شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۶

آلبوم ××


آرزو دارم که یک شخص خیری پیدا میشد ، پیک البوم کامل از عکسهای شهربانوی را ار  بد تولد تا زمان مرگ چاپ میکرد ودردرسترس عموم میگذاشت تا هوا داران وهواخواهانش  هرروز آنرا به دست بگیرندوبه لباسهایی که در مزن های مختلف با قیمت گزافی دوخته وبرتن ایشان نشسته ، ببیندد وآه بکشند وما  را از شر این عکسها رهایی میدادند که دچار آلرژی روحی وجسمی شده ایم .

مگر درسال چند بار عکس ملکه الیزابت روی صفحه های عموم چاپ میشود ؟ 
در سال چند بار عکس ملکه سوفیا اسپانیا روی صفحات عمومی  میاید 
در سال چند بارعکس ملکه هلند / دانمارک سوئد / وسا یرکشورها روی صفحات مجلات مد وزیبایی و قیس بوک ایسنتاگرام توئیتر و غیره میاید ؟ 
اما ما ، هر صبح که یک صفحه را باز میکنیم یا برای تفرج وگردش ویا برای خواندن  اخبار روی اولین عکسی که  چشمان مارا پر میکند این بانو میباشد لابد بقول مروف ( آزانس تبلیغاتی ) خوبی دارند .

وحتما از صاحبان مد ومدسازان پورسانازی میگیرند .در غیر اینصورت ، بابا مرلین مونرو اینهمه عکس به دست چاپ نداد ...
خسته شدم واقعا امروز چیزی نبود که تابلتم  را ازپنجره بیرون بیاندازم .

جناب ولایتعهدی رفته اند روی یک نمیکت درحضور جناب مک کین نشسته اند  حالا بیا وببین چه غوغایی برپا شده مک کین کسی است هرکس باو پول بدهد میرود مثل مجاهدین مثل ملاها چرا پیش من نمیاید بپرسد دردتو چیست ؟ 

خوب حال چه تاج دیگری میخواهید بر سر دنیا بگذارید ؟ تمام شد رفت آتکه میبایست میبود دربین ما نیست واما شماها از برکت  او خوب بردید وخوب خوردید . دیگر کافی است تا دهانم را باز کنم وبقیه اش را بگویم . بس است دیگر بس است .....چقدر مردمرا فریب میدهید چهل سال سرمردم  را گرم کردید اینهمه مردم بدبخت درفقر وبیچارگی وفحشا وجنک وگرسنگی وتشنگی جان دادند .وشما گذاشتید ملاها ببرند وشما ته کاسه را بلیسید فرقی با ان دللالهای  دزد نفت ندارید . 
بس است . دیگر بس است تحمیق کردن  بس است بگذارید مردم نفس بکشند مانند بختک روی آنها افتاده اید ونمیگذارید نفس بکشند  ویا خودشان تصمیمی بگیرند
 .
آه حال میرویم ، نه نمیرویم \حال  میگوییم نه نمیگوییم . بس است بس است آن کسانیکه باید جواب ملت را بدهند شما هستید نه ملاها آنها تکلیفشان روشن است دزد را میشود شناخت اما آنکه درلباس دوستی بخانه تو حمله کرد وهمه چیز را به یغما برد اورا باید محکوم کرد .  ما نه شاه میخواهیم ونه ولایتعهدی ونه شهربانو را ما ریاست جمهوری خودمانرا میابیم . همین و تمام 
ثریا / اسپانیا / 17 ژوئن 2017 میلادی /......

نمازعشق

تو، در نماز عشق چه خواندی ؟ 
که سالهاست ،
بالای دار رفتی  واین شحنه های پیر 
 از مرده ات نیز هنوز ، میترسند 
پرهیز میکنند ..........کد کنی 

شب گذشته از فشار گرما روی کاناپه اطاق نشیمن بخواب رفتم ، میان خواب و بیداری ، دستی به شانه ام خورد ، چشمانم را باز کردم " او" بود ، ترسیدم ، بلند شدم  ، او اینجا چکار میکرد ؛ همچنان با آن لبخند کج و تمسخر آلودش ،  نشستم ، ایستاده بود ، و دستهایش مانند همیشه زیر بغل .
بمن گفت :
چگونه بمن اعتماد کردی ؟ ومرا بخانه ات فرا خواندی؟ 
گفتم : 
من اعتمادی بتو ندارم ، حتی به چشمانم نیز اعتماد ندارم تنها به دکترم  این حس اعتماد درمن میجوشد که به زور میل دارد من زنده بمانم ، نمیدانم برای چی ؟ نه ابدا بتو اعتماد ندارم اگر ترا بخانه ام خواندم مطمئن باش همه دربها قفلند وتو راهی بجاایی نخواهی برد ، تو اگر هم از آنها باشی برای من با آنهاییکه جداگانه در خارج راه میروند یکی هستید فرقی ندارید من همه عمرم را به  ریسک کردن گذرانده ام وهنوز هم این حس درمن هست ، من چیزی ندارم که ببازم ، تنها خودم را را دارم آنرا هم درکفه ترازوی عدالت گذارده ام ، نه خود را به مال و منال فروختم و نه بوی گند نفت از من بلند میشود و نه بوی کثیف ریا ، مانند 
شکوفه های بهاری  خوش عطر و خوشبویم ، تنها ترا راه دادم تا ببینم کجا میروی ؟  درها همه بسته اند راهها همه مسدودند حتی راه قلبم و راه دیدگانم . نه ابدا بتو اعتمادی ندارم ، آن جوانان بدبختی را که از سرز مینها  روی صفحه ات بالا میکشی واز خانه ومکان وشهر آنها میپرسی وآنها هم اگر مانند خودت رند باشند راه راعوضی بتو نشان میدهند واگر ابله و ساده باشند وفریب گفته های تو لبخندت و چشمک زدنت وجا بجا شدنت را خورده اند خوب سزایشان را هم خواهند دید. 

من گاهی بوجود خودم هم شک میکنم ؛ دستی به سر تاپای  خود میکشم ببینم وجود دارم یانه ، موجودیتم را درچشمان دیگران میبینم .
هنوز آن یکی مانند قیر به صفحاتم چسپیده درانتطار کدام معجزه نشسته ؟ ترا هم به صفحه دیگر سنجاق میکنم مانند دو پروانه !
تا حدودی توانسته ای مردم را سرگرم کنی  خواننده خوبی هستی آوازت گیراست صدایت آرام ودلپذیر است  وما خودرا به دست رویاها سپرده ایم  آوای تو برای بعضی از گوشها سنگین است  وآنها درون گوشهایشان را موم میگذارند تا صدای ترا نشنوند  سپس یا نعره ها و طعنه ها  و غرشها  صدایشان را بلند میکنند و مشتی لجن بصورت تو میپاشند من مانند یک دیوار محکم جلوی تو میایستم نمی گذارم لکه ای بر صورت یا پیکر تو بنشیند  ، من سالهاست که غرشم را فراموش کرده ام  و خاموشی گزیده ام  هیچگاه هم مردم را به دنبال  کلمات درشت  و خشمناک دعوت نکرده ام تا آنهارا به  چراگاه بفرستم  تا حدی مردم را بفریاد وا داشته ام  اما خودم خاموش نشسته ام .
گوش من دیگر برای شنیدن هر چرندی  کر شده است  خود رهروی هستم خسته ومیروم تا درخاموشی گم شوم .
او همچنان ایستاد ه بود ومرا مینگریست .
 بخیال خود داشت قدرت بیرونی را آرام میساخت  وخودش راحت وساکت بود  و من در آن ارامش گاهی غرق میشدم  نه ! ا از او  نترسیدم و نخواهم ترسید  چرا که گفته ها ی من فتنه برنمی انگیزند تنها کلامم  گره های هر قدرتی را از هم میدرند وپاره میکنند  این کلمات درسینه من زندانی هستند باید آنهارا اآزاد کنم  درغیر این صورت درسینه ام به جدال بر میخیزند ومن دچار بیماری روحی خواهم شد وهستی ام از هم خواهد درید .
صدای تو ، گاهی خوش خراش میشود  ومن مجبور میشوم همه درها را ببندم  وپرده هارا بکشم  اما میدانم تو درجایی نشسته ای وخاموش بمن  مینگری ، مانند آن یکی او هم درتاریکیها مانند دزدان شبانه درگوشه ای آرام نشسته است .

من با شعورم خلوت کرده ام عقلم را را گاهی بکار میبرم وگاهی از دست او رها شده  وبه احساسم پناه میبرم باو دستور میدهم که به جولان بپردازد  وآگاه من واو به تنهایی درمورد تو نصمیم میگیریم .

نه ! بتو اعتمادی ندارم اما چندان هم دلم راضی نمیشود ناگهان ترا خاموش کنم مانند یک رادیو میگذارم راهت را بروی هیچ منبعی تا به امروز از تو حمایت نکرده است بلکه اکثر درها به رویت بسته شده هنمه ترسیده اند ، او دیگر از کجا پیدایش شد؟ 
منافع آنها ممکن است درخطر بیفتد ، باید زد واین موجودرا کشت ، اما من منافعی ندارم من هستم واندیشه هایم درهرکجای دنیا که باشم میاندیشم ومینویسم حتی درمغزم یک کتاب بزرگ را ورق میزنم با زهم مینویسم  سپس در یک فرصت آنهارا نظم میدهم تو نمیتوانی آنهارا از من بگیری نه تو ونه هیچ قدرتی .

بلند  شدم روی کاناپه نشستم ، هوا به شدت داغ بود عرق از همه پیکرم جاری بود کو لر را هم نمیتوانستم روشن کنم شب قبل  مرا دچار آلرژی شدیدی کرده بود وتا صبح عطسه میکردم من به آتش جهنم عادت کرده ام ومیدانم جهنم کجاست وتو دردوزخ نشستی  بد تر  از جهنم است .
----------------------
نام ترا به رمز میبرند 
 رندان  سینه چاک  نیشابور
در لحظه های مستی ، مستی و راستی ، آهسته زیر لب  تکرار میکنند 
 وقتی تو ،  روی چوبه دار  خموش و مات 
بودی 
 ما آسوده  گرگان  تماشا چی 
با شحنه های  مامور  ، مامور بی غرور 
همچنان ساکت نشستیم 
گفتیم : ما ندیدیم ..........
( اشاره به او که گفت من خود خدایم/ حلاج)
پایان 
ثریا ایرانمنش  .» لب پرچین « / اسپانیا / 17/06/ 2017 میلادی /.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۶

حضور بی حضور


نه! تو مرا بیدار نکردی ، هوای داغ  و گرمای شدید مرا بیدار کرد ، تلفن را روشن کردم  باز ترا دیدم ، به اطاق دیگری رفتم تا ببینم امشب در باره چه چیزی خواهی گفت ،  روی تلفن نمی شد ترا دید ، باید  ترا روی صفحه تلویزیون میفرستادم ، خواب دیگر رفته بود ساعت   سه و نیم پس از نیمه شب بود . 

آه ، راجع به تحریم ها !  تحریم های جمهوری اسلامی ؟! از آن سو حضرت ولایتعهدی بسوی سران بزرگ رفته وطرح خودش را داده و در إنسوی دنیا مادر ملت کلئوپاترا  دست درست مافیا دارد راه میرود ، ملت زیر فشار کمر خم کرده اند گرسنگی بیداد میکند ، فشار زور بر همه قشر مردم از حد تصور گذشته و اینجاست که میخواهم فریاد بکشم . 

برای من مهم نیست من جای خودم را دارم در گرمای شدید تابستان و سرمای وحشتناک زمستان ، اما دلم آنجاست  میان مردمی که دارند کم کم خودرا رها میکنند  ، رها شده اند بسوی نیستی و نابودی ، خیلی کم رویشان باین سو  وامیدواری دارند  دگر کسی مقاومتی بخرج نمیدهد  همه نیروی آنها را  را اسلام عزیز گرفته است ، شب گذشته درمرکز دراویش حدود چند صد نفر را با ریش وپشم وموهای بافته دیدم که هرکدام مزقونی دردست وداشتند مولا مولاحیدر حیدر  میکردند ،ویا دور خودشان میچرخیدند وبقول خودشان سماع میکردند همه نئشه واز خود بیخود ! مردم هنوز باین  طناب پوسیده چسپیده اند میترسند  جدایی از دین آنهارا دچار وحشت میکند آنها خدارا نمیبیند  ، شبهی از او در تصوراتشان نشسته تو چگونه میخواهی با آن چند برگی که دردست داری بدون هیچ سلاحی به جنگ این خرافات بروی ؟  روزی تو جای کسی را خواهی گرفت  و آن  روز من دراستراحت کامل بسر میبرم  تصور نمیکنم برای مردن من چندان زود باشد  فکر میکنم هرآنچه که از دستم بر میامده برای  روشن شدن ذهن این کودنها بکار برده ام اما نه ، درست مشت بر در سنگی کوبیده ام ، دست خودم درد گرفته است  آنچه را که باید بفهمم تا بحال فهمیده ام ، مثلا فهمیدم که تو ، 
چپ دست هستی ! وآدمهای چپ دست انسانهای با شعور وبا انرژی وبقول خودتان "جنیس "میباشند پسر کوچک منهم مانند تو  چپ دست است او هم دیوارها ومرزها راشکست و خودش را به چایی رساند که میخواست اما او پشت به سر زمینش دارد دیگر آنجا را نمی شناسد مردم آنجا برایش غریبه هایی بیش نیستند . حق هم دارد آنچه که من واو درطی این سالهای از انهمه  مردم بی ثبات دم دمی مزاج وباری به هرجهت دیده ایم بکلی خودرا کنار کشیده ایم . 

گمان نکنم تو احتیاجی بمن وامثال من داشته باشی ما تنها میتوانیم د  حد یک مراقب سرکوچه  بایستیم ومواظب باشیم که کسی بتو 
صدمه ای وارد نسازد  ،  و ترا رو به جلو فشار دهیم ، برو تا آنجاییکه میتوانی برو اما نه بااین بچه هایی که دور خود جمع کرده ای خیال میکنی جوانان نورسیده که بتو نزدیک شده اند بتو وفادار میمانند آنها مانند یک کش زود در میروند  درجاییکه که باید بایستند فرار میکنند وصحنه را خالی کرده ترا تنها میکذارند ، مگر آنکه پشت تو به جای محکمی بند باشد ویا آنکه .......

من میتوانم ترا به ملتی هدیه بدهم مانندیک گل سرخ  ، یک گل سرخ پر برگ وپر عطر ودیگر به سمبل نمی اندیشم  تو یک امتیاز بزرگ داری که دیگران  از آن محرومند ، جسارت وپشت کار ، گاهی هم مرا به خنده وا میداری  ومن هیچوقت نفهمیده ام  چرا  آنطور میخندم  شاید بخاطر  آن است که خیلی زیاد گریسته ام  فقط آنهایی که زیاد گریه کرده اند قدر خنده هارا میدانند  وارزش زیباییها ی زندگی را درک کنند ، تو تقزیبا نیم بیشتر اوقات مرا گرفته ای و مرا بخود مشغول ساخته ای بی اختیار به دشمنان تو حمله میکنم وبی اختیار میل دارم سپری به دست بگیرم واز تو حمایت کنم ونگذارم بتو صدمه ای وارد شود اینجا نمیتواتم این کاررا بکنم ، ازمن خواهند پرسید چرا ؟ توکیستی ؟ واو کیست ؟ . 

من شهروند این سر زمین نیستم من قسمتی از این خاک شده ام ، یکی از آنها شده ام اما نه بشکل آنها همانطور بشکل خودم باقی مانده ام ، دراینجا هفته ها وماهها باید بگذرد تا تو بتوانی مانند یک نوزاد  لبخندی برلبانت بنشیند اینجا زندگی سخت است برای امثال من که با روحی بزرگ زندگی میکنند ، اینها نیز درچهار چوب همان مذهب وخرافات  گرفتارند ، جهل سال دیکاتوری نظامی ومذهبی دیگر رمقی برایشان باقی نگذاشته تنها جوانانشان سر به عصیان برداشته اند اما همه آنهاییکه در چهار چوب اعمال حرم کار میکنند باید طبق سنتها رفتار کنند ما دراینجا  مانند بابادکهای کاغذی روی هواییم چون نه ایمان آنهارا داریم ونه مسلمانیم ما یگانه پرستیم ایزد را  توانا ودانا میدانیم و خرد انسانی را این  همان باری است که من زا دوران بچگی موظف بوده ام که بردوش خود حمل کنم ، راستش را بخواهی من هنوز نه آن برگه قانون اساسی ترا خوانده ام ونه از مفاد آن آگاهی  دارم تنهامیدانم درمیان ملت ما قانون یک چیز مسخره است چیزی که تنها روی کاغذ آمده وباید در گاو صندوقهای آهنی پنهان شود برای روزهای مبادا .
نظر من این است که دین حقه بزرگ وعظیمی است  که بخاطر آرام ساختن مردم بوجود آورده اند  یکنوع شیره چسپنده که بر مغز و شعور آنها مالیده شده و زدودنی هم نیست  هرکه را میبینی یا از ایمان  و دین و سپس عشق حرف میزند  کشیشها ازعشثق میکویند درحالیکه ابدا آنرا نمیشناسند  آگهی های تبلیغاتی  و دست اندر کاران  سیاسی  و بالاخره آنهاییکه   حقیقتا عشق میکنند !  من از این کلمه کذایی متنفرم  بهر زبانی ودرهر جایی که استفاده میشود ، راه رفتن را دوست دارم  رفیقم را دوست دارم ترا نیز دوست دارم  آزادی را خیلی دوست دارم  یعنی چه ؟ سعی میکنم  این کلمه دوست داشتن را هر گز از کار نیاندازم ودر مواقعی آنرا ابدا بکار نمیبرم  ، میدانی ؟ من با قلب وروح خود یگانه هستم  واین آنها هستند که مرا به تلاطم وا میدارند  واین همان  عشق است من واقعا نمیدانم که ترا چگونه دوست میدارم مانند پسرم ویا برادرم ویا دوستم نه بیشتر  به تو به صورت عشق نمینگرم  بتو میاندیشم وامید آنرا دارم که زندگی را خوب طی کنی، همین  نیمه شب که داشتم برنامه ترا میدیم وبه همراه  قهوه درست کردن از درگاه ایزد متعال خواستام بتو کمک کند وتو به ارزویت  برسی درجاییکه بدانم تو خود یک حقیقتی  نه یک آرتیست روی صحنه .

من آتچه را که تور در کتابت نوشته ای بصورت زنده دیده ام خود یک تاریخم ، وآنچه را که میخواهی انجام دهی تنها تماشا میکنم واگر بتوانم کمکی از دستم بر اید بتو کمک کنم درهمین راه نه بیشتر ، من به فرزندان آینده ان سر زمین میاندیشم ، به کودکانی که محصول ازدواجهای نامناسب یا از تجاوز   بوجود آمده اند ناخواسته  امروز در خیابانها  ویلانند بی صاحب ، گرسنه .وتنها .وکسی نیست از آنها حمایت کند فعلا سگها .گربه ها اهمیت بیشتری دارند وبرای فروش دربازارهای بزرگ تربیت میشوند بعنوان ( حمایت از حیوانات ) این یک بیزنس بزرگ است مانند حمایت از سرطان ، سرطان بیماری نیست یک بیزنس است ، چه کسی بفکر فردای آن بچه های کوچه ویا آن پیر مردان  وپیر زنان از کار افتاده گوشه خیابان است  ؟ یا آن روستا ییان بدبختی که با بی آبی وکمبود مواد عذایی دست بگیرباند اما دستهای ملاها تا آرنج در دیس پلو خورش  با بره تود لی درون  سینی های بزرگ نقره  فرو رفته است !  ایران امروز درست مانند قصه های جن و پری و دیو  در کوه سبلان محبوس است .

من به انها بیشتر میاندیشم نا قانون اساسی درقانون اساسی  تو گفته شده است که آیا صاحبان معادن که باعث کشتار آنهمه مردم بدبخت ومردان  معدن شدند چه عد التی درباره آنها اجرا میشود ؟ نه !  وخانواده های بی سر پرست آنها چگونه باید زندگیشانرا بگذرانند ؟  نه!  آیا عدالتی وجود دارد ؟ نه !  آیا در آن قانون اساسی گفته شده است اگر بانکداران وسرمایه داران بزرگ اموال ما بیچارگان را بالا کشیدندو فرار را بر قرار ترجیح دادند چگونه باید   با انها رفتار کرد ؟ نه !قانون سدی است برای بیچارگان ونا دانان   ، نه بیشتر .پیروز باشی . 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 16/ 06/ 2017 میلادی /. 

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۶

دلنوشته

عمر در بیحاصلی شد جمع  وچون خرمن بسوخت 
بر نچیدم  آنقدر  دامن  که  تا دامن بسوخت

پیرهن  چون شمع تر کردم  ز بیم  سوختن 
 آتش پنهان نخست   آن روی پیراهن را بسوخت 
---- 
هیچ معلوم نشد چه کسانی در برج زنده ماندند و چه کسانی زندگی میکردند و چه دستی آنرا به آتش کشید ، هنوز از تماشای آن فارغ نشده بودیم که در سر زمین خودمان ساختمانها به آتش کشیده شد و چندی  نگذشته بود باز سیل تیر باران در رستورانهای فلان کشور مردم را بخاک و خون کشید ( آتش به اختیار) یعنی همین هرج ومرج  و دیوانگی .

محال است من روزی صفحه ای را باز کنم وعکس کلئوپاترای قرن بیستم رانبینم درحالات مختلف ، میدانی  گاهی دیگر خسته میشوم  حالم  بهم میخورد ، بمن چه که دست تو دردست مافیا ی قدرت ومد و لباس و تجارت شراب و زمین و خانه سازی است ، بمن مربوط نیست که تو چگونه تا بحال زیستی ، بمن هیچی مربوط نمیشود  آنچه بمن مربوط  است اسراری است که تودرسینه داری ودرکنار شاه بودی ومیدانستی او بیمار است وچه کردی ؟  با زهم مانکنی بودی  برای خود نمایی امروز روزگار توست ، صدها هزار بار عکسهایت را منتشر وتکثیر میکنند ، آرتیستی که بجا نمانده  مردم باید سرشان گرم باشد مدلها هم پیر شده اند ویا دیگر حوصله شان سر رفته الان این تویی که باعث سرگرمی همه شده ای با حالات مختلف  نمیدانم چه کسی این عکسهارا درهمه جا تکثیر میکند من راستی حالم بهم خورد آنهم دراین زمانه .

اشنایی یک ویویو کلیپ توام با شعر وموزیک برای من فرستاد مرا به گریه واداشت آنرا روی فیس بوکم گذاشتم  تا همه ببینند وتو هنوز دست درست  دیگران ویا تنها مرتب عکسهارا منتشر میکنی ، مردم باید بنوعی سرشان گرم شود واز اینهمه  اشوبی که دردنیا به پا شده بیخبر بمانند ، کسی درمقام سئوال بر نیاید ونپرسد که چه شد ؟ چگونه تو چهل سال د راوج زیستی ومن وامثال من چهل سال رنج بردیم وزحمت کشیدیم تا فرزندانمان را برای وطن آماده  سازیم نمیدانستیم که طعمه خواهند بود . آنهم طعمه تو وامثال تو .

در روزنامه خواندم درسال گذشته هفت درصد به میلونرهای آلمان اضافه شده است ، تنها درآلمان  درجاهای دیگر کاری ندارم .
این پولهای زحمت کشی وبهره کشی از گرده ماست فلان فوتبالیست یازده سال است که برگه مالیاتش را تمدید وتجدید نکرده است یعنی مالیات نداده اما برای چندر قاز من باید هرسال کلی برگه وکاغذ پرکنم  وبنویسم باورکنید که قاچاق اسلحه نمیکنم ، بانکدار نیستم ، قاچاق مواد نمیکنم ، خانه ام محل فاحشه ها نیست وکازینو ندارم وقمار باز نیستم وقا چاق زن ودختر هم نمیکنم ، ویسکی نمینوشم سیگار نمیکشم واز خانه بیرون نمیروم مبادا مجبور باشم پولم را خرج کنم ، بلی باید هر سال این برگه لعنتی را پرکنم وبفرستم .

امروز شاهد حمل طلاهایی بودیم که مثلا زیر لوای مذهب  از کاتدرالها به میان مردم برده  میشد همه قشری  به دنبال این طبق طلا بودند وآن دایره گردی که دروسط آن است یک آیینه ! مراسم نماز اجرا شد وپرستاران ، شهسواران ، ارتش ، ودست اندر کارن این بیزنس بزرگ که سالهاست بر گرده مردم سوارند  همه بودند به همراه بانوانشان وجواهراتشان وتورهای بالای سرشان .
این مردم سواد ندارند سوادشان درحد هما ن معلمی است و خواندن و  نوشتن و چند کتابی که برایشان باقیمانده ، خیال ندارند شعورشانرا بالا ببرند " گوگل هست "  ! رقص و آواز برایشان کافی است ودرچنین روزی جلوی مجسمه ها و طلاها میرقصند ومرا بیاد ایام رهبری نرون و یا فرعون میاندازند ، نه انسانها فرقی نکرده اند  همان بوده که هستند  تنها زمان ومکان عوض شده ، حال بجای کلئوپاترا تو راه میروی ، و بجای همسر نرون  خانم زهرا خانم . 
میدانی خسته ام ، از اینهمه خود فریبی خسته ام میل ندارم زندگی را ادامه بدهم اما باید تا به آخر بروم  چاره نیست من حق ندارم زندگی را از خودم بگیرم .
هوا بسیار گرم است ومن جوش آورده ام . همین 

سوخته خرمن بسی  چون من دراین  دشتند جمع 
لیک هریک  را درون  از خویش دل بر من بسوخت 

لاله را  این داغ  درد  الوده  نیز بر دل بهر چیست 
گرنه او را دل  ز درد سنبل و سوسن بسوخت .......رشید یاسمی 
پایان / ثریا / پنجشنبه 15 ژوئن 2017 میلادی /.و

آسمان بی دود

با چه خوشحالی عکسی از آسمان صاف وبدون دود  را روی ایستاگرام گذاشتم ! این آسمان امروز ماست با درجه حرارت  28 وتازه اول صبح است ، 
درب ها همه بسته کرکره ها پایین  ومن این آفتاب را در زمستان لازم داشتم نه در تابستان ، خوب زندگی هیچ تعهدی بمن نسپرده که به دلخواه من رفتار کند ، میخواستی چشمانت را باز کنی و خانه ای بگیری که روبه آفتاب  باشد .شب گذشته داشتم کتاب " حقیقت من ، " زندگی ایند یرا گاندی دختر نهرو را میخواندم ، چه زنی بود همانند پدرش ، یک انسان واقعی و من چقدر دلم میخواست جای او بودم البته اورا نیز کشتند پسرانش را نیز از بین بردند وا زخانواده گاندی اثری بجای نماند چرا دیگر جای انسانها با حیوانات داشت عوض میشد ، حیوانات شورش کرده بودند و قرار بود که خوکها رهبری را در دست بگیرند . 
در جایی مصاحبه گری از او پرسید بود :
 من هرگز نمیتوانم  شمارا در قالب  یکزن  خانه دار تصور کنم ! واو در جواب گفته بود که "
 برعکس  اشتباه میکنید  کاملا دراشتباهید  من همیشه یکزن  خانه دار کامل بوده ام مادری کردن برایم لذت بخش ترین حرفه دنیا  است ، بطور قطع  هرگز چنین کارهایی بردوشم سنگینی نکرده است  من طعم  این زندگی را خوب چشیده ام  و خوب میدانم  امروز  فرزندانم .... که من دیوانه آنها بودم  و فکر میکنم  برای به ثمر رساندن  آنهاکارهای زیادی  انجام داده ام  ، حالا فرزندانی  خوب  ، جدی ، از آب درآمده اند  من هرگز  مسئله زنانی را  که خود را قربانی  فرزندانشان می دانند وبه بهانه پرورش آنها  دست  از فعالیتهای  اجتماعی  میکشند  ، درک نمیکنم  ، این دو  موضع را  میتوان با تقسیم اوقات به راحتی  وتوانایی انجام داد ".
او زن بزرگی بود او ، وگلدا مایر ، دوزنی که از خاور میانه برخاستند و نشان دادند که یک زن میتواند قدرت را خوب دردست بگیرد درعین حالی که هم زن است وهم یک مادر .

حال زنان امروزمارا بااین  دو مقایسه میکنم و میبینم یکی از اینسو افتاده دیگری ازسوی دیگری حد وسطی ندارند .
زنان درس خوانده ودرعین حال وارد به امور اجتماعی در میان ماخیلی کم است واگر باشد آنچنان حودرا در سطح بالایی از جامعه میبینند که  فراموش میکنند پاهایشانرا در کجا بگذارند .
آنها پیست رقص را با صحنه سیاست عوضی گرفته اند ویا برعکس صحنه سیاسی را با پیست رقص عوضی گرفته اند  سفره ابوالفضل وآشپزی کردن  وزیر حاج آقارا جمع نمودن و درکنار هوو نشستن برایشان یکنوع فدا کاری است وحتما جایشان دربهشت موعودی که به آنها وعده داه شده است میباشد .

مرتب چیزی پشت ذهن من مرا ازا میدهد ، چرا آن عکس را روی ایستا گرام گذاشتم در حالیکه بیشتر آسمانها را دود و آتش فرار گرفته است ؟ اما من دریک یک سربالایی زندگی میکنم ، به آسمان نزدیکترم تا به زمین ،  بهر روی من همیشه عاشق کاری  که انجام میدهم هستم ، عکاسی را دوست داشتم حال نوه ام جای مرا گرفته است نقاشی روزنامه نگاری یکی از آروزهای من بود حال او بجای من دارد این درس را میخواند  اما برای کدام دنیا ؟ از کجا میتواند عکس برداری کند از جنازه های سوخته و آویزان شده از پنجره ها؟ و یا از دود یکه جنگلها را  پر کرده است و یا از لاشه های جوانان بیگناهی که باید طبق دستور پیر پاتالها کشته شوند و یا بکشند .
نمیدانم ، خوشبختی دراین دنیا وجود ندارد ،  یک نظر گاهی کوتاه مدت است میاید و میرود  موقتی است  وجود خارجی ندارد  تنها آن احساس است که دران آدمی مینشیند مانند زخمها ودرد ها  احساس خوشبختی چندان طول نمیکشد امادردها ورنجها همچان زخمی بردلت میمانند از همان نوع زخمهایی که " صادق " هدایت درکتابش  نوشت این زخمها بیصدا هستند تنها ترا میجوند هرصبح که سراز خواب برمیداری باید بیاد بیاوری که شب گذشته دوباره کابوس به دیدارت آمد وحال زخم دوباره سر برداشته خون ریزی میکند ، باید جلویش را گرفت ، من حتی بزرگ شدن وموفقیت فرزندانم نیز دلمرا شاد نکرد هیچ دستی نتوانست این درب بسته و میخ شده را بکوبد و باز کند وبرای چند لحظه بمن کمی آب خنک بنوشاند تا من مزه خوشبختی را احساس کنم .
بهر روی من مردان وزنان خوبی را درآسیا میشناختم وبرایشان ارزش قائل بودم ذوالفقار علی بوتو یکی اازانها بود که همسرش ایرانی ونسبت دوری با خانواده همسر من داشت . بیشتر رییس جمهوران پیشین پاکستان زنانشان ایرانی بودند امروز دیگر زنان ایران حرمتی ندارند حتی دربین پاکستانیها ویا هندیان ، دران زمان ما رایزن های فرهنگی داشتیم و د رهر سر زمینی در سفارت یک رایزن فرهنگی نیز بود ، که کارش روابط عمومی فرهنگی بین کشور ما و سایر کشورها میبود اما حالا ما درکنار تروریسستها نشسته ایم وخوشحاالیم که میتوانیم با پودر فسفر آدم بکشیم .ث

I  do not wish you an eacy time , but  I wish you  that  whtever dificuñty you  have , you  will overcome.
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 15/06/ 2017 میلادی /.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۶

دموکراسی فانتزی

گرچه از وعده احسان فلک  سیر شدیم 
نعمتی بود  که از هستی خود سیر شدیم 
-------
هفت کانال را دور زدم تا بلکه ببینم علت آتش سوزی آن ساختمان بلند ویا بقول خودشان تاور چرا وچگونه سوخته و چند زخمی وجنازه برجای گذاشته ، ؟! خیر خبری نبود مجلس داست  به سخنان جناب پابلو که میل دارد صدراعظم را ازتخت پایین بکشد گوش میداد .دیدم  به راستی این سر زمین هم برادر بزرگ همان کشور خودمان است  تنها زبانش فرق میکند . 
سرانجا م دست به دامن بی بی سکینه شدم ، چه آرام و ساده از کنار این حادثه گذشت و" هنوز اطلاعی صحیحی " دردست !!! نیست .
رفتم به تماشای برنامه رفقا که روی یوتیوپ میگذارند  ،  با آنکه میلی نداشتم دیگر به سخنان _( آن پیر) گوش بدهم باز  رفتم ببینم هنوز چوب را بر داشته وبا قوطی رنگ مشغول نقاشی کردن چهره هاست ؟ بعله ..... ایشان مثلا آموزگار بودند و شاگرد تربیت میکردند . خوب معلوم است همان شاگردان امروز در صف انقلاب ایستاده اند !  من نمیدانم این چه بیماری است که گریبان ما ایرانیان را گرفته که مرتب یکدیگر را بنوعی بنوازیم !  و ایکاش بگویند دردشان چیست ؟ کجایشان دردگرفته وچرا ؟ 

باز چوب را برداشت وبسوی برنانه صدر رفت وبقول خودش شاه عباس سوم .....
.
خوب  مبارک است حدااقل یک عنوان خوبی باو داد  ودراین فکرم که اینجناب  مصدق چگونه ناگهان قهرمان ملی شد؟ کسیکه درهمان بیست وهشت مرداد خیال داشت حمهوری را به راه بیاندازد وکاشانی را کاندید کرده بود ، شاه را بیرون کرد درواقع این او بود که کودتا کرد   اشرف  را  بیرون  کرد خانواده پهلوی را بیرون  کرد وهنوز آنها روی آسمان ایران بودند که مرحوم فاطمی سر چهارراه اعلام جمهوریت میکرد این یکی را من خودم شاهد بودم  ، داشتم از مدرسه برمیگشتم سال پنجم دبستان بودم متاسفانه خانه ما درست جنب مجلس شورای ملی قرار داشت وهر روز شاهد زدو خوردها بودیم و من از ترس از کوچه پس کوچه ها ی باغ سپهسالار خودم را بخانه میرساندم و فورا دراطاقم پنهان میشدم . توده ایهای یکطرف ، ملی گراها یکطرف ، شاه پرستان یگطرف وخورده پاها وطلاب وبازاری ها هم در یکسو سینه میزدند .وبرادر بزرگ " بزگ نیا تیرخورده وسط خیابان  انگشتش را درخون خود برده ونوشته بود که  :
از جان خود گذشتیم / با خون خود نوشتیم / یا مرگ یا مصدق /!!!! 

من چقدر از هیبت آن مرد بیزار بودم از اداهایش واز غش کرد نهایش واز آن پتوی چهار خانه ای که همیشه باخود همه جا میکشید در مجلس روی نمیکت میخوابید آنهم با دم پایی !!! ایشان نماد یک قهرمان ملی بودند !؟ مثلا نحست وزیر یک مملکت بودند ،   شاه را صمیمانه دوست داشتم عاشق او بودم برایش گریه میکردم با ثریا درایتالیا بدون پول گویا سفیر ایران بایشان مبلغی داده بود .....

نه اینهارا هیچکس شاید نداند ویا اگر بدانند بخاطر بعضی از روابط ها  حرفی نمیزنند ویا فراموششان شده است .
امروز همه جمهوری خواه شده اند همه قهرمان ملی شان را میپرستند همان قهرمان ملی که با توده ایها اعتلاف کرد وباقی را همه میدانند .
امریکا آمد خوب کسانیکه مانند من شاه را دوست داشتند فریاد کشیدند منجمله  شعبان جعفری .....
شاه همه چیز بشما داد اما اگر خودش را تکه تکه میکرد ودردهان شما میگداشت باز به دنبال   دیگری بودید اصولا ایرانیان دوست دارند قربانی شوند ، مانند گوسفند ،  زاری کنند ، همیشه بدبخت جلوه کنند ، همیشه ستمدیده ورنج کشیده جلوی دیگران نماین شوند ، از اشعار وترانه هایمان معلوم است میل ندارند زیر یک سقف با هم همراه باشند مانند چوپانان در صحرا ها نی لبک خودرا به صدا د رمیاورند وموشها وخرگوشهارا به دور خود جمع میکنند چرا که سازشان نوایی ندارد.، دران زمان که همه طبق مد  روشنفکر شده بودند به همراه  چند شاعر فکلی مآب با سبیلهای از بناگوش دررفته به همراه ودکای روسی در بهترین  خیابانهای شهر خانه داشتند  بهترین  لباسهارا میپوشیدند با پاپیونهای کوچک فرانسوی سفرهایشان ازاد  بود وسپس میسرودند که " 
چرا از لا له ها خون میچکد ؟ چرا زلف بنفشه پریشان است ؟ و خاندانشان همه  قوم خویش !!  بی بی سکینه .......چرا ؟ یکی از خیانتکارانرا تیرباران کرده بودن ، شاه از سر آنهاییکه به سر زمینش خیانت میکردند نمیگذشت ، حال روسیه شوری برایشان بهشتی برین بود با دختران سفید روی چشم آبی وگوشتالو .

 امروز نیز در قلب تمدن دنیا نشسته اند باز همان وافور وهمان چلو کباب وهمان قلییون همان ذکر مصیبت وفحاشی آنهم با آن لحنی که شایسته یک مرد پا به سن گذاشته نیست ، روزهای اول گما ن میبردم مردیست با طنزی تلخ اما امروز میبینم تنها عقده هایش را خالی میکند و خوب رفقا هم تریبونی در اختیارش گذاشته اند تا هر چه دل تنگش میخواهد بگوید من از آن آدمکهایی گله میکنم که کامنت میگذارند ، آنها هم شاگردان همین مرد هستند . متاسفم ، من نه طرفئاری از آن جناب میکنم ونه اورا قهرمان رویاهایم ساخته ام ونه عاشق چهره وجمال ایشانم اما جسارت او را تحسین میکنم ، کاری نو پیش آورد و مردم را تکان داد جنباند این کار بزرگی است .
حال همه از خماری شبانه برخاسته اند ، کاری که از پیششان نرفته چهل سال نشسته اند یکدیگرا رنگ کرده اند حال این یکی آمده بازاررا کساد کرده است  ،پیامبری نو با کتابش . همین .
من همیشه باید بگویم متاسفم وهمیشه هم متاسف هستم  ./ هوا گرم ودرجه حرارت 37 میباشد گویا باز جایی آتش گرفته است .....

جز ندامت چه بود  کوشش مارا حاصل 
ما که در صبحدم آماده  شبگیر شدیم ........ جناب صائب تبریزی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 14 ژوئن 2017 میلادی / ساعت به وقت محلی  21/ 37 دقیقه بعد از ظهر !