رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست
وز کاروان رفته ، غباری پدید نیست
از جام مانده نامی و از می حکایتی
میخانه ای و باده گساری پدید نیست
ما بلبلان سوخته دل ، ازنوای عشق
بر بسته ایم لب ، که بهاری پدید نیست
روشندلی نماند ، به ظلمت سرای خاک
برگ گلی ، بسایه خاری پدید نیست ..........زنده نام " رهی معیری"
هر چه میگردم وهرچه کاووش میکنم میبینم دیگر کسی نیست وآنچه بجا مانده از آن کاروان رفته تنها یک غباری است که زود به هوا میرود وبر سر هر رفی مینشیند .
دیگر نه هم صحبتی ونه همدلی ونه هم پیمانه ای ، نیست چه دروطن باشیم وچه درخاک غربت آسمان ما همه جا یکی است تنها هوچی ها وهوچی گرها فریاد برمیدارند ، هرچه هست درپیاله زهر آلود سیاست است وبس ، همه میدانند که تنها درسیاست است که میتوان " دارا: شد .
روز گذشته درعکسی به ارباب غنائم ودست پرودرگان امت الهی نگاه میکردم ، آیا اینها همان بچه پادوهای قدیمی نبودند؟ آیا اینها همان بچه روزنامه برهای قدیمی روی موتور سه چرخه نبودند ؟ آیا اینها همان بچه نانواهای محله وقصابها نبودند؟ آیا اینها همان بچه دهاتیهای چادر نشین وکوخ نشین نبودند ؟ چرا همگی
ازآنها بودن شکل وشمایل ورفتارشان نشان میداد که نوبت به آنها رسیده است .
خوشبختانه بچه های بزرگ درس خوانده فرار کردند وحاضر نشدند که خودرا تا آن حد تحقیر کنند تا زیر دست اینها باشند غیز ار چند نفری که نوکری ارباب امامت را میکردند ودرخارج نه نانی گیرشان میامد ونه شهرتی میبایست ظرفشویی کنند بنا براین با این جماعت کنار آمدن وگفتند " باهم میخوریم " .وسپس تا کمر خم شدند وآنکاه هم خارج را دارند وهم داخل را !
مهم نیست روزی پدر تو نوکر من بوده امروز من میتوانم دوست توباشم اما این دوستیها هم ظاهری بوده وتنها برای منافع ، اگر نویسنده یا شاعر یا هنریشه بودند برای بقاء شهرتشان دستمالهای رنگینی درجیب داشتند که بموقع از آنها استفاده میکردند ویا آنکه عمیقا واز ته دل آنها احمق بودند واین حماقترا با خود تا آخرین قطره جانشان حمل کردند .
عده ای خانه نشین شدن ، عده ای زبانشانرا بریدند تا سخنی نگویند وسرودی نخوانند وعده ای ازغصه ها دق کردن واز این دنیای کثافت رخت بربستند .
حال نوبت نوه ها ونتیجه های این علفهای هرزه وتازه به دوران رسیده است درآن زمان هم بودند آن شهرستانیهای تازه به شهر آمده که لباس را عوض کردند اما شعورشان درحد همان آشی بود بنام شله قلمکار که همه چیز درآن دیده میشد .
دیگر نه روشندلی بجای ماند ونه برگ گلی ونه گلستانی ونه بوته رعنایی که درزیر آن به ارامی بنشینی دیگر نباید ازاین جماعت نباید طمع شادی وخوشحالی داشت ماتمرا بیشتر دوست دارند .
ما آن پیاده ایم که زپا فتاده ایم
در عرصه وجود سواری پدید نیست
سواران اسب چوبی ، تنها در راه منافع میگردند وملتی گرسنه ، بی پناه ، تنها ، درون جعبه های مقوایی شب را به روز میاورند وشکمهایشان به پشتشان چسپیده است .روز گذشته سفره افطار یکی از آقایانرا دیدم که یک بره تود دلی کوچک زیر خروارها برنج افتاده بود ودستهای کثیف وآلوده بخونشان داشت لقمه های پنجه ای میگرفت درعین حال شعار میداد که ما نان جورا بر اطاعت از فلان سر زمین ترجیح میدهیم .
خوب معنای نان جوار فهمیدیم .
دیگر تفکر دراین باره بس است من نمیتوانم که جهانرا عوض کنم " صمد آغا" آمده وبا زد وبندی که با معدن داران ذغال سنگ بسته میل دارد بر خلاف قوانین به رشته تحریر درآمد دوباره هوارا آلوده تر کند یعینی مانند مادر بزرگش بی بی سکینه دریک شب چهارصد نفر از فشار دود ذغال سنگ بمیرند آنهم زمانی که همه دارند از نور خورشیده بهره میگیرند و
مانند کشتی گیران جنگی میدان مبارز میطلبد .
همه هم برایش دست میزنند وهورا میکشند معادن ذغال سنک سالهاست بی مصرف افتاده چه بسا بتوان الماس هم از آنجا استخراج کرد !!! .
بنا براین دیگر راهی وجود ندارد بیهوده درانتظار یک سوار نشسته ایم در عرصه پیاده . پایان
» لب پرچین « / ثریا . اسپانیا / 02/06/2017 میلادی /.
----------------------------------------------------------