شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۶

پرنده خوش الحان

چشم فروبسته اگر وا کنی  
درتو بود ، هرچه تمنا کنی 

چشم فروبسته ناگهان با یک هورا وهیجان وبوق اتومبیلها از هم گشوده شد .وسپس یک ارامش وسکوت بر همه جا سایه انداخت حال درانتظارم ( فوتبال ) تمام شود  رستوران  آنسوی خیابان که همه پیاده روهارا اشغال کرده صندلیهایش را بسوی پیاده رو بکشد وبه درون  ببرد وسپس سوار موتور خود شده با صد ای وحشتناکی راه بیفتد  ، شاید آنموقع بتوانم درب هارا کمی باز کنم تا هوا عوض شد وبخوابم .
خواب نیست واین رستوران گویا یا خوب باج میدهد ویا گردنش کلفت است غذایی درآن یبده نمیشود جز چند عکس سیب زمینی وچند تکه پیترا اما  اربابانش متعلق به آنسوی جزیره میباند وتکلیفشان روشن است بنا براین باید هر غلطی که میکنند ما سکوت کنیم .
ایکاش بلیطم را به ماه آینده میانداختم وهرچه زودتر میرفتم توان این گرمارا ندارم تمام روز بیهوده داشتم عرق میریختم وبستنی میخوردم !!!  
بیادم آمد سال گذشته درلندن جناب سفیر اسبق مرا به شام دریک چلو کباب دعوت فرمودند !! ومن تصادفا آن روز ناهارم را درهمان چلو کبابی خورده بودم  یک تکه مرغ یخ کره با برنج شفته یخ کرده با یک لیمو جلویم گذاشت ، به اطرافم که نگاه کردم دیدم همه ( خودی ) هستند یعنی مسلمان !! پوشیده ومن با یک پیراهن آسیین کوتاه  درمیان آنهمه جمعیت پوشیده جلوه کرده وخشم اعرابی را بر انگیخته بودم !!!  ساعت هشت شب جناب سفیر اسبق مرا به هما ن رستوران بردند ناگهان چهره گارسن ها وصاحبان رستوران عوض شد تا کمر خم شدند نگاهی بمن وجناب سفیر انداختند وسپس یک دیس بزرگ باقلا  پلو با گوشت برده ترشی سبزیجات ومن گفتم اشتهای چندانی ندارم اما یک تکه مرغ میخورم با نان ، جناب سفر فرمودند که خر شما شام کامل را بگیرید هر چه را نخوردید من به خانه خواهم برد شام کامل یک دیس بزرگ با چند سیخ جوجه کباب سرخ شده سبزیجات وغیره جلوی من سبز شد وابدا با ناهار ظهرم  قابل مقایسه نبود ، صاحب رستوران مرتب کمر خم میکرد ومیپرسید چیز دیگری لازم ندارید ؟ 
ظاهر آوازی از یک خواننده مرد دررستوران پخش میشد که من نمیدانستم چه کسی است اما آهنگرا یدانستم متعلق به مرحوم " خرم" میباشد هرچه پرسیدم ایم چه کسی است جوابی بمن داده نشد وحال شب یک سی دی جلوی من گذاشتند مردی با ریش مرتب بنام دکتر فلان داشت آهنگهای قدیمی را میخواند .
آقای سفیر اسبق که حال کارشان معلمی واداره یک آژانس هنری وغیره بود وهمه چیز درآن آژانس پیدا میشد ، صاحب رستوران را صدا زدند وگفتند که : 
من فردا ناهار با چند نفر از بزرگان کانون توحید باینجا میایم میدانی که غذا چیست ؟ همه چیز مرتب باشد ویک میز هشت نفره هم برایمان رزرو کن ، باز صاحب رستوران تاکمر خم شد وگفت چشم قربان .
جناب سفیر فرمودند این  رستوران غذای  آ خانقاه وکانون را میدهد آشپزخوبی است وغذایش حرف ندارد ، گفتم بلی امروز ظهر درهمین جا غذا خوردم وفهمیدم که غذایشان بی نظیر است ...
..
برای آتکه خودمرا از تک وتا نیاندازم  صاحب رستوران را صدا کردم وگفتم شما قران دارید میخواهم ببینم که دعای آیت الکرسی در سوره آل عمران است یا سوره بقره ( گاو)  ناگهان چهار عدد قراین شیک  با رنگهای مختلف روی میز جلویم گذاشته شد میدانستم که آن دعا درکجاست اما جناب سفیر مردد بودند، درهمین احوال مردی وسط رستوران ایستاد وگفت : میسیز فللان ! تاکسی شما حاضر است ، ومن بسرعت  از جایم برخاستم واز جناب سفیر که  شوکه شده وتا دم در مرا مشایعت میفرمودند  خدا حافظی کردم وسوا رتاکسی شدم وبخانه برگشتم ، تاکسی را پسرم بدون آنکه من بدانم برایم فرستاده بود !....

در اینجا نتیجه میگیرم که این موجودات دیگر هیچگاه به وطن نه فکر میکنند ونه برمیگردند همه چیز برایشان آماده است از مسجد ومیخانه تا دیسکوتک وقمارخانه و....خانه مگر دیوانه اند همه درمنازل حسابی با گارد ونگهبان زندگی میکنند با هوای خوب و پول بی حساب بی بی سکینه ویا سی آی ای  که زیر هرعنوانی ومعامله ای  بحسابشان ریخته میشود طبیب خوب ، خانه خوب  وهمه چیز حکایت از یک زندگی راحت ومرفه میکند کسی بفکر آن " لند " نیست که دردست دزدان ویران شده است ومن امشب زیر لب میخواندم که :
آن سر زمین من است ، آنرا خدا بمن داده یا شاید خداوند مرا به آنجا فرستاده ، باید برگردم وآنرا بسازم ، 
سپس خنده ام گرفت  بیچاره هنوز درهوای رقص های لری وبختیاری داری حال میکنی وگاهی میگریی درحالیکه دیگران  اعم از سفیر و وزیر و بانو ووجانشین غیر از تو میاندیشند ، آنها همه جایشان محکم است پولهایی که در گذشته به حزب سوسیالیست فرانسه پرداخت میشد امروز  آنهارا در پناه خود گرفته است  تنها شاه خیال میکرد خانه اش درایران محکم سر جایش میباشد وتوی  ، احمق !!!چهار یا پنج کانال تلویزیون ورادیو که همه دستهایشان دریک کاسه است مشغول فریب ما وشما هستند تا آن " لند " با خاک یکسان شود ، خبر زلزله هارا میدهند وبمب ها وجنگها وحال تو از هورای این مردان لوس که برای یک توپ خودشانرا تکه تکه  میکننند گله داری ونمیتوانی بخوابی ؟؟ سعی کن بی درد باشی مانند دیگران ، امروز در تهران یک کتابفروش همه مغازه اش را به آتش کشید برای آن.که کسی کتاب نمیخواند توهم همه را به دور بریز ودرمیان شعله های آن برقص وبه کلماتی که به همراه شعله ها بالا میروند وخاکستر میشوند بنگر ، بی تفاوت .بانو مانکن زنده دنیای مدیستها بود ، با وقار ونامی بزرگ چرا برای تو طیاره خصوصی نمیفرستند تا برای تماشای سزون جدیدشان بروی ؟؟؟ چندان احمقانه فکر مکن وییاد ییاور که؟ و....
آه همشهریان عزیزم کجایید ، رهی کجایی ؟  ساز شکسته درکجا پنهانی ؟  شما همه چیز را میدید ومیدانستید ومن ؟ ....چند بار وچند صدهزار بار " پری کومو " برایم بخواند "غمگین مباش همه چیز میگذرد"  آری بقول بقالی های قدیم » این نیز بگذرد « .پایان دلنوشته امشب  / ساعت 23.22 دقیقه .شنبه 

خوب! امیر خان .....

در نمازم ، خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

از من اکنون طمع صبر وهوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد ........" حافظ"
-----------
 خوب امیرخان ! 
امروز نامه ای از ریاست محترم دریافت داشتم که تعداد خوانندگانم کم شده اند ! یا توجه شما وشمایل زیبایتان وزبان وگفتار شیرینتان ویا دشمنانتان که برمن خرده گرفتند که چرا دنبال شما هستم ؟ .
ایکاش می فهمیدند دنبال کردن چیز دیگری است وتماشا کردن ونتیجه گرفتن چیز دیگری  بنا براین دیگر حتی یک کامنت هم زیر گفته های  شما نمیگذارم ( از ترس )!!!

بعد هم گویا بازار سایر کسانی دیگر را نیز کساد کردید نه تنها بازار  این بانوی عالیقدر را!! بلکه بازار آن پیرمرد که همیشه درخدمتیمرا را هفته ای یکبار اجرا میکرد وسخت دشمن شما بود وبازار تلویزیون میهین وآن دیگری شهرام " ما هستیم " همه بازار ها کساد شدند خوب است چند آگهی حسابی در کنار چهره زیبایتان بگذارید .

ویا شاید هم  چیزهایی هستند که ما  نمی بینیم ونمیدانیم .
من روز یکصد وشصت ایمل را مجبور بودم یا پاک کنم ویا جواب بدهم امروز تعداد آنها به نود رسیده است > های های های !
مگسان به دور یک شیرینی تازه وخوشمزه جمع شده اند اما من دورا دور به تماشا میایستم ودرانتظار روز سوگند وفاداری شما هستم زیر پرچم ایران بزرگ . آرزو بر هیچکس عیب نیست  این انتخابی است که من کرده ام پایش هم ایستاده ام .

من درهیچ یک از این سر زمینها خانه نخریدم ودرانتظار آن بودم که آخرین خانه ام را وآخرین قدمم را بسوی وطنم بردارم وسر به آتشکده های کوهستانهای بزرگ بختیاری بزنم بوی اجدام هنوز از آنجا بمشام میرسد با آنکه  همه را به آتش کشیدند ، مادرجانم میگفت روزی همه چیز جای خودرا خواهد گرفت دنیا تکان میخورد وسپس همه چیز بجای خود خواهد نشست ومن چه احمقانه به حرفهای او میخندیدم او نیز دل درگرو همان آتشکده ها داشت ، مادرش چهار ساله بود که خانه وخانواده اورا بیرون راندند وهمه چیز را سوزاندند وآنها را نجس خواندند ، عده ای به یزد رفتند ، عده ای به کویر وکرمان در جوپار وسر انجام توانستند دهکده ایرا بیابند وآنرا بنام خود ثبت کنند ودر آنجا با مسلمانان  حشر ونشر پیدا کنند ومادر بزرگ نه ساله من به عقد یک مرد چهل ساله مسلمان از امامان جماعت درآمد حاصل این ازدواج شش فرزند بود ومادر بزرگ در پنجاه سالگی از دنیا رفت درحالیکه هنوز بفکر سوختن خانه اربابیش درآن بالاها بود وچشمان سبزش را به آنجا میدوخت تا شاید ندایی اورا فریاد بزند . 

ما گبرها و( گوروها) با انکه مسلمان بودیم وبا مسلمانان ومادرم با در سن نه سالگی با مردی سی ساله مسلمان ازدواج کرد وداییها کاتولیکتر از پاپ شدند ، اما نمیتوانستیم با آنها بجوشیم ونجوشیدیم وسوختیم اما خاکسترمان باقیماند تا الان که شاید من تنها بازمانده آن ارباب آتشکده ها باشم .

روابط من با مسلمانا ن خوب نبود نمیساختم درعوض ارامنه دوستانم بودند وحال درخارج بی آتکه خودم را ازدست داده باشم چشم به آن کوهستان بلند دوخته ام تا دوباره آتش ایزدی را روشن کنم ودرکنار شعله های آن بنشینیم وخورشید را ستایش کنم  ، این تنها آرزوی من است . دستبندی  که بر دست خود بسته اید مرا بشما متصل کرد گویی من بند آن هستم ، نه بنده آن .
بهر روی باید کار کنم تا دوباره مشتریان !!! را جمع کنم برایشان شعر وور بنویسم یا ازکنار شما دورشان سازم تا دوباره ارتشم را بسازم !!وبازارم را رونق ببخشم . 
با احترام بشما وچشمان سبز شما که مرا بیاد مادر بزرگ میاندازد . ثریا / 03/06/2017 میلادی / اسپانیا /

سرنوشت ما مادران اهل بهشت !

یاری از ناکسان امید مدار / ای که با خوی زشت ، یار نه ای 
سگدلان ، لقمه خوار یکدیگرند / خون خوری ، گر از ان شمار نه ای ..........." رهی "

امرزو ضمن نظافت اطاق  کوچکم  در گرمای شدید وعرق ریزان ، بیاد ( مادر شوهر ) بدبختم افتادم ، زنیکه که از طایفه خانهابود پدرش چندین کاروانسرا  حمام وحجره وتکیه داشت و اولین کسی بود که برق را به شهرستان  کوچکشان برد ، چندان زیبا بود اما مومن بخدا وزنی ساد ه دل وساده اندیش ، هنگامیکه همسرش همه ثروت اورا گرفت  رفت با زنی از اعیان امروز پیوند بست تا بتواند به کسب وکارش رونق بدهد  وان زن بیچاره تحمل نیاورد با داشتن  چند پسر ودختر  راه کربلا را درپیش گرفت ورفت دریک اطاق " زوار خانه" آنجا سکونت کرد .
هر ازگاهی که به تهران میامد یا درخانه این پسر وزیر دست عروس بود ونقش لله را بازی میکرد ویا درخانه  فلان داما د که باو سخت میگذشت وترجیح میداد به همان زوارخانه برود درتهران برایش سخت بود که  مرتب جا بجا شود ، یکی از پسرانش که سخت هم دلباخته مادر بود هیچگاه بفکر این نیفتاد که یک آپارتمان کوچک برای آن زن بخرد و با یک مستخدم واورا از دربدری رهایی بخشد ، اما پولهای بسیاری به زن برادرش وبه بچه های او  ویا به زنان رقاصه های کاباره  ویا درقمارخانه خانه ها  خرج میکرد وبباد میداد میداد ویک قر هم به دنبالش .....خدا میداند

امروز دراین فکر بودم که پسر کو ندارد نشان از پدر اورا باید حرامزاده خواند ، حال من چقدر باید سپاسگذار باشم که دریک آپارتمان اجاره ای ، بدون هیچ همراه وهم پایی با پول پنسیونم زندگیم را بگذرانم وهیچگاه دست گدایی بطرف آنها دراز نکنم او در سفرهایش مرتب از فرست کلاس استفاده میکند ، خانه دارد وبرای همسر اتومبیل خریده ویک زمین چهار هزار متری که  هنوز مانده چگونه آنرا بسازد با سیستم تهویه نوین که دمای خانه یک جور باشد  وهرگاه بمن سر میزند تنها عصبانیت وخشونتر ا بهمراه میاورد  نه بامن ، بلکه با بچه های خودش که بگویم بس است دیگر میل دیدن شماهارا ندارم ......

ما مادرانی که جایمان دربهشت بوده ؛ حال همه سر گردان ودرجهنم راه میرویم عده ای فرزندانشانرا ازدست داده اند وآنهاییکه تواسنته اند خودرا نجات داده بپای فرزندان نشسته اند تا آنها به رشد کامل عقلی برسند وسپس خسته ووامانده درگوشه ای شب را به صبح وصبح را به شب میرسانند .
هیچگاه زندگ تلفن از طرف آنها به صدا درنمیا ید  که مادر چظوری ؟ تنها یکی از آنها که دوراست ونگران ودیگری که ئرهمین گوشه وکنار با همسر مامانیش میپلکد ونشان میدهد که همیشه نکران من است !!! 

ما مادران احمق وبی شعور بجای آنکه آنهارا رها کنیم وبه دنبا ل زندگی خود برویم بپای آنها پیر شدیم حال چه داریم ؟ هیچ ! 
امروز قیافه محزون آن پیرزن جلوی نظرم ظاهر شد همیشه یک 
چادر سیاه  با یک روپوش  سیاه وجوراب سیاه ویک چارقد وجانمازی که همیشه زیر بغلش بود وتسبیح  از این خانه به آن خانه میرفت تنها او نبود جاری او نیز بدین گونه زیست ودراطاق بچه ها میخوابید وهنگامیکه درااثر غصه درسن شصت سالگی فوت  شد عروسش لباس خواب کریستین دیور سیاه بتن کرد !!!!وگاو صندوق آهنی اطاق خوابش لبریز از جواهرات بود !!!  آخر این دوزن بیچاره نه قمار بازی را میدانستند چیست ونه لبشان با گیلاسی از الکل تماس گرفته بود ونه رقاصی بلد بودند، تنها خودشان بود وخدایشان وجانماز وتسبیحشان که ذکر میکردند ! 

همسر من این کاررا درقبال همسر برادرش  انجام میداد پول عمل جراحی ، درلند،ن پول اتو مبیل ، پول جواهرات وخرید پالتو پوست ، مادر کجاست ؟ دریک اطاق داغ زوارخانه درمشهد که کبدش بیمار شد واز دنیا رفت |؛ هیچگاه صدای  این زن را کسی نشینید .....

نمیدام ، واقعا سرنوشت ما زنان ومادران را گویا فرستگان دوزخ از پیش نوشته اند وبه دست ما داده اند وبه زنان ومادرانی میاندیشم که هنوزدرکنج زندانهای جیم الف خون بالا میاورند وکسی به دردآنها نمیرسد دربیرون از نام آنها هیاهو براه میاندازند این هیاهو برای پر کردن جیبهایشان وشهرت  روز افزونشان است هیچکس حاضر نشد پولی جمع کند وبعنوان وثیقه به بیداگاه بدهد وزندانی ان زن بیچاره که گناهش تنها طرفداری از حقوق حقه همجسنانش بوده  ؛ اورا آزاد سازد .

نه سرنوشت ما مادران دربهشت سوزان همچنان ادامه دارد ودراینجا راحت زن راسر میبرند ومیروند ، یک انگ هم باو میچسانند تا امروز درسال گذشته سیصدو نود زن به دست همسر یا بوی فرندشان کشته شده اند واین خونها را چه کسی بها میدهد؟ صمد 
هیچکس ، دنیارا برای مردان ساخته اند ومردانی چون " مولانا" میگوید زنان تنها برای پاک کردن منی ما ساخته شده اند و صمد آقای تازه نیز در سخن رانیش  زنانرا ماده گاو شیرده وزیبا به تصویر درآورد .
در دنیا ی مردانه برا ی ما  زنان جایی نیست ، نه جایی نیست ، تنها خون میخوریم وبس .....پایان 

پایمال خسان شوی  چون خاک / گر جهانسوز  ، چون شرار نه ای 
ره نیابی بگنج خانه بخت / جانگزا ، گربسان مار نه ای 

طعمه دیو و ددشوی  ، گر ز آنک 
مردم  اوبار  ودیوسار ، نه ای 

تا چو گل شیوه ات کم آزاری است / ایمن از رنج  نیش خار نه ای ......." رهی "
» لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 03/05/2017 میلادی /.

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۶

یک نامه بدون پاسخ

 شاید این دومین یا سومین نامه ای باشد که برایت مینویسم .
اول باید بگویم من درجایی زندگی میکنم که کمتر مخاطب را " شما " خطاب میکنند  " شما مخصوص شاهان وعالیجنابان درون کلیسا وکاتدرالهای میباشد حتی کشیش های معمولی را هم تو خطاب میکنند !! بنا براین من نمیتواتم ترا : شما بنامم چون آنگاه فرسنگها از تو دورخواهم شد .

امروز برنامه ترا روی فیس بوکم دیدم آنهم بر حسب تصادف بصورت زنده جایی برای لایک گذاشتن ویا اظهار وجود من نبود تنها گاهی از دشمنانت پیامهای خشن وبدی دریافت میکنم به بعضی ها جواب میدهم وبعضی را نادیده میگیرم . 
نمیدانم چرا درته دلم اروز میکنم که تو به هدف خود برسی ، مبارزه سختی را شروع کردی آنهم با این مردم بیخرد ونادان وهردم بیل ، پسر بزرگ من حقوق سیاسی خواند  اما رفت دکاندار شد چون دیگر جایی درایران نداشت حال دراین کمانم شاید تو بتوانی جای اورا بگیری ومن افتخار کنم که ، خوب ، حدس من درست آز آب درآمد ، همه میدانند که من با احساسم زتدگی میکنم واین احساس هیچگاه بمن دروغ نمیگوید وهمین احساس بود که دریک بعد ازظهر پاییزی مرا از ایران با بچه ها خارچ کرد بی آنکه هنوز خبری باشد ، اگر تلفن خانه زنگ بزند میدانم  با چه شخصی وودرچه حالی  صحبت خواهم کرد . دوستانم حداقلند اما تا دلت بخواهد یک لشکر بزرگ دوست مجازی دارم ومعادلش دشمن !!همه هم مرا دوست دارند بی هیچ تعارفی چون یکرنگم نه الوان .

بهر روی روی اینستا نتوانستم ترا بیابم یوتیوب هم به تازگی  برای خودش برنامه میسازد  همه چیز را گم کرده ام خوشبختانه مصاحبه وگفتار ترا دریک صندوق پنهان نگاه داشته ام همان صندوقی که پسرم رانکاه داشته ام ، آه یادم رفت خودمرا معرفی کنم : 
نام وفامیل مرا که میدانی از خرعیسی معروف ترم چهار فرزند دارم وشش نوه وچهار عدد سگ وآن سگها را نیز در زمره نوه هایم میپندارم  بچه ها همه رفته اند بخانه بخت واقبال خودشان ومن تنها دریک آپارتمان کوچک در یک خیابان پر رفت وآمد در بالای یک تپه زندگی میکنم هفته ای یکیبار از خانه برون میروم برای خرید دیگر هیچ کجا نمیروم  واکثرا تابستانهایمرا درلندن میگذرانم چون اینجا خیلی گرم میشود ومن طاقت ندارم  بنا براین درکنار آن یکی پسرم ایامی را طی میکنیم بهم نزدیکتریم چون او ادبیات فارسی را نیز خوانده است دیگران تنها فارسی حرف میزنند آنهم غلط  وگاهی دچار مشگل میشیوم  پسر دوم من مهندسی کامپیوتر را خوانده وهمین هفته پیش در ایالت  تگزاس یک کنفرانس بزرگ با شرکت ریاست  " گوگل "  گفتگو داشت  ومیخواست که از برنامه های او نیزاستفاده شود وتابحال دو کتاب دراین باره نوشته وببازار فرستاده است . 

وخودم مینویسم تا جان دربدن دارم مینویسم با شعر مانوسم وشعررا خوب میشناسم با بقیه چیزها ومردم کاری ندارم . 
اینجا بر خلاف سر زمین من هیچ ذره ای از طلاها واموالشانرا به واتیکان نمیفرستند همه را درانبارها خود پنهان کرده اند همه مسیحی هستند هر یک شنبه به کلیسا میروند واز کلیسا بیرون آمده دربار مشروب مینوشند وچه بسا به خانه های آنجنانی هم بروند برایشان هرسه یک لذت را دارد ، اکثرا مهربانند ومارا پذیرفته اند ما هم آنهارا پذیرفته ایم با هم کنار آمده ایم .

حال این مادر بزرگ مهربان هرروز کارش این است که روی تکمه ها بازی کند تا بحال دو  لب تاپ را به درک واصل کرده است حال با سومی مدارا میکند چهارده سال است که مینویسم وهمه را درآرشیوی نگاه داشته ام . برایم یک سرگرمی بزرگ است عضو هیچ انجمن وحزبی هم نیستم تنها حزب خانواده خودرا دارم  .

خوب پس مرا شناختی  ومیبینی که از طرف من خطری متوجه تو نخواهد بود بلکه آرزوهاست که بر فراز سرت دور میزنند تا تو موفق شوی نمیدانم چرا  ، من اولین  کسی بودم که ترا با رییس جمهمور فرانسه مقایسه کردم وگفتم او مرا بیاد تو میاندازد  واینجا باید بگویم که قانون اساسی این ملت خیلی محکم است وحتی روزی را برای ستایش ونوشتن قانون جشن میگیرند وتعطیل میکندد  قانون خودرا از روی قوانین فرانسه کپی کرده اند چرا که باقیمانده دربار لویی شانزدهم حاکم اینجاست وگویا فرانسه هم قانون خودرا بطوریکه میگویند از روی قانون نویسنده  فرانسوی کپی کرده وکمی هم از روح القوتنین مونتسکیو مو لای درز آن نیمرود مذهب جایی درقانون ندارد اعدام موقوف است زندانها بیشترا زبیست تا پنجاه سال مجازات نمیدهند  مردم خودشان قانونند( نام نویسنده یادم رفته )!!!همان که امیل را نوشت .
خوب .دیگر زیادروی نمیکنم برایت آرزوهای خوب خوب دارم بامید دیدارهای بعدی / ثریا /اسپانیا / دوم جولای 2017 میلادی
اضافات : سعی کردم که این نامه خیلی خودمانی وقابل درک باشد . بامید پذیرش / ثریا 

صدف های تهی

رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست 
وز کاروان رفته ، غباری پدید نیست

از جام مانده نامی و از می  حکایتی
میخانه ای  و باده گساری پدید نیست 

ما بلبلان  سوخته دل  ، ازنوای  عشق
بر بسته ایم لب ، که بهاری  پدید نیست 

روشندلی نماند ، به ظلمت سرای  خاک 
برگ گلی ،  بسایه خاری  پدید نیست ..........زنده نام " رهی معیری" 

هر چه میگردم وهرچه کاووش میکنم  میبینم دیگر کسی نیست وآنچه بجا مانده از آن کاروان رفته تنها یک غباری است که زود به هوا میرود وبر سر هر رفی مینشیند .

دیگر نه هم صحبتی ونه همدلی ونه هم پیمانه ای ، نیست چه دروطن باشیم وچه درخاک غربت  آسمان ما همه جا یکی است تنها هوچی ها وهوچی گرها فریاد برمیدارند ، هرچه هست درپیاله زهر آلود سیاست است وبس ، همه میدانند که تنها درسیاست است که میتوان " دارا: شد .

روز گذشته درعکسی به ارباب غنائم ودست پرودرگان امت الهی نگاه میکردم ، آیا اینها همان بچه پادوهای قدیمی نبودند؟ آیا اینها همان بچه روزنامه برهای قدیمی روی موتور سه چرخه نبودند ؟ آیا اینها همان بچه نانواهای محله وقصابها نبودند؟  آیا اینها همان بچه دهاتیهای چادر نشین  وکوخ نشین نبودند ؟ چرا همگی 
ازآنها بودن شکل وشمایل ورفتارشان نشان میداد که نوبت به آنها رسیده است .

خوشبختانه بچه های بزرگ درس خوانده فرار کردند وحاضر نشدند که خودرا تا آن حد تحقیر کنند تا زیر دست اینها باشند غیز ار چند نفری که نوکری ارباب امامت را میکردند ودرخارج نه نانی گیرشان میامد ونه شهرتی میبایست ظرفشویی کنند بنا براین با این جماعت کنار آمدن وگفتند " باهم میخوریم " .وسپس تا کمر خم شدند وآنکاه  هم خارج را دارند  وهم داخل را !

مهم نیست روزی پدر تو نوکر من بوده امروز من میتوانم دوست توباشم اما این دوستیها هم ظاهری بوده وتنها برای منافع ، اگر نویسنده یا شاعر یا هنریشه بودند برای بقاء شهرتشان دستمالهای رنگینی درجیب داشتند که بموقع از آنها استفاده میکردند ویا آنکه عمیقا واز ته دل آنها احمق بودند واین حماقترا با خود تا آخرین قطره جانشان حمل کردند .

عده ای خانه نشین شدن ، عده ای زبانشانرا بریدند تا سخنی نگویند وسرودی نخوانند وعده ای ازغصه ها دق کردن  واز این دنیای کثافت رخت بربستند .

حال نوبت نوه ها ونتیجه های این علفهای هرزه وتازه به دوران رسیده است درآن زمان هم بودند آن شهرستانیهای تازه به شهر آمده که لباس را عوض کردند اما شعورشان درحد همان آشی بود بنام شله قلمکار که همه چیز درآن دیده میشد .
دیگر نه روشندلی بجای ماند ونه برگ گلی  ونه گلستانی ونه بوته رعنایی که درزیر آن به ارامی بنشینی  دیگر نباید ازاین جماعت  نباید طمع شادی وخوشحالی داشت  ماتمرا بیشتر دوست دارند .
ما آن پیاده ایم  که زپا فتاده ایم 
در عرصه وجود سواری  پدید نیست 

سواران اسب چوبی  ، تنها در راه منافع میگردند وملتی گرسنه ، بی پناه ، تنها ، درون  جعبه های مقوایی شب را به روز میاورند وشکمهایشان به پشتشان چسپیده است .روز گذشته سفره افطار یکی از آقایانرا دیدم که یک بره تود دلی کوچک زیر خروارها برنج افتاده بود ودستهای کثیف وآلوده بخونشان داشت لقمه های پنجه ای میگرفت درعین حال شعار میداد که ما نان جورا بر اطاعت از فلان سر زمین ترجیح میدهیم .

خوب معنای نان جوار فهمیدیم .
  
دیگر تفکر دراین باره بس است من نمیتوانم که جهانرا عوض کنم " صمد آغا" آمده وبا زد وبندی که با معدن داران ذغال سنگ بسته میل دارد بر خلاف قوانین به رشته  تحریر درآمد دوباره هوارا آلوده تر کند یعینی مانند مادر بزرگش بی بی سکینه دریک شب چهارصد نفر از فشار دود ذغال سنگ بمیرند آنهم زمانی که  همه دارند از نور خورشیده بهره میگیرند و
مانند کشتی گیران جنگی میدان  مبارز میطلبد .
همه هم برایش دست میزنند وهورا میکشند معادن ذغال سنک سالهاست بی مصرف افتاده چه بسا بتوان الماس هم از آنجا استخراج کرد !!! .
بنا براین دیگر راهی وجود ندارد  بیهوده درانتظار یک سوار نشسته ایم در عرصه پیاده . پایان 
» لب پرچین « / ثریا . اسپانیا / 02/06/2017 میلادی /.
----------------------------------------------------------

حریم دل

هنگامیکه  احساس میکنی دستی به حریم خصوص تو رسیده ، گویی بتو تجاوز کرده اند ، از روز گذشته تا بحال  دچار یک نوع تهوع روحی شده ام ، درگذشته  انسانها میتوانستند صاحب نوشته ها وگفتار خود باشند هرچند احمقانه وغیر قابل تحمل بود ، 
زمانیکه من چیزی مینویسم ویا شعری  میسرایم نیمی از وجودم درآن نهفته است  ومیل ندارم این وجود دست به دست گردد ومانند مجله های زرد وصورتی زیر دست وپاها بیافتد .

من به خردمندی انسانها اهمیت میدهم ، اما این زمانه نه انسانی وجود دارد ونه خردی را میشناسد  تنها به یک چراغ پرنور احتیاج دارد تا بتواند حد اقل جلوی پاهایش را ببیند ، گام به گام بردارد  تا به آنچه که میاندیشد برسد  ، همین نیم ساعت پیش برایم یک پیام آمد از یک شخص ناشناسی که " شما دچار روان پریشی هستید  چرا که از قلان شخص طرفداری کرده اید " ! دراین موقع میل دارم یک آب دهان به روی آن نویسنده بیاندازم  وبگویم احمق ، در دنیای آزاد هر کس میتواند حرف بزندویا عقیده اش را بیان کند من  کامنت داده ام بگذارید طرف حرفش را بزند اگر دوست نداشتید نخوانید ، نه اینکه به یکدیگر فحاشی کنید ، نه بقول شاعر نرود میخ آهنی در سنگ .

اینها کورها وکرهایی هستند که تنها صدای درون خودشانرا میشنوند  وراه درازی را بیهوده طی میکنند  آنها حتی اگر بزرگترین نورافکنها را هم به  انها بدهید باز کورند وکر نمیدانند " یک انسان  با شرف وخردش زنده است "  اگر یکی را از او بگیرند با یک حیوان فرقی ندارد .
بهتر است از ته دل بخندیم ، ودیگری را دست بیاندازیم واین بهترین سرگرمی ماست  ، دوست داریم درتاریکی ها راه برویم چون خنجر را دردست داریم برایمان مهم نیست کجا آنرا فرو کنیم  ما رهرویم  برایمان ظالم ومظلوم یکی است .آنهم جامعه ایکه همیشه یکجا ایستاده  ودر اشعار قرون گذشته شنا میکند  میترسد یک پایش را جلو بگذارد  بی هیچ هراسی  حتی اگر خورشید اورا بسوزاند باز میترسد وهمین ترس از آن ملت یک برده ساخته  برده ایکه تنها زنده است اما زندگی نمیکند  از سپیده دم تا اغروب گام بر میدارد اما به مقصد نمیرسد  وشب هنگام درتاریکی بخواب میرود ودر رویاها سیر میکند ، شب تاریک را بیشتر دوست دارد  تا مانند  یک بوم درسوراخی بنشیند وناله سردهد .

یک پای اندیشه های ما در دیروز است ویک پایمان درفردای نیامده ، حسرت دیروز را میخورییم وبه فردایی که نیامده میاندیشیم  ودر زمانیکه روی سراشیب حال ایستاده ایم نمیتوانیم خودرا نکاه داریم وهیچگاه باین فکر نبوده ایم که میتوان گامی راهم درروشناییها برداشت ، میتوان کینه  هارا دور ریخت  وعشق  ومهربانی را جایگزین آن ساخت ، سخت دل وکینه توزیم حتی دراشعارمان نیز همیشه معشوق یا معشوقه را به تازیانه میبندیم ، خودرا فرزند کوروش وافکار پاک او میدانیم وشاگرد حافظ وفردوسی اما اینها تنها برای نمایش یک پرده ای خوبند در پشت سن باز همان |ادم شکمو درنده وبی پرنسیب هستیم وچون باید خودرا وآن نیمه زشت خویش را پنهان سازیم چهر هایمان همیشه تلخ است خنده را گم کرده ایم با خود درجدالیم ، عشق را زورکی میخواهیم ( چون من ترا دوست دارم باید تو هم ما لمن باشی ومرا دوست بداری ) انگار که عشق را هم میشود مثفالی یا کیلویی خرید وفر وش کرد ویا به زور انرا دزدید .
خرد ما به ردیف کردن کتابهایمان درپشت سرمان نیست ، خرد  ما درشعور ومغز ماست ، کتابهای من در چمدانها وکشوها جای دارند اما از روی جلد آنها همه چیز را تا انتها میخوانم .
باز همان نیمه شب است وهمان قهوه وهمان بیخوابی ، شب گذشته صدای انعکاس قدمهایمرا درراهرو میشنیدنم وناگهان فریا دزدم ، هیچکس نیست ، نه هیچکس نیست من درکره خاکی تنها ایستاده ام وفریاد میکشم وناگهان بخود آمدم که : آهای زن نکند تنهایی ترا نیز مانند بقیه دیوانه کند وکارت بجنون بکشد ؟ تو خودت را داری از همه دنیا بیشتر وپر ارزشتر ورفتم تا بخوابم . پایان 
دیگران از صدمه اعدا  همی نالند ومن 
از جفای دوستان کریم  ، چو ابر بهمنی 

سست عهد  وسرد مهرند این رفیقان همچو گل 
ضایع آن عمری  که با این  سست عهدان سر کنی 

دوستان را می نپاید  الفت ویاری ، ولی 
دشمنان  را همچنان  برجاست  کید وریمنی 

کاش بودند بگیتی استوار  ، ودیر پای 
 دوستان در دوستی  ، چون دشمنان  در دشمنی .........: شادروان رهی معیری 
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 02/06/2017 میلادی /.