هنگامیکه احساس میکنی دستی به حریم خصوص تو رسیده ، گویی بتو تجاوز کرده اند ، از روز گذشته تا بحال دچار یک نوع تهوع روحی شده ام ، درگذشته انسانها میتوانستند صاحب نوشته ها وگفتار خود باشند هرچند احمقانه وغیر قابل تحمل بود ،
زمانیکه من چیزی مینویسم ویا شعری میسرایم نیمی از وجودم درآن نهفته است ومیل ندارم این وجود دست به دست گردد ومانند مجله های زرد وصورتی زیر دست وپاها بیافتد .
من به خردمندی انسانها اهمیت میدهم ، اما این زمانه نه انسانی وجود دارد ونه خردی را میشناسد تنها به یک چراغ پرنور احتیاج دارد تا بتواند حد اقل جلوی پاهایش را ببیند ، گام به گام بردارد تا به آنچه که میاندیشد برسد ، همین نیم ساعت پیش برایم یک پیام آمد از یک شخص ناشناسی که " شما دچار روان پریشی هستید چرا که از قلان شخص طرفداری کرده اید " ! دراین موقع میل دارم یک آب دهان به روی آن نویسنده بیاندازم وبگویم احمق ، در دنیای آزاد هر کس میتواند حرف بزندویا عقیده اش را بیان کند من کامنت داده ام بگذارید طرف حرفش را بزند اگر دوست نداشتید نخوانید ، نه اینکه به یکدیگر فحاشی کنید ، نه بقول شاعر نرود میخ آهنی در سنگ .
اینها کورها وکرهایی هستند که تنها صدای درون خودشانرا میشنوند وراه درازی را بیهوده طی میکنند آنها حتی اگر بزرگترین نورافکنها را هم به انها بدهید باز کورند وکر نمیدانند " یک انسان با شرف وخردش زنده است " اگر یکی را از او بگیرند با یک حیوان فرقی ندارد .
بهتر است از ته دل بخندیم ، ودیگری را دست بیاندازیم واین بهترین سرگرمی ماست ، دوست داریم درتاریکی ها راه برویم چون خنجر را دردست داریم برایمان مهم نیست کجا آنرا فرو کنیم ما رهرویم برایمان ظالم ومظلوم یکی است .آنهم جامعه ایکه همیشه یکجا ایستاده ودر اشعار قرون گذشته شنا میکند میترسد یک پایش را جلو بگذارد بی هیچ هراسی حتی اگر خورشید اورا بسوزاند باز میترسد وهمین ترس از آن ملت یک برده ساخته برده ایکه تنها زنده است اما زندگی نمیکند از سپیده دم تا اغروب گام بر میدارد اما به مقصد نمیرسد وشب هنگام درتاریکی بخواب میرود ودر رویاها سیر میکند ، شب تاریک را بیشتر دوست دارد تا مانند یک بوم درسوراخی بنشیند وناله سردهد .
یک پای اندیشه های ما در دیروز است ویک پایمان درفردای نیامده ، حسرت دیروز را میخورییم وبه فردایی که نیامده میاندیشیم ودر زمانیکه روی سراشیب حال ایستاده ایم نمیتوانیم خودرا نکاه داریم وهیچگاه باین فکر نبوده ایم که میتوان گامی راهم درروشناییها برداشت ، میتوان کینه هارا دور ریخت وعشق ومهربانی را جایگزین آن ساخت ، سخت دل وکینه توزیم حتی دراشعارمان نیز همیشه معشوق یا معشوقه را به تازیانه میبندیم ، خودرا فرزند کوروش وافکار پاک او میدانیم وشاگرد حافظ وفردوسی اما اینها تنها برای نمایش یک پرده ای خوبند در پشت سن باز همان |ادم شکمو درنده وبی پرنسیب هستیم وچون باید خودرا وآن نیمه زشت خویش را پنهان سازیم چهر هایمان همیشه تلخ است خنده را گم کرده ایم با خود درجدالیم ، عشق را زورکی میخواهیم ( چون من ترا دوست دارم باید تو هم ما لمن باشی ومرا دوست بداری ) انگار که عشق را هم میشود مثفالی یا کیلویی خرید وفر وش کرد ویا به زور انرا دزدید .
خرد ما به ردیف کردن کتابهایمان درپشت سرمان نیست ، خرد ما درشعور ومغز ماست ، کتابهای من در چمدانها وکشوها جای دارند اما از روی جلد آنها همه چیز را تا انتها میخوانم .
باز همان نیمه شب است وهمان قهوه وهمان بیخوابی ، شب گذشته صدای انعکاس قدمهایمرا درراهرو میشنیدنم وناگهان فریا دزدم ، هیچکس نیست ، نه هیچکس نیست من درکره خاکی تنها ایستاده ام وفریاد میکشم وناگهان بخود آمدم که : آهای زن نکند تنهایی ترا نیز مانند بقیه دیوانه کند وکارت بجنون بکشد ؟ تو خودت را داری از همه دنیا بیشتر وپر ارزشتر ورفتم تا بخوابم . پایان
دیگران از صدمه اعدا همی نالند ومن
از جفای دوستان کریم ، چو ابر بهمنی
سست عهد وسرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایع آن عمری که با این سست عهدان سر کنی
دوستان را می نپاید الفت ویاری ، ولی
دشمنان را همچنان برجاست کید وریمنی
کاش بودند بگیتی استوار ، ودیر پای
دوستان در دوستی ، چون دشمنان در دشمنی .........: شادروان رهی معیری
» لب پرچین « ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 02/06/2017 میلادی /.