چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۶

تولد

تولد من
فردا ر وز تولد من است 
پر خسته ام رنج راه ورنج نتوانستن حرکت  نکردن وهنوز گیجم
کجایم ؟خوشا بحال  آنان که به راحتی میگریند  زیرا سر انجام دلداری خواهند یافت 
ومن همهرا از دست داده ویا میدهم 
در هوای دلپذیر  گرم وروشنایی ومن  غمگینم 
خانه پر  از گل است   و دل من پراز درد
اه ما شکست خوردگانیم ودرکنار آهنگهای زیبای شما دل به 
فصلها خوش کرده ایم 
تنها جایم عوض شد همین  آسمان همان آسمان  است ومردم همان مردمان 

ملتی از بیداد رنج میکشد ومن سرود نو میدی را برایشان میخوانم
پسرم  
احتیج بمن نداری من میتوانم باز هم تنها بمانم 
خودت تنها بوده ای با مشگلات ونبردهای فراوان 
اما من چندان تنها نبودم شما ها را روی شانه ام داشتم
همه ما منزوی شده ایم ودیگر خبری از آن جشنها وسرودها نخواهد بود 
درانتظار دیگری هستم که ازشمال باینسو را افتاده است
در حال حاضر همه ما مهره های شطرنجیم وچه کسانی با این مهر ها 
یعنی با ما بازی میکنند ؟ 
پر خسته ام وپر خواب آلود 
او هم خسته است 
وخوب فردا ناهاری میخوریم وآخرین تولد بر گذار خواهد شد 
در جایی باید توقف کنم وتمامش کنم
پایان 
ای نوشته را  روی تابلتم نوشتم 
ثریا 
ایرانمنش /لندن /۱۶آگوست ۲۰۱۷ میلادی

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۶

ما واین جهان باقی

ماه ، این افتاده  آن شب از سریر
این عجوزه  منکسر ، این در کویر
چون  غریق خسته ای در آبگیر...........".نیستانی "

 در  زمینه مهتابی  رود رنج ، هیچ همیشگی  موجود است ، همه هیچ است  هیچ، در هیچ  و همه چیز هیچ و آنچه نیست که به زحمتش بیارزد و یا جذبه ای داشته باشد .  

هفتاد
------
به نحوی نا پیدا  فرسایش  این سالهای دراز کار بی امان ، تنهایی بی پایان ،  همه بر چهره ام نشسته و نقشی گذاشته  شادی و خوشبختی از چهره ام گریخته  باید از پله ها بالا بروم  زندگیم بی آنکه توجه کنم گذشته است ،  عصیانی مبهم در سردارم  همه این زندگی از دست رفته  این زندگی تهی از عشق  بی عمل ، بی تجمل  بی شادی  اما پرتوان و نیرومند است با فکر کردن میتوانم  رنجها را بزدایم  و همه آنچه را که نداشتم توانسته بودم خود را اسیر و بهره مند نشان دهم نه ! دیگر فکر کردن به آن دیر است ، خیلی دیر .

دنیا همین است که هست  و من همینم که هستم دنیا باید مرا تحمل کند  ، من که حوب تحملش کردم .
حتی این پسر گرامی  ، این گرامی ترین  پندار  و گنج من  مانند بقیه  چیزها تنها در پندارند  ای دو  چشم فروزان من وای روشناییهای  دو چشمم  بی شما هنوز هم میتوانم  بدوم ،  هرچند دیگر به آن شکل و شمایلی که شما تصویر مرا نقش کرده اید نیستم 
بعضی  از آدمها در محافلی باندازه کافی نمک پرورده پیدا کرده اند  که مطمئن باشند  بموقع به فریاد آنها خواهند رسید  من این کار را نکردم  ازآن محافل بالا نیز بیزار بودم  غیر از خدعه و نیرنگ و ریا چیزی ندیدم مردانشان مرا میخوردند و زنانشان مرا تکه تکه میکردند .
امروز من همانم ، تنها پیراهنم عوض شده و کفشهایم را به دنبال خود میکشم  و از ایستادن و انتظار کشیدن خسته میشوم .
پسر عزیزم ، من بر شانه های تو سنگینی میکنم ؟  چرا ، خودم میبینم  ، می فهمم ، حاشا مکن،  تو مرا خیلی دوست میداری  اما نیاز به ازادی خودت و آن سنگ مرمر بیشتر داری  نیازی است طبیعی  و مشروع  خدا کند که دردسرت ندهد .
همیشه انسان اشتباه میکند  بخصوص زمانیکه  بی تجربه باشد  تو میتوانی دست به هرتجربه ای بزنی  خوب ترا بالا آوردم  و ساختم  سعی کن هر تجربه را بدون حضور تماشاچی انجام دهی . 
من بیشتر به درست کاری قلب تو اعتماد دارم  تا به درست کاری هوش تو  از همه گذشته  من همین را خوش تر دارم  تو آتشین مزاج  و یگ پارچه ای  گاهی هم بی ملاحظه  سعی نکن ساخته ها را ویران کنی  ، قلب من آسان  ویران میشود ملاتش فرو ریخته تنها مانند گلبرگی در نسیم باد میلرزد .
 .
ببخشید همیشه کمی تند میروم  دلم میخواست مرد بودم  هرچند احتیاجی  نمی بینم  من به سهم خودم  در مبارزه  این گله  ها گام برداشته ام  اما  از خفقانی که دچارش بودم  و یا هستم  بیزارم  واین سرنوشت  ما زنها ست  که در سردابه ای خود مان بجنگیم  نه در هوای آزاد  ، خوب  روزی ثروتمند بودم ،  حال بی چیزم  جوانی سر شار از خوشی را پشت سر داشته ام  حال ورشکسته  از آن محیط گریخته ام  با این همه هیچگاه  ضعفی نشان ندادم  هیچکس ندانست مبارزات من چگونه بودند  سی و پنج سال  از زندگی خودم صرف این مبارزه شد مبارزه ایکه   تن به تن و هرروزه  با آدمها  نو و تازه آمده  ، صد ها بار در آستانه مرگ قرار گرفتم  ایستادگی  کردم  تا لب پرتگاه نیستی رفتم اما دستی مرا برگرداند ، حال تو آمده ای تا مرا سر زنش کنی ؟  من از یک گهواره  ای برخاستم با پوستی نرم  و دست نخورده  با نا زها و نوازشها  و زپر پرستشها  درزمان افتادگی سر فرود نیاوردم  هیچ سازش پستی را نپذیرفتم   و در پی آن نبودم که با عشوه های  زنانه ام  با دلرباییها  برای خود  چاره جویی کنم  و یا تن به یک زناشویی سود جویانه بدهم .
از این مبارزه هرروزه خسته ام  او را خواستم با تمام وجودم اما هنگامی عشق در دلم مرد هیچ قباله عقدی نتوانست  برای همیشه مرا پای بند کند .
امروز سالهای گذشته و من از پله های هفتاد بالا میروم دیگر به پشت سر نمینگرم ، به کسی یا چیزی احتیاج ندارم دیگر آن ماهی  کوچک دریا نیستم که در رودخانه   شنا میکرد و  کوسه گردش میچرخید در شکم کوسه زنده ماندم کوسه مرد و من در کنار جسدش باقی ماندم .
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 08/08 /2017 میلادی /.. 

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۶

اخته شدگان




در برنامه ای هفتگی که روی تابلت من میاید  امروز با چهره  گربه های پرواری آشنا شدم که در کسوت کارمند درکارگاه .یا خانه سفید مشغول کارند ؟  و یا آن کار دیگر ، مردانمان را انقلاب و سپس جنگ اخته کرد و امروز   ماده گربه های پروار  دارند بو میکشند خود بینانی که تنها لاف میزنند  خندیدیم چرا که مجری برنامه میگفت اینها احتیاج دارند  ورزش بکنند نگاهی به هیکلهای آنها مرا به خنده واداشت .

خوب ، چراگاه  ما ویران گشته اما مزرعه آنها لبریز از علف است خوب میچرند  و گاهی نر گوساله هایی آنها را حمایت میکنند  آنها نیز درجستجوی ماده گوساله های میباشند  بی آتکه ارجی به انها بدهند  و خدا میداند که امروز تعداد اینها کم نیستند  بیش از اندازه میباشند تا جاییکه مجری برنامه " نگاه " هم  میگفت دیگر در انتظار کاوه ای نیستیم باید " گرد افرینی" بر خیزد ،درمیان اینها تنها من یک زن را دیدم او هم متاسفانه دربی بی سکینه مشغول کار است .

در سر زمین  از دست رفته تازه واردین که ادای بورژوازی را درمیاورند با شلوارها پاچه تنگ و اتو مبیلهای آخرین مدل ولبان باد کرده صورتکی لبریز از رنگهای گوناگون مشغول  چرا هستند تا فردا چه پیش آید  آنها باید  دچار پندارهای بس گرانی باشند  تا تصور کنند  که زیر رو شدن  یک تمدن ویک دنیای کهنه ایشا نرا درگوشه ای دنج قرار خواهد داد  و یا فراموش خواهد کرد ،  آنان درحال حاضر سر میز قمار قمارخانه های زیر زمینی و خانه های عفاف زیر زمینی مشغول عیشند و شلاق تنها به صورت یک پرستار وظیفه شناس میخورد ،  چه کسی در انتظار آن است که طوفان شروع شود   تا آنها شن بازی خود را  به پایان برسانند . 
 و چه کسی حاضر است بقایا ی آن شن ها را بروبد  درحال حاضر از یک چند روزی که باقیمانده  لذت میبریم  برایمان کافی است  آنها زندگی را نیز فریب میدهند .

حدا قل گستاخ باشید و شهامت ( آن یکی) را فرا بگیرید  فردا من دیگر مرده ام  و فرداهای دیگری نخواهم بود  همین امروز از دیدار او دلشادم  و  خوشحال  و همین را نیز چاشنی زندگی ام کرده ام  آنها میکوشند تا با  توجیه ایده و لوزیکی خود  هرچه باشد راهی برای فرار از بن بستها پیدا کنند  آه.... این یکی مارا میفربید ؟ چرا باید شما را بفریبد  ؟ شما فریب خورده هستید مغز شما لبریز از آشغالهای روزانه است که بخوردتان میدهند ادعای روشنفکری میکنید  و در زمان عمل از میدان میگریزید   نیاز به گریستن پیدا میکنید  برای خود دلیل و برهان دارید  حال ماده گوساله ها را به جلو رانده اید .

من کسانی را که فرار میکنند تحقیر میکنم ،  » هر آنچه میخواهی باش ،  هرچه میخواهی بگو  و دلت اگر خواست  فرار کن  ولی بگو من فرار میکنم « .

حال در انتظار کدام معجزه هستیم ؟  هرجایی که میل داریم حرفی بزنیم  زبان کسانی برای لیسیدن  خون ما  میخارد  نیک خواهان بشر !  به تردستی  بازیچه های مرگ را در اختیار آنها میگذارند  ، آنها مانند سگ بو میکشند و میدانند که آنها ، خریداران در شور وشوق  میسوزند .

گله نیرومند سگان  بی بی سکینه  وابسته به ان سازمانهای مرموز  و اسرار آمیز  در همه جا حامی آنها میباشند .

امروز حالم دگرگون است ، خیلی هم دگر گون است . گرما ودمای هوا حسابی مرا از کوره بدر برده است . تا بعد 
از سری یادداشتهای روزانه 
» لب پرچین « اسپانیا / ثریا ایرانمنش / بعد ازظهر دوشنبه 7 آگوست 2017 میلادی .

ادامه آن قصه

".روسیه اول سر زمینم را برد و سپس دست به کشتزارم زد وبهترین  هارا برد "


آه... سخت ترین و بهترین  زنان میتوانند ،  اهانت های نهفته  را ببخشند ، اما هرگز  از یادشان نخواهد رفت .

عشق دچار پارگی شد  تارهای از هم تنید  دیگر امکان  ترمیم آن وجود نداشت .او بیشتر دلبسته  منافع قبیله  خود و دارای همان  روحیه  وهمان خست گراییها وا نگیزه های مسخره زندگی بود  ، آیا فریب نخورده بودم ؟  خودم را فریب نداده بودم ؟  او حیله گر بود  قضاوت او هیچگاه از روی رئوفت  نبود  به گمانی شدید به همراه  اطرافیان  مقداری  از کارهای او جنبه تقلیدی داشت  مانند یک بچه  نارسیده و نا کامل .

به رغم حرفهای گنده گنده  ( اکثرا خاموش بود)  اما فرمانبر  اطرافیانش بود  و من باخود میاندیشیدم مرا باین  اشخاص با این پک وپوزه هایشان  چکار ؟

او یک بچه گنده بود که  میل داشت  برایش دل بسوزانند  او را نوازش کنند عیب های او را نادیده بگیرند  او وجود » زن«  را نمیدید  اورا احساس نمیکرد  تنها دوسینه سفت و محکم  و رانهای او را میجست .

 اوتنها یک تصویر زیبا را میخواست که بر دیوار اطاقش  بیاویزد  و مردانگی  خود را ازاین  طریق  نشان دیگران دهد  او زن را نمی دید زنی که اراده  داشت / اندیشه داشت /  آخ  ایا او میتوانست  مطمئن باشد  که بتواند چنینی زنی را  با بار اضافی وارد حریمش  بکند ؟ .

من یک زندگی داشتم  نه چندان وسیع  از ان سر سری گذشتم  آنها نگذاشتند که من با گامهای خود  با اراده خودم  راه بروم  آنها مرا کشان کشان  رو ی خاک و خاشاک خودشان میبردند  .
در کودکی یاد گرفته بودم  که به مردم  کمک کنم  حال دیگران  این از من گرفته بودند به قیمت کمک کردن به خودشان /
آیا میتوان  زندگی د.رونی  خود را  فهماند  بسکه واژ ه ها  تیره و منهدم شده اند . 

پسرم / پسر خودم / 
برای اینده او  مجبور به یک ازدواج تحمیلی و نا خوش آیند شده بودم  و به دخترم گفتم بخاطر تو  تن به تحمل این جهنم داده ام  اما میدانستم که آن جهنم  کانون پرورش  خوبی برای بچه ها بخصوص دختران نیست ،  پسر از جهنم فرار کرد  و من تنها ماندم .
او به پدر بیشتر احتیاج داشت  حال  پدر برایش یافته بودم  تنها یک باد ، یک خار ویک نیشتر  نه بیشتر .

 آیا بهتر نبود  زنی شوهر دار بودم  با چهار یا پنج مترس  تا یک زن تنها  با یک بچه بدون پدر ؟  پدری که روحش هنوز درخیال جنگل بود .
امان این بورژوازی  نوین 

امروز احساس میکنم دچار یکنوع دگر گونی شده ام  غم غریبی که در درون من  سر برآورده  میل دارم  آنرا سرکوب کنم اما بیفایده است  تلاشی برای دنبال کردن داستانها ندارم همه را همه  از بیش میدانند و  با قهرمانان آنها زیسته اند  به سفرها رفته اند.

انرژی مثبت !!! بعله ! جمله بسیار زیبا یی است باید همیشه  انرژی مثبت داشت  و به دیگران نیز تزریق نمود  حتی هنگامیکه اسمان دود گرفته و ابری و داغ است ، سوختگی همه وجودت را گرفته  صدها هزار هکتار زمین و درخت در آتش میسوزند باید گفت " به به ، عجب آسمان آبی و زیبایی و عجب هوای دلکشی  هنگامیکه بجای پرندگان خوش الحا ن گروه گروه هلیکوپتر ها ی کمکی  حامل آب وکف در آسمان میچرخند  که روی درختان شعله ور وبی زبان  آنها را فرو میریزند تا آتش را خاموش کنند  چگو.نه باید به این خود فریبی  و مردم فریبی ادامه دهم ؟ . بقیه دارد 
آز یادداشتهای روزانه 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 07/ 08 2017 میلادی /...


یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶

زندگی درونی

" آدم وحوا در بهشت  درحال چیدن میوه ممنوعه " !
---------------------------------------------------
قرار نبود بنویسم آما نامه ای آمد که برخیز ! برخاستم در اطاق داغ همسان یک سونا کولر درآنسوی دیگر کار میکند و کمی  بادش را بمن میفرستد  مستقیم نمیتوانم زیر کولر بنشینم ،
  فریبم میدهند ، این جانوران کوچک مرا فریب میدهند بخیال  آنکه سنی از من گذشته دیگر شعور را هم گم کرده ام  . من فریب آنهارا نخواهم خورد همچنانکه فریب بزرگترانشان را نخوردم ، تنها سکوت کردم تا بازی را ادامه دادند  سپس دستهایشان رو شد ، دست من پنهان بود ، پشت سرم پنهانش کرده بودم 

من از درهای بسته  و پنجره های کدر و پرده های افتاده وحشت میکنم  ، باید نفس بکشم  باید آزاد باشم  آزادانه راه بروم  در لباس پوشیدنم   در گفتارم  در عشق ورزیدم  ، من بخاطر عشق بگونه ای  فدا کاری میکنم  ، اما اگر  مرا در قفس بکنند  زنجیر  را پاره میکنم  و فرار بر قرار ترجیح میدهم   من نمیتوانم زندانی  تجهیزات و تجملات باشم .
--------
من مایل نیستم در مجالس ترحیم  شما حاضر باشم ،  و چادر بپوشم  یا سر سفره های مسخره  بنشیتم  بی آنکه بدانم چرا ؟  دنیا ی من دنیایی باز و لبریز از آفتاب و روشنایی است اگر مرا مجبور کنید خواهم مرد ،  تنها راه من به سفره خالی و رختخوابم منتهی میشود  ،نشست ،  برخاست  با زنانی که بیهوده اصرار دارند  نقش  بانوان متشخص را  بازی کنند مرا عصبی میسازد .
تشخص سالها بود که درآن سر زمین مرده بود  هم اکنون این تازه وارد ین باید خیلی چیزها  را بدانند وبا خیلی از چیزها اشنا شوند .
" اوه کمی او را  بباد  تمسخر میگیریم  سپس باو یاد میدهیم  اشنایان شهرستانی ،  آشنایان شهری  وظائف خویشاوندی  دید وباز دیدها میهمانیهایشان  نشان یک سلسله  بیکاری  و در معاشرتهایشان  " که زن باید کد بانو " باشد  اگر چه  از فشار  درد و خستگی نالان بگوشه ای بیفتد . اما مدام باید سر فراز باشد  که خورش جا افتاده واین افتخار بزرگی است  برای این بردگان بی زبان  یک زندگی مکانیکی  در پندارهای  عقب مانده  و فرو مایگی شان  ، آه  همچو سنگی بودم  که مرا درون دیوارها با ساروج و آهک  کار گذاشته باشند  عشق گم شد  ، نابود شد ،  سروری و اقایی جای آنرا گرفت  آن انرژی پنهانی  در من هرگز  خاموش نمیشد  بر خلاف جهت آب حرکت میکردم  نه ، بمیل آنها ، بمیل خودم  تنها مدتی دچار  ضعف  اعصاب شدم . بقیه دارد
از" دفتر یادداشتهای روزانه ( که خط خودم را نمیتوانم بخوانم ) ....
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  06/ 08 2017 میلادی .

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۶

یک چکامه

ساعت دو ی پس از ینمه شب بود که با اخطار ( او) بیدار شدم ، حوصله نداشتم اما میدانم در خواب داشتم فریاد میکشیدم با چه کسی مرافعه داشتم ؟ کلمات اقتدار و ایستادگی را مرتب زیر لب تکرار میکردم ، سعی کردم بخوابم اما نشد ، باید بیدار میشدم هجوم کلمات و گفته ها و شنیده ها داشت مغزم را منفجر میکرد ، آه....حال با این پک پوزه های اینها چه باید کرد ؟  اگر آن چند دست لباس و الندگ و دولنگ  وآ ن اندوخته را را از آنها بگیرند هیچ هستند ، هیچ ، " انقلاب " فواید زیادی دارد در آن زمان که شعرای متعهد مشتهایشان را گره میکردند و فریاد میزدند و در شبهای شعر انستیتوی گوته با کلمات غلیظ عربی و دعای ربانی اشعارشان را شروع میکردند  از همه شعر های آنها  خون بیرون میریخت ، به اشعار فروغ و سهراب سپهری اعتنایی نداشتند ، آنها زیادی احساساتی و مردمی بودند باید خون از هر کلمه میریخت و هنوز این خون ادامه دارد وعده ای از جریان وفوران  بودن همین خونها به مراد خود رسیده اند وبر کرسی و عرش اعلا تکیه داده اند و دیگر خدا را بنده نیستند ، آه در کسوت یک زن اشرافی رفتن چه لذتی دارد !! آنهم بدون سابقه و پشتوانه فامیلی یا خانوادگی ، علفهای خودرویی که ناگهان در کنار درختان قوی و ریشه دار سبز شدن و حال مشغول جویدن ریشه ها هستند 

اما من نشان دادم ، یک زن ایرانی یعنی چی ، نشان دادم  مادر یعنی چی و نشان دادم هنگامیکه از بالا به قعر دره نداری و فقر میافتی ایستادگی یعنی چی  نباید  خود و یا فرزندانم را به راههایی نابکاری بفرستم و آنها را مجبور کنم تا برایم پول بیاورند به آنها امکان دادم تا راه خودشان را بروند امروز افتخار میکنم که مرا بهترین مادر شوهر و بهترین  مادر زن و بهترین مادر بزرگ مینامند سیراب میشوم تشنه نیستم گرسنه هم نیستم  هنگامیکه فرود افتادم دانستم که باید از ماهیچه های ورزیده خود استفاده کنم ، کفشهای تی تیش مامانی را به کنار انداختم وبا پوتینهای کت و کلفت به راه افتادم ، بی انکه دستم را بسوی کسی دراز کنم ، در سر راهم خار مغیلان بودند که دامن مرا میگرفتند ، آوه از پک و پوزه های این مردم تازه به نوا رسیده چگونه خود را خلاص کنم ؟! احتیاجی نمی دیدم تا هر احمقی را بعنوان همسر و یا همراه در کنارم بگیرم ، اشتباهات زیادی  کردم اما این اشتباهات به کسی آزاری نرساند پر دل رحم بودم دانش درونیم و آن انرژی بی حسابی که در درونم شعله میکشید مرا به راه انداخت  باید با  این نودولتان که خر را داده و بجایش یابو گرفته اند بنوعی کنار میامدم هنوز نمیدانستم که " پول و دارایی " رکن اساسی یک انسان و چه بسا انسانیت !! را  تشکیل میدهد اگر چه یک یابو باشد این پولها غنیمتهایی بودند که از راههای نامربوط به دست آورده و حال نیمی از آنرا بباد داده اما هنوز در کسوت اشراف زاده ها قدم بر میداشتند مردم فریب میخوردند من در سکوت راه میرفتم نه زیر سایه کسی زیر حرارت جرئت خودم ، تنها یک فکر داشتم باید بنوعی زندگی را تامین کرد و آز آن پسر مردی ساخت و از آن دختر زنی با کمال و آراسته  حال با نگاهی تازه دروغ بزرگ زندگی را میدیدم  و درباره اخلاق انسانی !! که دیگران قضاوت میکردند میخندیدم  ، زن بودم وزن بودنم مصیبت بزرگی بود ، آنهم زنی جوان ، چه خوب شد که پا به سن گذاشتم .
ایستادم بی آنکه بگذارم پاهایم جلوی کسی به لرزه دربیایند  ، خوب خورده بودم و خوب چریده بودم در کودکی  و سپس نو جوانی بدی داشتم اما خودم را رهاندم  مانند یک سیلاب همه چیز را در هم شکستم و به جلو راندم و نشان دادم که یک زن از لحاظ  نیروهای درونی  بسی غنی تر است  و اگر به دامی در افتاد است که مرد بر سر راهش  نهاده اسیر است نباید از مقاومت چشم بپوشد باید مبارزه کند و من این کار را کردم .

روز گذشته در بین کتابهایم کتابی یافتم که مادر شوهر دخترم بعنوان هدیه تولدم بمن داده بود ، کتابی که در سال 1948 چاپ شده بود حاوی اشعار بزرگان قدیم با زبان فاخر انگلیسی  که من کمتر با ان آشنایی دارم تنها سه نفر را توانستم بشناسم امیلی دیکنسون ، و رودیارد کییلینگ وعجب آنکه دستخط جرج واشنگتن که اصل آن دریکی از دانشکده های  آکسفورد  محفوظ است نیز در این کتاب بچشم میخورد ، آن دوست نازنین گفت " 

این کتاب متعلق به مادرم میباشد و هیچکس غیر از تو لیاقت داشتن ـآنرا ندارد ، حال در این فکر بودم آنرا به نوه ام هدیه بدهم  او نیز مانند من مینویسد و خوشحال است در شهر ی زندگی میکند که جایگاه نویسندگان بزرگ است خوب مینویسد گاهی اشعاری هم میسراید عکاس خوبی است و نقاشی بی نظیر درمیان لباسهای گنده و ارزان  مانند الماسی میدرخشد اهمیتی به سر وضع خود نمیدهد میداند که زیبایی درونی و بیرونی او مانند خورشید همه جا را روشن میسازد  خوشحال شدم که دیدم اولین هدیه من که یک دفتر خاطرات روزانه بود کار خود را کرد و از سن هفت سالگی نوشت تا الان . 
تولد او و تولد من در یک روز است و من این کتاب را باو خواهم داد و راهی سفر خواهم شد ، ریاست عالیه بمن سه هفته تعطیلی داده است !! البته پیشنهاد کرده که میتوانم از طریق آی پاد هم  برایش چیزکی بفرستم اما ...من درتعطیلی هستم .همه شمارا به خدای خودم میسپارم خدایی مهربان عاری از هرگونه مکر و ریا و فریب است و خدایی آزاده  کار من این است  که نگذارم زبان فارسی تبدیل به زبان عربی شود ما هم مانند مصریان  هویت خود را ازدست بدهیم تا آنجا که میتوانم مینویسم اگر چه چرند باشد . پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 31/07/2017 میلادی /...
-----------------------------------------------------------------------
این نوشته را به دوستی هدیه میدهم که مرتب به همسرش میگوید " من میل ندارم مانند "ثریا "شوم ، باید بنویسم " ثریا شدن کار هر کسی نیست خیل جرئت و شهامت و دلیری و از خود گذشتگی میخواهد که درشما آنها را نمی بینم . عمرتان دراز .......ثریا