خدا ، کسی بود که خود را میافرید ،
و....خدا تنها خدا میافریند
سر تا سر هستی زمان را ازخودش آفرید
پیدایش و گسترش خدا ، همان طبیعت بود .
و امروز با نام او وزیر لوای آفریدگار همه هستی را به تباهی و فساد کشیده اند ، آن "آه "و آن "دم " که میاید و میرود همان جان که میوزد و می پیوندد بر بنیاد مهر و عشق و مهربانی ، همان که با پلیدیها میجنگد و گلاویز میشود وهمان او اولین : "مهری » بود که در دلها نشاند.
امروز همه چیز باد شد بادی که پر گشوده بر سر تا سر گیتی آبها و رودخانه ها خشک ، باد سمی میوزد گیاهی از زمینی نمیروید و جانوران کم کم جان میدهند و آن جانور بزرگی که از یک حیوان زاده شد و نام خود را بشر گذاشت آتش مهر و مهربانی را خاموش ساخت و آب و زمین و باد گیاه و جانوران را بهم آمیخت و....خدا گم شد.
خدا همان رویا بود وهمان عشق ، وهیچکس را مانند خویش نیافرید .
حال امروز باید به قصه ها و افسانه های باغ بهشت دل بسپاریم ، " آدم از گل ساخته شد و خدا با وجان داد، حوا گناهکار بود میوه ممنوع را خورد " و تنها چیزی که در این بهشت خیالی وجود ندارد همان دمیدن مهر در دلهاست .
همه مار شدند ، همان مارهای اغوا گر و درخت معرقت را از بیخ وبن بریدند دیگر معرفتی و عشقی بر جای نماند و دیگر کسی آوای خردمندی سر نداد. درختان نیز خشک شدند .
امروز دیگر تابش آفتاب بر روی دیوارهای فروریخته دل مرا شاد نمیکند ، دیگر درپی سعادتی نیستم ، تمام شب د ر مغزم کلمات جا بجا میشوند و تکمه های تایپ در مغزم به صدا در میایند و صبح همه چیز پنهان میشود ، گم میشود ، تنها میشوم و میدانم که تمام شب با خدایان دروغین در جدال بوده ام ، میل ندارم به زیر چتر سیاه آنها بروم چتر زیبای خودم را دارم که بر پهنه زمان سایه افکنده است .
هر انسانی خود یک خداست و اگر این راه مهر ورزی را ادامه دهد چه بسا خود و دیگران را نیز به یک سعادت میرساند اما رشک و حسد و آزمندی مردان دیگر که زیر چتر خدای دروغین تنها به خود خدمت میکنند این رابطه را از هم میپاشند .
" توبه نامه" را خلق کردند " قوانینی را بنفع خود نوشتند ، ا باید توبه کرد؟ مگر انسان از مهر ورزی و عشق توبه میکند؟ عده ای سرسختی نشان دادند وعده ای به دست خود خود را شقه کردند و از مهر به کینه ورزی و کامجویی پناه بردند ، آنها گم شدند واین گم شدگان حال درصدد آن هستند که همه را به زیر پرچم سیاه و تاریک خود ببرند خورشید را کشته اند شمع های بد بو را جایگزین آن ساخته اند .
چگونه گاهی لرزه بر اندامم میافتد .
من فیلسوف نیستم ، فلسفه هم نمیدانم ، کتابهای فلسفه ام جلوی رویم به دیوار تکیه داده شده اند هرکسی عقیده خودش را بیان داشته در زمانهای گوناگون و چون به زبانی دیگر سخن گفته و یا کلمات را پیچانده نامش را فلسفه گذاشته اند ، اپیکور ، / نیچه / ژان پل سارتر که خوب کمی میتوان به گفته هایش تکیه داد ، ماکیاولی ، و صد ها هزار مکتب ها و افسانه از این مردان بزرگ بجای ماند اما متاسفانه ، " نوزاد " دیگری بنام " مذهب بر تمامی عالم هستی سایه انداخته و دیگر کسی راه فراری نداشت و ندارد .
ترس وجود همه را گرفته است ترس از خدایان خیالی و امامان ساختگی .
زمانی دور که هنوز در دبیرستان بودم عده ای دور هم جمع شده و مکتبی را به راه انداخته بودند بنام " اگزیستانسیا لیزم " من بطور خلاصه آنها را " اگزی " مینامیدم درست بخاطر ندارم بنیان گذار این مکتب کی بود شاید هم همان " سارتر" بود نوشته های ایشان بنوعی دیگر بود سخت بود قابل هضم برای من نبود اما آنها دور هم جمع میشدند و ما را قابل نمیدانستند که وارد جمع آنها بشویم ، این مکتب هم گویا بهم ریخت ، مکتب سیاسی کمونیسم همه جا را درنوردید چون لا مذهب بود ، و دیگر کتب فلاسفه به موزه کتابخانه ها سپرده شد .
پادوهای استخدامی کمونیسم راه افتادند و برای گرفتن برده و بردن آنها به مسلخ و شستشوی مغزی و پخش روزنامه ها و مجلات و عجب آنکه اکثر آنها از خانواده های متمولی بودند ! و یا متدین و یا بقولی متشخص!
از این مکتب صدها علف بی ریشه سبز شد علف های هرزه ، مخلوط چای با گل گاوزبان ( مارکسیست اسلامی ) در این فکرم مردم مگر از خود ایده ندارند ؟ چرا ! شاید داشته باشند اما ترس ، ترس از تنها بودن و در پشت دیوارها به تماشا ایستادن آنها را وادار میکند که خود را به معرکه نزدیک کنند یا بمیرند و یا پیروز شوند و[ آنکه پیروز میشود همان است که دیگران را به معبد قربانی کشانده است ].
عده ای هم امروز با روشنگری در چراگاه دوزخ حقیقت میسوزند چرا که باخودشان نیز رو راست نیستند
من؟! من دارم خاکروبه های حقیقت را جمع میکنم تا به آن شکل بدهم ، منهم کامل نیستم . پایان
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا / 08/11/2017 میلادی برابر با 19 آبانماه 1396 خورشیدی!.
----------------------------
اضافه : این مطالب را برای این اینجا آوردم که اخیرا مثالی در روزنامه های خارجی مطرح شده دو نوزاد در شکم مادر که از یکدیگر سئوالاتی میکنند درباره وجود مادر و روزنامه های "جیم الف "بطور مسخره ای از آن کپی برداشته اند . .ث
ترس وجود همه را گرفته است ترس از خدایان خیالی و امامان ساختگی .
زمانی دور که هنوز در دبیرستان بودم عده ای دور هم جمع شده و مکتبی را به راه انداخته بودند بنام " اگزیستانسیا لیزم " من بطور خلاصه آنها را " اگزی " مینامیدم درست بخاطر ندارم بنیان گذار این مکتب کی بود شاید هم همان " سارتر" بود نوشته های ایشان بنوعی دیگر بود سخت بود قابل هضم برای من نبود اما آنها دور هم جمع میشدند و ما را قابل نمیدانستند که وارد جمع آنها بشویم ، این مکتب هم گویا بهم ریخت ، مکتب سیاسی کمونیسم همه جا را درنوردید چون لا مذهب بود ، و دیگر کتب فلاسفه به موزه کتابخانه ها سپرده شد .
پادوهای استخدامی کمونیسم راه افتادند و برای گرفتن برده و بردن آنها به مسلخ و شستشوی مغزی و پخش روزنامه ها و مجلات و عجب آنکه اکثر آنها از خانواده های متمولی بودند ! و یا متدین و یا بقولی متشخص!
از این مکتب صدها علف بی ریشه سبز شد علف های هرزه ، مخلوط چای با گل گاوزبان ( مارکسیست اسلامی ) در این فکرم مردم مگر از خود ایده ندارند ؟ چرا ! شاید داشته باشند اما ترس ، ترس از تنها بودن و در پشت دیوارها به تماشا ایستادن آنها را وادار میکند که خود را به معرکه نزدیک کنند یا بمیرند و یا پیروز شوند و[ آنکه پیروز میشود همان است که دیگران را به معبد قربانی کشانده است ].
عده ای هم امروز با روشنگری در چراگاه دوزخ حقیقت میسوزند چرا که باخودشان نیز رو راست نیستند
من؟! من دارم خاکروبه های حقیقت را جمع میکنم تا به آن شکل بدهم ، منهم کامل نیستم . پایان
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا / 08/11/2017 میلادی برابر با 19 آبانماه 1396 خورشیدی!.
----------------------------
اضافه : این مطالب را برای این اینجا آوردم که اخیرا مثالی در روزنامه های خارجی مطرح شده دو نوزاد در شکم مادر که از یکدیگر سئوالاتی میکنند درباره وجود مادر و روزنامه های "جیم الف "بطور مسخره ای از آن کپی برداشته اند . .ث