سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۶

ما واین جهان باقی

ماه ، این افتاده  آن شب از سریر
این عجوزه  منکسر ، این در کویر
چون  غریق خسته ای در آبگیر...........".نیستانی "

 در  زمینه مهتابی  رود رنج ، هیچ همیشگی  موجود است ، همه هیچ است  هیچ، در هیچ  و همه چیز هیچ و آنچه نیست که به زحمتش بیارزد و یا جذبه ای داشته باشد .  

هفتاد
------
به نحوی نا پیدا  فرسایش  این سالهای دراز کار بی امان ، تنهایی بی پایان ،  همه بر چهره ام نشسته و نقشی گذاشته  شادی و خوشبختی از چهره ام گریخته  باید از پله ها بالا بروم  زندگیم بی آنکه توجه کنم گذشته است ،  عصیانی مبهم در سردارم  همه این زندگی از دست رفته  این زندگی تهی از عشق  بی عمل ، بی تجمل  بی شادی  اما پرتوان و نیرومند است با فکر کردن میتوانم  رنجها را بزدایم  و همه آنچه را که نداشتم توانسته بودم خود را اسیر و بهره مند نشان دهم نه ! دیگر فکر کردن به آن دیر است ، خیلی دیر .

دنیا همین است که هست  و من همینم که هستم دنیا باید مرا تحمل کند  ، من که حوب تحملش کردم .
حتی این پسر گرامی  ، این گرامی ترین  پندار  و گنج من  مانند بقیه  چیزها تنها در پندارند  ای دو  چشم فروزان من وای روشناییهای  دو چشمم  بی شما هنوز هم میتوانم  بدوم ،  هرچند دیگر به آن شکل و شمایلی که شما تصویر مرا نقش کرده اید نیستم 
بعضی  از آدمها در محافلی باندازه کافی نمک پرورده پیدا کرده اند  که مطمئن باشند  بموقع به فریاد آنها خواهند رسید  من این کار را نکردم  ازآن محافل بالا نیز بیزار بودم  غیر از خدعه و نیرنگ و ریا چیزی ندیدم مردانشان مرا میخوردند و زنانشان مرا تکه تکه میکردند .
امروز من همانم ، تنها پیراهنم عوض شده و کفشهایم را به دنبال خود میکشم  و از ایستادن و انتظار کشیدن خسته میشوم .
پسر عزیزم ، من بر شانه های تو سنگینی میکنم ؟  چرا ، خودم میبینم  ، می فهمم ، حاشا مکن،  تو مرا خیلی دوست میداری  اما نیاز به ازادی خودت و آن سنگ مرمر بیشتر داری  نیازی است طبیعی  و مشروع  خدا کند که دردسرت ندهد .
همیشه انسان اشتباه میکند  بخصوص زمانیکه  بی تجربه باشد  تو میتوانی دست به هرتجربه ای بزنی  خوب ترا بالا آوردم  و ساختم  سعی کن هر تجربه را بدون حضور تماشاچی انجام دهی . 
من بیشتر به درست کاری قلب تو اعتماد دارم  تا به درست کاری هوش تو  از همه گذشته  من همین را خوش تر دارم  تو آتشین مزاج  و یگ پارچه ای  گاهی هم بی ملاحظه  سعی نکن ساخته ها را ویران کنی  ، قلب من آسان  ویران میشود ملاتش فرو ریخته تنها مانند گلبرگی در نسیم باد میلرزد .
 .
ببخشید همیشه کمی تند میروم  دلم میخواست مرد بودم  هرچند احتیاجی  نمی بینم  من به سهم خودم  در مبارزه  این گله  ها گام برداشته ام  اما  از خفقانی که دچارش بودم  و یا هستم  بیزارم  واین سرنوشت  ما زنها ست  که در سردابه ای خود مان بجنگیم  نه در هوای آزاد  ، خوب  روزی ثروتمند بودم ،  حال بی چیزم  جوانی سر شار از خوشی را پشت سر داشته ام  حال ورشکسته  از آن محیط گریخته ام  با این همه هیچگاه  ضعفی نشان ندادم  هیچکس ندانست مبارزات من چگونه بودند  سی و پنج سال  از زندگی خودم صرف این مبارزه شد مبارزه ایکه   تن به تن و هرروزه  با آدمها  نو و تازه آمده  ، صد ها بار در آستانه مرگ قرار گرفتم  ایستادگی  کردم  تا لب پرتگاه نیستی رفتم اما دستی مرا برگرداند ، حال تو آمده ای تا مرا سر زنش کنی ؟  من از یک گهواره  ای برخاستم با پوستی نرم  و دست نخورده  با نا زها و نوازشها  و زپر پرستشها  درزمان افتادگی سر فرود نیاوردم  هیچ سازش پستی را نپذیرفتم   و در پی آن نبودم که با عشوه های  زنانه ام  با دلرباییها  برای خود  چاره جویی کنم  و یا تن به یک زناشویی سود جویانه بدهم .
از این مبارزه هرروزه خسته ام  او را خواستم با تمام وجودم اما هنگامی عشق در دلم مرد هیچ قباله عقدی نتوانست  برای همیشه مرا پای بند کند .
امروز سالهای گذشته و من از پله های هفتاد بالا میروم دیگر به پشت سر نمینگرم ، به کسی یا چیزی احتیاج ندارم دیگر آن ماهی  کوچک دریا نیستم که در رودخانه   شنا میکرد و  کوسه گردش میچرخید در شکم کوسه زنده ماندم کوسه مرد و من در کنار جسدش باقی ماندم .
پایان 
» لب پرچین « / اسپانیا / ثریا ایرانمنش / 08/08 /2017 میلادی /..