پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۶

زنده باد آزادی

...... میوه کال خدا را  آز روز می جویدم در خواب
 آب بی فلسفه میخوردم ، توت بی دانش می چیدم 
تا اناری ترکی بر میداشت  دست  فواره خواهش  میشد .........س. سپهری
----------
حال دیگر راحت شدم ، و ازادانه میتوانم بنویسم ، هرچه را که میل دارم وبا هرکه دلم خواست به جوال میروم ، درکار من نه خدعه ونه نیرنگ است ونه پاچه خواری کسی را میکنم ، هستند کسانی که چیزی برای باختن ندارند تسلیم میشوند ، تسلیم جنک و تسلیم ننگ ، من دارم  ، خودم را دارم و میل هم ندارم که " خود را " از دست بدهم تا امروز به هر قیمیت شده آنرا نگاه داشته ام ، حال دیگر مجبور نیستم خود سانسوری کنم و یا در جاهایی عقب بنشینم که مبادا به تریش قبای کسی بربخورد ، بجنهم که بر بخورد برای من مهم نیست ، تا امروز چه کسی مراعات مرا کرد همه بخود اجازه دادن که بمن امر کنند ، فرمایش بفرمایند ، چون دستشان به جاهایی بند است ، خود فروشی این نیست که در کنار خیابان بایستی وتنت را بفروشی ویا درخانه های بدنام بکار بپردازی اگر آن کار را میکنی حتما شکمت گرسنه است ، خود فروشی آن است که تو خود ترا بفروشی روحت را بفروشی وتمام عمرت بخاطر دیگران خودت وروحت را زندانی بکنی که بتو بگویند ....چی بگویند؟

من با ساعت امریکا بیدار میشدم ، با ساعت امریکا صبحانه میخوردم و گوش بفرمان امریکا بودم تا زنگ را بصدا دربیاورد حال دیگر ساعات خودم را دارم برنامه خودم را دارم و مجبور نیستم با بوی گند دیگری زندگیم را بسر بیاورم .
روح زمین درمن گسترده است  من هیچ مرزی را نمیشناسم اگر میل داشته باشم به سرزمین  خودم میروم  وبرای آنکه بروم مجبور به اطاعت از دیگران نیستم  من خود یک شهبازم  در آسمانها  و نیاز به کسی ندارم میل  هم ندارم کسی برایم خانه بسازد  تا من بتوانم با پاهای او راه بروم ، گامها خودم استوارترند .
دوست من ! 
تو مرا ندیده ای، اما عکس مرا دیده ای ، تو مرا از لابلای این خطوط شناختی وعاشقم شدی بی آنکه  بدانی من چند ساله هستم ، منهم عاشق توشدم بی آنکه بدانم تو چند ساله هستی ، روزی دریک مقطعی بهم خواهیم رسید ، آنروز چندان دور نیست هردواسیر یک خاک هستیم  .نه توفانها ، نه تازیانه ها  ونه کینه ها  قدرت انرا نخواهند داشت که بر سینه من وتو بنشینند  وتو مجبور نیستی از فشار درد تیره وتر شوی  و  من مجبور نیستم نعره بکشم .

من سکوت را گم کردم ، نه آنرا رها کردم  تا دردلهای دیگر بنشیند دلهایی که میترسند  واهمه دارند  جان من یک شاخه درخت تنومند است  بید لرزان نیستم  و چنار برگ ریز هم نیستم برای جستن پناهگاه هم خود را در انیار هیچ مرامی نمی گذارم  برای کسی جاسوسی نمی کنم  میگذارم پنجره ها باز باشند تا همه به درون  بیایند  و مرا عریان ببینند ، دیگر محال است دز فشار درد فریاد بکشم و محال است میل داشته باشم که زیر سایه کسی باشم تا مرا بخود راه دهد ، این منم که هرکس را خواستم بخانه ام فرا میخوانم واگر میل نداشتم  درب را خواهم بست .
من به روزه داران ونماز گذران چه روی حسابگری باشد وچه  از صمیم قلب .
احترام می گدارم ، به کشیش درون کلیسا و بردهایشان  احترام می گدار م و به آنکه سرش را به دیوارا ندبه میکوبد نیز احترام میگدازم ، من به انسان سلام  میگویم نه به حیوانات و یا طرز تفکرشان یا  خودشان هرچه میخواهند  باشند .
من رقص را دوست دارم ، آواز  را دوست دارم و فریاد را نیز اگر برای فرا خواند ن عشق باشد دوست دارم .اما از ندبه و زاری و خدعه و فریب و نیرنگ بیزارم و انرا محکوم میکنم به فرزندانم نیز یاد داده ام تا جایی که ممکن است خودرا ازاین گونه آدمها کنار بکشند و فراموش نکنند که دردرونشان یک انسان بزرگ و والا جانی پرشور زندگی میکند .

تو مرا ندیده ای که چگونه شبها بخود پیچیده ام  تا کلمات مه الود را از فراز مغزم بیرون بکشم آنها را پاک و مطهر کنم و برایت روی این صفحه بگذارم ، حال بعد از این آنها را با همان لباس چرکین  خودشان جلویتان میگذارم ، آیینه ای میشوم تا تصویر خود را خوب ببیند . و سر انجام به چکامه سرایان  پناه میبرم و دستی به کاسه آنها میزنم و لبی تر میکنم  تا مستی شراب را چندین برابر کنم  ، آنها را چکه چکه مینوشم  نوشیدن شراب چکه چکه مستی را صد برابر میکند  میل ندارم در تیره گیها و تاریکیها غرق شوم  میل دارم به مغز خودم خون برسانم نه به شکمم .

دوست من ! از این پس آزادم تا برای تو ترانه بنویسم ، شعر بنویسم و ترا درقاب بگذارم و برایت نغمه های عشق و شادی بخواتم جلوی تصویرت برقصم ، عریان و لبه اندیشه هایم را با سوهان تیز تر کنم ، تو بمن نیرو میدهی ، من این سوزندگی را درزیر خاکستر زمان احساس میکنم  و از گرمان آ ن لذت میبرم  من وتو در سایه یک شبنم  بوسه بر لبان یکدیگر خواهیم نهاد وشنبنم اشک خود را بر صورت ما خواهد پاشید .ث
---------------
من گدایی دیدم  در به در میرفت ، 
و آواز  چکاوک میخواند 
 و سپوری دیدم  که به یک پوسته  خربزه میبرد نماز ! 
بره ای دیدم  که بادبادک میخورد
الاغی دیم  که یونجه را می فهمید 
در چراگاه " نصیحت:  گاوی دیدم  سیر که میچرید ........س. سپهری 
پایان / ثریا / اسپانا / » لب پرچین «22/06/2017میلادی .


چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۶

اخبار روزانه!

ارباب تکس کرد که یک کمپانی بزرگ از آنسوی خلیج میخواهد این شرکت مارا شریک شده وسرمایه گذاری کند وچند سایت وتلویزیون  فارسی زبان باز کنیم ، گفتم بنا براین  به مینمت ومبارکی اما من دیگر چیزی پست نخواهم کرد ،  هرچه را که نوشتم داخل صندوق امانت خودم میگذارم برای روزهای مبادا ، تکس کرد یعنی چی ؟ پول بیشتری میدهیم گفتم اگر هر صفحه را یکصد هزار پوند هم بدهید من نخواهم نوشت بروید جایی دیگر وکس دیگری زا پیدا کنید که آن زبانراهم بلد باشد من عربی نمیدانم ، تمام .....حال درانتظار جوابم .

توانستم  با نوه عزیزم تماس بگیرم حالش چندان خوب نبود میگفت هتل ما کولر ندارد و چهار  نفر دریک اطاق میخوابیم نفسش بالا نمیامد  او هم مانند مادر بزرگش دچار اسم ونفس تنگی است ، گفتم آب زیا دبنوش وماست  بخورشیر وبستنی  راهم نخور بچه ام کسل بود. منهم کسل شدم . خوب باید بچه هارا برای آینده وسختیها ساخت نباید درآغوشمان نگاه داریم بچه ها متعلق بما نیستند !!

خیلی کسل هستم ، امروز روز بدی را گذراندم  هم این خبر وهم آن خبر وهم سایر مسائل ، رفتم روی بالکن نشستم دیدم جناب " داعش " آنچنان پر وبالی بازکرده وبقیه گلهارا زیر خود له ولورده وخشک نموده گاهی هم سرش را بلند میکرد وبر بازوی من میکشید که یعنی من اینجا ریشه کرده ام دیگر نمیتوانی مرا بیرون کنی ....دلم گرفت دلم برای شمعدانیها وگلهای دیگرم سوخت  از لج باو آب ندادم اما خشک نمیشود خار بیابان است لعنتی .

بهر روی عکس ایشانرا روی ایستا گذاشتم تا بقیه را خوشحال کنم آنها گلهای رز و اورتانسیا میگذارند من خار بیابان ، خوب خلایق هرچه لایق زمانه درحال حاضر بر پیکر ما ریده دیگر نباید حرفی بزنیم با هیچ ابی هم این کثافت پاک نخواهد شد .
کجا بودم ، کجا رسیدم ، با کی بود م حال با خار مغیلان دمسازم . 
اگر آن برنامه تمام شود آنگاه میتوانم شروع کنم به نوشتن رمان برای دلخوشی بعضی ها !!! پایان . تا بعد / ثریا .اسپانیا / 

گناه دوست داشتن

امروز این تصویر با به همراه  یک قطعه کوچک از دیوان شرقی " گوته" در یک جایی گذاشتم .
از تصادف روزگار تولد یکی از صاحبان رسانه ای معروف  ای بود که من برایش پیام تبریک فرستاده بودم واو این نوشته وپیام مرا دیده بود وحال امروز داشت درباره اش سخن میراند سپس باو خبر دادند که پدر یکی از همکارانش فوت شده برنامهی را نیمه کاره رها کرد ورفت .
در طی برنامه چند با ر مرا به گریه انداخت ، البته اورا از خیلی سالها میشناسم  مرحوم نادره افشاری بارها بمن پیشنهاد کرد که نوشته هایم را باو بسپارم تا برایم به دست ادیت وسپس چاپ بدهد ، آنروزها گفتم :

نه ! عزیزم همان تو که کتاب چاپ کردی بس است من همان دوکلمه را هم که درپنهانی مینویسم  وخدا نکند نوک قلمم ( ببخشید ماووس ، ویا دکمه )به گوشه ای بربخورد فورا مورد سر زنش قرار میکیرم وهمه چیز بهم میریزد .

حال امروز دیدم که این مرد نازنین  با بیماری شدیدش داشت همان گونه میاندیشید که من فکر میکردم ، او گفت " 
ما فراموش کرده ایم که بگوییم دوستت میداریم ، همیشه با هم رفتاری خصمانه داریم  ، همیشه از هم فراری هستیم ، واگر از لباس کسی خوشمان نیامد همه چیز او به نظر ما زشت و تهوع آور است ، و ادامه صحبتهای او باعث شد که مرا به گریه بیاندازد به تازگی خیلی زود گریه ام میگیرد ،  گویا ما مردم  که درخارج نشسته ویا زندگی میکنیم کم کم احوال و افکارمان نیز دچار سرگردانی میشود روحمان که بکلی از جانما ن پرواز کرده و فراموش کرده ایم مهربانی یعنی چی ، دوستی یعنی چی و عشق به همنوع یعنی چی  و بطور خلاصه کمک کردن یعنی چی  هرکدام درگوشه ای پنهان شده ایم مانند موش درون سوراخ ونامش را گذاشته ایم زندگی مثلا ! وحافظ منافع خودیم که مباد به آن آسیبی برسد !!!

امروز دیگر برای من واو هر دو دیراست که من بخواهم تقاضای گذشته را بر زبان بیاورم درآن زمانی که من نشستم به نوشتن مردم هنوز حال وهوای کتاب خواندن را داشتند امروز  همه در یک دایره که نامش سیاست است چرخ میخورند ، آه با فلانی نرویم ممکن است خطراتی برایمان ایجاد شود ، همه درپی منافع میباشند منافع کجاست وطرف نامش چیست ؟! وهمسرش کیست ! 
خودما نرا به شاه مرحوم میچسپانیم  ودیگری به مصدق وسومی به حزب توده چهارمی به قبیله مجاهد وبجان هم میافتیم تا یکدیگر تکه تکه کنیم وسپس راحت مانند دراکولا که خونی را نوشیده ومست شده تکیه به دیوار  ویرانه خویش میدهیم .
هیچکس محکم سر جایش نه ایستاد ونه نشست .

در حین برنامه یک مصاحبه از شاه پخش کرد واقعا حظ کردم چه اعتماد به نفسی وچه زیبا وچگونه تنها لباش حرکت میکردند با خبرنگار انگلیسی وامروز انگلستان را پیش بینی کرد اما هیچگاه بفکراو  خطور نمیکرد که سر زمین پدریش که آنهمه برایش زحمت کشیدند بجایی سقوط کند که زنی برای پس گرفتن اموالش خودشرا جلوی بانگ به آنتش بکشد ویا نماینده مجلس خودشان بگوید :
اول انقلاب ده هزار زندانی داشتیم حال دویست هزار زندانی وهنوز داریم مجوز میگیرم که تعداد زندانهارا زیادتر کنیم  بی آنکه احساس کنیم آن زندانی وخانواه اش نان میخواهند لباس میخواهند مدرسه میخواهند ما اول انقلاب گفتیم زندانهارا به دانشگاه تبدیل میکنیم حال دانشگاه  را به زندان مبدل ساخته ایم >

او یک نماینده مجلس اسلامی بود حال چه برسرش خواهدآمد خدا داند و یا مامور پلیسی که داشت حکم میکرد مردم را کتک نزنید اورا بسویی پرتاب کردند .
ایا شاه امروز را حتی درمغزش پیش بینی کرده بود؟  او تنها میترسید که سر زمینش تجزیه شود وترس او بیمورد نبود . درآگهی ها یک قوطی آب میوه محصوص _ (یونیون گلف / عربستان ) نیز به تمایش گذاشته شد .
دیگر ذکر مصیبت بس است .
حالا آن پسرک دیوانه  برای سرگرم کردن مردم خودکاررا میان انگشتانش میچرخاند که چرا شاهزاده از بردن نام خلیج پارس خودداری کرده است ؟!.
نمیدانم واقعا نمیدام  من هیچ عوض نشده ام ، تنها از خیانت ودورویی بیزارم ومتاسفانه هردوی انها همیشه سرراهم قرار دارند .و من نمیتوانم مدرس و یا معلم جامعه باشم ، همین قدر که بتوانم مغزم را بکار بیاندازم تا دچار روان پریشی نشوم خودش هنر بزرگی است .
 پایان .  دلنوشته امروز / ثریا . اسپانیا /
ونوشته ام این بود "

با اینکه دانش و خرد  سبب نمود و برترین   نیرو  برای آدمیان است ، اکنون تو باید به کمک جلوه های افسون و سحر  از اهریمن نیرو بگیری " 
دیوان شرقی " گوته"////////
"

جمیله یکه سوار

با دیدن این عکس ، کمی خنک شوید !
با نوشته های من کمی گرم شوید ، جمیله یکه سوار منم ، من ، عاشق اسب و سوار منم  منم ،....... آه یادش بخیر پسر کوچولیم چقدر این آهنگ را دوست میداشت و بین آن صفحات یک رنگ ویک شکل میرفت آنرا پیدا میکرد و میگفت جمیله ، جمیله را بگذار روی گرا ما فون !! تنها سه سال داشت .( این آهنگ را خانم الهه دریک فیلم فارسی خوانده بودند ) یادشان گرامی ....
بهر روی من امروز ناگهان این شعر بیادم آمد ، نیمه شب درو پنجره فیس بوک را بستم اما حسابم باز است بخاطر"بانو پرچین هم آنجا و در توییتر اما خودم آمدم برون در به تماشا ، در آنجا هم گروه و دسته بندی بند شاعران یکطرف ، بند نویسندگان یکطرف بند شاه پرستان یکطرف بند توده ایها  واز کار افنادگان مجاهدین که حال خودرا به سپاه وامنیتی فروخته اند یکطرف و مصدقیان با قهر مان ملیشان سویی دیگری و درعین  حال بازار تبلیغات داشت زیاد میشد ومشتریان درپشت صحنه   ردیف درانتظار ورود وهمه همبستگیهایی داشتند ارواح پدرشان ! .د رهر حال بوی تجزیه طلبی میامد .........
تنها چند مرد قدیمی که از روی ایستا گرام مرا میشناختند وا زنوشته هایم اطراف مرا گرفته بودند بقیه هریک دریک گروه و تشکیلاتی . 
عطای آن رشته را به لقایش بخشیدم اما همچنان حسابم باز است تا فکری بحالش بکنم .
---------
شب چو ما ه آسمان پر راز 
گرد خود آهسته میپیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز 
مینشیند بر درخت خشک پندارم 

شاخه ها از شوق میلرزند 
در رگ خاموششان آهسته میجوشد 
خون  ، یادی دور 
زندگی سر میکشد  چون لالهای وحشی 
از شکاف گور 
از زمین دست نسیمی سرد 
برگهای خشک را با خشم  میروید 
آه ....بر دیوار  سخت سینه ام 
ناشناسی مشت میکوبد 
" باز کن دررا ... این اوست ،
" باز کن در را ....اوست ،

من بخود آهسته میگویم : 
با زهم رویا ؟ 
آنهم اینسان تیره و درهم 
باید از داروی تلخ خواب 
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
میفشارم پلکهای خسته ام را بر هم 
لیک بر دیوار سخت سینه ام  با خشم 
ناشناسی مشت میکوبد 
باز کن ، این منم ، من 
باز کن   این اوست ! اوست 

دامن از آن سر زمین برچیده  
با شکیبا  دشتها را درنوردیده 
روزها در آتش خورشید رقصیده 
نیمه شب  چون گلی خاموش  
در بستری غلطیده  باز کن .... این اوست 

اشک حسرت مینشیند  در نگاه من 
رنگ ظلمت  میدود  در رنگ و آه من  
و من با خشم میگویم : 
با ز هم رویا  
باید از داروی تلخ خواب 
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم 
میفشارم پلکهای خسته ام را برهم  
---------
تقدیم به دوست از یاد  رفته  
ثریا / اسپانیا / چهار شنبه 21 ژوئن 2017 میلادی .

تیشه بر هر ریشه

در آن باغی که گلچین باغبان است 
فغان  بلبلان بر آسمان است 


بود افسانه خواب خوش درآن ملک 
که دزد اندر لباس پاسبان است 

ز گرگان چند داری  چشم رحمت ؟
فنای گله از خواب شبان است 
----------- صابر همدانی 
آن کلاغی که روزی چند بر بام ما نشست با تیر ما پرید و رفت . حال دنیای ما محدود شده به چند انسان  از دوران گذشته ، اگر آنها هم بروند ، خوب ما هم خواهیم رفت .  دیگر گفتن و نوشتن درباره این  آدمکشان حرفه ای کاری عبث است و من اگر تعهدی نداشتم  دیگر هیچگاه حتی کلام فارسی را نیز تکرار نمیکردم و درب این دستگاه را میبستم ویا به هما ن شررورهای مشتی احمق جواب میدادم .
نه روح من ونه ارزشی که برای خودم قائلم بمن اجازه نمیدهد جواب خیلی از این حیوانات را بدهم بنا براین یک خط قرمز روی آنها  میکشم ومیدانم که آنها از " قلم" وحشت دارند از دانش و خرد بیزارند همچنان به شستشوی مغزها مشغولند حال با هر وسیله ای که باشد برده پرورند وبرده میخواهند ارتش ولشکر لازم دارند تا به جنگ دیو سیاه نشسته درقلعه بروند ومن برده ولشکر کسی نخواهم بود .
ازاد به دنیا امنده ام ، آزاد زیسته ام وازاد هم خواهم مرد فارغ ازهر سوزنی که در مغز من فرو میکنند حتی به دست طبیبان هم خودرا نخواهم داد ، مگر آنکه درکما فرو بروم ودر ظلمت وتاریکی بسر برم آنگاه دیگر من نیستم پیکری بی مصرف که تنها به دردتشریح میخورد .

حیرانم که چگونه تکنو لوژی بیشرفته بجای آنکه مردم را روشنتر کند  همه نیرو و ابتکارش را درراه  ظلم و جنایت مصرف میکند  همه درحال حاضر اسیر شکم وزیر شکم میباشند برایشان دیگر مرد وزن فرقی ندارد آنچنان از خود بیخود و دچار شهوتند که حتی به مادر خود رحم نمیکنند .روان پریشی و بیماری بیشتر بین افراد رخنه کرده است هر کسی با یک دوربین ویک کامپیوتر جلوی رویش  یک رسانه ساخته و هرچه دل تنگش بخواهد میگوید و یا انجام میدهد ، من از " خرد انسانی" میگویم درست مانند این است که در طویله ای فریاد بزنم که " گاوها به موسیقی شوپن گوش ندهید  موزارت را بشنوید برای  شما و شیر شما بهتر است " 

در گذشته ظالم کمتر داشتیم بیسواد و بیشعور بودند اما ظالم نبودند حال نمیدانم این نسل بعد از ما و نسل جدید با چه موادی تغذیه میشوند  وزیر دست چه کسان رشد میکنند که اینچنین خونخوارند ، جلوی آفتاب را سد کرده اند مردم باید گله وار بسوی چراگاه آنها بروند در علفزار آنها بچرند ویدرتاریکی خود را پنهان کنند ، از ته دل خندیدن دیگر کاری مشگل است  اما گریستن آسان .

نه دیگر برای جلو رفتن این نسل ونسلهای آینده  چراغی بنام چرغ راهنما لازم نیست آنها کور مادرزادند و در تاریکیها رشد کرده اند و راهشان را خوب میدانند  هر گام که بر میدارند گام بعدی را نیز میدانند به کجا ختم میشود  کمتر به یکدیگر میاندیشند  وآنقدر دم به دم تو میدهند یا تو جان  دهی و یا خودشان قالب تهی کنند .
بیچارگان امروز که روی شب راه میروند  و آن چشم بیدارشان را کور کرده اند برای چی؟ یک اتومبیل ، یک پیراهن ؟ و یا یک لانه موش  یا یک تکه ماهی گندیده یخ زده ؟ که خودشان همان ماهی کر و کور دریا و گندیده اند  ، 

فتیله هارا پایین بکشید ، کسی به چراغ احتیاج ندارد ، یکی دستش رو به اسمان است دیگر ی سر بسوی یک دیوار دارد و سومی سرش روی زمین است  به نظر من میتوان از آسمان ستاره چید وماه را دید ، دیوار را نیز میتوان ویران کرد آما آنکه روی زمین سر میگذارد  به قعر چاه فرو میرود و یا رفته  و آن چشم بیدارش برای ابد کور شده است .
------- 
آتشی بود وفسرد ،  رشته ای بود وگسست ، 
دل چو از بند  رهایی رست ، جام جاودیی نیز شکست 
آمدم تا بتو آویزم  ، لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی 
لیک دیدم که تو بر چهره امیدم 
خنده مرگی 

وه چه شیرین است  از تو بوسه سوزنده مرگ
چشم پوشیدن 
و چه شیرین است پای بر سر گور تو کوبیدن 
در به روی تو بستم ، که جهنم آنجاست 
بهشت آنجا نیست 
سایه ابر و کشت و بهاران آنجا نیست 

تو همان به که بیاندیشی  به خود 
 و نیاندیشی  بمن که من از تو و مکر تو بیزارم 
پایان 
ثریایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا . 21 /06 /2017 میلادی /.
" پست شد "

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

سروش اسمانی

گل زرد

گل زرد همیشه نما د اندوه درونی من است .
من هنوز یک کودکم ، یک دختر نازنین  وای خواب ،  ای هدیه سروش ، 
آنگاه  که از شادی سودها  واز درد زیانهایم  خسته وافسرده میشوم  یک عقل چیرگی می خواهم  که از زرنگیهایش  مست است .میل ندارم خرفت وکند باشم ،  تو با دست لطف خویش  چشمان مرا  دزدیده وخواب رابرآنها چیزه کن 
چشمانی که چون ماهی  کر ، دردریا  لرزش ابی را  در سدها  رنگ میبند ،  چشمانی که  چون رخش  رستم  یک موی  سیاه را درشب تاریک  نور میبیند .
چشمانی که  درتاریکی خواب  ومستی با نور را توام میبیند 

 من با این چشمها  بود که ناگهان  خودرا درمیان دیدم  ، دریک کارگاه بافندگی از تارعنکوبتهای  زهر آلوده  وخود پیکر آفریدم .هنوز درخوابم . مرا بیدار کنید آی سروش یزدانی ، مرا که محو زیباییهای درونم  از پیکرهای گندیده  جداسازید .
منکه درگسنرش کارگاه هستی  پرچم خرد افراشته بودم .

صورتگری بمن نزدیک شد و دستم را فشرد  وبا لبخندی گفت : 
من همانم که تابلو های رنگین میسازم  این پیکر لرزان  روزگاری در خانه سگهای درنده خفته بود .
در انتظار روزی بود که مانند یک بچه مار از تخم بیرون اید وبیرون آمد ، آما زهراو  بمن کاری نشد ..
من خود سنگتراش هستیم ، سنگهای سنگینی را تراش داده ام  من بودم و ناف  پیکر یک نوزاد  که از مادر بریدم 
حال امروز آنها خون میمیکند ، طالب خونند .

ای سروش ایزدی  ای بزرگ مهر بان  پیکر تنو مند سیمرغ  را بسوی من بفرست تا بالهایش را روی من  سایه اندازد و از دام کلاغان هرزه ومرغان شوم رهایی یابم . 
من زاده کوهستانم ومادرم سنگتراش زاده میترا  او زاده شدن از سنک را ننک میدانست  اما سروش ایزدی پدرش بود .
آه ای سیه دلان وکورهای مادر زاد ، بروید  درکنار درختان پوسیده تا ازآنها نیرو بگیرید وآنها از جوانی شما بهره برند . 
من هنوز همان صورتگرم . 
همیشه میتوانم یکی را پایمال کنم وزیر طاق شب بفرستم  وپای دیگرم را برای گام های بعدی بردارم  درلحظه های بسیار کوتاه .
امروز کرمی را زیر پای خویش له کردم ودیگری هنوز بر صفحه مانند یک شاپرک سنجاق شده است . 
وفردا روز دیگری است . پایان 
ثریا . ایرانمنش » لب پرچین « / سه شنبه 20 /06/ 2017 میلادی / اسپانیا ، (تپه های هزار سوراخ ) .