پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۶

آخرین مرد

رضا شاه بزرگ  در سن موریتس
---------------------------------

زمین   نیزار  زوبین ها ، فضا خونین چرا باید ؟ 
زمین و اسمان من ،  بدین آیین چرا باید ؟

به چشمم پلکها هردم درشادی چرا بند د؟ 
ز اشکم ، مخمل مژگان  ، بلور  آجین چرا باید ؟

آخرین عکسی از رضا شاه بزرگ  ، که زنها را از زیر یوغ بردگی بیرون اورد  ودوباره آنها را به درون گونی فرستادند چون عده ای از این " چادر بزرگ| خوب نان میخورند و تعطیلاتشان را در جنوب فرانسه و سوییس بدون چادر میگذرانند .

شب گذشته هوای داغ بیدا میکرد بطوریکه قلبم داشت می ایستاد عرق ریزان خودم را به روی تختخواب انداختم میدانستم جایی دارد میسوزد ، و امروز صبح دیدم شعله های آتش از آنسوی مرزها بالا میروند دوباره پرتغال و این بار جنوب فرانسه هم از اینسو داشت میسوخت . اوهایو  در سر زمین غول پیکر آمریکا  نیز در إتش میسوزد !. 

خوب هر های هویی دارد ،  جرایم بزرگ برای سر زمینهای مفتخور و صاحب عقیده همین  مجازاتها را هم دارد و... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل !  

اخبار ایران  درگیر چادر خانم نامداری است ! اخبار اسکای را دیدم  حال معلوم نیست که این آتش سوزیها عمدی است _ که هست  ویا از شدت فشار گرما وبی یک لکه ابر در آسمانها  باران گم شد از باران تنها نامی بر روی دختران میشود شنید .

سرمان دراین سوی دنیا گرم است امیر ارسلان نامدار هر روز با قصه ای تازه به روی صحنه میاید و یا رادیوها  و تلویزونهای اینرنتیی را تحریک میکند تا او را به روی صحنه بیاورند ، تبلیغات  منفی بیشتر عمل میکند تا مرتب بگویی بیسکویت مینو عجب طعمی دارد !!!

 بهر روی دنیا دارد در آتش  میسوزد و معلمین بزرگ علم مذاهب همه را ازچشم زنان بی حجاب میبیند وبی عفتی بعضی " از مردان" !!! بچه های کوچک از کنار پدر و مادران غیب میشوند   امروز خبر چهارمین گمشده را اخبار به سمع شنودگان بی حوصله رساند. خوب جهنم را با چشم داریم میبینم حوریان دیگر در بهشتی  دیگر دارند با ریش ملایان بازی میکنند و یا در کازینو ها پولهای باد آورده را به سوی اربابان حمل و امل یا عاملین میلغزانند . بیخبر از ما سوختگان  میکده ها .....
   
 روز گذشته سالگرد  تولد رضا شاه بزرگ بود  و امروز پنجم ماه  سالروز مرگ محمد رضا شاه میباشد ، این ماه امرداد ماه  همان ماه مردگان و یا زندگی جاودان است همه حوادث در همین ماه در سر زمین ما و چه  سر زمینهای دیگر اتفاق افتاده است حتی دیان هم در اواخر همین ما از دنیا رفت و یا او را بردند از همه بدتر و وحشتناکتر زاد روز تولد منهم در همین ما میباشد که  با آمدن خودم  دنیا را  متبرک ساخته ام !!! 

بانویی ویا آقایی که شکل و شمایل او نا معلوم بود تنها نامی زنانه بر روی خود داشت نوشته بود که " صفحات شما برای من باز نمیشوند علت چیست ؟  علت فیلتر شدن بنده است همین . با فیلتر شکن بخوانید .

هوا داغ است ، داغ یعنی قدرت نفس کشیدن را نیز سلب کرده  و من حوصله بیشتر نویسی را ندارم در انتظار روز تعطیلی هستم که برای دو هفته فرار کنم بجایی بروم که نه اب باشد ونه آبادی  ونه ...بنیاد مسلمانی که همه جا را بخاطر ایدولوژی مسخره خود بسوزانند  و یا مردم بیگناه را با چاقو و قمه واره برقی تکه تکه کنند  ،چرا که چند ملای بی سواد و افیون زده آنرا کتابت فرموده اند . همین . پایان 

به همت سر وریها را ،  اگر امکان نمی بینم 
به خواری  بندگیها را ، چنین تمکین چرا باید ؟

نگاهم ، نور  در آیینه گردون  نشد باری 
غبار خفته بر دیوار   پولادین چرا باید ؟

مجال تاختن  حاصل نشد ،  کرسی سواران 
 سمند  دولت  نا م آوران   ، چوبین چرا باید ؟.........زنده نام . " سیمین بهبهانی " 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27/ 07/ 2017 میلادی /....  (7)

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۶

تهوع

این عکس را یکبار دیگر در این صفحات گذاشته بودم ، 
اما برای آنچه که امروز مینویسم عکسی بهتر ازآن نیافتم !!!!
----------------------------------------------------------
حال تهوع دارم، بلی بقول مرحوم [صادق هدایت ]کتابی بنام استفراغ نوشت ، او هم دچار همین  بد حالی و بی حیایی ها شده بود .
چند روز پیش برنامه ای  را که مرتب روی یوتیوپ من میاید  ، داشتم تماشا میکردم و دراین فکر بودم که امروز چه خواهد گذشت  ؟ " دوست " از کاشانه اش بیرون آمده و عیان شده بود و حال درکنار " مراد خویش نشسته بود ، احساس بدی داشتم  ، چیزی مرا عذاب میداد ، من زندگی را بیشتر از درون کتابها شناخته بودم گاهی احساسم به کمکم میامد ، اصراری به فضل فروشی نداشتم  هیچ سودایی نیز در دلم نبود ، همان نام " نویسنده " کافی بود که من ناارام باشم ، اما این بار ......

پس از پایان برنامه بخیال آنکه دوربین خاموش است دستی بسوی دیگری دراز شد این دست دست تمنا و خواهش بود ، دست.....
واشعاری که " از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ؟!........

نه بهتر است این موضوع را برای  دیگران و تشریح آنان بگذارم ، بمن مربوط نیست اما حلم بهم خورد ، ناگهان از اوج آن مردان  فرود آمدند وبر زمین افتادند مانند برگهای زرد پاییزی یکی ززد زرد دیگری داشت رو به زردی میرفت  اما سوداها هنوز در دلشان بود ، سودا های خفته و سرکوب گشته در درونشان ، جان میکرفت یکی با بی حیایی میل داشت از قله ها بالا برود و دیگری با تمنا جان را میطلبد .
کتابی برداشتم تا بخوانم اولین صفحه آنرا که باز کردم مقدمه ای بود  از اشعار زیبای " شیلر " "

فرزندان من ،  جهان به دروغ   و کینه  انباشته است ،  هرکسی  تنها خودرا دوست میدارد ، پیوندهایی که  به دست سعادتی زود شکن  پدید میاید  همه سست میباشند ، آنچه بلهوسی آنرا بهم میچسپاند  باز بلهوسی  آنرا ازهم  خواهد گسست  ، تنها طبیعت است که راست  وبی غش  میباشد ،  تنها اوست ، که بر لنگر های استوار تکیه دارد  ، باقی همه بازیچه های امواج  طوفانی اند  ،  هوس دوستی بتو ارزانی میدارد  و سود مشترک  یک رفیق  را ؛ خوشا آنکسی که مادرش برادری به وی هدیه میدهد ،  دربرابر این  جهان  جنگ و خیانت  دو تن هستند که باهم  پایداری میکنند ........

و من در صندوق خانه دیوانگی هایم او را برگزیده بودم  بامید آنکه سرباز میهن است ! حال نیازمند آن هستم که خود را سخت سرزنش کنم وبرادری ندارم تا دو تن باشیم و بتوانیم درمقابل این خیانتها پایداری کنیم  به زودی از پا خواهم افتاد .

جهش زندگی محدود است  باید دید تا کجا میتوانی بالا بپری آگر پاهایت بلند باشند بیشتر گام بر میداری وای به روزی که پاهایت کوتاه و دفرمه باشند ، حال رویاهای فاسد خود را درون جیبهایتان نگاه دارید و از پرواز آن به اسمان دیگران خودداری کنید .

 جهش در زندگی محدود است  هر گز نمیتوان  از همه سو خود را درمیان دید  دلهایی که سودا زده نیستند بسیار نادرند ، جانهایی که راه میروند گردا گرد خو نور میافکنند نه تاریکی  فانوس شما کم نور و کم کم خاموش خواهد شد  ، این رفتار ناشایست  به حرمت و حریم خانواده ها آنهم در فضای باز عمومی شایسته نیست  /
اوف ، اجتماع ما گند تر از این حرفهاست که من دارم خودم را برایش تکه تکه میکنم .

روز گذشته تصادفا شعری از " شادروان فریدون توللی " یافتم که میتوانست  گویای احساس مرا نسبت باین نوع اشخاص بباشد  ، آنرا در سایت اشعار فاخر گذاشتم که بانویی موقر ومفخر ! آنرا اداره میکند ، در کامنتی از من پرسیده بود ؟ ایشان نویسنده اند یا شاعر ؟؟؟ خانم همولایتی  شاعر گرانمایه میباشند . نو شتم ایشان شاعر و من افتخار شاگردی ایشانرا دیر زمانی داشته ام و اهل شیرازند 
بسکه این بانو در دریای  تولد و مرگ انبیاء  غرق شده اند ، دیگر نه شاعری از گذشتگان ما میشناسند  و نه فاخری و نه نویسنده ای را .
دیگر باید خاموش بنشینم .پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 26/07/2017 میلادی /...

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۶

کتابت ، من !

قابل توجه !-
----------
نه خیال دارم این نوشته ها به چاپ برسند ، ونه خیال دارم در کتابخانه ای جای بگیرند ونه خیال دارم آنها را بفروشم و جایزه بخرم .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به خواهش دوستی  که سراسر احساسات خود را بمن نشان داد  من مجبور شدم باز دوباره نوشته ای را بر بالای این سطور ناچیز بگذارم ، 
کاخی ویران شده ، یا کندویی  شکسته و ملکه آن مرده و زنبوران در سراسر جهان پراکنده اند ؛ بنا براین جمع کردن آنها در این شرایط کاری بس مشگل است آنهم در این دهکده دورافتاده ، میلی هم ندارم شهرتی بهم بزنم  ، از قدرت سر دولتهای بزرگ و امکانات  آنقدر دکتر پروفسور و مهندس زیاد شده که دیگر جایی برای یک نویسنده کوچک ناچیز نیست ، میلی هم ندارم در بین این آدمهای تازه و نو رسیده و نو پا بالبان سیلکون  شده خودی بنمایانم .

بعلاوه این روزها  این رابطه ها هستند که مجریانند نه ضابطه ها ........

امروز مانند همان کاخ ویران شده  اندوهی بزرگ بر زندگیم نشسته  و چهره ام را درهم تنیده است  در یک احساسات درهم آمیخته از رنج و خودخواهی ،  و برخی احساسات زننده  زنانه !  گاهی بغض گلویم را میفشارد با اینهمه از آنهمه رنجی که مرا احاطه کرده بود جان سالم به در بردم  پدری پیرو فلسفه و اندیشه و مادری  آزاد اندیش  در کنارم بود  و هیچ محظور اخلاقی هم نداشتم  من عادت دارم هر چیزی را در اجتماع اول خود بسنجم  و اگر پسندیدم آنرا ارائه میدهم  جنبه های نیک و بد آنرا خوب ارز یابی میکنم  آزادی در عشق را از ته دل امری مشروع میدانم که در این دنیای ما گناهی نابخشودنی است  و خردمندان !!! نمی پسندند.
و آن گرایش جوانانی که خود را  پیشرفته و جلو دار وانمود میکنند  چندان بر روی افکار و عقیده من اثری بجای نمیگذارند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 روزی هر گز بفکرم نمیرسید که دختران ما بتوانند به ازادی برای خود زندگی دیگری را انتخاب کنند اما امروز دنیا عوض شده است  وزنان و دحتران هرچند پنهانند اما در پایگاه دیگر نشسته اند . غمی به دل راه نمیدهم که چرا با دیگران همراه نیستم میلی ندارم تنها یک تماشاچی هستم که بازیگران را در لباسهای مختلف روی صحنه  می بینم ،  من بسوی ازادی آمدم  اما  در دموکراسی های لاتینی  تنها راه مردان باز است  و برای مردان ساخته شده  مانند همان دین مبین اسلام که مردانه است آنها هیچ شناسی از زنان مشرق زمین ندارند  و میل هم ندارند که کمکی به آنها کرده و یا سلاحی به دست انها بدهند ما در سپیده دم قرن بیست ویکم هنوز در خیلی چیزها عقب تریم  ، در این سر زمین کسی ما را نمیبیند ؛  تنها با شیوه کثیفی از ما بهره کسی میکنند  سروکارمان با مردمی است  که بیچاره ترا ز خود ما هستند  اما مقاومت کرده اند ، کاری درخور وشان ما نیست اگر هم پیدا شود  از پذیرفتن  ما سر باز میزنند  ده ها تن خودیها هستند  که به التماس آن کار را میخواهند .
من احساس خود پسندی خود را از دست نداده ام  احساس نیرومندی است که مرا دربر گرفته است  و نیار به شناسایی دارد روحم پاک و شریف و دست نخورده است کمتر کسی را برای حمایت از خود پذیرفته و یا میپذیرم  جوهر عاطفی مادری در من بیشتر است  و هنوز پسران گنده من بچه های کوچک منند  .
بهر روی اینها را  نوشتم تا کمی خود را  بشناسانم  هر جند خوب مرا شناخته اند اما ازدید خود و پندار خود .بنا براین میلی بفروش افکارم ندارم ، مگر قرار باشد داستانی سر هم بکنم و برای بازار بفرستم از این کار هم بار ها سر باز زده ام چرا که میل به خود مایی در من نیست . با سپاس .
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا سه شنبه 25 جولای 2017میلادی /.......
درخاتمه باید اضافه کنم که " 
یک نفر را میتوان فریب داد ، چند نفر را میتوان برای مدتی فریب داد آما همیشه همه را نمیتوان فریفت . .......پاینده باشید .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------

دنیا تنهایی من

دخترم تاریخ را تکرار کرد 
 قصه غمها را بمن گفت 
 تا بخاطر بسپرم آن قصه را 
 چون به پایان عمرم رسید 
باز گفت .
-------
صبح زود یکشنبه بود ، خسته از گرمای درون و بیرون و نخوابیدن ها  سر میز صبحانه ، احساس کردم چیزی پای مرا گزید ! 
چه بود ؟ مار که نبود !! عقرب هم نبود ! "شاید میبود "  مارمولکها در درون  باغچه جولان میدهند ،  کنار درخت خودروی داعش  ـآن خار مغیلان ،  پس چی بود ، اعتنایی نکردم  اما خارش و سوزش و سپس ورم پا مرا کمی دچار نگرانی کرد ، اولین کاری کردم شیشه سرکه را روی پای خود خالی کردم ، سپس با الکل و ضد عفونیهای قوی آنرا مالش دادم ، خیر ورم بیشتر شد و رنگ پوست پایم نیز تغییر کرد ، 

کجا بروم؟ به اورژانس روز تعطیلی که چند پسر ودختر تازه از دانشکده برون آمده مشغول هر وکر هستند ؟ بیمارستان !  نه تلفن را برداشتم تا به دخترم بگویم فریادش  بلند شد که از دست این جاروی برقی ...... تلفن را قطع کردم .... بهترین  کار این بود لگنی لبریز از آب ونمک کردم و پایم را درون آن گذاشتم ، کمی خنک شد ، کجا بروم ؟ به چه کسی زنگ بزنم ؟ به آن دکمه قرمر که فورا چند مرد قوی هیکل ویک آمبولانس میفرستند و اولین کاری که میکنند یک سرم به رگهای نازک تو وصل میکنند !!!  
بهترین کار ، از دایه ام یاد گرفته بودم ، کمی زرد چوبه را خمیر کردم و روی پایم گذاشتم و نشستم به کتاب خواندن ، هرچه  باید بشود ،  میشود .......
نزدیک غروب دخترم زنگ زد با عذر خواهی که  چی شده ؟؟ ماجرا را گفتم درجوابم گفت " چیزی نیست یک پشه به تازگی  پیدا شده بنام تایگر موسکیتو !!!! عکسی از پایم گرفتم و برایش فرستادم و گفتم گمان نکنم آن جناب موسکیتو از نوع ببر به این پای کوچک حمله کرده باشد .
ناگهان تلفن زنگ زد که ماما باید برویم دکتر !!! گفتم دیگر دیراست بیست و چهار ساعت اگر زنده ماندم  که حوب چیزی نیست ......
حال تهوع رهایم نمیکرد .

بیخود نبود آن زن سرایدار هرروز با یک سطل اب جوش و چند  بطری رنگ و وارنگ پله هارا میشوید و یا ان خدمتکار پیشین من هرروز با آب جوش و بلیچ خانه را میشست که مرا دچار خفگی میکرد ......

 امروز  درکجا ایستاده ام واین کدام روح پلید بود که نقش خود را روی پای من انداخت هنوز جای نیش او معلوم است ،  این خانه ها روی برکه های خشک شده و تالاپها  وگورستانهای متروک بنا شده اند خانه های بساز و بفروش شرکتهای هلندی و دانمارکی که هریک را برای خود برداشته و اجاره میدهند  معلوم است که از زیر خروارها خاک گندیده و کثافت جانوران سر بلند میکنند .
 نمردم ، نه ! نمردم اما هنوز در این فکرم که چه جانوری مرا نیش زد همه جا را  گشتم همه جا را شستم و ضد عفونی کردم تنها مورچه ها میهمانم بودند آنها را هم درون جعبهایی که برایشان گذاشتم دارند یک یک به سرای باقی میروند این نیش مورچه نبود !

اما گورستان آن سوی خیابان را که محل سوزاندن اجساد و نگهداری آنها درون  گلدانهای دربسته و سالن  بزرگی که برای میسا بنا کرده اند  را چگونه از یاد ببرم  آنهم وسط شهر کنار بزرگترین سوپر مارکت شهر ، اینها با مرده هایشان زندگی میکنند همه نوع جانوری را میخورند ، ابایی ندارند از خوردن هیچ جانوری و .......موجودی ...... 

 امروز به آن ارواح پلید وآن جانورانی که ما آنهارا  به چشم نمی بینیم  اما آنها ما را می بینند  ایمان آوردم ..... پای چیم هنوز متورم است و به سختی آنرا میکشم ، .........
نه دلم برای خودم نمیسوزد من از ازمونهای زیادی بیرون امده ام . این یکی تازه بود افتخار میکردم که خونم پاک است وهیچ حشره و جانوری به من نزدیک نخواهد شد !......... غیر از جانوران دو پا که این  روزها ترس دارند و باید از آنها بنوعی فرار کرد .
نه ابدا دلم برای خودم نمیسوزد این زندگی را خودم انتخاب کردم  اما نه در کنار یک گورستان متروک و روی تالاپهای خشک شده ، ظاهرشان چیز دیگری بود  .پایان   
» لب  پرچین «  / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /25/07/207 میلادی /...

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۶

خطرازاد بودن


این علامت " وی" علامت آزادی است ، 
علامت رهانیدن از زیر یوغ بردگی است ، من آنرا بتو تقدیم میدارم ، بر خلاف آن "(پیرزنی  در پشت سیم تلفن که خود را فرزند کوروش مینامد ) !

 امروز هر کدام از ما  از ما زنان و مردان  به درجه ای از تحولات رسیده ایم که در گشدته از آن محروم بودیم ، قهرمانان پوشالی ما ، مانند  شین ، ب. سین لام وکاف .  میان همه فرق گذاشته بودند ،  نسل زنان  درقیاس با نسل مردان  همیشه  بیک اندازه  نبوده گاهی زنان پیش پا افتاده  و کنار بودند .
من سعی داشتم که این گوشه افتادگی را پس بزنم و جلو بروم  سر سختانه جنگیدم  " مگر درپهنه سیاست " که از آن  بکلی بیزار بودم  چرا که بیشتر نرینه ها  پر باد کرده صندلیها را  اشغال کرده بودند ، من تنک دست بودم ، تنک دستی با تنگدستی میدانی که فرق دارد ،  راهی بس دشوار پیمودم تا خود را بجلو راندم  و اینکه تنها بخورم  و بخوابم و فرزندانی بیاورم  آزمون زندگی من نبود منش من  ازاد یخواهی بود تن پروری کار من نبود  حال این پیروزی پیش پا افتاده را برای خود افتخاری میدانم  چرا که ببهای همه آزمونهای زندگیم تمام شد .

خدایی را که دیگران ستایش میکنند و نامش هرچه باشد من نمیشناختم خدای من درون سینه ام جای داشت و دارد  و امروز با تمام وجودم از او خواستم  که ترا برگزیند . رودخانه باید بسوی دریا برود  ، تو خروشیدی مانند یک سیلاب سرازیر شدی هرچه را  که سر راهت بود ویران ساختی  آنکه باید به دریا برسد و در امواج اقیانوسها بغلطد تویی .
نطفه ترا از خیلی پیش در سینه کاشتم و امروز ثمره آنرا میبینم گل داده گلی خوشبو و زیبا ..
طالب جنگ نیستم  اما این صلح آبکی را نیز نمی پذیرم  زیرا که براین عقیده ام  صلح درواقع نبودن جنگ نیست  فضیلتی است    که از نیرومندی جانها سر چشمه میگیرد .
در برابر زور باید زورمند بود  نه ناتوان  و نه ترک و نه تسلیم .

پایداری کن ؛ غریزه قلبی من مطمئن  تر از  وسواسهاست  ، روزی و روزگاری پیرو آن پیرمرد هندی بودم ( عدم خشونت ) اما امروز دیگر آن سلاح خریدار ندارد و کاربر دی هم نمتواند  داشته باشد . حال با یک پیکار درونی دست به گریبانم ، و هنگامیکه از روی صندلی همیشگی ام  برخاستم تا به اطاق خوابم بروم ، صمیمانه  از تو خواستم که برخیزی میدانم پیروز خواهی شد .
امروز قوانین جهان زیر و رو شده است ، من ترا درسینه ام پرورش دادم حال نوبت توست که مرا از نو بوجود بیاوری.
بهار فرا میرسد ، شاید من نباشم و شاید بودم و پیروزی ترا بر همه عالم دیدم کسی چه میداند . ثریا 
» لب پرچین « / عصر دوشنبه 24 .07 /2017 میلادی /.

قطره های نور

بر پای عشق ، دست امیدم  ار آنچه بست 
 زنجیر اهنین شد  و خلخال زر نشد 

مرداب دل چو آیینه چشم مردگان 
از جنب و جوش زنده دلان  با خبر نشد .........." سیمین "

خاموشم ، 
واین خاموش را بیشتر دوست میدارم ،  هیچ سرودی دیگر در من نمیجوشد ،  خوشه انگوری  از دانه های  واژه بر درخت نخواهد نشست ، باید آنها  را دور ریخت ، تنها در دل و در سینه میجوشند .
من خاموشم ، 
 سروش من گوش من است نه بیشتر  ، کسی برایش گوشی نمانده تا بشنود ، دیگر درباره هیچ اندیشه ای به فکر فرو نمیروم ، و دیگر بیهوده  نمی اندیشم ،  هوس هیچ قدرتی در من نیست ، دهان هستیم میرود تا بسته شود .

سراسر فریادم ، فریادی خاموش ،  مانند آن خدایی که در  در بوته آتش  در کوه طور  جرقه زد  و به موسی گفت " 
من هستم که باشم ، من هستم ، ! اما من آن خدا هم نیستم ، آن آتش هم نیستم ، شعله ای خاموشم که تنها دودی در اطرافم پیچیده و به چشم دیگران میرود .

من هستم که باشم ، همین  ، نه بیشتر .
بزرگ کیست ؟ بزرگی وجود ندارد  ، همه بزرگ هیکل شده اند  و ما به آن بزرگی که هنوز در ذهنمان زنده است  هر گز آفرین نخواهیم گفت ،  تنها به شماره ها میاندیشیم و  شماره آفرین ها .
حال بر گور کوروش بوسه میرنند /

در حالیکه زنده بگورند  بوسه هایشان بیشتر مدح و ثنا ست تا از روی فطرت و عشق .
اینان مشهور جهانند ،  بزرگان باختگان به زورند ، و دوستان کور که از درک بزرگی به دورند .
خاموشم .
هیچ کلامی در ذهنم نمی نشیند  و هیچ حرفی برای گفتن ندارم  امروز همه هستی دهان شده و باز و بسته میشود  ، بانگ میشود ، فریاد میشود اما هیچ یک از این بانکها جهان را نمی لرزاند دلم برای آن جوان میسوزد که روزی سرانجام در پشت آن شیشه های تلویزیون از فرط غصه سکته خواهد کرد ، چگونه میخواهد کوردلان خود فروخته را به خود آورد و در گوش کر آنها بدمد و در دلشان نور امید ایجاد کند ؟ انها مردگانی بیش نیستند که تنها راه میروند ، میخورند و بخواب میروند  میل ندارند وارد تاریخ شوند .
تو حقیقت را با مدرک برایشان میگویی و آنها بتو میخندند چرا که بازی را خوب نمیدانی  ، آنها در تاریکی راه مروند راهشان را خوب میدانند احتیاجی به نور شمع ندارند یک کبریت سوخته برایشان کافی است تا بگویند ما چراغی پر نور همراه داشته ویا داریم .
خاموشم .
 خاموش مینشینم  ناگفتنی ها ،  وآنچه گفتنی ا است گفتم و شنیدم  آنچه که قدرت ندارد  همیشه  ناگفته باقی میماند  و حقایق همیشه  همه جا درخاموشی است .
آنجا که هیچ بانگی نیست ،  حقیقت  بی محتوا تنها زیر لب زمزمه میشود  آهنگی ندارد ،  با قدرتی آمیخته نیست ، 
خاموشم ، 
این خاموشی بانگی است بی صدا و فریادی  بی قدرت  که در ذره ها پیچیده  شده است .
-----
 در شوره زار  سینه من  ، دانه امید 
پوسید  و مایه بخش نهالی دیگر نشد 

گویی غبار گوشه تاریکی خانه ام 
کز درک نور ، هستی من بهره ور نشد 

جسمم چو لاک پشت  ، نهان به لاک خویش
چون گربه  ، جفتجوی  به هر بام و در نشد .........پایان 
» لب پرچین « / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /  24/07/2017 میلادی / برابر با سوم امردادا ماه 1396/..
-"------------"