پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۶

مرگ آدمیت

قرن ما ! روزگار مرگ  انسانیت است 
سینه دنیا ز خوبی ها  تهی است 
صحبت از آزادگی ، پاکی  ، مروت  ابلهی است 
صحبت از موسا و عیسی و محمد نا بجاست 
قرن ، قرن موسی چومبه هاست ..........." شادروان فریدون مشیری "

این سروده در حدود شاید پنجاه سال پیس گفته شده زمانی که پاتریس لومبارا کشتند وموسی چومبه بر جایش نشست وافریقای سیاه تبدیل شد به یک کشتارگاه .
تاریخ زندگی بشر لبریز از تکرارهاست و هر زمانی تگرار میشود همان قلعه حیوانات است  صاحب مزرعه را بیرون میزانند و خوکها جایش را میگیرند .

یک پای گفتارمان در امروز است و پای دیگر در گذشته که هنوز چون  آفتابی  گرم میدرخشد ،  امروز پای خود را دیگر از زمان بیرون کشیده ام ، درآن روزگار با دوهزار تومان حقوق من خود را  پادشاه میدانستم و به همسرم میگفتم مبادا دست از پا خطا کنی  من پولهای حرام را نمیخواهم و میل ندارم آنها را خرج دارو درمان تو و یا بچه هایم بکنم با همین خواهیم ساخت !!! 
نگاهی از سر تفرعن  مانند یک عاقل اندر سفیه انداخت و رفت تا ثروتمند شود خودی بنمایاند رفت تا مقام مدیر کلی هم رسید اما من فرار کرد م از آتش  بیرحم آن همه اشیاء بی مصرف که گردم را گرفته بودند ، امروز چه مانده ؟ از آنچه او جمع کرد چی باقیمانده؟ اما من هنوز زنده ام با پاهای قدرتمند خودم وبا نگاهی تحقیر آمیز باین تازه به دوران رسیده ها مینگرم که چگونه جولان میدهند بی آنکه بدانند چه عاقبت شومی در انتظارشان هست ، بچه هایشان معتاد خودشان معتاد بیمار و مفلوک  بی تفکر بی اندیشه .
من میدانستم که اگر اولین قدم را بردارم پای در تاریکی خواهم گذاشت ، اما روحم بمن کمک میکرد  از نقطه های روشن زندگی رد میشدم  و از خطوط تاریکیها خود را کنار میکشیدم .
امروز نمیتوانم افکارم را با دیگران درمیان بگذارم ، هزاران وصله بمن خواهند چسپانید ، جیره خور ملایان ! جیره خورمجاهدین ! جیره خور دربار شاهی ! که به قدرتی خدا دیناری درراه یک یتیم خرج نخواهند کرد بلکه ته مانده جیب ترا نیز خواهند ربود .
از افتابی دروغین به آفتابی راستین سفر کردم  و به شبهایی که درد ها را  در شکم داشت  نگاه میکردم  اما چشم دلم روشن بود  برای فردا ی روشن از   تاریکی  گمانی نداشتم میدانستم چراغی دردست دارم  و برای پیمودن آن راه دشوار  دو گام بیشتر  در پیش نداشتم  یا در روشنایی روز فرو روم و یا پس کشیده خود را در تاریکیها پنهان نمایم .
عریان شدم ، زیر آفتاب درخشان ، همه مرا دیدند ، شناختند ، خندیدند ، اما من همچنان به جلو رفتم  میل داشتم به اینده بروم این اینده از آن من نبود ، متعلق به آن گله کوچکی بود که در دنبال خویش میکشیدم .

به راستی درون  آفتاب و روشنایی میتوان همه چیز را دید و حتی لمس کرد  و برگزید  ، میتوان نگاه خود را به دوردستها انداخت  که باز هم تا آخرین نقطه دید تو روشنند  ، میتوان از گودالهای  پرهیز کرد کسی مسئول آن نیست اگر تو در چاه جهالت افتادی  و چاه را ندیدی و چاله را دریا پنداشتی  ، میتوان از راه هموار رفت .

امروز نمیدانم در چه موقعیتی قرار دارم ، شب گذشته هنگامی که  از راهروی  تاریک میگذشتم تا خودم را به اشپزخانه برسانم ، باخود اندیشیدم چگونه اینهمه  سال من تنها زیستم ؟ منکه از تنهایی و تاریکی میترسیدم ، کدام قدرت  مرا و دست مرا گرفت و یاری داد ؟  همان روح خودم حال دیگر نه از تنهایی میترسم ونه از تاریکی از هجوم جمعیت بیشتر میترسم .

من هر صبح با دوربیننم افتاب را شکار میکنم  کهکشانهای دور را مانند پنجره اطاقم میبینم  درزمان هستم  وحال ، آینده را نمیشناسم 

حال اگر آن شاعر نازنین ما زنده بود و امروز را میدید چه میساخت و چه چکامه ای میسرود دراین جنگل ؟ .
زمانی که  از ردیف این ادمهای مجازی رد میشوم  و از فراسو ی سر آنها میگذرم  که چگونه آفتابی که میتوانست راهنمای آنها باشد مغز و شعور آنها را سوزانده  و حشکانیده است  و زندگیشان را درتابه سود و زیان  برشته میکنند  و میسازند  گویی ابی خنک و گوارا نوشیده ام  ، آنها درپی یک سایه نیستند آنها سوزندگی  اندیشه ها را احساس نمیکنند  در زیر خاکستر خیال  دل به گرمای  دلپذیر زمان داده اند .
من  درسایه تو مینشینم ، رویای ترا از خیال  لبریز میسازم رویایی نرم تر از شبنم  وبر لبان  تشنه تو آبی تازه مینشانم .
من همیشه بسوی تو آمده ام  اما در دوردستها ایستاده ام و تماشاگر تو هستم  روح تو در من حلول میکند   وترا  درمیان قلبم احساس میکنم ، راه سفر طولانی است و روح من گرد تو میچرخد . "سر زمین محبوبم " من بسوگ تو نخواهم نشست ، به ابادی تو میاندیشم به سر فرازی تو ، نه به سود و زیان خویش .ث

دست خون آلود را در پیش چشم  خلق پنهان  میکنند 
هیچ حیوانی  به حیوانی  نمیدارد روا 
 آنچه این نامردان  با جان انسان میکنند .
پایان 
 ثریا ایرانمنش /» لب پرچین » / اسپانیا / 06/07/ 2017 میلادی/.