یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۶

نیمرخ فرشتگان

امروز  به یک  برنامه راز طبیعت از تلویزیون نگاه میکردم ، خداوندا درقعر اقیانوسها از جنگ جهانی دوم کشتی های غرق شده ، تانکهای غرق شده و هواپیما های سرنگون شده همه آنجا بودند و بیچاره ماهیان و جانوران دریایی که باید با این اکسیدان ها زندگی کنند .
همچنان برنامه ادامه داشت تارسید به کوه بلند سز سبزی " اسپریتو سنتو "  یعنی روح مقدس درآنجا در بالاترین نقطه با رنگ سفید حک شده بود  ومرد راهنما نامش " ممت" بود  حال نمیدانم مسلمین  همیشه درصحه هم پایشان به آنجا ها رسیده یا نه ؟ ده ها جزیره کوچک وبزرگ در میان اقیانوس هند .
در عین حال بومیان هنوز با طلسم و جادو گری داشتند برای بقیه زنان و مردان و دختران دم بخت و یا بیمار دعا و طلسم میخواندند ومیساختند  کانال را عوض کردم آخرین برنامه یک کنسرت بود ، آه منوهین .....برنامه داشت تمام میشد ودر زیر خطوط ردیف برنامه بعدی را که گاو بازی بود ادامه داشت  . ( چه ترکیب  جالبی ) !

آنقدر سرمان دراین برنامه ها ی گند فیس بوک و اینستا و غیره فرو رفته که بکلی موسیقی و نام رهبران را نیز از یاد برده ایم . یعنی من فراموش کرده ام . چقدر دلم سوخت .

در آیینه حمام داشتم موهایم را شانه میزدم  تا برای بعد از ظهر آماده شوم ، بیادم آمد که روزی روزگاری نامزد عزیزم نیمرخ مرا به فرشتگان تشبیه کرده بود و همیشه میگفت از نیمرخ عکس بگیر مانند یک فرشته هستی !!! خدایش رحمت کند  و امروز  ابدا آیینه را نگرفتم تا نیمرخ خود م را ببینم حتما مانند مادر وهب شده ام .

خود را رها کرده ام ، بی قید  بی حوصله وبی هیچ دلخوشی یا اگر هم دلخوشی باشد من دیگر حوصله اش را ندارم هوای وطن نوع دیگری عشق را طلب میکرد من نمیتواتم عشق مجازی داشته باشم و اشعار مجازی را بخوانم وبا عکسهای مجازی عشقبازی کنم .
آدمها گم شده اند ، به راستی گم شده اند  و خودشان نمیدانند چرا و چگونه ، سی وهشت سال تمام است که ما درگیر یک سیاست بی معنا و ویرانه هستیم هرروز عکسی از یک بابایی با یک نوشته زینت بخش سایتها میشود .

امروز در یک کامنت  درباره زندگی ابو علی سینا دیدم مردی نوشته بود " ابوعلی  سینا آدمی گمراه و دیوانه بود !!! فکرش را بکنید اولین طبیب عالم و ایرانی و در باره دیگری  ابو ریحان نوشته بود ، که بچه باز بوده است ، طاقت نیاوردم برایش نوشتم از نظر شما در این دنیا چه کسی پاک و مطهر است ؟ آن دزدان دین یا مادر عمر و پدر شمر ؟ اما بعد فکر کردم بی فایده است شعور ها ویران مغزها خراب کاری نمی شود کرد . 
اسپریتو سنتو همه جا هست با اشکال مختلف .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه دوم ژولای 2017 میلادی .



تقسیمات

ایوای  بر اسیری کز یاد رفته باشد
 در دام مانده باشد ، صیاد رفته باشد 
آه از دمی  که تنها  با داغ او چو لاله 
در خون نشسته واو چو  باد رفته باشد ............حزین لاهیجی 

سر زمین ایران تشکیل شده است از اقوام مختلف ، واین اقوام هیچگاه باهم یگانه نخواهند شد مانند آنکه چند تکه سنگ را درون یک دیگ آبجوش بریزیم و بخواهیم از آن یک خمیر  تازه بسازیم ، امکان ندارد ، ترک ، لر ، کرد ، شمال ، جنوب ، تازه شمال هم گیلان و مازندران  میباشد  هریک دیگری را قبول ندارد !  ماهم از یک قبیله ای تریاکی برخاسته ایم که تنها کارمان سرودن شعر و خواند ن ابیات و نوشتن است ، همین و بس دیگر رمقی درجان نداریم تا برای مبارزه برخیزیم خیلی که عصبانی شویم میرویم طرف را میکشیم و راحت ....مانند آقا میرزا رضای کرمانی ، بیچاره آنقدر دنبال پولهای بر باد رفته  و طاقه شالهایش رفت به دربار ناصری و آنقدر گول دوستی کامران میرزا را خورد تا سرانجام رفت باباجان را کشت و خودش هم ملقب شد به " سگ سیاه " ،  همه اهالی شهر ما پشت منقلهای سنگر گرفته اند با گرز وافور  دیگر رمقی برایشان نماند و سر و کله زدنشان با بلوچها و هندیان فراری و برخی هم خود را بکلی فراموش کرده درون آتشکده ها گم شده اند .

نه هیچگاه این سر زمین وسیع یک پارچه نخواهد شد من روی همین صفحه فیس بوک میبینم کافی است تو برخلاف نظریه شخصی حرفی بزنی سروکارت با کارد قصابی است . بنا براین دیگر قید آنرا هم زده ام گاهی عکسی میگذارم و میروم یا کاف و شعری مینویسم و میروم ، اطرافم را گروهها گرفته اند گروه های بختیاری ، گروههای بیخدایان  ، گروههای مومن مقدس سر بر صلیب شورا گذاشته وتقدیس میکنند بی آنکه تاریخ گذشته را بدانند تنها خوانده اند آن هم تحریف شده همه امروز دنباله روی کوروش شده اند درحالیکه عرب تا مغز استخوانشان نفوذ کرده و خونشان مخلوطی ا ز صدها خون است ، خون پاک کمتر درمیان انها دیده میشود همه سر پوشی روی خود گذاشته اند مانند لاک پشت .

نه ، چشم  امروز بین من ، بر ضد فردا هاست ، اکثرا مینشینم به سریال " فخر آور" خودم را سرگرم میکنم ، چه ها میگویند ویا مینویسند واو باز هم مانند یک باز شکاری روس شانه ات مینشیند . برایم جالب است . 

آفتاب که غروب کرد شب فرا میرسد  و ما دیگر نمیتوانیم جلوی پاهایمان را ببینم در شب گام بر میداریم  ، آفتاب سر زمین من غروب کرده چه بهتر در روز روشن تجزیه شود و قبایل به زیر چادرهای خود بروند وبا ز همان خان خانی شروع شودو ارباب  رعیتی بر قرار گردد مگر اسپانیا نیست ، شمال جنوب را قبول ندارد مرکز هیچکدام را درعین حال یکپارچگی خود را حفظ کرده  و بنام اسپانیای قوی جلوی همه میایستند  زمانیکه کسی بخواهد حمله کند ، اما ما راحت راه را برای دزد  باز میکنیم و اگر لازم شد نوکر او میشویم هشتصد سال اعراب براین  سر زمین حاکم بودند هیچکس مسلمان نشد تنها عده معدود یکه عربها به مادرشان تجاوز کرده بودند پنهانی مسلمان بودند که هنوز هم هستند و بنام ( موروها)  در اطراف گرانادا به طواف کعبه مشغولند ! تنها روی زبان و موسیقی آنها اثر گذاشت که امروز دارند با آب جشنها و کمک کلیساها آنها را نیز پاک میکنند .

کار من تاریخ نگاری نیست ، روشنگری هم نیست ، من درد دل مینویسم و چه بسا از لابلای این خطوط بهم ریخته تاریخ را توانستند بیابند و بدانند که سر زمین ایران زمین چگونه بود و چگونه شد چرا که مردم حوصله نداشتند یک پرچم را حمل کنند دنباله رو سر زمینهای دیگری بودند  بی آنکه احساس کنند که فرهنگشان و زبانشان با بقیه سر زمینها فرق دارد ، تاجیکستان از دام عربها جست از دام حجاب های اجباری جست اما ما زنهایمان  بجای پرورش دادن نسل های آینده و جوانان با خرد مسلسل به دست گرفته افتخارشان این است که غیر مسلمانرا میکشند طبیعی است که بچه هایشان نیز مانند خودشان آدم کش حرفه ای بار خواهند آمد .

شخصی بنام "خسرو فروهر " صمدی " هر هفته برنامه ای دریکی از تلویزیونها دارد و من باز پخش آنرا روی فیس بوکها ویا یوتیوپها میبنیم آنهم با هزار بدبختی ، چیزیکه در این مرد مورد توجه من قرار گرفت ، ادب و نزاکت اوست  مانند یک بچه خطا کار مرتب درحال پوزش خواهی است ، فرهنگ بالایی دارد تربیت خوبی دارد معلوم است که زیا دخوانده مادرش اتریشی است بنا براین درآن سر زمین و بین آن اراذل اوباش شکل نگرفته در میان دستهای خوبی پرورش یافته عاشق ایران است و عاشق شاه ایران اما فریادش به جایی نمیرسد بازار خود فروشان پر رونق تر است  ، او میل دارد چراغی باشد برای روشنایی و کوران را راهنمایی کند اما کوران میل دارند همیشه کور و کر باقی بمانند اما زبانشان کار میکند ، او در آفتاب درخشانی راه میرود و پشت به تاریکیها دارد  نکاهش به دور دستهاست میلی به شهرت ندارد  تنها میخواهد آن در گودال افتاده ها را دستگیری کند  و چشمان آنهارا با نور روشن خورشید اشنا سازد ، اما بیفایده است دنیای شارلاتانهاست .

امروز دیگر  سراسر زمان برای من یکسان است  و کاملا روشن  دیگر میلی نه به سیمرغ کوه قاف دارم و نه به اریو بزرن تنها سعی دارم که پاهای اندیشه ام به گودال و لجن زارها فرو نروند مهم نیست اگر کسی میل ندارد با پاهای من همراه شود من خود به تنهایی از پس خود بر خواهم آمد .
امید داشتم که اشخاصی که به تازگی وارد گود شده اند چراغی از خرد باشند در سایه یک آفتاب بزرگ اما متاسفانه خود تاریکی بودند و میخواهند در نور مصنوعی چراغهای نئون و نورهای کم سو راهشان را پیدا کنند اسبشان روزی از پا  خواهد فتاد درحال حاضر لنگ لنگان راه میروند اما روزی پرده ها بالا میروند و همه چیز عیان میشود .
و من میسرایم که " من همان ابرم  که آبستن زندگی و عشق و خدا یم که خورشید است ، میباشم و روحم بسوی قله قاف  که سیمرغ وجودم در آنجا لانه کرده است .پایان 

از آه دردناکی  سازم   خبر دلت را 
روزی که کوه صبرم  بر باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد 
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد 

شادم که از رقیبان  دامن کشان گذشتم 
گو مشت خاک ما هم  بر باد رفته باشد ........حزین 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /اسپانیا / 02/07/2017 میلادی /

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۶

شهر پوک

بیشه ها با برگهای زردشان 
 عمر ها  ، با افتاب  سردشان .....
در خیابان ظهرها ، بر سنگفرش ......
گاری نفتی  ، طنینش   تا به عرش ....." میم . نیستانی " 

پسرم آمد ؛ برایم " گوگل هوم "را روی گوشیم نصب کرد و گفت هنگامیکه رفتی به تعطیلات  لپ تابت را میبرم تمیز میکنم  و برایت  برنامه دیگری میگذارم . اینکه بتو دادم از " مک بوک "  بهتراست مک بوک آشغال است .وبرایم  تعریف کرد که چگونه از راه ترازویی که از امریکا خریده بود گوگل وارد همه جزییات رسانه ها شده است خوشبختانه موقع آپ دیت از کار افتاد !!!
بنا براین دیگر لزومی ندارد من از کسی دلگیر باشم افکارم را شبانه به هنگام خواب میخوانند  کم کم وارد بعضی جاهای نادیده  هم خواهند شد !.

دخترکم زنگ زد که مادر اینهمه آدم کجا بودند دنبالت راه افتاده و وارد فیس بوک ما هم شده اند ؟ گفتم مرا پاک کنید و دیگر مرا درهیچ یک ا زان رسانه ها دنبال نکنید .

- مادرجا ن، ول کن این ایرانیان را ، کم صدمه خوردی ؟  چرا مارا رها کردی و رفتی با آنها ؟ ......

آه ! چرا ؟ چونکه نمیتوانستم برای تو و همسرت وآن دیگری و همسرش و آن یکی و همسرش بگویم 
" دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ......
یا اینکه بگویم عاشق شده ام  ، عاشق جوانی خوش بر و رو !!! شما مرا میکشتید  ، نه ؟  شاید باور نکنی که حتی فحاشی و بیدادگری آن آدمها برایم مانند یک شعر و یا یک ترانه است ، آنها معنی کلامم را میفهمند ، میشناسند و امروز با کمال تاسف دیدم که خیر ! آنها هم دیگر زبان مرا نمی فهمند کله هایشان پر شده  از اراجیف و آن روح صافی و پر مهر را بر باد داده اند و بجایش چرندیاتی  را دهان به دهان جمع کرده و ملکه ذهنشان کرده اند ، اینجا بود که فهمیدم : چقدر تنها مانده ام .

حال اگر من محو تماشای پیکری باشم  و زیبایی پیکری را ستایش کنم همه درهمین قلبم تلمبار میشود ،  و من نمیتوانم آنرا درگسترده  آسمان دیگری  بر افراشته کنم مانند یک پرچم ، اگر عاشق صورتی زیبا بشوم و  او را تقدیس کنم  دیگر نمیتوانم آنرا با کسی درمیان بگذارم ،  تا لبخند شیرینی از او دریافت کنم ، همه مانند گربه های وحشی براق میشوند وبسویم پنجه میاندازند .
آنها نمیدانند که دل من محور مهر و مهربانی و عشق است چیزی که دراین  زمانه بی خریدار وبی مشتری است .

و من در انتظار روزی هستم  که آنها از سوراخ تاریکی خویش بیرون بیایند   و من با  خود بگویم این من بودم که آنها را زاده ام 
نه ، کسی نمیداند که من چگونه سنگتراشی بودم وبا چه پشتکاری  سنگها را تراشیدم  تا آن رنگ مهربانیشان را به آنها نشان دهم ، 
حال آنها هم با من مخالفند وهم با شاه مرحوم ، حتی اجازه ندارم روح مرده اورا ستایش کنم اما انسانهایی را که آنها برگزیده اند ومن نمیشناسم باید بپرستم ، این یک جبر است .

 امروز در خبر ها خواندم که سه آرتیست و کارگردان " چپی" وارد گود کارخانه " اسکار " شده اند یعنی به عضویت کارخانه اسکارا درآمده اند  بعد از این تکلیف فیلمها هم معلوم خواهد شد .

چپ پیروز شد . همین دیگر به هیچ چیز دلخوش نخواهم کرد و در انتظار روزهایی ترسناک خواهم نشست . پابان

آسیاب بادی  متروک شهر .....
غده ای در مغز پیر و پوک شهر ......
از پس آن چشم های  سبز سبز ........
جنگل بی انتهای سر سبز ......... 

دیدم آن چشمان روشن را در کویر 
آن دو الماس درشت مست و شیر
 چون دو خورشید مه الود  منیر ....
چون غریبی ، خسته ای ....در آبگیر 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /"لب پرچین " /1/07/2017 میلادی .



این نیز بگذرد .....

ای دل به صبر کوش کن  که هرچه چیز بگذرد 
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد 

فرهاد گو بتلخی غم صبر کن  که زود 
شیرینی  تعیین پرویز نیز بگذرد .........." میم . بهار "

نمیدانم این چه حسی است میان من وتو ، با انکه فرسنگها ازهم دوریم اما بهم نزدیک  ، من آن مار اغوا گر نیستم و تو نیز آن شه زاده بیگناه نیستی ،  اما هربار با ید تو تکانی درون سینه ام احساس میکنم یک طپش ناگهانی و سپس یک سکوت ، نامش را چه میگذاری ؟.
میان من وتو راهی ست پنهانی ، پس باید دراین فکر باشم که از بهشت رانده نشوم ، بهشتی که بیشتر شبیه جهنم است تلخی آ وسوزش آتش را تواما دارد ، سه شب است که درست نخوابیده ام از سرو صداهای طبل وناهنجاریهای پارک بازی بنام( فریا) 
اگر هر سر زمینی در سال یک یا دوبار این جشنهارا دارد در این سر زمین هر محلی برای خود یک جشن دارد برایش هم مهم نیست بچه شیرخوار یا پیر مرد و پیر زن یبمار خوابند یا بیدار ، امشب ساعت چهار ویازده دقیقه هنوز صدای بامب بامب آنها میامد /
نگاهی مطابق معمول به اخبار روزانه ومردم بیکار ه این جهان انداختم  ، نگاهی به بزرگترین جاسوس دنیا ( فیس بوک* انداختم  خیر همان حرفها همان فرصت طلبی ها .وهمان شیوه دلبریها .زمین و خاک من تنها ماند و وبیاد آن دزدانی افتادم که خری دزدیدند وحال درجدالند ودزد  سوم درانتظار ربودن آن.
چه میدانند معرفت چیست ، اگاهی چیست ، بیمارند ، معتادند ، به هرچه که میخواهد باشد معتاد سکس ، معتاد سیاست  و درنا فرمانی کامل بسر میبرند .
خدایان  در توفان خشم و عده ای در رشک  و همه آن خاک را از یاد برده اند تنها به درختان آلبالوی ان میاندیشند به همان باغ آلبالوی چخوف .
چقدر این نوشته ها ونمایشنامه ها برایشان جاذبه داشت و مجریان آنها برایشان خدایان روی زمین بودند .و آنها ان بیخردان دراین گمان بودند که اینها افرییننده سعادت  وخرد میباشند و کمی هم به آنها خواهند بخشید بخود زحمت نمیداند که بروند و چیزی را کشف کنند  ، مردمان ما بدین گونه اند در انتظار بخشش خدایان مینشینند  و خدایان هم به انها نوید میدهند  اما کمتر چیزی را که وعده داده اند به  آنها پیشکش میکنند .

من در انتظار خدای خویشم ، خدای من عشق است من او را میافرینم او آفریده من نیست من ساخته دست طبیعتم از یک خاک تمیز و خالی از هر آلودگی .
دیگران خدایی ساختند وسپس از او دور شدند بسوی خدایان دیگری روی آوردند آنها هم مطابق میلشان نبود  ، چیز دیگری میخواستند .و آن چیز دیگر را نمیدانستند چیست ؟.
گوهر من از جنس مهر بود  و مهر همیشه آفریننده است  و هیچگاه هم توبه نمی پذیرد /

هنوز نمیدانم بلیط من برده یانه باید بروم روی تکس ببینم شب خیلی زود خوابیدم تا جبران بیخوابی شبهای دیگررا کرده باشم .
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبختم تنها میدانم که این امر به دست خود شخص است خود میتواند بدبختی یا خوشبختی را بیافریند گاهی زیادی خواهی دیگران را بسوی گردابی پرتاب میکنند حال با لباس الوده ولکه دار از اپن گرداب برخاسته ان اما دوباره درگودال دیگری فرو مروند . تنها برای آنکه خودی بنمایانند ویا نامی در دفترچه زرد ساخت اوارگیشان برجای بگذارند .
آنها در لجن دروغهای خود میغلطند اما باور ندارند  که درون یک خاکروبه  دورافتاده و گندیده  بخواب رفته اند ، بیدار کردانشان سخت است بد جوری اسیر مادیات شده اند .

روز گذشته دریک برنامه کلیپی از یک پسر بچه دیدم حظ کردم در راهپیمایی روز " قدس" که نمیدانم چیست مجری  تلویزیون با چارقد و چاقچور جلوی یک پسر بچه را گرفت وگفت "
خسته نباشی ، پسرک هم درجواب گفت " شما هم خسته نباشید 
مجری پرسید برای راهپیمایی روز قدس آمده ای وبی آنکه منتظر جواب بچه شود گفت پیامی برای بچه های فلسطینی داری ؟ 
پسرک درجواب گفت :
فلسطین بما چه مربوط است / حظ کردم واقعا حظ گردم یک بچه ده ساله وخانم مجری با سرخوردگی رفت حتما انرا نشان نخواهند داد ویا گفته های پسرک را تغییر میدهند اما همین یک کلام کافی بود که من امیدوار باشم که ایران دوباره برخواهد خواست برغم چشمان کور دشمنان سوگند خورده اش که برای فلسطین سینه میزنند چون مواجب میرسد .

درست است مردان خوب و فهمیده با کیاست ما رفته اند و دنیای ما افتاده به دست رجاله ها ، ایکاش درگوشه مینشستند و مینوشتند وارد معقوله ها نمی شدند مانند صادق هدایت از مردم ایران وفرهنگ بو گرفته اش بیزار بود اما سر زمینش را دوست داشت و تنهاا رزویش این  بود که مردم با شعور وبا سواد شوند ، عده ای شدند اما کتاب جنگ و صلح و برداران کامارازوف یک عطر دگری داشت داستانهای زیبایی بودند نویسندگان ایرانی تنها از رقیه وصدیقه ورعنا سخن میراندند واز تاریخ امیر ارسلان نامدار . دشتی چند داستان نوشت اما بی فایده بود چشمان بزرگ علوی بیشتر  کار کرد ویا غرب زدگی جلال ال احمد بیشتر جاذبه داشت و عمو زنجیر باف شاملو چیز دیگری بود  دنیا چه گوارا  دنیایی ناشناخته و لبریز از جاذبه بود !! بقیه هم مانند اسب عصاری با چشمان بسته دنبالشان رفتند . من با احساسم زندگی میکنم هنگامیکه میگویم یکی بد است بد است و زمانی از کسی خوشم میاید میدانم خوب است .حال دراین بازار مکاره دونفر را انتخاب کرده ام یکی تو و دیگری کسی دیگری است که هردو مورد نفرت آن پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده اید چرا که آن  » پیر مرد «جاذبه اش بیشتر است .  پایان 
نیمه شب شنبه / اول جولای 2017 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش .

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۶

سالگرد ازدواج

امروز بیست ونه سال است که از ازدواج دختر بزرگم میگذرد ، و بیست و نه سال است که من یک زن بیوه ام ! و بیست وپنج سال تمام در جهنم سوختم ، امروز نوه کوچکم کنارم بود و آنقدر مرا خنداند که د رتمام عمرم اینهمه نخندیده بودم آرتیست بزرگی خواهد شد واقعا بی نظیر صدای همه را درست تقلید میکرد حرفهایشان را ، واقعا نمیدانستم آنهمه مقلد خوبی است ، دلیل آن هم این بود که بفارسی گفتم  " دلم تنکه ، بعد به انگلیسی برایش ترجمه کردم گویا خیال گرد من به راستی دلم تنگ و غمگین هستم  بنا براین دست بکار نمایش شد تازه همین الان مادرش آمد ورفتند .

در این فکرم که زندگی چگونه بسزعت برق میگذرد با یک چشم بهم زدن ، گویی همین دیروز بود که با همه مشگلات توانستم یک عروسی نبستاا ابرومند برایش ترتیب بهم وحال  دشمنان چگونه  ارزن می پاشیدند تا مرا بر زمین بزند بماند ، او فورا راهی امریکا شد ومن ماندم وبقیه وتنهایی آن دوتای دیگر هنوز کوچک بودند .

بیست ونه سال است که من حتی بمردی فکر نکردم  نه اینکه میل نداشتم به خاطره ای خیانت کنم ، ابدا دیگر میل نداشتم مردی درکنارم راه برود نازه داشتم نفس میکشیدم  بدرک اگر کسی یک زن بیوه را به درگاه وبارگاهش راه نمیدهد .بدرک که که میترسیدند من خودم میدانستم که دیگر به مردی احتیاج ندارم ماهیچه هایم قوی وپر قدرت بودند اگر چه قلبم نازک وشیشه ای بود آنرا زمانی فرا میرسید که پنهان میکردم گویی قلبی درسینه ام نبود یک تکه سنگ بود .

امروز فهمیدم که چقدر خسته ام وچقدر احتیاج دارم با کسی باشم که دوستش داشته باشم هنوز نوای عشق درسینه ام زنگ میزند وهنوز دلی را میطلبد و نمیداند که دیگر دلی نیست هرچه هست خار است وخاشاک وزباله ، دیگر از مردان قدیمی کسی نمانده واگر هم مانده بانشد دیگر حوصله ندارند دعوی دوست داشتن بکنند همینقدر که بتوانند شکمشان سیر شود برایشان کافی است ویا اینکه درمارکت سهامشان پایین نیاید وغیره ......

کف دستم میخارد ، امشب من میلییونر خواهم شد وپول را بین بچه ها تقسیم میکنم وتنها یک ( مک بوک) برای خودم میخرم این یکی کمی کهنه شده باید یک نو بخرم کوچکتر با ظاهری شیکتر !!اینهمه آرزوی من است گویی درون مک بوک عشاق حوابیده اند من میتوام از بین آنها یکی را بردارم ودر میان تکه ای نان بگذارم و بخورم  ،و قورتش بدهم !ودست اخر اینکه در شهر والنسیا  درپارک ناسیونال آتش سوزی بزرگی در حال بالا رفتن است وهنوز آتش نشانها نتوانسته اند آنرا خاموش کنند ، دنیای توریستی همین است دست روی دست بلند میشود  هتلهای خالی اند مردم بیشتر با کاروان کارها سفر میکنند خود من ترجیح میدهم درهتل میان ملافه های کثیف دیگران نخوابم واگر گاهی مجبور میشوم به هتلی بروم ملافه و روی بالش خودم را میبرم . اگر چه آن هتل هشت ستاره باشد ویا والدروف استوریا باشد ویا هتل ریتس !!
بهر روی خستگی شدید وگرما بمن اجازه نمیدهد بیشتر دراین اطاق بنشینم و چرند بنویسم  تنها بخاطر سالگرد ازدواج دخترم بود .
. عزیزم
 سالگر ازدواجت مبارک ، هم مادری مهربان ، هم دختری با وفا ومهربان وهم همسری فدار کار هستی برایت آرزوهای زیادی را از ایزد متعال خواستارم مانند تو کم دیده ام .بتو وبه بقیه فرزندانم به راستی افتخار میکنم اگر هنوز زنده ام همین افتخار وبودن شما مرا به زندگی پیوند داده است . جان شیرینم برایتان  عمری طولانی آرزو دارم .ثریا / پایان / جمعه 30 ژوئن 2017 میلادی .

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۶

عشق پیدا بود

دلم تنگه ، 
دلم تنکه برای گریه کردن ......
چرا ؟ 
نمیدانم  ، عشق پیدا شد ، درب را گشودم ، بیا تو ، حال که همه آمده اند ، تو هم بیا ، یکی از سپاه است دیگری مجاهد است سومی شاه پرست است  چهارمی دنباله روی  آن پیر مرد است و پنجمی ضد خداست ، ششمی ضد بشریت است هفتمی دنباله روی حیوانات است تو هم از گروه شهدا > شهید شدی بسکه از این  سوراخ به آن سوراخ سر کشیدی ! بیا تو اما وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی ! 

اما دلم تنگ است خیلی هم تنگ است ، غروب داغ  تابستان ، هنوز خیلی مانده تا به تعطیلات بروم یک تعطیلات کوتاه  تنها دوهفته میلی ندارم بیشتر درآن سر زمین بمانم  انسان هیچگاه آب رفته را نخواهد نوشید وبه پشت سر نگاه نخواهد کرد . هرچه بوده نیمی از زندگیم را در آنجا گذرانده و حال بخاک سپردم آن چهره ها ی منفور ، فراریان و دزدان همه دریک قالب .
نه دیگر هیچ میلی ندارم برگردم .

برای من یک سفر به یک سوراخ است ویک دانه گل که درآنجا روییده  پیچکی که کم کم دارد خشک میشود تا به امروز خودش را بالا کشیده  است . هرگاه خیلی غمگین میشوم باو میاندیشم . به نگاه غمگین او ؛ و به تنهایی او و به اینکه چگونه بقول معروف زندگیش  حرام شد همه زندگیمان بر باد رفت . بهر روی آنجا هم زندگی نبود یکنوع بردگی بصورت شرعی بود  و من هنوز از گلهای حسرت بوی ارزو میجستم  و از برگهای تاک  شراب میخواستم  و چه روزهایی در کنار آن دریاچه کنار قوهای آزاد نشستم و گریستم  و به حال انها حسرت خوردم ایکاش جای شما بودم .

جنگ با تاریکیها  ، جنگ تا مرز دیوانگیها  ، جنگ با دست تنها و تهی . اما خوشبختانه خونین نشدم زخمی نشدم او زخمی شد  مانند یک گلابی پلاسید درون سبد خالی  تنها بو گرفت . 

از هر سوراخی بوی تنهایی میاید هیچکس با هیچکس آشنا نیست دوست نیست زمان ولگردی روی صفحات الکتریکی است 
سوی مرداب و بسوی نیستی . بهر رویی دنیا دارد عوض میشود و تحولی بزرگ در آن ایجاد خواهد شد خط استوا بین خیلی ها قرار خواهد گرفت و ما دونیمه  خواهیم شد حد متوسطی وجود ندارد .
اما من دل مهربانم را گم نکرده ام  آنرا محکم در یک لفاف غیر قابل نفوذ پیچیده ام . تنها میتوان آنرا از جدار یک شیشه نازک خیال تماشا کرد . نه دیگر چیزی ندارم بنویسم  میروم تا فیلمی را بیابم وبه تماشا بنشینم و شب  با خیال به بستر بروم ونیمه شب بیدار شوم و گوش به صدایی فرا دهم که مرا میخواند .پایان 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه . 29 زوئن 2017د میلادی ///