یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۶

آن مرد که بود ؟

چند روز دیگر  نزدیک به پنجاه سال از مرگ مردی میگذرد که وجودش همه  عشق ، بود انسانیت بود ، و مهربانی بود و ادب .  نام او را باید در فهرست مردان بزرگ تاریخ گذاشت "رهی معیری" .

امروز قصد ندارم درباره او بنویسم  مقام و منزلت او بالاتر از این است که من بخواهم امروز او را وارد این بحث کنم و از او بنویسم .

 ، امروز صبح واقعا با حال تهوع از خواب برخاستم ، حتی میل نداشتم روز روشن و صبح را ببینم ، دلم میخواست در تاریکی تا ابد میماندم .

خوشحالم که سیم ماهواره ندارم و خوشحالم که از تلویزیون بیزارم  و تنها رادیو  همه نقش را  در خانه من بازی میکند  هم اخبار را میشنوم وهم موسیقی گذشته ها را . 

اما ، اما  گاهی چیزهایی روی " یوتیوپ" ناگهان هویدا میشوند که مرا دچار سکته روحی میسازند  و از خود میپرسم که " 
ما به کجا داریم میرویم ؟ ما کیستیم  درباره چه سخن میگوییم ؟ در باره کی؟ کدام بزرگی روح و کدام صفای دل ؟ کدام آزادی  بیان و آزادی ایمان  و آزادی و سر بلندی سر زمینمان  !!!!شرم آور است شرم آور .

شب گذشته یک کلیپ از یک زن ؟ نه یک حیوان شهوت  آلود ماده روی یوتیوب بود که نوشته  بود چندمین کتابش را در آلمان به چاپ رسانده ویکی از این رسانه های اینترنیتی بنام " تلویزیون" داشت با او مصاحبه میکرد درعین حال داشت جوا ب ایمیلهایش را هم میداد!!! 
اوف ، بهتر  است چیزی نگویم و چیزی ننویسم تنها میتوانم بگویم بالای هفتاد سال را شیرین داشت با موهای سپید و دستهای و پیکر آلوده گه درس سکس به همه میداد ! بعد از جناب دکتر فلان! چشممان باین  یکی روشن .

به کجا میخواهیم برویم به کجا میخواهیم برسیم ؟ نام این بند گسیختگی و کثافت را چه میگذارید؟ شما ها چه کسانید هستید ؟ از کدام سوراخ بیرون آمد ه اید ؟ این عقده  های فروخفته درونتان امروز سر باز کرده و حال معلم جامعه شده اید .

دلم برای " آن مرد" سوخت با ان کتابش که از هر سو مورد توهین و فحاشی قرار گرفت اما جلو رفت چه بسا این مردم را بهتر از من میشناسد .

هر شب با هزاران افکار درهم و برهم به دنبال سوژه میگردم و به دنبال کلمات  و چگونه آنها را ارایش بدهم ، درست بنویسم ، برای چه کسانی ؟ برای این موجودات ؟ این حیوانات جنگلی بند پاره کرده ؟ .

هر چند خوشبختانه خوانند گان من فرق میکنند ، کتابهای آن مرد بزرگ ایرج پزشکزاد روی دستش مانده اما کتابهای این زن هرزه تا دورترین دهات ایران رفته چون از چیز هایی نوشته و عکسهایی گذاشته که مورد احتیاج همه هست ؟ این نفس اماره مرتب درحال کار کردن است ، حتی درمیان سینه زنی ها و عزا داریها !!! 
سرزمینی که بی صاحب باشد و رهبرانش مشتی دزد و آدمکش و حرامزاده باشند بهتر از این نمیشود ادبیاتش نیز باید در همین حد باشد  همچنانکه  ملاها با وقاحت تمام جلوی دوربین از هر چه نا بدتر حرف میزنند و راه روش آمیزش را نشان میدهند . این لجام پاره کردن واین همه نکبت و کثافت تنها برای همان بگیر و ببند ها بود . ایمان را  که از مردم گرفتند ، موسیقی های خوب و پسندیده را از میان بردند ، عربده های مردان بی خدا را جایگزین آن ساختند ، هنر بکلی نامش از صحنه روزگارشان محو شد حال تنها باید " به پایین تنه و آموزش آن پرداخت آنهم به همت زنی که در زندانها بوده و حال پناهند ه سیاسی !!! در آلمان است و در هامبورگ در کنار فاحشه های آلمانی که درون  ویترین مینشینند درس خوانده و تجربیاتش  را بصورت کتاب در اختیار عموم گذارده و جالب آنکه آن مردک گنده با پیراهن زرد رنگ وبا کراوات هفت رنگ با سر بلندی  تمام میگوید که ما امروز افتخار داریم !!!!با بانو فلان  مصاحبه کنیم و ایشان از طریق اسکایب فرمایشات خود را میفرمایند در حالیکه بر در و دیوار اطاقشان آلات مردانه و زنانه و عکسهای تهوع آور آویزان کرده اند و پیکر پر دست انداز کثیف شان را به نمایش میگذاشتند !!!

آزادگی یعنی این ، بی بند وباری و کثافت و در لجن دست و پا زدن ، در دنیای آزاد خارج چه چیزی را فرا گرفتید ؟ چگونه یک تغار رنگ بر صورتمان بمالیم و چگونه بغل خوابی کنیم روانکاو هم درا ین مورد داریم !!!! 

اوف .... نه بهتر است امروز را بفراموشی بسپارم و آنچه را که دیدم بالا بیاورم و امیدم را  ازا ین  مردم ببرم و برگردم به لانه خود وهمان ذکر مصیبتهایم برایم کافی است به دنبال هیچ کلام یا واژه زیبایی نروم و از خو د نپرسم فعل کجا بود فاعل کیست و و فعل مجازی را کجا باید بگذارم   ؟ امروز جای این حرفها نیست ، پر قدیمی فکر میکنم و به دنبال اشعار زیبا و بکر و دست نخورده هستم تا بخورد دیگران بدهم ،  کسانی  هستند که عشق را تنها دریک " سوراخ"  میبینند و اندازه آلت مردانگی شان را باید بزرگتر کنند و به نمایش بگذارند  نه بیشتر.پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
12/11/ 2017 میلادی ! 

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۶

فرا سوی روشنیها



این عکس را شب گذشته  با موبایلم گرفتم و روی اینستا گرام گذاشتم ، برای تو مفهومی ندارد ، اما پسر بزرگت آنرا شناخت و بمن لایک داد!! چرا که برای تولد دهمین سال او یک پرچم ایران را هدیه بردم ، من شبها زیر این تابلو میخوابم ، زیر پرچم سر زمین از دست رفته ام .

امروز نمیدانم که هواپیما ترا به کدام سوی جهان میبرد ، برای من فرقی ندارد به چین  بروی یا به ژاپن و یا به سنت پیترزبورگ یا به امریکا و یا به آیسلند و یا به آلمان  و یا به........... تو همیشه درراه سفری ، وهنگامی که بر میگردی  خوابهایت آشفته  شده و بهم ریخته  خسته در تختخوابت میافتی .

هر چه باشد تو دیگر متعلق بمن نیستی  متعلق بخودت و آینده  فرزندانت هستی ، خوشحالم که خودت را پیدا کردی    و نزدیک به کوههای بلند و پرشکوه شدی  و نامی برای خودت یافتی  ، دل من از ترس میلرزد  که مبادا گاهی لغزشی کرده و مسئول شکست تو باشم بنا براین نام فامیل مادریم را روی خود گذاشتم ، سالهاست که از همسری بودن پدرت استعفا داده ام و آن نام پر افتخار را برای خودشان گذاشتم .

من دیگر نمیتوانم ترا در آغوشم بفشارم  و بنوازم  همیشه بتو حق میدهم  نه به سرسختی دلم  بسرعت از آنها میگذرم  از افسرده شدن بیزارم  و در خود ماندن  در خود سفت و سخت شدن .
دیگر بیاد نمیاورم چه بود و چه گذشت حتی به عکسهای قدیمی نیز نگاه نمیکنم و آلبوم ها را پنهان کرده ام  از گذشته چیزی جلوی چشمانم نیست  چرا که آینده ندارم و گذشته ام نیز ویران شد چیزی از گذشته جز چند عکس فرسوده باقی نمانده است که من به آنها افتخار کنم .
تنها " مذهب قدیمی مادرم که شب گذشته باو پناه بردم  ، نه من دیگر گناهان را نخواهم بخشید نه میبخشم و نه فراموش میکنم .اما  امروز آنچه را مبینم  از دیده ام فورا پاک میکنم   و یا میشویم  گناه  را هنوز در خود ندیده ام  تا فراموشش کنم.

زمانی فرا میرسد که مجبورم از آسمان  مردمانی بگذرم  که آفتاب  عقل خود را به دست باد داده اند و خورشید آنرا خشکانیده است .امروز همه چیز دریک ترازو سنجیده میشود ، نیکی ، خوبی ، مهربانی و عشق  و در آنسوی ترازو سود و زیان !

من بکلی خود را از وابستگی بتو کنار گذاشته ام هیچگاه هم از تو طلبکاری نکردم تنها خیالی خنک وبا صفا  بر روی سینه ام سایه میاندازد که " خوب حد اقل مانند سایر جوانان امروزی نشد  که د ر گوشه ای لم بدهد و بخود مشغول باشد و یا در صف دیگران راهپیمایی کند و یا به دنبال زنی باشد که او را بنشاند ، خوشحالم که مرد شده ای یک مرد کامل و من همین را بعنوان یک هدیه بسیار ارزنده از طبیعت میپذیرم .

گاهی لبه تیغ اندیشه های دردناکی به سینه ام میخورند و مرا فکر وا میدارند ، زمانی است که نگاهی به اطراف خانه کوچک و محقرم میاندازم و اثاثیه قدیمی وبا خود میاندیشم  که :

این بود پایان آن راهی که آنهمه برایش رنج کشیدم ؟
شاید باشند کسانی مانند من که همه چیز خود را از دست داده اند ، اما من خودم را از دست ندادم .

سوزندگی این اندیشه را به زیر خاکستر نرم خیالم فرو میبرم و تنها چند قطره اشک روی  آتش دل فرو میریزد و آتش هوس را خاموش میکند .

بیاد مادر بزرگت ، "مادر پدرت "میافتم .که همیشه آواره بود و در خانه بچه هایش میزیست ( حاجی) مشغول تدارکات پایین تنه اش بود  بنا براین  تمنایی ندارم .

در سایه رویاهایم راه میروم  وبا کمی آب  لبان تشنه ام را نم میزنم  به آیینه مینگرم .....نه ، هنوز میتوانم و خواهم توانست .
روزگاری بسوی وطنم میرفتم  بی آنکه بدانم کجاست  اما امروز آنرا هم به دست فراموشی سپرده ام  چون دیگر  آنرا نمیشناسم  آنرا نیز مانند تو از من گرفتند  اما امروز میدانم که به هر کجای دنیا که بخواهم میتواتم بروم بی آنکه کسی برایم مرزی تعیین کند ویا خط مرزی بکشد ،  امروز سفر من بین چند اطاق و حمام و گاهی گذری در خیابان بیشتر نیست . اما با خیالم به سفرهای دوری میروم خیلی دورتر از مرزهای زمینی .
خوشحالم که کتابخانه ام پر است و خوشحالم که موسیقی هنوز مرا به عوالم دیگری میبرد و نشخوار آنچه که د ر جوانی کرده و یا داشته ام  برایم کافی است .
من هنوز سنفنونی گیاهان را در باغچه خشک شده خانه ام میشنوم  واژه ها را به خوبی میشناسم .
تو نیز واژ های خودت را داری درمیان آنها گم شده ای . سفرت به سلامت . ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین «  اسپانیا / .
11/11/207 میلادی برابر با 21 آبان ماه 1306 خورشیدی !/

 .


جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۹۶

رویاهای از دست رفته




روز گذشته یک خط از یک شاعر  فراموش شده   بنام "موریس بارس " آوردم  فرانسوی /آلمانی وبی نام  و نشان  خیلی کمتر انسانهایی او را میشناسند بخصوص نسل امروز که ابدا حتی در ویکیپدیا هم نمیتواند به درستی نام و نشان او را بیابد ، او به إنسوی ماوراء بشریت بجایی ناشناخته رفت شاعر  خون ،  شاعر هوس ؛ مرگ و دست آخر ناسیونالیستی دو آتشه  و به تمام معنا وعاشق موسیقی . 

امروز میل دارم از تو که سالهاست رفته ای و دیگر نام و نشانی از تو باقی نیست اما دوستانت همچنان دوران کهنسالی را پشت سر گذاشته اند ، بپرسم که در رهبری کدام یک از  روسای جمهوری امریکا بسوی ابدیت رفتی ؟ 

آه ، یادم آمد ، در رهبری ریاست جمهور مرگ : بنام  "جیمی کارتر" .

 آنقدر این ریاست جمهوری های طولانی میشوند و قحط الدجال است که گاهی فراموش میکنی ، چهارساله میشود هشت ساله و سپس مشروطیت پیدا میکند و خانوادگی میشود  از پدر به پسر و سپس به پسر کوچکتر  و یا از شوهر به همسر مانند ارث پدری  میرسد !
خوشا بحالت ، نماندی تا این دنیا وحشتناک  را ببینی ، نه ابو عمامه را دیدی و نه آن زن هرجایی را و نه دیگران را  ، راحت رفتی حال مجبور نیستی غذاهایت را بشماری تا میزان سم آنها را ارز یابی کنی و سپس در یک حالت نیمه بیهوشی از خود بپرسی چرا باین روز افتادم ؟ میدانی بزرگان کشتزارهای خودشان را دارند ومواد غذایی آنها " از نوع خوب پرورش یافته و اورگانیک " است گوشتهایشان را از فیله های گاوها  وبره ها و گاهی هم فیله ماهی های دریاها از نوع ماهی آزادی که همیشه میخندد " دالفین "  بر میگزینند ماهی های پرورشی درون سم را یخ میزنند ، سبزیجات آلود به سم شیمیایی را  یخ میزنند و درون بسته های شیک بما میخورانند ، این روزها دیگر در بازارها میوه هم یافت نمیشود  تنها سیب ای سمی که باید به دست حوای زمانه برسد  ......

خوشا به حالت ، خوب موقعی از این جهان رفتی و خیلی کثافتها را ندیدی .

داشتم از موریس بارس مینوشتم  آخرین سروده او این بود "
این امواج  نسیم روحپرور است  ، 
یا تموج  رایحه  رحمت است ؟ 
چه دامن میکشد  وپیرامونم میچرخد 
آنرا ببویم  ، یا به آن گوش فرا دهم 
بنوشمش  ، یا در آن فرو روم ؟
شمیمی شامه نواز  آیا بیرونم میبرد ؟ 
در تموج  خروشان دریای رحمت ؟ 
در چرخش  پر صدای  امواج عطر 
در نفس جهان کاینات 
مدهوش . غرق میشوم  ، فرو میروم 
چه سعادتی  از این بالاتر ؟
------
 او نیز مانند تو در دنیا ی خوبی میزیست واین ترانه را برای " واگنر " و موسیقی عمیق او گفته بود !
حال ما چه داریم بنویسیم ویا بسراییم .
خورشید همچنان داغ میدرخشد / خبری از نم باران نیست 
درختان همه پوسیده و خشک شده زمینها همه در زیر بتونها و سیمانند 
دریاچه های رو به خشکی میروند 
اقیانوسها غرش میکنند 
آواز مرغ شوم ، جغد جنگ و دهل و طبل شیطان پرستان 
همه جارا اشباح کرده است 
بوی عطری به مشام نمی رسد 
هرچه هست بوی گند زباله های اتمی  و بوی گند مردان و زنانی که 
مانند من ، که دل از جهان نمی کنند 

امروز سخنی از زیباشناسی نیست ،  سخنی از ترکیبات اندام یک زن  نیست ، زیباترین اندام ها را میتوانی در برج های سر به آسمان کشیده ببینی که با لوندی  بتو دهن کجی میکنند و خود را به رخ تو میکشند . دیگر کسی به رویاها نمی اندیشد  رویاها در کارخانجات اتو مبیل سازی و اسلحه سازی در پروازند  دیگر نمیتوانی بین رنگها انتخاب کنی یا سپید یا سیاه .
صدا و عطرها  و تحولات مرموز آن زمان بطور کلی گم شده اند .
من خوشحالم که تو نیستی  با آن چهره مهربان وآن دل حساس .

چه غم  امپراطوری مقدس روم با خاک یکسان شود 
د ر عوض هنز مقدس المانی همیشه زنده خواهد ماند  ....... امروز فرمانروای جهان هستی ماست که احساسات به ظاهر وطن پرستی  آنها دلها را میلرزاند و ریش  صحرا نشینان را می آراید .
پایان 
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
10/11/ 2017 میلادی  برابر با 20 آبانماه 1396 خورشیدی />

......که دیگر این  خورشید هم خاموش خواهد شد به همت کردان مهیب غول پیکر !

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۶

موسیقی

» این ها ، هجوها  ،  و همه حرفهایی است که برای گفتن دارم  " موریس باریس "
-----------------------------------------------------------------------------
روح موسیقی  و عظمت آن  تنها  چیزی است که مرا بگریستن وا میدارد ،  تصویر ذهنی من از موسیقیدانان نوع  دیگریست، 
آنها خدایان منند ،  چهره رنج دیده ریچارد واگنر  که بهترین  نماینده قرن نوزدهم بود و چهره خشمگین لودیک وان بتهون که نمایان گر خشم او از مردمی بود که دوست نداشت اما به آنها احتیاج داشت و چهره شیرین موزارت که چگونه قربانی خود خواهی ها شد 

شب گذشته روی یوتیوپ  سنفونی کامل شماره 9 بتون ( کرال )  را نیمه کاره دیدم و خوابم بود امروز آنرا روی تلویزیون انداختم تا  بهتر ببینم این سنفونی در سه سال قبل با ارکستر سنفونی شیکاگو اجرا شده بود دسته کر بی نظیر و رهبر با 
ا  کمال قدرت آن ارکستر بزرگ را رهبری میکرد ،" انریکو نوتی ".....

همه آنها بنوعی  رنج برده اند و چه بسا  بعضی ها در تنگدستی و بیماری جان داده اند همه نوکر ارباب و یا دربار بوده اند امروز هم بیشتر ارکستر سنفونی ها  ذر خدمت بزرگان است و ما ته دیگ را میلسیم و حظ میکنیم .

دراین فکر بودم که چگونه روح ملت ایران را از این موهبت الهی جدا کردند و کشتند  باغهای جادویی نقاشی ،  رمانهای فرانسوی ،  و انگلیسی ،  دانش آلمانی  و موسیقی آلمانی  و در آخر موسیقی خودمان که تازه داشت در جهان جایی باز میکرد .
حال در این جنگل غولها با پیراهن های تیره  با فاصله ای ای خیلی دور می نگرم  و هیچ نمیتوانم تناسبی بین آنها و خودم بیابم  هیچ تشبیهی  و هیچ قرابت خانوادگی . 
من  قادر نیستم  بفهمم که چگونه آن مردم  بی فکر وبی مطالعه نشستند برای کسانی عزا گرفتند که نه از خون ما بودند ، نه از سر زمین ما و نه  از خانواده ما و تنها کارشان ویرانی و غارت و تجاوز بود ، ما چه میدانیم در آن سالها دردشت بی آب و علف صحرای عربستان بین قبایل چه میگذشت  ؟ و چه گذشته  بود چرا زنان آنها را قدیس مینامیم و مردانشان را نماد خداوند در حالیکه خودمان هزاران زن پاکیزه  مطهر و نماد کامل قدیسی  در خاک خودمان داشتیم  ، ما برده وار نشستیم به سجود و رکود آنها .
قرابت روح ، هدف و شیوه  ها  در این دو نژاد  شگفت انگیز است  بی آنکه بهم ربط داشته باشند  این عشق معنوی از کجا برخاست  این عشق به تعالی وجود آن فرمانفرمایان که تنها هدفشان حکومت بر سر زمین ما بود چگونه شکل گرفت ؟  و چرا نا از یاد بردیم که کی هستیم ؟ واین داستان تا امروز همین امروز ادامه دارد و خواهد داشت .

سنفونی نهم بتهون  را کلیسا مصادره کرد در این فکرم چه کسانی کلام روی آن آوازها گذاشتند ، بتهوون صدا را بجای ساز گذاشت و برای اولین بار در دنیای موسیقی این انقلاب بوجود آمد که صدا جای ساز را میگیرد و دسته کر تشکیل شد و قرنهاست که ادامه دارد . البته آهنگسازان دیگری هم بودند که شانس آنرا نداشتند کلیسا آنها را بخدمت بگیرد تنها " باخ" توانست با ارگ خود همه را به زیر یک پرچم ببرد .پس این " مذهب " همه جا خود را وارد کرد ه و ارباب میشود وای بحال بردگان .

مردانی بزرگ که دل برای بشریت میسوزاند دنباله روی همین موسیقیدانان بودند " رومن رولان " آن کتاب معروف و تاریخی خود را بنام " ژان کریستف " تنها برای لودیک وان بتهون نوشت از روح او کمک خواست ( بگفته خود نویسنده ) .
من در هنر موسیقی و تنها در همین هنر یک اکسیر مقدس میبینم و ستایش میکنم  راه رستگاری من از همین راه است  نه دریک اجتماع فاسد. 
وصیت کرده م  موقع سوزاندن جسدم  از " رکویم " موزارت استفاده کنند تا من شادمان به بهشت بروم ! 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه / 09/11/2017 میلادی برابر با 19آبان  1306 خورشیدی !



زن ..... درتاریخ

در بعضی از این شهرهای  قدیمی این سر زمین که پای بگذاری ، در اکثر از گورستانها ، بوی خون را استشمام میکنی ، 
بوی خونهای ریخته شده شاید برای آزادی  سر زمینشان از  چنگال دیکتاتوری  در بارسلونا  ، در بورگوس ،  در آندالوسیا ، 
بوی خون " رامون گارسیا ،  خوزه  سانجز،  اوبرتو بائنا و یا مارکز کارسیا لورکا ، در این سر زمین هم خونها ریخته شد و جنگها  ادامه داشت کتکها و شلاقها از جانب مامورین انتظامی  آدمکشانی که بر مسند قدرت نشسته بودند ، سرانجام ، رهبر بزرگ و پیر آنها " سانتایگو کاریلو " دستها را بالا برد و در خانه نشست  اما فرزندان خوبی تربیت کرد  که توانستند سر زمینشان را به یک دموکراسی تبدیل کنند ، نوه شاه مخلوع را بر تخت بنشانند ،  و اگر این شاه سی سال  و اندی توانست تاج و تخت میراث پدری را نگاه دارد باید مرهون همسرش ملکه( سوفیا ) باشد واین او بود که با همه تحقیرها توهین ها از اینکه یک خارجی ( اهل یونان ) و برادرش مخلوع و فراری و در کشورش هرج مرج بود ، با متانت جلو آمد و ایستاد .

هرچه گشتند ، کوچکترین خطایی از او ندیدند ، زنی مومن به کلیسا و مومن به سر زمینش ،  فالنژیستها به لانه هایشان برگشتند فاشیزم  کم کم فرو نشست " هرچند هنوز در گوشه و کنار شهرهای شمالی میتوان نمادی از آنها را یافت: حزبی بنام حزب سوسیال دموکرات حاکم شد و سانتیاگو کاریلو سر از  فرمان " مسکو " پیچید و به فرمان شاه آمد و دست ملکه را بوسید  امروز اسپانیا تغیر کرده است ، کم کم فهمیده که قانون چیست و دموکراسی کدام است هرچند باز انگشتهای نهانی ( مسکو) در بعضی جا ها کار میکند  رویهم رفته  مردم  دیگر حاضر نیستند خود را به خطر بیاندازند . 
برای سر زمینشان ارزش قائلند  البته بیسوادی هم درمیانشان کم نیست اما  جوانانی هستند که از تاریخ  درس گرفته اند و میدانند نباید نوکر بیگانه شد باید ارباب خود بود .

امروز ملکه سوفیا جای خودش را به یک دختر متجدد  داده است که تنها نقش او همراهی با شاه فلیپه میباشد چندان طرفدارانی ندارد ، اما هرجا سوفیا حضور پیدا کند صد  ها هزار نفر برایش هورا میکشند و دست میزنند چرا که آرامش امروزی خود را مدیون او هستند .
امروز میل ندارم به تاریخ اسپانیا بپردازم ، این سر زمین امروز جای زادگاه مرا گرفته و من فرزند خوانده و میهمان ناخوانده  این سرزمین در حفاظت کامل بسر میبرم ، مهربانی اطرافیانم را درک میکنم اما خودم چندان اشتیاقی به رفت و آمد ندارم .

شاهنشاه ما ، خیلی زود به زنان سر زمین ما ازادی را اعطا فرمود ، زنان ما از بند گسیخته و رها شده ناگهان سر برافراشتند بی آنکه راهشان را به درستی بدانند ، آزادی آنها در لباس پوشیدن به حد افراط و نقاشی کردن صورتشان و رفیق گرفتن  و قمار کردن و در کنار مردان سیگار و گاهی لبی به می و به تریاک آلودن بود نه بیشتر ، آنها هنوز حق واقعی خود را نگرفته بودند هنوز مرد  حق داشت فرزندان را نگاه دارد [در موقع طلاق و جدایی ]،  هنوز زن بدون اجازه شوهر حق خارج شدن از مملکت را نداشت و هنوز میراث پسر دوبرابر دختر بود و هنوز دختران نه و یا ده ساله زیر نفوذ خانواده قدیمی خود میبایست بخانه شوهر بروند و هنوز بودند زنانی  که دخترانشان از بند رها شده اما خودشان زیر چادر عبایی دست در دهانشان میگذاشتند که نامحرم صدای آنها را نشود ،  هنوز مکتب های قرائت قران زنانه  بر پا بود بیسوادی هشتاد در صد مردم خود معضل بزرگی بود ، و:"توده سر سپرده "مسکو» از همین بیسوادی سوء استفاده کرد خواننده بی ارزش که روی سن کاباره قر میداد اگر از او میپرسیدند بهترین  کتابی که خوانده ای کدام است ؟ میگفت " سو وشون سیمین خانم دانشور " !!!این اوج روشنفکری زنان ما بود  آقا جلال همسر ایشان  ناگهان  همه را غرب زده خواند و ملاها در پشت صحنه  صحیفه سجادیه را  میخواندند و به مردم فوت میکردند و مشغول تدارک بودند روشنفکران باصطلاح نامی ما با زنان و دختران ایرانی ازدواج نمی کردند آنها را بی شعور و بیسواد خطاب میکردند در عوض دختران مانده ارامنه و یا اگر خیلی پیش رفته تر بودند  زنهایشان یا فرانسوی ویا  آلمانی آنهم از نوع زنان بار و یا دختر یک راننده خارجی بود  و چگونه خانواده این مردان دور برو آن " خارجی " میگشتند و او را تر و خشک میکردند د ر حالیکه نه نامی از جهیزیه بود و نه نامی از پدرو اجداد خانواده ، نیمی از « روستاییان  ده نشین و شهر ستانی " ناگهان به پایتخت یورش کردند و همه راهی فرنگ شدند تا لباس کهنه های فرنگی را بر پیکرشان   بکشند در حالیکه صنایع نساجی ما  که به همت " رضا شاه بزرگ " بنا نهاده شده بود رو ببالا میرفت و کشورهای همسایه خریدار حریر و کرپها و چیت های کتانی ایرانیان بودند ، حتی کارخانجات  کشورهای خارجی مواد خام را از ایران بیرون میبردند و در کشورهای فقیر آنها را میدوختند وبا مارک خود به ایران صادر میکردند ، نمونه آن  را خود من داشتم ! روزی یک لباس تریکوی بسیار زیبا دوستی  از لندن برایم به ارمغان آورده بود ( مرحوم جورابچی ) و دیگری صاحب تریکوئ( نیلی)  که میهمان ما بودند از من پرسیدند این لباس را از کجا تهیه کرده اید منهم با افتخار تمام گفتم دوستی از لندن برایم سوغات آورده ... گفتند میدانستید  که این پارچه متعلق به کارخانه ماست ؟ باورم نشد تا دیدم ، حتی جورابهای " فروشگاه بزرگ " مارک اند اسپنسر و تریکوهای آنرا نیز همین آقایان تهیه میکردند . 

این نوشته ها را  برای این این مینویسم که هم یادی از تاریخ کرده باشم وهم بگویم که سر زمینمان داشت به جلو. میرفت روشفنکران قسم خورده مسکو /لندن / جلوی آنرا گرفتند  کم کم میرویم تا آنقدر خاک بر سر شوم چیزی بدتر از بنگلادش آنهم از نوع سوم آن .چرا ؟ پاسخ را  بخوانید ، خود فروشی و خود نمایی .بی اعتمادی وبی اعتقادی و نمک نشناسی .و حب وطن پرستی 

شاه مرحوم چندان با زنان  بخصوص زنان ایرانی میانه ای نداشت او نیز ترجیح میداد زنی خارج از کشور خودش بگیرد اما قانون باو میگفت همسر و مادر ولیعهد باید ایرانی باشد ؟! که از فرانسوی  ها  هم جلو تر رفت ! پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« / اسپانیا / 09/11/2017 میلادی / برابر با 19 آبان ماه 1396 خورشیدی/.

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۶

و.... خدا خود را آفرید

خدا ، کسی بود که خود را میافرید ،
و....خدا تنها خدا میافریند 
سر تا سر هستی زمان را ازخودش آفرید 
پیدایش و گسترش خدا ، همان طبیعت بود .

و امروز با نام او وزیر لوای  آفریدگار  همه هستی را به تباهی و فساد کشیده اند ، آن "آه "و آن "دم " که میاید و میرود  همان جان  که میوزد  و می پیوندد  بر بنیاد مهر و عشق و مهربانی ، همان که با پلیدیها میجنگد  و گلاویز میشود  وهمان او اولین : "مهری » بود که در دلها نشاند.

امروز همه چیز باد شد بادی که پر گشوده بر سر تا سر گیتی آبها و رودخانه ها خشک ،  باد سمی میوزد  گیاهی از زمینی نمیروید  و جانوران کم کم  جان میدهند  و آن جانور بزرگی که از یک حیوان زاده شد و نام خود را بشر گذاشت  آتش مهر و مهربانی را خاموش ساخت  و آب و زمین و باد گیاه و جانوران را بهم آمیخت و....خدا گم شد.

خدا همان رویا بود وهمان عشق ،  وهیچکس را مانند خویش نیافرید .
حال امروز باید به قصه ها و افسانه های باغ بهشت دل بسپاریم ، " آدم از گل ساخته شد و خدا با وجان داد، حوا گناهکار بود میوه ممنوع را خورد "  و تنها چیزی که در این بهشت خیالی وجود ندارد  همان دمیدن مهر در دلهاست .
همه مار شدند ، همان مارهای اغوا گر  و درخت معرقت را از بیخ وبن بریدند دیگر معرفتی و عشقی بر جای نماند و دیگر کسی آوای خردمندی سر نداد. درختان نیز خشک شدند .

امروز دیگر تابش آفتاب  بر روی دیوارهای فروریخته دل مرا شاد نمیکند ،  دیگر درپی سعادتی نیستم ،  تمام شب د ر مغزم کلمات جا بجا میشوند و تکمه های تایپ در مغزم به صدا در میایند و صبح همه چیز پنهان میشود ، گم میشود ، تنها میشوم و میدانم که تمام شب با خدایان دروغین در جدال بوده ام ، میل ندارم به زیر چتر سیاه آنها بروم چتر زیبای خودم را دارم که بر پهنه زمان سایه افکنده است .
هر انسانی خود یک خداست  و اگر این راه مهر ورزی را ادامه دهد  چه بسا خود و دیگران را نیز به یک سعادت میرساند اما رشک و حسد  و آزمندی مردان دیگر که زیر چتر خدای دروغین  تنها به خود خدمت میکنند این رابطه را از هم میپاشند .
" توبه نامه" را خلق کردند " قوانینی را بنفع خود نوشتند ، ا باید توبه کرد؟ مگر انسان از مهر ورزی و عشق توبه میکند؟  عده ای سرسختی نشان دادند وعده ای به دست خود خود را شقه کردند  و از مهر به کینه ورزی  و کامجویی پناه بردند ، آنها گم شدند واین گم شدگان حال درصدد آن هستند که همه را به زیر پرچم سیاه و تاریک خود ببرند خورشید را کشته اند شمع های بد بو را جایگزین آن ساخته اند  .

چگونه گاهی لرزه بر اندامم میافتد .
من فیلسوف نیستم ، فلسفه هم نمیدانم ، کتابهای فلسفه ام جلوی رویم به دیوار تکیه داده شده اند هرکسی عقیده خودش را بیان داشته در زمانهای گوناگون و چون به زبانی دیگر سخن گفته و یا کلمات را پیچانده  نامش را فلسفه گذاشته اند ، اپیکور ، / نیچه / ژان پل سارتر که خوب کمی میتوان به گفته هایش تکیه داد  ، ماکیاولی ،  و صد ها هزار مکتب  ها و افسانه از این مردان بزرگ بجای ماند اما متاسفانه ، " نوزاد " دیگری بنام " مذهب بر تمامی عالم هستی  سایه انداخته و دیگر کسی راه فراری نداشت و ندارد .
ترس وجود همه را گرفته است  ترس از خدایان خیالی و امامان ساختگی .

زمانی دور که هنوز در دبیرستان بودم عده ای دور هم جمع شده و مکتبی را به راه انداخته بودند بنام " اگزیستانسیا لیزم " من بطور خلاصه آنها را " اگزی " مینامیدم درست بخاطر ندارم بنیان گذار این مکتب کی بود شاید هم همان " سارتر" بود  نوشته های ایشان بنوعی دیگر بود سخت بود  قابل هضم برای من نبود اما آنها دور هم جمع میشدند و ما را قابل نمیدانستند که وارد جمع آنها بشویم ، این مکتب هم گویا بهم ریخت ، مکتب سیاسی کمونیسم همه جا را درنوردید چون لا مذهب بود ، و دیگر کتب فلاسفه به موزه کتابخانه ها سپرده شد .
پادوهای استخدامی  کمونیسم راه افتادند و برای گرفتن برده و بردن آنها به مسلخ و شستشوی مغزی و پخش روزنامه ها و مجلات و عجب آنکه اکثر آنها از خانواده های متمولی بودند ! و یا متدین و یا بقولی متشخص!
از این مکتب صدها علف بی ریشه  سبز شد  علف های هرزه ، مخلوط چای با  گل گاوزبان ( مارکسیست اسلامی ) در این فکرم مردم مگر از خود ایده ندارند ؟  چرا ! شاید داشته باشند  اما ترس ، ترس از تنها بودن و در پشت دیوارها به تماشا ایستادن آنها را وادار میکند که خود را به معرکه نزدیک کنند یا بمیرند و یا پیروز شوند  و[ آنکه پیروز میشود همان است که دیگران را به معبد قربانی کشانده است ].
عده ای هم امروز با روشنگری در چراگاه دوزخ حقیقت میسوزند چرا که باخودشان نیز رو راست نیستند
من؟! من دارم خاکروبه های حقیقت را جمع میکنم تا به آن شکل بدهم ، منهم کامل نیستم . پایان
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا / 08/11/2017 میلادی برابر با 19 آبانماه 1396 خورشیدی!.
----------------------------
اضافه : این مطالب را برای این اینجا آوردم که اخیرا مثالی در روزنامه های خارجی مطرح شده  دو نوزاد در شکم مادر که از یکدیگر سئوالاتی میکنند  درباره وجود مادر و روزنامه های "جیم الف "بطور مسخره ای از آن کپی برداشته اند . .ث