چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۶

چرا بنالم ؟

هدیه تولد !
هر که در بزم سخن آید سخندان میشود 
 چون به درمانگاه شد  بیمار ، درمان میشود ........." رنجی " 

 امروز صبح زود پسرم تلفن کرد و گفت شماره حساب تو چیست ؟ حسابدارمان خواسته  ! تعجب کردم و درعین حال پرسیدم چرا ؟ منکه هر سال فرم مالیاتی را پر میکنم ، چیزی نگفت شماره  حساب را باو دادم و عرق ریزان نشستم تا ببینم سر انجام چه خواهد شد .
دل درد  شدید امانم را بریده بود بلند شدم لیوانی کنیاک سر کشیدم با هوای داغ مخلوط شدم و سرگردان ،  تلفن زنگ زد با ز پسرم بود ، میدانستم روز گذشته یک مصاحبه مفصل  داشته و مصاحبه او را یکی از مجلات مهم در انگلستان چاپ کرده است  از این بابت خوشحال بودم پرنده کوچکم بهر حال  عقاب شد و به پروازش ادامه میدهد  فارغ از سیاست روز/
گفت : 
مادرجان هزار پوند ریختم به حسابت دروغ گفتم  که حسابدارمان شماره را میخواست برای کادوی تولدت اگر به انگلستان رفتی میل داشتی تابلتی بخری اما بنظر من آی پد مزخرف است  میتوانی اندروید بخری که با تلفنت هم آهنگی داشته باشد !!!!

عرق ، و داغی همه وجودم را فرا گرفت اشک از چشمانم فروریخت ، پسرم  من نه تابلت میخواهم , نه آی پد حتی نه لب تاپ دیگر حوصله ندارم ، اکر هم این چند خط را مینویسم  برای آنکه مسئولیتی را   قبول کرده ام ، من احتیاج به چیزی ندارم و نمیدانم با این پول چکار باید بکنم ؟ نه میل به غذا دارم و گنجه ام لبریز از لباس و چهل و هشت جفت کفش دارم از غذا خوردن در رستورانها هم بیزارم ، واقعا نمیدانم با آن چکار  کنم ، خوب برای خودم یک عطر میخرم و برای برادرت یک ادوکلن !!!!
شاید قایق گرفتیم و برای گردش روی رود گنداب تیمز رفتیم  ، او نمیداند چقدر خسته و بیمارم  شاید اگر د ر وطنم بودم میرفتم دور شهر میگشتم وبی خانمانها و کودکان گرسنه را پیدا میکردم با آنها به یک رستوران میرفتیم باهم غذا میخوردیم اما اینجا کسی فقیر نیست !!! چون همه دزدند .....
هنوز اشک در چشمانم نشسته و هنوز داغی کنیاک یک رخوت در من ایجاد کرده است و هنوز  بان میاندیشم که " اگر باد بکاری طوفان درو میکنی " و من دانه  اصل کاشتم .

چیزی نداشتم بگویم بغض راه گلویم را بسته بود  تنها برایش دعا فرستادم او بمن و دعاهایم اعتقاد دارد هرگاه به سفرهای دور میرود مثلا استرالیا یا امریکا  روز قبل به دیدن من میاید همانکه دستم را روش شانه اش میگذارم  واو را به خدای خودم میسپارم او با اطمینان میرود میداند روح من در کنارش و همراه اوست و روح ایزد پاک . سلامت باشی پسرم و عمرت طولانی و همیشه بر سر فرزندان و همسرت  سایه  ات باشد افتخار من به همسر او بیشتر است زنی تحصیل کرده مادری فداکار وزنی زحمت کش بی هیچ توقعی کمتر کسی را میافتم تا او بتواند انتخاب کند امید کامیابی برای همه آنها دارم و سلامتی کامل . پیروز باشید . ثریا 
دلنوشته امروز من ، توام  با درد وشادی !
ثریا / اسپانیا / 19 جولای 2017 میلادی .......


شمال وجنوب

دو مرد از دو دو جهت / شمال و جنوب !
-------------------------------------
این روزها نام " قاسم سلیمانی "  ژنرال دوستاره ایرانی خیلی ! بر سر زبانهاست  و گویا او را در آب نمک خوابانده اند تا پس از مرگ آن فسیل  همه چیز ناگهان بهم نریزد و فورا صندلی اقتدار توسط یکی شاغل شود تا بعد تصمیم ها گرفته شوند !

باز ی چرخ بشکندش بیضه در کلاه 
 آنرا که  عرض شعبده  با اهل راز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید 
شرمنده  رهروی  که عمل بر مجاز کرد ..........".حافظ شیرازی "

روز گذشته مصاحبه  جناب فخر آور را که از هر سو نیزه طعنه و تهمت  بسوی او روان است دریک برنامه از تی وی اندیشه دیدم  یک برنامه یک ساعته که اول خانم مهر انگیز کار آمدند و من گمان کرده بودم که ایشان بسوی برادر پرواز کرده اند اما دیدیم نه دستهایشان تا وسط میز دراز شده بود و سپس جنا ب فخر آور که باز در اطاق خودشان بودند یا محل کار خودشان وهمان برنامه فروش زنان و دختران ایرانی که با درج اسنادی از سوی مجلس امریکا یا کنگره  بر ملا شده است بهر روی ، آنچه مسلم است او پای در کفش کسی کرده که در حال حاضر همه درباره اش مینویسند و او را بهترین ژنرال و قدرتمندترین مرد خاور میانه مینامند ! این مرد کسی نیست غیر از همان قاسم خان سلیمانی همشهری بند ه ! زاده یک دهقان و بزرگ شده در میان امواج پر تلاطم انقلابیون  جنگ رفته و صاحب دوستاره !!و غیره که امروز بر صدر نشسته است  .....

و آن یکی بی ستاره آنچنان بی ستاره است که  حتی آن بچه مزلف امید نادان هم با آن دستهای نکبتش بر او یورش برد..... انسان وقتی شانس نداشته باشد از همه بدتر قدرتی مالی چندانی  هم نداشته باشد همه باو خواهند ر...... حال  بین این شمال و آن  جنوب  یعنی   امریکا و روسیه جدال است ، تمام روزنامه های چپی خارج که قلم را به نرخ روزی میزنند از جناب سلیمانی  حمایت کرده اند ، اما هیچ رسانه ای غیراز دنیای مجازی و سرو صدای های خود آن جناب نامی از ایشان نبرده است . بنا براین امید شکست ایشان تا الان صد درصد است 

در مصاحبه روز گذشته حمله ایشان به سلیمانیه و قاسم سلیمانی بود ........
قاسم سلیمانی خونسرد تسبیح به دست داشت تکبیر میگفت ؟..........

خوب من چیزی ندارم بنویسم چون ابدا  بمن مربوط نمیشود جناب سلیمانی چون اهل ولایت هستند مرا وادار به نوشتن این چند خط کرد از ولایت ما مردان بزرگی برخاسته اند ، میرزا رضا کرمانی ، میرزا آقاخان کرمانی ، نویسندگانی نظیر باستانی پاریزی  و شاعران از همه مهمتر تریاک اصل کرمان ! 

میگویند البته این  را به سعدی نسبت  داده اند که  ، روزی مردی از کرمان وارد سرای سعدی شد  و خواست که آن بزرگوار را ببیند دختر سعدی گفت از کجا میایی ؟ وآن  مرد جواب داد از " کرمان " !
دخترک فریاد زد : با با بیا  ، با با ، بیا مردی ز کرمان آمده / کرمان ز گوه آید برون  این گو ز کرمان آمده /..... حقیقت و دروغ این  گفته را میگذارم بر گردن آنهایی که با اهل ولایت ما دشمنی داشتند ( داستانی  تاریخی است ، من خیال ندارم وارد بحث تاریخ شوم).

 بهر روی در سر زمینی که بزرگترین  نویسنده ما رضا براهنی باشد و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و بهترین تئوریسین افکار  و فلسفه ما شریعتی و بزرگترین شاعر ما گل سرخی باشد و جناب هوشنگ ابتهاج و خانم ژاله اصفهانی ! طبیعی است که قاسم سلیمانی رهبر خواهد شد بخصوص که چند بار هم پنهان  و آشکار  به ملاقات رهبر بزرگ و پیشوای اهل بیت جتا ب پوتین هم رسیده نقشه هایی را ارائه داده و دستوراتی گرفته و میداند کجا بایستد کرمانیها زیرکند .

من تنها دریک دهکده  در آن بالاهای کوهستانها آن به دنیا آمدم سپس  وارد بهشت پایتخت شدم و در آنجا رشد کردم و سپس عطای این زایش و پرورش را به لقایش بخشیدم حال در این سوراخ پنهانم ، بخاطر لهجه ام در مدرسه مورد تمسخر قرار میگرفتم در نمایشهای  مدرسه همیشه نقش زن کدخدا را داشتم یا خدمتکار یک خانم شهری !!! بنا براین بمن فرصتی داده نشد که بتوانم خوب درس بخوانم ، در خانه "شوهر مادر" هم از شهریه خبری نبود میبایست کار میکردم بهر روی تا دیپلم ریاضی را گرفتم اما نشدم  ، " شادروان مریم میرزاخانی "  شدم یک زن حساس ؛ زود رنج ، فراری از اجتماع ، گوشه گیر و در اعماق دل خود به جستجوی معنای زندگی پرداختم ، دیدم تنها نامم ستاره است در آسمان ابدا ستاره ای ندارم . 

بهر روی از موضوع خارج نشویم  حال رازهای بر ملا نشده جناب سلیمانی  بر ما نیز پوشیده است و تلاش های  آن مردی که " سیاووش " گونه دوباره روی آتش پریده است  نیز بر ما کاملا  نا معلوم و نا شناخته  است .

من حکم ارتش زیر زمینی او را دارم ، چرا که میبینم سخت تلاش میکند جرئت و شهامت او در دیار غربت بین آن مردان فسیل برایم جالب است مانند یک تماشا چی نشسته ام تا ببینم روی صحنه بوکس کدام یک دیگری را از پای میاندازد ، همین ! نه بیشتر .
من برای نظرات خودم هیچ دلیل قانع کننده  و قانون پسندی ندارم  تنها احساس درونی  و برداشت شخصی من  از سبک و جنجال این سیاستهای روی آب است و ویرانی دنیا و گلوبال شدن شدن دنیا و پادوهایی که بسرعت میدوند تا خودشان را باین  گوی بچسپانند ، امثال بی بی و پسرش  ، سکینه خانم وداودو !!!..... پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / اسپانیا / 19/07/2017 میلادی /..


سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۶

خدایان اغوا گر

خدایی که چون سنگ خارا ، سخت میشود 
و ما ، او را دردستان خود میگیرم  ، موم میکنیم و میشکنیم /
امروز درب دولت همه خدایان را بستم و آخرین آنها فیس بوک آنرا بحال تعلیق درآوردم تا بعد از سفرم ببینم با آن چکار خواهم کرد .
سیاسیون ، شعرا ، دلنوشته ها ، خالی بندها تجار بازار ، همه همه هریک برای خود سازی میزدند و شهریاران نیز تشریف بردند تا درکنج خلوت خود با منشور ساختگی  خود که بامضای بی بی شان نیز رسیده  ببیند اصلا ارزشی دارد پای مبارک را  به آن سر زمین بگذارند آنهم روی کول چند پیر مرد زوار دررفته وفسیل ؟ سپس چند نفر از اقایان در یک گوشه جمع شدند که اآهای نوکر جمهوری اسلامی چرا ان فخر آور را کنار ما نشاندی ؟اینها میخواهند مملکت را بسازند  ودست به تغییر بزنند . بنا براین آخرین شعرم را گذاشتم و بعنوان تعطیلی خدا حافظی کردم حسابم هنوز باز است که درلندن باید آنرا ببندم .

حالم را بهم زدند قبلا چه گهی بودند که حال ته مانده هایشان پس از سالهای فلان پاره کردن راهی ایران شوند . بدرک دیگر چیزی ندارم که با آن سرگرم شوم گرما بیداد میکند ،  نیمه شب داشتم خفه میشدم ،  نه ! دلم برای هیچکس تنگ نشده ، هوای هیچ خیابان و دهی را هم ندارم اگر خیلی میل داشته باشم شمال اینجا زیباترازشمال انجاست  خاک وجودم  را هم الک کردم و به دور ریختم . خدایانرا بخودشان سپردم  خدایانی که مانند مارهای سمی  مارا اغوا میکنند  چون حقیقتی ندارند  خدایانی که ما آنرا به دورغ ستایش میکنیم  یعنی خیال خودرا میپرستیم .

خدایانی که هرروز  لباس عوض میکنند  و ما مجبوریم پاره ها ی  آنهارا  بهم بدوزیم و شکل بدهیم و به آنها یاد اوری کنیم که "عایا" را با الف مینویسند نه با عین .  خدایانی که بیشتر آنها در آتش بی خدایی خویش میسوزند وبا یکدگیر سر جنگ دارند  و خدایانی  که پیروانشان باهم هیچگاه دریک  پیست نخواهند رقصید .

بلی حالا مانده ام و  ته مانده این صفحه . و اگر گرما بگذارد و حالی برایم باشد به همین قناعت میکنم و بازی روی تابلت از همه بیشتر لذت میدهد چون همیشه من برنده هستم !  پایان 
ثرریا / اسپانیا / سه شنبه 18 جولای 2017 میلادی /و

آفتاب رنگ دیگری دارد

پیشانی  از داغ گناهی  سیه شود 
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا 
نام خدا نبردن  از آن به  که به زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا ، خدا ............" فروغ فرخزاد "
-------
بمن چه مربوط وبه ما چه مربوط و ما را چه غم ، اگر فریادی از حلقوم من بلند میشد و در امواج جهانی گم  گشته و کسی آنرا نمی شنید برای " این نو رستگان " بود که زادگاه و اجدادشان را فراموش نکنند ، که ! .....
متاسفانه فراموش کردند و آنچنان ذوب در این  گردش روزگار شدند که از یاد بردند کجا بودند و کجا هستند .
آفتاب این دیار و دیاران دیگر رنگ بهتری دارد ، تنها تن رنج دیده و پیکر رنج کشیده من است که هنوز سر به آن سو دارد ، بسوی کی؟ و آستانه چه کسی ؟ من تاجی ندارم تا آنرا به آنها نشان بدهم و گذشته شیرینی هم نداشتم تا آنرا به رخ آنها بکشم و باعث افتخارشان باشم !!.

روز گذشته روی فیس بوک داشتم چیز هایی را مطالعه یا و گشتی میزدم ناگهان دخترم با اخم وتخم بسیار گفت " 
اینها را چرا دور خود ت جمع کردی مشتی " ایرانی" همسرم که فیس بو کش را بست چون حوصله این ایرانیها را نداشت !!! 
خشکم زد ، به چشمان خیره وبی احساس او نگاه کردم ، به پیکر لاغر او دمی نگاهی انداختم به لباسهای تنش که بکلی مغایرت داشت با پوشش شیک زنان و دختران گذشته ما و امروز ( نه نورچشمی های ) تازه به دوران رسیده .
ای وای ، چه اشتباهی کردم ، اینها در محیط خودشان ذوب شده اند و آن ذره شعور و احساس را که هم داشتند همسرانشان از آنها گرفتند ، نباید زیاد هم بر آنها خورده گرفت چون هیچ یک از فامیلشان در این گوشه بدیدار شان نیامدند (پول خرج کنیم برویم بالای کوه که چی )؟.......

اینهمه فریاد من ، و تلاش برای زنده نگاه داشتن زبان مادری و آنهمه جمع آوری کتاب و  عکسهای قدیمی و غیره .... برو مامان حوصله داری ؟!! 
 عکسهای دوستان فیس بوکم را نشانش دادم و گفتم " 
اینها رفقای منند همه صاحب تفکر و اندیشه ویکی دو نفر را هم خوب میشناسی مردانی بزرگ که موهایشانرا درراه عشق به سر زمینشان سفید کرده اند و حالا همسر دهاتی تو .......دیگر ادامه ندادم از چشمانش که براق شده بود ترسیدم  پر بی حیا شده وپر دهانش گشاد است . صفحه را بستم .
به اطا ق خوابم پناه بردم موسیقی ها هم قلابی شده اند  یک سایت باز میشود صد آهنگ مثلا از فرانک سیناترا آهنگ چهارم را کس دیگری میخواند یک خوانند ناشناس که کمی صدایش باو شبیه است آنرا هم به گوشه ای پرتا ب کردم و چشم به سقف سفید و تاریک  اطاق دوختم .
آسمان من بی آفتاب است و سقف شب من بی مهتاب .  آنها را چه  غم ! زمانی   که شیخی از راه رسید و در شادیها را به رویمان بست  و دیگر کسی نیست نا انرا باز کند وا گر هم باز شود من دیگر نیستم .

گویی همه خاک وجود من با غم آمیخته شده است . اشکهایم بی اختیار روی گونه هایم فرو میریختند .در بیرون  صدای وحستناک موتور سوارن میامد  و من در میان امواج دریا سر گردان هیچ تکیه گاهی نداشتم حال میدانم که روی یک موج سوارم و کم کم غرق خواهم شد . 
ماییم که طعنه  زاهد شنیده ایم 
 ماییم که جامه تقوا دریده ایم 
 زیرا درون جامه بجز  پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم 
.....
و من برای حقیقت خواهم مرد ، آن آتشی را که در درونم شعله میکشید خاموش ساختم ، روزی بخود میگفتم " 
هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / حال چیزی و کسی نیست تا دل من زنده باو باشد ، لذا خواهد مرد .
الان ساعت چهار و پنجاه و هشت دقیقه صبح است .و من از ساعت دو بدارم با ضعف شدید  فشار و قند  خونم پایین آمده بود باید چیری میخوردم یا مینوشیدم قهوه بهترین آنها بود .
دیگر چیزی و یا کسی در این  جهان نیست تا من باو روی آورم . هرچه بود تمام شد ، باقی افسانه میباشند .
و حال بر این باورم که در زندانی میان مشتی خارجی اسیرم و راه نجاتی هم نیست تا روز مرگ ، یک زندانی یا  یک محبوس ابدی. پایان .
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین « / اسپانیا / 18/07/2017 میلادی /..

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۶

نادان

شخصی روی فیس بوک  پستی گذاشته بود و نوشته بود که :
نادان را از هر طرف نوشتم نادان بود ! بسیار حرف بجا و درستی است ، نادانی ما را باین ورطه وحشتناک انداخت و تنها خدا میداند که چه عواقبی برایمان پیش بینی کرده اند ، همه آدمها رباط شده اند ، یک شکل گویی از روی آنها قالب برداشته اند وآن چیزی نیست که طبیعت و یا آفریدگار به وجود  آورده باشد . هرکسی میتواند یک آفریدگار باشد ،  امروز من نمیدانم چرا اینهمه کینه نسبت به ( آنها) دارم ؟ چیزی مرا عذاب میدهد  حسی که برایم آشناست  چیزی نیست که دگر گون شده باشد 
  من همیشه مهر میورزیدم  حال از چیزهایی که در دیروز آفریده شده تنها خدای کین و خشم است  که از من جدا نیستند  و آنچه را که امروز مینویسم اثری از مهربانی  و لطف و خوشی  در آن نیست ، چه شد ؟ چه بلا برسر من آمد ؟.

چگونه یک انسان میتواند دچار تضاد شود ؟  و درعین حال چند خدا را بپرستد؟  هرچیزی که دراین جهان هست  یک آهنگ مخصوص خود را دارد  ، تنها میدانم نباید به بعضی ها وزن داد و یا زیان آنهارا سنگین برداشت ،  امر بر خودشان هم مشتبه میشود .

هر حادثه ای  نوای نایی است که  از ژرفترین  و تاریکترین زوایای گذشته  نوایی سر میدهد هر نوایی را نباید بگوش دل سپرد ، 
چرا که  خود شخص نیز هیچگاه زوایای تاریک خود را نمیشناسد.

چه کسی در من میدمد؟ عشق ؟!یا بیهودگی ؟ و یا بیحوصله گی ویا بی تفاوتی که اصرار دارم  خود مرا بکار وادارم .
سالها در زیرنوای نی و سیمهای لرزان  در اشتیاق یک عشق واقعی سوختم  نایی که از جدایی ها مینالید من نمیدانستم که این جدایی یعنی چی  چرا که هیچگاه از جایم تکان نخورده بودم  ، حتی اب را در لیوان به دستم میدادند . من نیز مشغول خواندن کتاب درون خویش بودم .
گوشم برای شنیدن آهنگهای دیگران کر بود ؛، هرچه بود فریاد بود ، هرچه بود جنجال بود .هستیم آمیخته  ای از یک جدال درونی و بیرونی که هیچکدام با هم همخوانی نداشتند .

روز ها رفت و من دل به آهنگی سپردم  و نشستم واژه ها را با آن آهنگ تنظیم کردم  شاعر نبودم و نیستم اما شاعران روح مرا قبضه کردند گاهی دست میبردم چیزی به هوا میفرستادم چند به به وچه چه  اما خودم راضی نبودم .
امروز این سنگ خاراست که بر ما حکم میکند  هرکسی  نوایی میسرایند بی محتوا ، 
فردا که به زیر سقف نیستی رفتیم بر جسد تکه تکه شده ما اشک خواهند ریخت  مرده پرستی کار ماست .
ای کاش این احساسات را نداشتم و ای کاش بی تفاوت بر سر هر رهگذری میگذشتم وبرسر هر یتیمی بیهوده مینگریستم و میپنداشتم که گناه از خود اوست .ث
شب تیره ، و ره دراز و من حیران 
فانوس گرفته او به راه من 
بر شعله بی شکیب  فانوسش 
وحشت زده میدود نگاه من 

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند 
 در بستر سبزه های تر دامان 
گویی که لبش به گردنم آویخت 
الماس هزار  بوسه سوزان 

بر ما چه گذشت ؟ کس  چه میداند 
من او شدم ... او خروش دریاها 
من بوته وحشی نیازی گرم 
او زمزه نسیم صحراها ............ از شعر ترس " فروغ فرخزاد "
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 17 جولای 2017 میلادی .


سنگ درلقمه ما

میزبانی که  زجان سیرکند مهمان را 
چه ضرورست که  آراسته سازد خوان را 

هرکه بی حد شود   از حد نکند پروایی 
چه غم از محتسب شهر بود مستان را ........"صائب تبریزی "
--------
 صبح خیلی زود بود که دیدم قلبم در سینه ام بد جوری به تلاتم افتاده است ، نفسم سخت بالا میامد ،  شب خیلی زود به رختخواب رفتم حسی نا پیدا مرا رنج میداد ، در چنین وضعی تنها بستنی های خنک به داد من میرسند ، این بار دیگر جعبه بستنی را بکل خالی کردم !.

سر به قلعه حیوانات زدم ، دیدیم همچنان خر تو خر است و خبری از کسی که من به دنبالش میگردم نیست ، فعلا مرحومه بانو مریم که از اتوبوس راهیان  نور جان سالم به در برده و افتخاری برای زنان ایرانی الصل با خود آورده به ناچار دست به دامن افسونگری های پزشکی زده و تقاضا کرده که اورا راحت کنند چون میل نداشت بیشتر درد بکشد و رنج اطرافیان  را  بیشتر سازد روانش شاد. بهر روی او در کشوری متمدن بود نه در سر زمینی وحشی  و دزد  مانند سر زمین خودمان که تنها دموکراسی را مانند آب نمک در گلویشان غرغره میکنند بی آنکه بویی از آن برده باشند همه به دنبال + یک چیز + هستند !!

میل ندارم دیگر به هیچ پزشکی رجوع کنم ، برایم همان اولین ها کافی بود ، تنها یکبار در درمانگاه دولتی نواری از قلبم گرفتند وگفتند حالت خوب است هیچ چیز غیر طبیعی درآن دیده نمیشود !!!

بیاد روزی افتادم که با دخترم و نوه ام که تازه به راه افتاده بود پنجاه کیلومتر را پیمودیم تا به مطب دکتر قلب برسیم دکتری  را که پزشک بالینی معرفی کرده بود با بیمه خصوصی ! مدتها نشستیم یک پیرمرد  و پیر زن بیرون  آمدند و دکتر تا درب آخر آنها را بدرقه کرد و تعظیم و تکریم نمود ، سپس نوبت بما رسید ، وارد شدم نگاهی بمن انداخت وگفت : 
شما مریض من نیستید ؟! 
گفتم خیر ، اما دکتر من شما را معرفی کرده ، بی انکه بمن اجازه نشستن بدهد ، گفت فعلا که وقت ندارم شما را ببینم ، گفتم اما سکرتر شما بمن وقت داده ، گفت خیر دراینجا  نام شما نیست ، اهل کجایی ؟ امریکای جنوبی؟! 

گفتم خیر جناب  دکتر ، اهل جایی هستم که ملکه شما تمام قد دربرابر شاه ما زانو زد و برادر ملکه شما چهار سال میهمان شاهنشاه ما بود درب را بهم کوبیدم و بیرون آمدم  و به گیشه سکرترش مراجعه کردم چک بیمه را دادم فورا به دنبالم دوید که خوب میتوانید وقت دیگری بگیرید ؟! گفتم متشکرم دکتر ترجیح میدهم بمیرم و دیگر روی شما را نبینم و بیرون آمدم تمام راه را در اتو مبیل میلرزیدم .....

حال نیمه شب با این قلب بیمار داشتم باخودم میاندیشیدم این بیماری نیست این کمبودهاست دل من همیشه لبریز از عشق بوده و عشق تنها آبشاری بود ه که رگ و پی آنرا آبیاری میکرده  و از آن  روزی که  خورشید خانه مادر غربت و در کنار مصریان عرب شده بخاک رفت تا امروز دیگر در دل من کسی جای نگرفت  ،حال آن  بچه گنده میل دارد جای پای او بگذارد کسیکه مانند غولهای مدرن شده است تکان نمیتواند  بخورد چهل سال به همراه  بی بی از جیم والف وسپاه وبسیج وکسان دیگر پولهای کلان گرفتند به همراه  سگهایشان پار س کردند و ملتی را بخاک سیاه نشاندند ، فریب دادند و سر گرم کردند ، حال که ملت میخواهد برخیزد دوباره سگها به پارس کردن مشغول شدند  و کد خدا مرتب شو اجرا میکند وبی بی هر بار با یک لباس تازه جلوی دوربینها خودی مینماید وتوله ها او را جواهر قیمتی نام نهاده اند هیچکس نپرسید چهل سا ل شما چه کاری برای آن  ملت دربند و بدبخت و بچه هایشان انجام دادید تنها پیام پشت پیام . تا آن لچک بسر سر انجام  تکیه بر جای بزرگان بزند بی آنکه اسباب بزرگی را آماده  ساخته باشد  ، وچه بسا آماده کرده ، ما نمیدانیم ؟!. 
قلب من بیمار است بیمار عشق ، بیمار خاک وطنم و بیمار اسارتها .بیمار دوروییها ، بیمار ننگها و نفرت از همه در حالیکه روزی در این سینه و دراین تکه خون عشق و ایثار جای داشت .
حال مانند حیوانات تنها علف میخوردم و آب !.در طویله ام سرگردان و دور خودم میچرخم . یک زندگی بی ثمر البته شاید پر ثمر باشد اما با چه قیمتی ؟!.ث
----------=====---====
کاش یکبار  بسر منزل ما می آمد 
آنکه بر تربت ما ریخت گل و ریحان را 

 پیر را حرص دو بالا شود  از رفتن عمر 
بیشتر گرم کند  جستن گوی چوگان را 

بسکه درلقمه من  سنگ نهفته است  فلک 
بی تامل  نگذارم   بجگر دندان را ........پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« / اسپانیا /17/07/2017 میلادی /.!