطفه کرد  از زیر چشم کارهای اورا میپایید ، کارهای سخت باو واگذار میکرد بارها او را  از پله ها برای خرید مثلا یک قالب کره پایین میفرستاد، دیگر اجازه نداشت با آنها سر میز صبحانه یا ناهار بنشیند  آنوقتها کوچک بود دختر بچه بود ، حالا زن بزرگی شده بود ، شگفته بود چیزی دردرونش بوجود آمده بود  چشمانش میدرخشید و مهندس خوشحال بود .

خانم بزرگ متوجه این احوال بود  روزی به هلنا گفت اگر تو او را نمیخواهی من دختر ندارم او را بخانه خودم میبرم ، اما مهندس مخالفت کرد .
موکو مرتب برای حاج آغا نامه مینوشت و بعضی اواقات اورا  پدر عزیزم خطاب میکرد همه چیزها را مینوشت غیر آنچه  که بین او و مهندس اتفاق افتاده بود .
روزی از روزها حال موکو بهم خورد ، بالا میاورد ضعف میکرد و میافتاد دوران پیرودش متوقف شده بود نگران بود وخیال کرد دارد میمیرد ، مهندس از هر فرصتی برای لذت بردن با او استفاده میکرد چه بسا وسط روز بخانه میامد تا کام دلی بگیرد وآن زمانی بود که هلنا به کلوب رفته بود ، حال این روزها ونوس تازه از این کار هم لذتی نمیبرد بلکه حالش بهم میخورد وبدتر شد روزی به خانم بزرگ از وضع خودش گفت واضافه کرد لابد من دارم میمیرم ودیگر دراین دنیا نخواهم بود ، خانم بزرگ متوچه چیز دیگری شد او را به نزد دکتر برد و دید " بلی بچه ای درراه دارد ، از خوشحالی میان  راه میرقصید ومرتب میگفت " 
به همه گفتم پسر کم سالم است واین زن نجس فرنگی مرض دارد حال بیا بخور ........

چگونه میبایست موضوع را بگوش مهندس میرساندند ؟ 
در یک بعد از ظهر تابستان که هوا میرفت رو به خنکی وخانه را آب پاشی کرده بودند وباغچه ها را آب داده و فواره وسط حوض داشت کمکم زور میزد تا خودش را بالا بکشد  ، میان حوض گرد آبی رنگ با ماهیان سرخ وخاکستری ، خانم بزرگ مهندس را بخانه آورد واو را به اطاق کشاند وموضوع را راحت باو گفت وباو مژ ده داد که او سلامت است واین همسر اوست که بچه دار نمیشود .مهندس اول ساکت بود بعد فریادی کشید وگفت :
مادر دیوانه شده ای ؟ من همه تصدیق های دکترهای ایرانی وفرنگی را دارم بارها مرا آزمایش کرده اند من چه میدانم این دختر با کی بوده وکجا رفته حال میخواهی اورا برگردن من بیاندازی ، ابدا فکرش را نکن ودیگرهم اورا بخانه ما نیاور هلنا خیلی ناراحت میشود .
هلنا باعث وجهه او درمیان دوستان و رفقا بود بعلاوه  مقاطعه کاران زیادی  را  میشناخت ، شبهای جمعه در کلوبشان جشن وشادی بود عید نوئل ، عید پاک و تولدها ، دوستان زیادی بین آن خارجیان یافته بود ، نه به هیچ وجه خیال نداشت این عروسک زیبا را جایگزین آن صندوق پرو پیمان کند.

خانم بزرگ به پاکی و نجابت روح آن دختر وارد بود او را از چشمانش بیشتر دوست داشت، حال با هزار امید که دارد میرود صاحب یک نوه وشود پسرش اورا متهم به بدنامی میکند .
خانم بزرگ مهربان او را درخانه نکاه داشت تا فرزندش که دختری مامانی وزیبا بشکل مادرش بود به دنیا آمد ، اما باید او فکری بحال خودش وبچه اش میکرد دیگر میل نداشت همه چیز را برای حاج آقا بنویسید درفکرا ین بود که کاری بیابد و
روزی از روزها مهندس سرو کله اش پیدا شد  زن زیباترا ازهمیشه چهرهای معصوم مانند حضرت مریم در گوشه ای ایستاده بود وحتی نگاهی به آن مرد که روزی آنهمه او را دوست میداشت نیانداخت .

لحظاتی به سکوت گذشت  ومهندس دراندیشه  جهانی آزاد وپر برکت بود دیگر با این دختری که روبرویش ایستاده کاری نداشت  او به دنبال جهانی بود که هم سن وسالهایش  دورهم جمع میشدند ولیکور وقهوه مینوشیدن دوباو احترام میگذاشتند  بخاطر هلنای زیبا و خارجی  ، او به جهانی دیگر تعلق داشت دنیای ساده وبی پیرایه وبدون سایه های نامریی را دوست نداشت یک قدم جلو
گذاشت عطر بوی او مهندس را دگرگون ساخت اما به روی خود نیاورد وسر ش را بسوی مادرش برگرداند   هچهره مادر درهم وسخت عصبی بود

مهندس به ونوس  گفت " بیا با من برویم ناهار بخوریم برایت کار خوبی پیدا کرده ام و او را باخود بیرون برد .دخترش را خانم بزرگ دردامنش گذاشته بود وبا حسرت به پسر نادانش مینگریست .نامش را ملوسک گذاشته بودند اما هنوز شناسنامه ای نداشت وخانم بزرگ به پسرش اصرار میکرد که برای  دخترک یک شناسنامه بگیرد مهندس با تمسخر میگت :
مانند شناسنامه مادرش !
ادامه دارد 

سیما راستین انسان

" تیتر را از کتابی به همین نام متعلق به :
اریک فروم "  به عاریت گرفته ام "
البته باید اضافه کنم صفحات من  ا زهم مجزا شده اند گویی چند کپی زیر یک صفحه گذاشته شده خطوط عوض شده اند وصد البته میدانم که موش درون دیوار  باین  سوراخ هم حمله کرده است ، اما چیزی غیر از یک پشکل گیر نخواهد آورد . ثریا 
-----------
دنیای شگفت انگیزی است ، دنیایی که من دیده ام و میبینم وچه بسا مجبورم تا  صده هم ببینم ، نه عالم هستم نه محقق ونه نویسنده ونه معلم اجتماع  شخصی هستم که خانه ام را ویران کرده اند وویرانگران امروز درسوراخهای موش در پاریس یا لندن بصورت کرم های دسته جمعی " کهن سالان / میان سالان/ درهم میلولند وخاطرات  گذشته رااز هزار الک رد کرده بخورد خود ودیگران میدهند و ابدا به روی خود نمیاورند که چگونه دسته جمعی طی یک اعلامیه  بزرگ از آن دیو که درماه دیده میشد استقبال  کردند وبه دست وپا بوسی او رفتند ،  همان بنیان گذارن عالم  / فلسفی و تاریخی ما وهمان مردان جهل وبی تفاوتی وخود خواه که خود را عالم میپنداشتند ودنباله  روی آن پیر دیوانه بودند و ضدیتشا ن با شاه تا حدی بود که به مرگ او راضی شده اند حال با نشخوار علفهای خشک شده در گوشه و کنار با یک سیم و چند چراغ ویک دوربین خودشان را مشغول ساخته اند .

ایکاش تنها چند سال بیشتر به او  به شاه فرصت میدادید  حال تازه در سن یکصد سالگی فهمیده اید که بلی ! این غرب است که میل ندارد ایران ایران شود و جای خوبان چون میترسد !! شا ه که باهمه دست دوستی داده بود دشمنی نداشت تنها گاهی جنگی سرد رد و بلد میشد خوب ! آقایان او نوکر امریکا و ژاندارم منطقه بود شما که فسیل و درسوراخ موش میان چنگال خرس سفید بالا و پایین میشوید چه چیزی را به د ست آورده اید حال چرا نشخوار میکنید ؟  شکمهایتان گرسنه یا سیر مارا رها سازید دیگر برایمان مجمع سکولار ویا تاریخ ویا قانون اساسی ننوسید بگذارید آن ملت رنج دیده بحال خودش تصمیم بگیرد .

خانمهای مکش مرگ مای سابق امروز در کسوت بزرگوارانی درکنار این پیر های فسیل شده جانی گرفته اند وسری میان سر ها آورده ان  چه بسا بخیال آن هستند که درآینده  مثلا بشوند " فرخ روی پارسا" یادشان رفته ازاین  اتختخواب به] تختخواب میپریدند و حال یا همسر بازمانده فلان سرهنگ و یا همسر سوم یا چهارم فلان فیلسوف میباشند .

ملت ایران ، بیش  ازهمه جای  دنیا به خدا و به سرنوشت اعتقاد داشته و دارد  برای همین هم راحت روی باسن خود مینشیند و میگوید " هرچه خدا بخواهد امید را از آنها گرفته اند  وحال تنها در برداشتی از بهشت و جهنم  خودرا سر گرم مینمایند ومیمونها و گوریلهای بزرگ هرگاه اراده کنند زنگها را به صدا در میاورند و آنها بی اراده مانند آدم آهنی یا یک ربا ط بسوی قربانگاه میروند

همه ارزش های معنوی  را ازآن ملت  گرفته اند  همیشه این ملت زیر یوغ فرمان سالاری  قدرتمندان بوده هیچگاه ازخودش اراده ای نداشته است یا خان وخان سالاری / یا ارتش / یا ملا / یا رهبر /ویا ظل الله .

 شاه مردی مدرن بود  ومیل داشت ملت را از این خمودگی بیرون بیاورد اما پیرمردان و پیرزنان روی باسنهای گنده خود نشسته بودند وچایی را درون نعلبکی فوت میکردند و هورت میکشیدند وبا دستهایشان لقمه میگرفتند وبا چوب کبریت کثافتهای دهان و دندانشانرا به بیرون پرتا ب میکردند از جلو روی میترسیدند روی صندلی نشستن برایشان عذاب بود  وهمین دیوان سالاریها  همه  قدرت را از مردم گرفت  چیزی هم به انها نداد .
حال برای خاطر خداوند  مارا رها کنید .سجاده تان را پهن کنید و سپس در کافه پایین خانه  تان یک ته استکان هم بالا بروید کسی نخواهد دید.
امروز یکنوع  مردگی و بیهودگی  در بین آن ملت  دیده میشود ؛ چشم دارند نمیبینند  گوش دارند و نمی شنوند  وهر روز بیشتر نیرویشان را صرف آن میکنند تا لقمه نانی به دست بیاورند گوریلها شلاق به دست لقمه را از دست آنها میقابند  همه بت پرست شده اند مهم نیست این بت در گوشه محراب یک کلیسا باشد یا درمیان مسجد ویا روی یک تشکچه متعفن  قدرت خلاقه خودرا ازدست داده اند  وجوانان تنها به رنگ کردن چهره هایشان  میپردازند و رقص و پایکوبی در خلوت  و هرروز بیگانه تر با زبان مادری وبیگانه تر با سر زمینشان .
روز ی اگر کسی میگفت  " ترا دوست میدارم " تا اعماق وجودمان  میلرزید میدانستیم  که راست میگوید امروز حالم بهم میخورد گویی مشتی گل بسویم پرتاپ کرده است بسکه این کلمات نخ نما شده ا وتکراریند .

حزب نوده بهترین  کاری را که کرد نخبگان وسرمایه های مملکترا بخود جذب کرد وسپس آنها را رها نمود/بهترین افسران وشایسته ترین مردان ارتش نوکر  دست بسینه  استالین شدند / ارتش خیانتکار ، خواننده خیانتکار / شاعر ونویسنده خیانتکار واز همه بدتر مردان پیر وازکار افتاده حزب ملییون ا و سپس   تفاله  های آنها " مجاهدین " بهترین  خوانندگان مارا بسوی خود برد تا برایشان منافع  بیاورند سپس آنها را درگرسنگی رها کردند.

هند سالها مستعمره بود/نوکر بود اما امروز هزاران پااز ما جلوترند آنها مردی داشتند مانند گاندی وزنی ماننه اینیدیرا ونهرو که برای وطن جان دادند نه برای پول لیر /یا پوند /یا دلار/ 
 امروز بت ما آن خوانند افیونی " داریوش " شده که روی سن یا جلوی دوربین میگوید عبید ذاکانی شاعر نبود چرا که نتوانست " گل گندم" را برای تو بنویسد وتو با آن جوانان را بسوی جوخه مرگ یا فرار از کشور بفرستی امروز هم موادت از طریق " سپاه میرسد " گاهی این مواد مخلوط دارد و ترا از مرحله پرت میکند بیچاره تر از ما تویی ......پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 21/11/2017 میلادی ////......



دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۶

ستاره ای افتاد


تنگ غروب بود که ناگاه 
در بطن  یک لحظه شوم  و خوف انگیز
 خورشید بخون نشست 

خورشید زاد و رفت 
در دل تاریکی و سکون 
نوزادی زاده شد خونین 
نوزاد  چشم باز کرد و دوباره بست 
یخ زد 
با یک نگاه به دروازه بزرگ  
سکوت را دید 
او فریادی کشید  و تارعنکوبتها 
به دورش حلقه زدند
 آسمان فرو ریخت  گلها خشکید 
زمین به گل نشست 
نوزاد مرده بود 
مادر برخاست  و دوباره افتاد 
 او و فرزندش غریق آن حادثه بودند 
-----
و...  آنچه بود که ما دیدیم  

بخش 3 : موکو «

آقای مهندس ، اجاقش کور بود ،  و خود نمیتوانست  صاحب فرزندی بشود  واین درواقع شکافی  در بنای پرشکوه  مردانگیش  بود ،  در اولین سال ازدواجش  با " هلنا"  زن و شوهر نزد کتری رفتند  و حتی بخارج رفتند  دکتر به زن گفته بود شما سالم هستید  و میتوتنید هرچند دلتان بخواهد بچه بیاورید  اما نتیجه آزمایش آقای مهند س بد و خیلی تلخ بود . روزهای متمادی در فکر بود و سرش را با کتب خواندن گرم میکرد  وسعی داشت از این موضوع بگذرد زنش را آزاد گذاشته بود اما زن بشدت او را دوست داشت و بگمان خیانت باو نبود ، نه چندان رغبتی هم به عوض کردن کهنه بچه نداشت ، حال این  عروسک ، زیبا دختر جوان   در درگاه اطاق آنها با پیراهن آستین کوتاه و پاهای شکیل و بلندش ایستاده بود ، خانم بزرگ مادر اقای مهندس در دلش آرزوها میپرورانید از عروس فرنگیش بیزار بود دوربر دخترک را گرفت ، برایش پیراهن های شیک میدوخت موهایش را میاراست ورباو درس میداد ، " هلنا" کمی رنج حسادت در سینه اش نشسته بود اما میدانست که مهندس عاشقانه اوررا دوست دارد واو بخاطر همین عشق سر زمین خود راترک کرده و حال در این آپارتمان دریک خیابان  خاکی خارج از شهر میزیست .
خانم بزرگ گناه را بر گردن عروس فرنگیش انداخته بود  که بچه دار نمیشد خوشحال هم بود ،   هلنا گاهی میل داشت با شوهرش در مورد این تازه وارد که نامش را " ونوس " گذاشتند  حرف بزند  شرم و حیا اجازه نمیداد سالهای  گذشته بود و هلنا آبستن نشده بود .
شبی از شبها که هلنا به کلوب خودشان رفته بود برای جشن عید نوئل مهندس خسته بخانه برگشت ، ونوس بیدار بود ، درتختخوابش غلط میخورد ، حال خیلی چیزها  یاد گرفته بود ، خانم بزرگ حسابی او را اماده کرده بود ، حال احساس عجیبی دردلش بوجود آمده بود بوی ادوکل مهندس اورا دچار آشوب  درونی میکرد .

آن شب مهندس زود بخانه آمد ودید چراغ اطاق ونوس روشن است واو دارد کتاب میخواند ، پالتویش را درآ.ورد وبه جا لباسی آویران کرد ودستی به درکوفت ، ونوس از جایش پرید با ان لباس ابریشمی صورتی با ان موهای طلایی وان چشمانی که چمن زار های دورا بیاد میاورد وسرخی گونه هایش ولبانش که نیمه باز وبوسه طلب میکرد   همچنان میان تختخواب نشست ، مهندس بی اختیار بسوی او رفت و او را در آغوش گرفت  بوسید واو جواب بوسه هایش را با شدت بیشتری داد سپس اورا بسوی خود کشید و بی اختیار در ا درآغوش هم فرو رفتند  ودیگر کسی نفهمید چه اتفاق افتاد ، 
نمیه شب بود که هلنا مست وتلو تلو خوران به همراه دوستانش وارد خانه شدندواصرار داشت آنها را به درون خانه  بکشد اما همه خسته بودند ، او رفت بی آنکه بداند مهندس در کنارش نیست دمرو روی تختخواب افتاد و بیهوش شد .
صبح زود خانم بزرگ با نگاهی به چشمان براق ونو س همه چیز را دریافت وبی اختیار او را در آغوش گرفت و بوسید .
ادامه دارد 

بخش 2 " موکو"

به جلو یک مغازه بزرگ رسید ، پر خسته بود و گرسنه  وزیر نگاه  مردمی  که رد میشدند بیشتر خورد میشد ، جلوی دکان چند مردی ایستاده و داشتند تسبیح میانداختند  ویک مرد در انتهای دکان پشت میزی نشسته بود ، در کنارش مردی موقر با موهای کم پشت  و ریشی سفید و سیاه  ، داشت چاییش را درون نعلبکی هورت میکشید ، پرسید  آقا ...کسی باو محلی نگذاشت ومردان  پشت باو کردند و بهم چسپیدند  ، داخل دکان شد و پرسید اقا مردک سرش را از روی میز بلند نکرد اما آن مرد موقر نعلبکی را روی میز گذاشت و بلند شد و گفت :
بفرمایید دختر خانم ، راهتان ار گم کرده اید ؟ 

-نه ، دنبال این آدرس  میگردم خانم مدیر بمن داده که به آنجا بروم و کاغذ را جلوی چشمان مرد گرفت /
مردی کاغذ تا شده را باز کرد و در بالای آن تیتر چاپ شده ( پرورشگاه ویتم خانه .ص ) را دید ، و در پایین چشمش به بنگاه کاریابی .... و بنگاه معاملات .... افتاد ، کاغذ را تا کرد وداد دست دختر وگفت :
- از کجا  میایید ؟ 
- من ؟ من ! من ، تازه از ده آمده ام و میخواهم کاری پیدا کنم 
- ده؟ کدام ده ؟ 
- ده ....ده .... و ساکت شد 
مرد باو گفت :
ببین دختر جانم  بیخود دنبال آن مغازه ها مگرد و آنها نه کاری بتو میدهند و نه خانه ای ، سواد داری ؟ 
- بله 
- چقدر ؟ 
- تا کلاس ششم  ، زبونم هم بلدم ؟ فرانسه کمی  خیلی کم .
مرد باو گفت بیا با من برویم بخانه من پیش زنم بمان  تا فکری برایت بکنم  ، پدر ومادر داری ؟ - -
-نه 
- اسم پدرت چی بود ؟ 
- بابام  
- نه اسم او  مثل اسم خودت  چیه  " موکو " 
-موکو" ؟ اهل کجایی ؟ 
همین جا همین بالا ها ، وبا خود فکر کرد اهل کجایم ؟
بخانه مرد رسیدند ، مرد او را به زنش سپرد و گفت امشب مواظب او باش تا فردا فکری برایش بکنم وزیر گوش زن همه چیز را گفت .
موکو گوشه دیوار ایستاده بود ، تا بحال چنین اطاقی را ندیده بود ، فرش های خوشگل  پشتی های روکش دار سفید ویک سماور بزرگ برنجی  وسط اطاق روی یک میز داشت قل میزذ.
آه ...چه هوای خوبی ، چه  بوی خوبی  ، او حتی سماورا هم ندیده بود دریتیمخانه یک کتری بزرگ حلبی بود  که روی اجاق سیاه میگذاشتند وا زهمان چای یا ابجوش به آنها میدادند ، حال بنظرش این معجون طلایی چیز ی نوظهور بود که فقط این خانواده میتوانستند داشنه باشند !! حتی درخانه ارباب زن پدرش ندیده بود چون اجازه ورود به اطاق بزرگ را نداشت خانه خودشان هم یک کتری حلبی کنار منقل بود اصلا دالش نمیخواست فکر کند همانجا چمدان به دست ایستاده بود ، دلش مالش میرفت گرسنه بود تشنه بود و خسته .
اگر مردم این جهان به دو دسته تقسیم بشوند  این موکو شاید جزو گناهکاران بود ، کور و کر و لال  و بی تجربه و تنها .
خانم از جای برخاست و گفت :
چرا همانطور سیخ وایستادی ؟ چمدانت را بگذار آن گوشه و بیا بنشین اینجا ، نه ! حسادتی در چشم زن دیده نمیشد چه بسا دلش برای دخترک نیز میسوخت ، دختر خودش تازه به شوهر رفته و از آن دیار دور بودند.
یک چایی برایش ریخت با کمی شیرینی خرمایی جلویش گذاشت .
او با ترس و احتیاط   استکان چای را برداشت با کمی کلوچه  اولین را که دردهانش گذاشت گویی درهای بهشت به رویش باز شده بودند ، چه طعم خوبی داشت . زن همچنان باو مینگریست چه بسا در دلش بحال او میگریست .
شب در هما ن اطاق خوابید و فردا صبح آن مرد _( که همه حاج آقا ) صدایش میکردند  پیش او آمد وگفت : 
ببین ، من یک جای خوبی را برایت پیدا کردم ، تهرون ، یک خانواده فرنگی دنبال یک کمک میگردند برایت بلیط میخرم فردا با اتوبوس برو و آنها به دنبالت خواهند آمد ، اما باید یک چادر سرت بکنی و رویت را محکم بگیری توی اتوبوس ممکن است ترا اذیت کنند  راهی طولانی است اما بهتر از این شهر است . شناسنامه قلابی او را دید وهمه چیز را برایش روبراه کرد و فردا صبح او با یک اتوبوس گنده که در عمرش ندیده بود عازم تهران شد .  در طی راه مرد از او پرسید :-
- پول و پله داری ؟ او دست درون  جیبش کرد و مقدار ی پول که کمتر از پنجاه تومان میشد نشان مرد داد/
وآن جوانمرد دست در جیبش کرد و یکصد تومان کف دست او گذاشت و گفت :
پول زیادی نیست اما برای خرج راهت خوب است  شبها با زنها یکجا بخواب  دو روز تو راهی . برایم هم نامه بنویسن ، بیا این آدرس من .بعد پیش خود فکر کرد :
اینهم شد اسم ؟ موکو ؟ برایش دعا کرد ، دل پرمهری داشت جوان مرد درستکار و شریف آن شهر بود  نجیب زاده بود واصیل و ثروت خوبی هم داشت .چنین طرز تفکری کمتر در خانواده های آن زمان دیده میشد  امروز هم دیده نمی شود .
ادامه دارد.