پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۶

مرگ آدمیت

قرن ما ! روزگار مرگ  انسانیت است 
سینه دنیا ز خوبی ها  تهی است 
صحبت از آزادگی ، پاکی  ، مروت  ابلهی است 
صحبت از موسا و عیسی و محمد نا بجاست 
قرن ، قرن موسی چومبه هاست ..........." شادروان فریدون مشیری "

این سروده در حدود شاید پنجاه سال پیس گفته شده زمانی که پاتریس لومبارا کشتند وموسی چومبه بر جایش نشست وافریقای سیاه تبدیل شد به یک کشتارگاه .
تاریخ زندگی بشر لبریز از تکرارهاست و هر زمانی تگرار میشود همان قلعه حیوانات است  صاحب مزرعه را بیرون میزانند و خوکها جایش را میگیرند .

یک پای گفتارمان در امروز است و پای دیگر در گذشته که هنوز چون  آفتابی  گرم میدرخشد ،  امروز پای خود را دیگر از زمان بیرون کشیده ام ، درآن روزگار با دوهزار تومان حقوق من خود را  پادشاه میدانستم و به همسرم میگفتم مبادا دست از پا خطا کنی  من پولهای حرام را نمیخواهم و میل ندارم آنها را خرج دارو درمان تو و یا بچه هایم بکنم با همین خواهیم ساخت !!! 
نگاهی از سر تفرعن  مانند یک عاقل اندر سفیه انداخت و رفت تا ثروتمند شود خودی بنمایاند رفت تا مقام مدیر کلی هم رسید اما من فرار کرد م از آتش  بیرحم آن همه اشیاء بی مصرف که گردم را گرفته بودند ، امروز چه مانده ؟ از آنچه او جمع کرد چی باقیمانده؟ اما من هنوز زنده ام با پاهای قدرتمند خودم وبا نگاهی تحقیر آمیز باین تازه به دوران رسیده ها مینگرم که چگونه جولان میدهند بی آنکه بدانند چه عاقبت شومی در انتظارشان هست ، بچه هایشان معتاد خودشان معتاد بیمار و مفلوک  بی تفکر بی اندیشه .
من میدانستم که اگر اولین قدم را بردارم پای در تاریکی خواهم گذاشت ، اما روحم بمن کمک میکرد  از نقطه های روشن زندگی رد میشدم  و از خطوط تاریکیها خود را کنار میکشیدم .
امروز نمیتوانم افکارم را با دیگران درمیان بگذارم ، هزاران وصله بمن خواهند چسپانید ، جیره خور ملایان ! جیره خورمجاهدین ! جیره خور دربار شاهی ! که به قدرتی خدا دیناری درراه یک یتیم خرج نخواهند کرد بلکه ته مانده جیب ترا نیز خواهند ربود .
از افتابی دروغین به آفتابی راستین سفر کردم  و به شبهایی که درد ها را  در شکم داشت  نگاه میکردم  اما چشم دلم روشن بود  برای فردا ی روشن از   تاریکی  گمانی نداشتم میدانستم چراغی دردست دارم  و برای پیمودن آن راه دشوار  دو گام بیشتر  در پیش نداشتم  یا در روشنایی روز فرو روم و یا پس کشیده خود را در تاریکیها پنهان نمایم .
عریان شدم ، زیر آفتاب درخشان ، همه مرا دیدند ، شناختند ، خندیدند ، اما من همچنان به جلو رفتم  میل داشتم به اینده بروم این اینده از آن من نبود ، متعلق به آن گله کوچکی بود که در دنبال خویش میکشیدم .

به راستی درون  آفتاب و روشنایی میتوان همه چیز را دید و حتی لمس کرد  و برگزید  ، میتوان نگاه خود را به دوردستها انداخت  که باز هم تا آخرین نقطه دید تو روشنند  ، میتوان از گودالهای  پرهیز کرد کسی مسئول آن نیست اگر تو در چاه جهالت افتادی  و چاه را ندیدی و چاله را دریا پنداشتی  ، میتوان از راه هموار رفت .

امروز نمیدانم در چه موقعیتی قرار دارم ، شب گذشته هنگامی که  از راهروی  تاریک میگذشتم تا خودم را به اشپزخانه برسانم ، باخود اندیشیدم چگونه اینهمه  سال من تنها زیستم ؟ منکه از تنهایی و تاریکی میترسیدم ، کدام قدرت  مرا و دست مرا گرفت و یاری داد ؟  همان روح خودم حال دیگر نه از تنهایی میترسم ونه از تاریکی از هجوم جمعیت بیشتر میترسم .

من هر صبح با دوربیننم افتاب را شکار میکنم  کهکشانهای دور را مانند پنجره اطاقم میبینم  درزمان هستم  وحال ، آینده را نمیشناسم 

حال اگر آن شاعر نازنین ما زنده بود و امروز را میدید چه میساخت و چه چکامه ای میسرود دراین جنگل ؟ .
زمانی که  از ردیف این ادمهای مجازی رد میشوم  و از فراسو ی سر آنها میگذرم  که چگونه آفتابی که میتوانست راهنمای آنها باشد مغز و شعور آنها را سوزانده  و حشکانیده است  و زندگیشان را درتابه سود و زیان  برشته میکنند  و میسازند  گویی ابی خنک و گوارا نوشیده ام  ، آنها درپی یک سایه نیستند آنها سوزندگی  اندیشه ها را احساس نمیکنند  در زیر خاکستر خیال  دل به گرمای  دلپذیر زمان داده اند .
من  درسایه تو مینشینم ، رویای ترا از خیال  لبریز میسازم رویایی نرم تر از شبنم  وبر لبان  تشنه تو آبی تازه مینشانم .
من همیشه بسوی تو آمده ام  اما در دوردستها ایستاده ام و تماشاگر تو هستم  روح تو در من حلول میکند   وترا  درمیان قلبم احساس میکنم ، راه سفر طولانی است و روح من گرد تو میچرخد . "سر زمین محبوبم " من بسوگ تو نخواهم نشست ، به ابادی تو میاندیشم به سر فرازی تو ، نه به سود و زیان خویش .ث

دست خون آلود را در پیش چشم  خلق پنهان  میکنند 
هیچ حیوانی  به حیوانی  نمیدارد روا 
 آنچه این نامردان  با جان انسان میکنند .
پایان 
 ثریا ایرانمنش /» لب پرچین » / اسپانیا / 06/07/ 2017 میلادی/. 

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۶

دلنوشته

" باطل شد " !
امروز صفحه فیس بوکم را که باز کردم عکس جناب شاه عباس سوم ( بقول آن پیر خراسانی ) را دیدم که با چند نفر دیگر مهر بزرگ باطل شد را روی آن زده اند ! و عکسی دیگری از ازایشان دیدم دست دردست دودلبر  در میان آتش بازیها و جشن چهارم جولای که تولد خودشانرا با این روز گره زده اند و داشتند ( خوش میگذراندند بکوری چشم دشمنان ) !!! و برای ازادی ایران مبارزه میکردند ! 
حال بر میگردم به گفتار همان " پیر خراسانی " که هر دوشنبه نیمه شب برنامه اش را برایم میفرستد و کلی هم از من تعریف میکند من چیزی برایش نمینویسم تنها سپاسگذاری و درود  برای همه همین را دارم سپاسم ودرودم را نه بیشتر .اما این یکی  درمیان خیل آن  فکلی ها همیشه درصحنه با آن تی شرت همیشه ابی بدون یقه و استین کوتاه و گاهی هم برای دل بردن از اناث موهای سینه را ولو میکردند با آن گردنبند طلایی" فروهر"  با خود میگفتم :

شاید این یکی بتواند از پس آنها برآید !! نگو از خودشان بود .

بهر روی هیچگاه شاهزاده ولایتعهدی نسبت خود را  با او اعلام نکرد و هیچگاه هم  با او نبود هیچکس با او نبود تنها کسانی که من میدیدم ازهما ن قماش خودش بودند که آنها را یکی یکی روی لپ تاپ سه هزار دلاریش بالا میاورد تا مثلا مصاحبه کند اما حواسش جای دیگری بود کمی از نوری زاده زرنگتر است نوری زاده مانند هیکلش پخمه و آخوند مسلک است اما این یکی ذبل و کار کشته در سخنانش تناقص زباد بود ، من مرتب او را دنبال میکردم او هم مرا دنبال میکرد ! هرصبح چشمم به جمال ماهش روی صفحه تابلتم ویا روی اینستا گرام روشن میشد مانند تریاک باو معتاد شده بودم ویکی از شگردهای آنها همین است که انقدر خودرا نشان میدهند که نبودشان را احساس میکنی و در خیال آنکه   چیزی را گم کرده ای .
ترا معتاد میکنند ، 
من خودم هیچگاه به دنبال مردی نرفتم خودم را زیاد بالا میگرفتم و همیشه میگفتم این مرداست که باید در خدمت من باشد حال غلط یا درست هنوز هم حاضر نیستم دنبال هیچ مردی بروم . دنبال دوست چرا ، تنها دوست نه بیشتر و همیشه یک مرزی بین خودم و طرف مقابل  ایجاد میکنم تا بیشتر تجاوز به حریم من نکند . امروز دیگر از دولتی سر بزرگان  !!! حریم خصوصی نداریم همه چیزمان عریان است لخت و عریان هر برنامه ای که میبینی ضبط میشود و هر جا را که میخوانی ضبط میشود و هرچه را که مینویسی درون یک فایل  جمع شده برایت نگاه میدارند !!

جالبتر از هم آن جناب تاریخدان و محقق و متفکر پیر که سر زمین جاوید را اجرا میکند دیروز ناگهان دیدم تغییر مسیر داده واز شاهزاده و خانواده پهلوی طرفداری میکند منهم آدمی نیستم که ساکت بمانم  نوشتم چرا مانند آفتاب پرست مرتب رنگ عوض میکنی ؟ مهم نیست کی .چکاره است من به دنبال ( انسانم ) حیوان زیاد است در اشکال مختلف  و میتوان با هر زبانی با آنها به گفتگو پرداخت ، انسان آن کسی است که درصدد فریب تو بر نیاید و ترا رنج روحی ندهد .

هر هفته میروم تا برنامه مسعود اسدالهی را ببینم که با سیاست و آهستگی پاهایش را زیر پتویش جمع کرده و به حلاصه رویدادها میپردازد نه پرخاش میکند نه توضیح میدهند و نه واکنشی و نه با کسی مصاحبه میکند گویا حضرت اشرف جناب شیخ الرییس  در تابلوی خود یک گوشه را هم باو اجاره داده است خیلی ها درآن خانه زندگی میکنند و لابد اجاره نشین هستند خانه علی اقا !!!
اینها اعضای اپوزیسیون ما هستند ! زرشک پلو با مرغ ........

 دو روراست که از جناب رییس  و ریاست محترم این صفحه رسید دریافتی در ایمیلم میبینم گویا از شراکت با اعرابی  !منصرف شدند و مرا بیشتر دوست دارند ؟؟!  هورا ! داشتم غصه میخوردم بیشتر دلم برای خوانندگانم تنگ میشد تا بقیه .چیزها ...  حال باید صفحه را بهتر کنم وجدی تر بنویسم دلنوشته ها را برای خودم نگاه میدارم .
زنده باد ریاست محترم و ارباب حلقه ها !. پایان 
چهارشنبه 5 ژولای 2017 میلادی . » لب پرچین « /  ثریا / اسپانیا /.......

گذشته ها گذشته !

عمر آن بود  که درصحبت  دلدار گذشت 
حیف وصد حیف که آن دولت بیدار گذشت !......."عماد خراسانی "

شب گذشته چیزکی نوشتم و تحت تاثیر آن مرد بی گناه  روی فیس بوکم گذاشتم ، حال امروز صبح گویی از یک خواب گران برخاسته ام ، آخرین سفری که به ایران داشتم در چه سالی بود ؟ در سال 1370 / الان چند سال گذشته بیست وشش سال گذشته لابد آن رعنای چهارده ساله الان زنی میان سال شده و مشغول دزدیها و پسر بازیهایش  میباشد و هاله که جهازش را با پولهای من درست کرد لابد الان پنجاه ساله شده و بچه هایش بزرگ شده اند و آن زن بدبخت نگون سار با ان بیماریهایی ارثی که مادرش برایش گذاشت در مرز هفتا دسالگی دارد راه میرود ، پولهایش ؟ یا پولهای من را هم لابد بانگها خورده اند !! خیلی زرنگ باشد آنها را در امریکا ویا انگلستان گذاشته که گمان نکنم با و وصلت دهد نه به او ونه به دو دختر و نوه هایش ..

سپس با خود گفتم " برای چی تو اینهمه فغان میکنی ؟ دیگر کسی باقی نمانده آخرین آنها هم سال گذشته رفت ، الان مشتی آدمهای مجازی را از طریق عکسهای جورواجورشان میشناسی بی آنکه بدانی پدرشان کیست ویا مادرشان تنها یکی از آنها شجره نامه خود  را که  به ملک الشعرای بهار میرسد برایت رونمایی کرده ، در فضای مجازی هم  دسته بندی های وگروه بندیها همچنان ادامه دارد این خاصیت ما ایرانیان است چرا که هنوز خون قبیله ای  و چاد ر نشینی در رگهایمان بطور مسلسل وار ادامه دارد ، به چهرهایی که روی صفحات میایند مینگرم چرا اینهمه زشت و بد قیافه و عوضی هستند با آنهمه تلاشی که برای زیبا بودن خود کرده اند اما چشمانشان رازشانر ا برملا میسازد برای همین هم هست که به هنگام حرف زدن در چشمان تو نمینگرند یا در پشت یک عینک بزرگ آنها را پنهان میکنند ویا سرشان را باینسو و آن سو میچرخانند .

بهترین و مشخص ترین و مثلا ادیبترین آنها همان مزدوران کثیف هستند که درپشت دور بینها مینشینند اول شعری را زیر لب بلغور میکنند و سپس دهانشان باز میشود و حتما یک نوچه هم دارند تا با او درد دل کرده و مثلا مصاحبه تشکیل دهند !! اینها همان جوانان قدیمند که امروز در سنین بالا ی عمر خودشان را فروخته اند ، آنهم به دشمن !  چرا اینهمه جوش و خروش داری ؟ بتو چه ؟ آن سر زمین هم مانند لبنان ، سوریه ، یمن و نهایت ترکیه  میباشد  ، ایا تو زبان آنها را میفهمی ؟ ابدا؟ دیگر ژاله نیست تا برایت فیلمی را دوبله کند  و همه زشتیهای آن فیلم را بپوشاند ،  دیگر ایرج نیست و نادر نیست ، لیلی نیست ، همه خوبان رفتند و لاشخوران و مرده خوران باقی مانده اند .

راست گفتی ، عشق خوبان آتش است / سخت میسوزاند اما دلکش است / 
اما دیگر این خوبان تنها در دنیای خیالند وبس .
بهتر است این رشته را رها کنم و بخود بپردازم ، نگاهی به صورت پف کرده و چشمان اشک ریزت بیانداز ، آیا طوفانها ، تازیانه ها  وکینه هایشان را فراموش کرده ای چه در خاک  وطن و چه در اطراف دنیا ؟! . فراموش کرده ای که چه شبها از فشار درد چشمانت تیره وتار میشدند   و نعره میکشیدی؟  چرا فراموشت شد ؟ درختانی که امروز رشد کرده اند بی ریشه اند ریشه هایشان درخون و تعفن جنازه هاست  همه لرزان و برگ ریزان  و از هم میگریزند چرا که میدانند به یکدیگر تعلق ندارند .

در جستجوی کدام شهری ؟  و کدام پناهگاه ؟  هنوز سینه ات از زخمهایی گذشنه میسوزد  و پیکرت از تازیانه های خشم آن دیوانگان زنجیز گسیخته کبود و دردناک است  ، هیچکس ترا بخود راه نداد ، چرا که میدانستند از آنها نیستی ، از قبیله ای دیگر و از سر زمینی دیگر با روشی و اندیشه ای دیگر ، آنها از تو واهمه داشتند واین واهمه و ترس را در لباس کینه بتو نشان میدادند /

چرا خودرا فراموش کرده ای ؟ تو خود نیای خودی و وطن خود بازوانت هنوز قوی هستند و آغوشت پناهگاه  آن جوجه های تازه به دنیا چشم گشوده بیخبر از وجود  دیوان و مارهای زهر آلوده همه کاراته باز شده اند وهم فن زندگی را اموخته اند و به ساده دلی تو میخندند .

بهتر است که به دنیا درونت سفر کنی و دنیای بیرون را فراموش هرچند بخو میپیچی اما این پیچیدگی در خود توست نه در آباد کردن دیگری بتو چه ؟ ! قربانیان زیادی در خانواده ات دادی حتی شهید هم دادی اما نرفتی از بنیاد شهید وجهی دریافت کنی کسر شان تو بود . حتی ابراز وابستگی هم نکردی ، خوب پسر عمو بود خیابانی را به نامش  گذاشته اند و خانواده عمو خوشحالند !!
برگرد به همان خمره روشن خیال خود و آنها را بگذار تا در قصرهای تاریکشان به زندگی گیاهی شان ادامه دهند  و در تیره گیها جان بسپارند ویا در مدفوع خودشان بمیرند ماهیچه هایت هنوز پر قدرتند و دستهایت بخشنده .
آفتابی زد و ویرانه  دل  روشن کرد 
لیک افسوس  که زود  از سر دیوار گذشت 
این فضا کثیف مجازی را رها کن کتابی بردار و روی صندلی بالکن در      هوای خنک بنشین و بخوان  و یا فیلمی را تماشا کن این دیوانگان را به حال خود بگذار تا در قدرتنمایی کاغذی خود دور خود بچرخند . ث
پایان .
ثریا ایرانمنش /» لب پرچین "/ اسپانیا/ 05/07/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۶

مزدوران را بشناسیم

اگر قرار بود یک بطر شراب بنوشم ، 
اینهه مست نمیکردم که امروز مست کردم ، از سخنان مردیکه برای اولین بار او را روی یوتیوپ دیدم ، نامش را نمیدانم چیست ، روی یوتیوب من همه آمده اند مرتب درحال پاک کردن آنهاهستم ، اما این یکی اولین بار بود ، مردی با چهره ای بسیار زیبا و متین ، کمی شبیه مرحوم (  فریدون جم) معلوم بود که از امرای ارتش شاهنشاهی میباشد ، بسیاار موقر و بسیار فهمیده داشت آن رسوا زاده که کانال پنجره  روی بخانه ننه اش را باز کرده رسوا میکرد با سند و مدرک نوشته هایش درامید ایران و سپس گفته هایش که تناقض داشتند ، آخ ، اگر آنجا بودم میرفتم دهانش را  هزار بار میبوسیدم دستهایش را میبوسیدم داشت یکی یکی را به نمایش میگذاشت که متاسفانه باطری تابلت من تمام شد ، هرچه اشغال دارم روی تابلت است ، اینجا راهی ندارند تازه بازهم باید برود به سرویس و آن دستهای آلوده ای که به نوشته هایم دستبرد زده پاک شود .

بهر روی ، ایران ما در فلاکت و بدبختی میسوزد ، یکی از زندان نوار میفرستد دیگری چهار اسبه دارد میتازد و همه را دشمن خود و ارتش سایبری جمهوری اسلامی میداند ، دیگری تمام صفحات مجازی را زیر نظر گرفته وآنچه را  که لازم است پاک میکند و کسانی را که  دست به روشنگری میزنند ( غیر را آن شیره ای تریاکی ، مشیری) بقیه را پاک میکند ، صحنه را برای  جولان خود و دیگران آماده میسازد .

خوب ، با این آدمها ما ایرانی نخواهیم داشت یعنی من نخواهم داشت  من به آن ارتش احترام میگذاشتم ( منهای چند نفر از نامردان و نا لوتیهای و خیانتکا آن )  مردانی بودند جان برکف  که دوره دیده بودند رنجها وخون دلهای خورده بودند سپس به تیر غیب گرفتار شدند 
تا جا را برای پیش مرگان آن مردک دیوانه باز  کنند واو بیاید بسوزاند ویران کند  و صاحب یک قبه بارگاه شود وآنکه ایران را از دست قشون بیگانه نجات داد زنان و مردان را  از بیماریها ی کچلی ، شپش ، تیفوس و سوزاک و سفیلس بیرون کشید برایشان حمام ساخت برایشان دانشگاه ساخت یک دیوانه  مجنون رفت تا جنازه اش را به  آتش بکشد 

از خیلی سالهای این برنامه ریخته شده بود ازهمان زمانیکه آن پیرمرد دیوانه در مجلس غش میکرد وبا پتویش مانند بچه ها سیگار به دست در مجلس حاضر میشد مثلا نخست وزیر بود !! برادر ارشد شاه علیرضا که مردی واقعا برازنده و شجاع بود کشته شد گناهش را به گردن شاه بیچاره انداختند ، پسرش علیرضای دوم که شبیه عمویش بود نیز کشته شد حال این  یکی هم در سن پنجاه و چند سالگی نشسته سرما را گرم میکند فردا میرویم ، پس فردا میروم فلانی این را گفته ، دیگری آنرا گفته در انتظار کمک هستیم تا مریم خانم ناگهان با تاج شاهی وارد شود و همه را به تنور آتش بیاندازد و بسوزاند بقیه را نیز تقدیم رفقا کند . 
شانس  تنها  یگبار  در خانه ای را میزند اگر انرا ازدست دادی دیگر برای همیشه فراموش کن ، درحال حاضر ایران میرود تا تبدل به یک بیابان بی آب و علف و خشک و سوزان شود در گرمای چهل و هشت درجه مردی قالب یخ را بغل گرفته بود تا بخوابد ! چراغهای راهنمای سر چهارراهها ذوب شده بودند ، ملاها در زیر زمینهای  خنک روی پشتی هایشان لم داده  قلیون میکشند و دمپختک با جوجه میخورند وآروغی نصیب ملت گرسنه مینمایند نوچه هایشان دربیرون با رقاصی و ورجه و ورجه مردم را سرگرم نگاه داشته اند ، تنها یک طائون میتواند این قوم را از بین ببرد یک باد سمی همه را با خود ببرد درغیر این صورت این ملت تنها خودشان را رنگ میکنند و مارا و یا بقیه را .
نوشتم از من گذشت من عاشق این " قلم وکاغذ: هستم فردا روز ( قلم ) است روز بزرگداشت این اسلحه ایکه خیلی ها از آن واهمه دارند ونماد افشا گریهاست و من خیلی چیزها میدانم و خیلی چیزها را پنهان نوشته ام این یک تنها  برای سر گرمی است . 
که میماند .
امثال این زنا زاده ها زیادند اینها باجگیرانی هستند که از زنان پا بسن گذاشته و یا نیمه جوان  باج میگیرند وبه انها لب میدهند  .
یاد  دارم که درآن سالهایی  که تازه از همسرم جدا شده بودم پسرم هنوز یکسالش تمام نشده بود در همسایگی ما زنی زندگی میکرد با مادرش  ، او هر شب یک بطر ودکا با دو استکان جلوی پنجره  اطاقش  میگذاشت و پس از مدتی نیمی از آنرا مینوشید مست میکرد ومیزد زیر گریه و میگفت  ، ثابت ، ثابت ، ایمان من ، عشق من !!! من حیران بودم از پشت پرده پنجره او را تماشا میکردم  پرستار بچه ام گفت "
این عاشق یک گوینده نمیدانم رادیو یا تلویزیون است که نامش ثابت ایمانی است حال هر شب بیاد او مینشیند واین بازی را در میاورد گاهی او سری باین  زن میزند اما از فردا دوباره همین بازی شروع  میشود ، تا امروز من هنوز آن آقارا ندیده ا م چون تلویزیون ابدا تماشا نمیکردم و رادیو هم روی برنامه موسیقی بود شب خسته و مرده از کار بر میگشتم  تازه صدای ناله و زاری آن زن را باید تحمل میکردم کاری هم نمیشد کرد .
همیشه اینها ،این انکلهای بوده اند و همیشه  هم زنهای احمقی بوده اند که فریب چهره یا صدا ویا مقام آنهارا خورده اند  ، تاهست همین است و همین خواهد بود / پایان
هما روز سیزده تیر 1396 خورشید ی ! ثریا / اسپانیا /

چهارم جولای

خاطر تو  از مسیر لحظه های من جدا شد 
بی تو اما ، نو بهار  آرزوها طرح عزا شد ......؟

امروز چهارم جولای روز آزادی امریکاست برای امریکاییها روز بزرگی است ، روزی که توانستند استقلال و ازادی خود را به دست آورند و حاکم بر همه دنیا شوند حال خواهری که از زن پدر دارند  از خواب خوش دیرین برخاسته و روی قطب مشغول صف ارایی است . 
اینها ابدا بمن که در این سر زمین ساکن و برای همیشه محبوسم ، مهم نیست ، من هیچگاه امریکا  وزندگی در آنجا را دوست نداشته ام ، نه پل معلق جرج واشنگتن  و بروکلین را و نه خیابان پنجم نیویورک را و نه بوستون را ، تنها یک   زمان یک آرزو در دلم  نشست که ایکاش در آنجا خانه ای میداشتم و آن شهر " رد آیلند " نزدیک بوستون بود  اما سالها گذشته لابد آن شهر را هم پولدارهای تازه به دوران رسیده پر کرده اند بیست سال گذشته است . کمبریج بود وبرایتون  و سپس ردآیلند  ما در کمبریج بودیم  جالب است از کمبریج انگلستان به کمبریج امریکا کوچ کردیم همه ایرلندی تبار بودند ، شهر آرام و تمیز بود برای من اما یک قفس بود ، یک زندان چون اتومبیل نداشتم و میبایست با ان رو روکهای روی ریل به داخل شهر بروم ویا تنها در آپارتمان بنشینم تا بچه ها برگردند دختر بزرگ دربانک  آوف بوستون کار میکرد و همسرش در قسمت پرداختهای  بانک !   هردو دیوانگی زد بسرشان برگردند به اسپانیا یکی هوای پدر و مادرش را کرده بود و دیگری میل داشت بچه دار شوند ! ماما بزرگ هم امریکا را دوست نداشت هیچکدام از دو ماما بزرگها میلی به برگشت نداشتند نه من و نه آنکه اصلیتش امریکایی و اهل  سان فرانسیسکو بود . خوب اینجا برایمان خر داغ میکنند و ما تماشاچی هستیم .

امروز به عمد همه جا و به همه تبریک گفتم !! هیچ سالی این کار را نمیکردم ، برایم این روز مانند همه روزها بود اما از آنجاییکه با چپ ها درافتاده ام میل داشتم نشان بدهم که سخت طرفدار کاپیتالیسم هستم !!!!

هوا داغ است و من خسته . روز گذشته خیلی کار کردم بیشتر از توان خودم میل ندارم زنان مراکشی ویا لبنانی را بخانه بیاورم تا برایم تمیزی کنند اسپانیایی ها تمیزیشان به درد مادرشان میخورد ، یک کهنه دارند  ویک سطل آب ویک زمین شور یک بطری " بلیچ، و جالب آنکه روزی  متوجه شدم روی فرش را دارد با زمین شور مانند زمین میشوید فورا  آنرا از دستش گرفتم وگفتم " چکار میکنی ؟ میدانی این فرش چه قیمتی دارد ؟ روز دیگری یک چراغ رومیزی  کاردست از از نوع چینی های (ردروی ) را انداخت و شکست و فورا ایستاد به عذر خواهی که امروز پول نمیگیرم ، گفتم بیفایده است از پولی که بتو میدهم قیمت این آپاژور بیشتر بود ، دیگر هم مانند انرا پیدا نکردم و اگر هم بود دیگر ازآن نوع چینی و خاک نبود 
همین .
سپس بوی گندی که خانه را اشباح میکند ، بنا براین کار خودم را میکنم !!

بهر روی امروز گویا شخصی هم تولدش را به  سالروز  استقلال  امریکا گره زده برایش تبریک نوشتم دریک کامنت 
باز صبح ساعت چهار و نیم صفحه را که باز گردم صورتش به صورتم خورد ، چیزی نمانده بود لبهایمان بهم بچسپد !!!نه ! آن لبها جای بوسیدن نیستند تنها برای حرف زدن ساخته شده اند .

----رفتی آخر ، آشیان قمریان  از یورش باد 
از فراز شاخه های  خشک  پاییزی رها شد

آخرین برگی  که بردار  سیاه  شاخه پژمرد 
با طلوع  شب ، سوار مرکب  باد صبا شد

با شکوفایی فصل  لاله ها و رفتن تو 
در حریم جنگل  اندیشه ام  آتش به پا شد 
روانت شاد/ شاه من /
حال ما مانده ایم با زندگی های مصنوعی مان ، خانه های مصنوعی مان  و خنده های دروغینمان و گریه های بی امانمان .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / » لب پرچین » / 4جولای 2017 میلادی / برابر با سیزدهم تیرماه 1396 خورشیدی .


دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۶

نقشی دربا د

شبو کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک سرما 
بلای نیستی ، سر مای پرسوز  ، 
حکومت میکند بر دشت و برما !

نه ما .را گوشه گرم کنامی 
شکاف کوهساری ، سر پناهی 
نه حتی جنگلی  کوچک ، که نتوان 
 در آنجا اسود  بی تشویش ، گاهی ........میم . ثالث 

حدودا نمیدانم چه ساعتی بود که بیدار شدم ، تمام شب آن گوشی لعنتی روی گوشهایم و صدای بلند خواننده محبوبم که میخواند "
من همان آواز ه خوان مردم شهرم هنوز .....
گمتر صدای دامب دامب بیرون را که پنج شب است خواب را ازمن گرفته بشنوم ،  مشتی دهاتی که کاری غیر ا عر خوری و رقصیدن و جش برگذار کردن ندارند پول میرسد از کجا؟ نمیدانم همه زمین دارند  !!!باخودم فکر کردم اگر درسر زمین خودم بودم صدای اذان و تلاوت کتاب مقدس از بلند گو ها پخش میشد فرقی ندارند هر دو یکی هستند باید صداها را بلند کرد تا  دنیا بفهمد ما زنده ایم وزندگی خوبی داریم !!! ، شهر یکپارچه غرق اتو مبیل ها وتوریست شده است . تابستان گرم وطولانی .

ساعت از چهار گذشته بود که نیمه خواب ونیمه بیدار برخاستم ، نشستم ! دوباره خوابیدم ، نه باید بر میخاستم .
آمدم کتابی بردارم ، چه کتابی را بردارم ، چشمم به یک دفترچه ازنوع " زیراکس "وپا چاپ خانگی افتاد ، آه متعلق به حسن خان شهباز بود داستان یک عشق !!! نه ! حوصله ندارم ، او هم مانند من همه عمرش را صرف دوست داشتن و خریدن  مهر و مهربانی کرد و عاقبت هم در غربت جان داد و امروز کمتر کسی از او یاد میکند ، ته مانه نوشته جات و مجله اش را به همسرش داد حال ایا او توانست که راه اورا طی کند ؟ گمان نکنم ، مردمی که دران  مجله مینوشتند  از دوستان خوب و قدیمی حسن خان بودند  وبا اشتیاق در انتظار آن مینشستند  مردان قدیم و از بزرگان بودند که امروز دیگر هیچکدام یا نیستند ویا حوصله ندارند برای ( یک زن ومجله اش ) چیزی بفرستند !

او آدم احساسی و زود رنج و آسیب پذیر بود ، تحصیلات خوبی داشت زیاد خوانده بود ترجمه های زیادی از خود بجای گذاشت  افسانه های اپرا شاهکار او بود و برباد رفته ،ربکا را او با حسن نیت  حفظ امانت و احترام به نویسنده و حفظ منابع ترجمه کرد هنوز اوراق زرد شاه آن کتابها درون چند کیسه نایلونی درون گنجه من است .
کمتر مترجمی را دیدم مانند او عشق او به گوته و احترامش به بتهوون مارا بهم  نزدیک کرد .همین  احساس نزدیکی بود که من داستانهایم را برایش فرستادم   تنها خواهش کردم آنها را در مجله های زرد و صورتی لوس آنجلسی چا پ نکند نمیدانم باین گفته احترام گذاشت یانه ؟ دیگر خبری از او نداشتم تا خبر مرگ او را شنیدم بهر روی اوهم با درد سینه ازدنیا رفت ، یک دختر ویک پسر نازنین از او بجای مانده و چه بسا نوه هم دارد، بهر روی روانش شاد کتابهای زیادی برای من میفرستاد همه سنگین وزن تنها من پول پست را برایش میفرستادم ( به درخواست خودش ) !حال نیمه گنجینه ای از کتب گذشته دارم و خاطراتی که مانند انرژی برق در من و در رگهای من میدوند  تا مرا زنده نگاه دارند .
در این ایام واین  سالهای گذشته غیر از رنج  هیچ چیزی برایم باقی نماند  میلی به یاد آوری آنها ندارم هرچه میگذرد بیشتر خاک روی آنها میریزم تا حتی بویی از آنها به مشامم نرسد ، شاید بدترین و نادرست ترین و گند ترین دوران زندگیم را در این  شهر گذراندم و هنوز باید بمانم راه دیگری نیست قفسی است بسته و پا های من شکسته بال و پرم ریخته نه قدرت پروازی در من مانده و نه رهروی تیز پا هستم باید زیر گنداب مزخرفات مردان و زنانی که سیاست  را ملعبه دست خود کرده و هر روز یک دایره زنگی به دست گرفته با آن میرقصند ، بنشینم و تماشا کنم ، آه امروز جنگ میشود  ، نه فردا ان خاک  تجزیه میشود ، نه مجاهدین نشست بر گذار کرده اند آنها خواهند آمد والاحضرت مشغول گرفتن بینی خودشان میباشند و میلی به رفتن ندارند منهم جای ایشان بودم نمیرفتم و به همین شکل مردم درحال حاضر مشغولند و دزدان مشغول جمع آوری بقایای آن  سر زمین و بردن و کشیدن آنها به کشور های بی ثبات و ناامن بهر روی باد آورده را باد خواهد برد-
بمن مربوط نمیشود ، دیگر چیزی ندارم که از دست بدهم ، تنها خودم مانده ام با شعورم و اندیشه هایم و اینکه خوشحال باشم در سر زمینی زندگی میکنم کمی به دهات من شبیه است !!!
امروز روز خسته کننده ای درپیش دارم باید خانه را تمیز کنم چند روز پیش یک قوطی پنیر خریدم که روی آن نوشته بود " مسکه" بدون نمک بدون چربی  تنها از اسم آن خوشم آمد چون در ده ما چیزی درست میکردند بین کره و خامه ، نرم و لطیف و خوشمزه برای صبحانه و نامش " مسکه " بود ، حال امروز صبح زود با چای آنرا میل  فرمودم ، خداوند عاقبتم را به خیر کند .
پایان دلنوشته ها . یک روز بی حوصله  ، یک روز اول هفته و خسته کننده مانند همه روزها 
ثریا / اسپانیا / 03/07/ 2017 میلادی 

اضافات " مییلیونر نشدم بلیطم نبرده بود اگر برده بود اولین کاری که میکردم پول پالتوی کسی را که از من خواسته بود برایش میفرستادم !!!! متاسفم ، نشد .ث.