شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۶

پازل

پازل را همه میشناسند یا جیک سو ، 
برایم دلپذیر بود  که تکه تکه ها را کنار هم بگذارم  و" پازل "  را تکمیل  کرده بعد تصویری بوجود میامد  ، وانرا بر روی دیوار  نصب میکردم و به تماشایش مینشستم .
حال پازلی جدید یافته بودم  اعجوبه تازه از روزگار ما ،  گاهی تکه ها از دستم  می افتادند  و در زیر میز که لبریز از چیزهای گوناگون  و فرمایشات بود گم میشدند  آنها را پیدا میکردم  بهر روی او " سالار " شده بود  و قهرمان  اصلی صحنه  در رویاهای  کودکانه دختران جوان  و یا زنانی که هنوز هوسی در ته دلشان موج میزد  ، آن گونه لبخند ،  و آن برش موهها  گاهی با صورتی نتراشیده  گویی همین الان  از یک بستر پر تلاطم برخاسته است .
نه گرسنه بودم ، نه تشنه و نه هوسی در دلم موج میزد  تنها میل داشتم کشرا بکشم  ببینم تا کجا میرود  معلوم بود که سر آنرا رها نمی کردم   تا بصورت خودم برگردد.

 سالها بود که روی همه زائده های زننده  که در دل و سینه ام جای داشت خاک ریخته بودم  بعلاوه از کودکی همیشه انتخاب با من بود ، ظرف شیرینی را باید اول جلوی من میگرفتند تا من یکی را انتخاب کنم ! .
حال امروز سر و کارم با مردمی افتاده که بیمارند و از من  بیچاره تر  بجای  هر تفکری همه چیز را میپذیرند  مرده هایی که بخیال خود  زنده بوده و راه میرفتند ..
چه چیز ها که از دست ندادم ابدا برایشان غمگین نیستم توده خاطراتم را به همراه آنها به دست سمساران سپردم  و خانه ای که ناگزیر به ترک آن بودم .
همه را درازای سلامتی  وزنده ماندن  این موجودات بی پناه  که به دامنم چسپیده بودند  فدا کردم ، گاهی کپل سفید  و گوشتا لوی یکی را میبوسیدم  و صورت زیبای دیگری را  و  آنکه گنده تر بود گردنش را .

حال سرگرمی میخواستم  ( پازلهای ) درون دفتر چه ها خسته ام کرده بودند ، این یکی جان دار بود  کنار هم میچیدم  تکه  ای از از آن گم شده بود و یا اصلا از اول نبود  مهمترین تکه آن  که درون سینه اش جای داشت  و من گمان میبردم که به دست دیگری سپرده  اما نه! گم شده بود  فرسوده بود سیاه شده بود .قابل ترمیم نبود ، دعدعه ای نداشتم  او در نظر بسیاری حقیر جلوه میکرد  و پیش  عده ای  پناه جسته بود  دروغ  را به راحتی آب در گلویش غرغره میکرد  و سپس آنرا بسوی بقیه بر میگرداند.

او میل نداشت شکست را بپذیرد  ( هیچکس شکست را دوست ندارد )  و هنوز دست به سکوی های ترک خورده  بند کرده بود ، آویزان شده بود  ، خوب طبیعت چنین است ، همواره سرگرم شکار و هرکس بنوبه خود  یک شکارچی است  ، تا شکار .
نه من  تنها تماشاچی بودم  ، تفنگم  آماده شلیک بود ،  او میل داشت که همه را داشته باشد  نیاز داشت  تا دوستش داشته باشند  امتیازات زیادی  به دست آورده بود  اما عده ای  با سوء ظن از کنارش میگذشتند و من در زیر میز  در بین کاغذ پاره ها و عکسها  د ر لابلای  نوارهای رنگین  موی سر دختران  به دنبال  تکه آخرین  پاز ل میگشتم تا آنرا تکمیل کنم. پایان /
" از دفتر یادداشتهای روزانه " 
ثریا / اسپانیا  شنبه 29 جولای 2017 میلادی ///

اندیشه های روزانه

گر پنجره ای از پی دیدار گشود م 
افسوس ، که بر سینه دیوار گشود م 

گفتم بسرا پرده  خورشید زنم راه 
 نالان به سیه چاله شب تار گشودم 

امروز احساس میکنم دچار یکنوع دگرگونی شده ام ، این نگرانیها و اندوه همیشه با من بوده  غم غریبی  که در من سر بر آورده  میل دارم آنرا سرکوب کنم ،  اما  بی فایده است  به کتابها روی آوردم  درهمان صفحه اول  باقی ماندند ، تلاشی  برای دنبال کردن داستانها ندارم  همه را از پیش میدانم  با قهرمانانشان آشنا هستم  به سفرها رفته ام ، تا مرز مرگ وزندگی  و سر زمینهای ناشناخته و گورستانهای عشق ،  هیچ پرشی ، هیچ اندیشه ای دیگر در من نمیجوشد  در یک جنبش بی حاصل  حرکت میکنم  مانند یک قایقی فرسوده  که به روی آب روان است بند اورا بر پایه های آهنی بسته اند ،  نه به جلو میرود و نه ساکن میشود  تنها  با تکان امواج  در جایش  می جنبد .

در خانه تنها مانده ام ،  چرت میزنم ،  از همه بریده ام  میل ندارم در کنار آن مردم ناشناس  راه بروم همه برایم غریبه اند  همه را میبینم  کسی مرا نمیبیند  گیچ میخورم  میخوابم ،  زیاد میخوابم  این بهترین  راه رهایی است .

 روزها و هفته ها و سالها  مانند همان دریایی که در کنارم آرمیده  و روبه جزر و مد میرود بی حرکت وبی خیزاب  است ، دریک انتراکت طولانی  در انتظارم ...
در انتظا رچی ؟، در انتظار معجره از آن خدایی که نه دیده ام ونه او مرا دیده و یا میبیند > 

روزگاری خیلی بهم نزدیک بودیم با او حرفها داشتم و گفته ها ، حال او روی بسوی گرداب زر خیز کرده است  پشت او بمن است صدای مرا نمیشنود .

در گذشته های دور دراعصار قرون  در اعتقادات پیشین  اعتقادی  مبهم در دل مردم به  خدایی بود که  بیرحم  و تاجر پیشه  به  هیچ کس چیزی نمیداد  تا چیزی نگیرد  همه چیز را نقد میفروخت  و اقوام ماقبل تاریخ  برای حفظ دارایشان  خونی برایش هدیه میبردند ، ( هنوز هم میبرند )  اما خدای من مهربان  بود  نه ستمکار و نه تاجر پیشه  با اینهمه احوال  باو گفتم :

 همه چیز را بگیر  همه نقدینه هارا ،  اما " آنهارا"  برایم نگاه دار  من مال و دارایی نمی خواهم  تنها این جوجه ها ثروت منند ، نمیدانم در چه موقع و چه ساعتی  با او این گفتگو را انجام دادم  معامله کردیم قرارداد بسته شد او تقریبا حرف مرا دریافت وهرچه را که داشتم از من گرفت و برد  اما بمن نگفت که هراز گاهی باید باز نقدینه ای تقدیم بدارم  ودر هر معامله چقدر باید بپردازم ؟! واین روزها حسابی کر شده است  خسته است  در این  حوالی بو میکشد  ! خوب ، خودم ، اول خودم آماده ام  با آنها کاری نداشته باش  طبیعت چیزی را که میدهد پس نمیگیرد این از جوانمردی به دور است  خودم هستم جای چانه زدن نیست  معامله پایای پای  انجام میگیرد ، اما گویا نشینید  یا فرصت نداشت بشنود  تا آمدم نفس بکشم دیدم در  حوالی  خانه آن پسر گنده میگردد ، آوه نه ، قرار مان این نبود ما باهم معامله کرده بودیم که همه چیزهایی را که داشتم بتو دادم  از کودکی او تا نو جوانیش  ، او تنها کسی بود که از خون پاک من بوجود آمد بعدها خونم آلوده شد با پیوند بستن به دیگری  او را رها کن ،  من آماده ام چمدانم را بسته ام  لبریز از هیچ . 
تنها کمی فرصت بده تا نفس بکشم  خستگیها را ازتن فرسوده ام بیرون کنم  آنگاه آماده ام . او را رها کن بر گرد بسوی من .......

دو هفته بود که از او از آن پسر بزرگم  بیخبر بودم و شب گذشته فهمیدم که درطول این دو هفته با سینه پهلوی شدیدی تک و تنها درون رختخوابش افتاده است .
تلفنش جواب نمیداد ، تا روز گذشته برایم نوشت که کمی بهترم اما همچنان سرفه میکنم. 
حال دیگر ، چیز ی ندارم تا بتو بدهم  ، هیچ چیز تنها خود مرا دارم همین .پایان 
هنوز دست مرا  جرئت ستیزی هست 
هنوز پای مرا قدرت گریزی هست 

نشان هستی من  - همچو نقطه ای  بی بعد 
اگر چه هیچ ندارد  ، ولیک چیزی هست 
پایان 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29/07 /2017 میلادی /...



جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۶

دلنوشته روز جمعه

سر گیجه ، عطسه ..... بیماری تابستانی ، 
موشک سیمرغ به هوا رفت  وهوا را دچار سرگردانی و دگرگونی کرد ؛ هوای دم داروداغ  اینجا آتش سوزی ها در شمال و طغیان باد و بوران و تگرگ در ترکیه .......

بچه دزدیها ، در همه جا یکسان آتش سوزی در تکزاس  و بیدردی مردم  بی خیالی  خیلی از مردم جهان که " خوب اخرالزمان فرا رسیده  دیکتاوری در امریکای جنوبی ، آدمکشی حمل مواد مخدر و حیوانات خطرناک در قوطیهای سوپ و چیپس  بی نظمی ، بی قانونی ، عدم رعایت  حقوق بشری ( بشر کی و کجا حقوقی داشته است ؟) همه اینها علامت آن است که جهان دارد به پایان خود نزدیک میشود البته جهان و هستی ما که به دست خود ما نابود میشود زمین همچنان به گردش خود ادامه میدهد و خورشید همچنان میدرخشد و باد و بوران و فصلها نیز بموقع خودشان فرا خواهند رسید ما تنها کاری که میکنیم زمین ، مادر طبیعت را تکه تکه کرده و از بین میبریم تا روزی که اقیانوسها طغیان کنند و همه چیز را و همه کس را آب ببرد . .دوباره افسانه کشتی نوع را بر دفتری بنویسند .
امروز سخت بیمارم ، حتی شام شب را نیز بهم زدم ، عطسه وسر گیجه نور چشمانم را کم کرده است تنها دریک گوشه نشسته ام کتاب میخوانم و به افسانه هایی که برایمان  درست کرده و یا میکنند گوش میدهم .

شب گذشته ناگهان باین فکر افنادم که درطول این سی و هفت سال که از فوت شاهنشاه میگذرد  آیا حضرت ولایتعهدی هیچگاه به همراه خانواده به مزار ایشان تشریف برده اند؟ ایا به دیدار آن زن شجاع " جهان سادات " همسر انور سادات که جانش را بخاطر حمایت از شاه از دست داد  ، رفته اند؟ ایا میدانند او کجاست وجه میکند ؟ هیچگاه هیچ عکاس وخبر نگاری به دنبال او نرفت ! اما " بی بی " زمانی که به زیارت مزار همسرشان میروند یک توده بزرگ عکاس و خبرنگار  خبر دار میشوند و فردا عکسها در سر تا سر جهان پخش میشود . آه  این بیوه غمگین وفداکار  !!  به راستی فداکاری بزرگی کرد که دیگری را به سرای باقی نفرستاد .

بهر روی هزیانهای  امروز من شروع شده اه اند گویا تب دارم ، در تابستان داغ و طولانی و داشتم به فریاد جناب دیکتاتور " مادورو " گوش میدادم که تا دنیا باقی است من رهبرم !!! قرار بود امروز یک دمونستراسیون از طرف مخالفین  بر پا شود  اما نیروی پلیس ومافیا جلوی همه چیز را گرفتند فعلا تا جنا ب ریاست جمهور سابق ما و همراهان باشند جناب مادورو و حزب شان پایدار میماند  مردم هم علف هرزه وخس وخاشاک میباشند . بمن چه مربوط است ؟ بتو چه ؟ سر زمین دیگری است مردمان دیگری و کسی نیست یک لیوان آب با یک قرص مسکن بتو بدهد ویا ناهاری برایت مهیا کند و تو راحت بخوابی !!  بتو چه که دیکران چکار میکنند ویا چکار نمیکنند ؟!  مگر تو فضولی ؟

راست گفتی عشق خوبان آتش است این را هم برای این نوشتم که شب گذشته  خسرو فروهر در حین اشک ریختن میگفت هرکس برنامه مرا میبیند  گفته های مرا به سمع ولایتعهد برساند !! انگار ولایتعهد اختیارش دست خودش میباشد و تلویزیون متعلق باوست او همه  برنامه ها را رها کرد " اندیشه " متعلق به اندیشمندان امروزی است نه به تاریخ گذشتگان ونیاکان ما . طفلک معصوم ، میبایست از امیر ارسلان نامدار یاد میگرفتی تا نان دار  ونام آورشوی. ث
ثریا / » لب پرچین « / جمعه 28 / جولای 2017 وچه ماه طولانی وسختی بود ......

عطر نرگس

بی تو هیچم ،  هیچ ، همچو سال ، بی ایام خویش 
بی تو پوچم  ، پوچ ، همچو پوست بی بادام خویش
---------------------------------------------
با ز نیمه شب است ، باز بیخوابیها ،  عطسه ها، سر گیجه ها ، سکوت و تنهایی ، همه را میپذیرم از جان و دل اما سر به آستان کسی نخواهم گذاشت .
بیاد شب گردی های " او" میافتم که به دنبال قطرهای شراب همه جارا میجست  تا با می بخواب رود و وجدان بیمارش را بنوعی سرکوب کند.
صفحه را باز کردم ، " خسرو" داشت میگریست ،  خسروی که امیر ارسلان پای روی شانه او گذاشت و بالا آمد حال همه جا فرخ لقایش بجای او و سپس خودش سر بر استان رسانه ها گذاشته همچنان میتازد ، پادشاه جوان و یا حضرت ولایتعهدی را دیدم که مشتها را گره کرده و میگفت دیگر چیزی نمانده !

نه چیزی نمانده واقعا آن یکذره حیا وشعور واتحادی را هم که داشتیم با روی کار آمدن فرهنگ جدید و ولگردیها و آوارگیها از دست دادیم همه شدیم  یک مجسمه بی تفاوت  و یا اگر چراغی روشن بود بسوی آن  بدویم . دروغ را مانند آب نبات چوبی به حلقوم دیگران  فرو میکنیم و خود به به و چه چه بلبلی سر میدهیم .

دلم میخواست اشکهای خسرو را پاک میکردم  و باو میگفتم من هم خشم ترا دیدم وهم درد ترا اما تو هنوز خیلی جوانی واین ملت را نمیشناسی آنها زندگیشان مانند سایه یک آپاژور روی میز است در همان روشنایی که میبینند دور خود میچرخند و کسی را بخود راه نمیدهند تاریکی هارا نمیبیند از تاریکیها میترسند  ، گرد هم جمعند بی آنکه به هم وصل باشند تنها زیر یک دایره جمع میشوند واین  دایره ها هیچگاه بهم پیوسته نخواهند شد . 
اشک او بی سبب نبود ، خانمی عکس همسرش را برایش فرستاه بود که تیر باران شده بود در اوایل انقلاب  و چه بسا خسرو بیاد پدرش بود .
امثال این خسرو ها زیادند که در خلوت خود میگریند چرا که پاچه خواری را بلد نیستند لاس زدن را نمیدانند چیست و ذره های  زیر پای دیگران را جمع کردن دون شان خود میدانند ، در سکوت راه میروند و در سکوت زندگیشان میگذرد و در سکوت خواهند مرد .
دلم میخواست باو بگویم که نسل ما هم سوخت و خاکستر شد اما حاضر نیستیم این خاکستر را بر روی آن سر زمین بپاشیم آن سر زمین دیگر نه متعلق به ماست و نه به تو خسروی عزیز ، آن سر زمین متعلق  به افعی ها  مارهای زهر آلوده و خوکها میباشد .

دو سه روز است که سر بر روی کتاب دارم و دچار سر گیجه شده ام  از گشتن درون زندگی مجاز ی دیگر خسته شده ام بر گشتم به همان زمانهای گذشته  ، کتابهای چند جلوی خود را میخوانم باز با قهرمانان آنها اشتی کردم ، بی ازارند شاید راه درستی را بمن نشان دهند " که دادند" در غیر این صورت من چگونه میتوانستم اینهمه مشگلات را ، اینهمه دردها را تحمل کنم و به روی خود نیاورم؟ .
امروز دیگر وسعت دید من باندازه گذشته نیست ،  هر چه را میبینم   از سنگ خارا گرفته  تا خارگلی  که به دست میخلد  همه یک نوایی دارند  که از نای خودشان میدمند ، در هریک جوهر تاریکی وجود دارد  و آنها ان نیمه تاریک خود را نمی بینند درخیالشان روشنند مانند یک چراغ قوه  و بخیا ل خود خدایشان نیر در این راه با آنها همراه است ، در حالیکه خدا  تاریکیها را دوست نمیدارد  و خدایی نیست که درنای دورنگیها و زیرکی ها بدمد ..
دلم میخواست خیلی چیز ها برایش مینوشتم اما تنها یک کامنت گذاشتم که :
زمانیکه مردی بگرید باید تیری سخت در سینه اش نشسته باشد ، درهمان اروپا بمان تو نمیتوانی با این  غولهای بی شاخ و دم به جوال بروی . همه اینها  از یک ساروج ویک سیمان درست شده اند زبان یکدیگرا میدانند  زندگیشان با دروغ وریا آلوده وهمراه هست تو فرزند یک بانوی معلم اتریشی ویک سرهنگ ارتشی با تربیتی بسیار عالی تحصیلات خوب چگونه میخواهی چندین هزار نفر را که هنوز پای بند خر مهره و دود اسفند میباشند به راه بیاوری ؟ ...... اما دسترسی باو را ندارم . پایان 

ای تو همچو ن غنچه  ، عطر عصمتم را پاسدار 
ای پناهم داده د ر خلوتگه آرام خویش 
ای تو تو روشن تر  زهر مقیاس ، با دیدار تو 
دیده ام  صد کهکشان خورشید را در شام خویش ..........سین . ب.
---------» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 / 07/2017 میلادی /....

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۶

آخرین مرد

رضا شاه بزرگ  در سن موریتس
---------------------------------

زمین   نیزار  زوبین ها ، فضا خونین چرا باید ؟ 
زمین و اسمان من ،  بدین آیین چرا باید ؟

به چشمم پلکها هردم درشادی چرا بند د؟ 
ز اشکم ، مخمل مژگان  ، بلور  آجین چرا باید ؟

آخرین عکسی از رضا شاه بزرگ  ، که زنها را از زیر یوغ بردگی بیرون اورد  ودوباره آنها را به درون گونی فرستادند چون عده ای از این " چادر بزرگ| خوب نان میخورند و تعطیلاتشان را در جنوب فرانسه و سوییس بدون چادر میگذرانند .

شب گذشته هوای داغ بیدا میکرد بطوریکه قلبم داشت می ایستاد عرق ریزان خودم را به روی تختخواب انداختم میدانستم جایی دارد میسوزد ، و امروز صبح دیدم شعله های آتش از آنسوی مرزها بالا میروند دوباره پرتغال و این بار جنوب فرانسه هم از اینسو داشت میسوخت . اوهایو  در سر زمین غول پیکر آمریکا  نیز در إتش میسوزد !. 

خوب هر های هویی دارد ،  جرایم بزرگ برای سر زمینهای مفتخور و صاحب عقیده همین  مجازاتها را هم دارد و... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل !  

اخبار ایران  درگیر چادر خانم نامداری است ! اخبار اسکای را دیدم  حال معلوم نیست که این آتش سوزیها عمدی است _ که هست  ویا از شدت فشار گرما وبی یک لکه ابر در آسمانها  باران گم شد از باران تنها نامی بر روی دختران میشود شنید .

سرمان دراین سوی دنیا گرم است امیر ارسلان نامدار هر روز با قصه ای تازه به روی صحنه میاید و یا رادیوها  و تلویزونهای اینرنتیی را تحریک میکند تا او را به روی صحنه بیاورند ، تبلیغات  منفی بیشتر عمل میکند تا مرتب بگویی بیسکویت مینو عجب طعمی دارد !!!

 بهر روی دنیا دارد در آتش  میسوزد و معلمین بزرگ علم مذاهب همه را ازچشم زنان بی حجاب میبیند وبی عفتی بعضی " از مردان" !!! بچه های کوچک از کنار پدر و مادران غیب میشوند   امروز خبر چهارمین گمشده را اخبار به سمع شنودگان بی حوصله رساند. خوب جهنم را با چشم داریم میبینم حوریان دیگر در بهشتی  دیگر دارند با ریش ملایان بازی میکنند و یا در کازینو ها پولهای باد آورده را به سوی اربابان حمل و امل یا عاملین میلغزانند . بیخبر از ما سوختگان  میکده ها .....
   
 روز گذشته سالگرد  تولد رضا شاه بزرگ بود  و امروز پنجم ماه  سالروز مرگ محمد رضا شاه میباشد ، این ماه امرداد ماه  همان ماه مردگان و یا زندگی جاودان است همه حوادث در همین ماه در سر زمین ما و چه  سر زمینهای دیگر اتفاق افتاده است حتی دیان هم در اواخر همین ما از دنیا رفت و یا او را بردند از همه بدتر و وحشتناکتر زاد روز تولد منهم در همین ما میباشد که  با آمدن خودم  دنیا را  متبرک ساخته ام !!! 

بانویی ویا آقایی که شکل و شمایل او نا معلوم بود تنها نامی زنانه بر روی خود داشت نوشته بود که " صفحات شما برای من باز نمیشوند علت چیست ؟  علت فیلتر شدن بنده است همین . با فیلتر شکن بخوانید .

هوا داغ است ، داغ یعنی قدرت نفس کشیدن را نیز سلب کرده  و من حوصله بیشتر نویسی را ندارم در انتظار روز تعطیلی هستم که برای دو هفته فرار کنم بجایی بروم که نه اب باشد ونه آبادی  ونه ...بنیاد مسلمانی که همه جا را بخاطر ایدولوژی مسخره خود بسوزانند  و یا مردم بیگناه را با چاقو و قمه واره برقی تکه تکه کنند  ،چرا که چند ملای بی سواد و افیون زده آنرا کتابت فرموده اند . همین . پایان 

به همت سر وریها را ،  اگر امکان نمی بینم 
به خواری  بندگیها را ، چنین تمکین چرا باید ؟

نگاهم ، نور  در آیینه گردون  نشد باری 
غبار خفته بر دیوار   پولادین چرا باید ؟

مجال تاختن  حاصل نشد ،  کرسی سواران 
 سمند  دولت  نا م آوران   ، چوبین چرا باید ؟.........زنده نام . " سیمین بهبهانی " 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27/ 07/ 2017 میلادی /....  (7)

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۶

تهوع

این عکس را یکبار دیگر در این صفحات گذاشته بودم ، 
اما برای آنچه که امروز مینویسم عکسی بهتر ازآن نیافتم !!!!
----------------------------------------------------------
حال تهوع دارم، بلی بقول مرحوم [صادق هدایت ]کتابی بنام استفراغ نوشت ، او هم دچار همین  بد حالی و بی حیایی ها شده بود .
چند روز پیش برنامه ای  را که مرتب روی یوتیوپ من میاید  ، داشتم تماشا میکردم و دراین فکر بودم که امروز چه خواهد گذشت  ؟ " دوست " از کاشانه اش بیرون آمده و عیان شده بود و حال درکنار " مراد خویش نشسته بود ، احساس بدی داشتم  ، چیزی مرا عذاب میداد ، من زندگی را بیشتر از درون کتابها شناخته بودم گاهی احساسم به کمکم میامد ، اصراری به فضل فروشی نداشتم  هیچ سودایی نیز در دلم نبود ، همان نام " نویسنده " کافی بود که من ناارام باشم ، اما این بار ......

پس از پایان برنامه بخیال آنکه دوربین خاموش است دستی بسوی دیگری دراز شد این دست دست تمنا و خواهش بود ، دست.....
واشعاری که " از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ؟!........

نه بهتر است این موضوع را برای  دیگران و تشریح آنان بگذارم ، بمن مربوط نیست اما حلم بهم خورد ، ناگهان از اوج آن مردان  فرود آمدند وبر زمین افتادند مانند برگهای زرد پاییزی یکی ززد زرد دیگری داشت رو به زردی میرفت  اما سوداها هنوز در دلشان بود ، سودا های خفته و سرکوب گشته در درونشان ، جان میکرفت یکی با بی حیایی میل داشت از قله ها بالا برود و دیگری با تمنا جان را میطلبد .
کتابی برداشتم تا بخوانم اولین صفحه آنرا که باز کردم مقدمه ای بود  از اشعار زیبای " شیلر " "

فرزندان من ،  جهان به دروغ   و کینه  انباشته است ،  هرکسی  تنها خودرا دوست میدارد ، پیوندهایی که  به دست سعادتی زود شکن  پدید میاید  همه سست میباشند ، آنچه بلهوسی آنرا بهم میچسپاند  باز بلهوسی  آنرا ازهم  خواهد گسست  ، تنها طبیعت است که راست  وبی غش  میباشد ،  تنها اوست ، که بر لنگر های استوار تکیه دارد  ، باقی همه بازیچه های امواج  طوفانی اند  ،  هوس دوستی بتو ارزانی میدارد  و سود مشترک  یک رفیق  را ؛ خوشا آنکسی که مادرش برادری به وی هدیه میدهد ،  دربرابر این  جهان  جنگ و خیانت  دو تن هستند که باهم  پایداری میکنند ........

و من در صندوق خانه دیوانگی هایم او را برگزیده بودم  بامید آنکه سرباز میهن است ! حال نیازمند آن هستم که خود را سخت سرزنش کنم وبرادری ندارم تا دو تن باشیم و بتوانیم درمقابل این خیانتها پایداری کنیم  به زودی از پا خواهم افتاد .

جهش زندگی محدود است  باید دید تا کجا میتوانی بالا بپری آگر پاهایت بلند باشند بیشتر گام بر میداری وای به روزی که پاهایت کوتاه و دفرمه باشند ، حال رویاهای فاسد خود را درون جیبهایتان نگاه دارید و از پرواز آن به اسمان دیگران خودداری کنید .

 جهش در زندگی محدود است  هر گز نمیتوان  از همه سو خود را درمیان دید  دلهایی که سودا زده نیستند بسیار نادرند ، جانهایی که راه میروند گردا گرد خو نور میافکنند نه تاریکی  فانوس شما کم نور و کم کم خاموش خواهد شد  ، این رفتار ناشایست  به حرمت و حریم خانواده ها آنهم در فضای باز عمومی شایسته نیست  /
اوف ، اجتماع ما گند تر از این حرفهاست که من دارم خودم را برایش تکه تکه میکنم .

روز گذشته تصادفا شعری از " شادروان فریدون توللی " یافتم که میتوانست  گویای احساس مرا نسبت باین نوع اشخاص بباشد  ، آنرا در سایت اشعار فاخر گذاشتم که بانویی موقر ومفخر ! آنرا اداره میکند ، در کامنتی از من پرسیده بود ؟ ایشان نویسنده اند یا شاعر ؟؟؟ خانم همولایتی  شاعر گرانمایه میباشند . نو شتم ایشان شاعر و من افتخار شاگردی ایشانرا دیر زمانی داشته ام و اهل شیرازند 
بسکه این بانو در دریای  تولد و مرگ انبیاء  غرق شده اند ، دیگر نه شاعری از گذشتگان ما میشناسند  و نه فاخری و نه نویسنده ای را .
دیگر باید خاموش بنشینم .پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 26/07/2017 میلادی /...