یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۶

بما نگاه کنید

بما نگاه کنید ، زرتشت ، 
همه ما همانطور  که هستیم درجنگ ، جنگیده ایم ، 
وبا مرگ  رو دررو  شده ایم 
وحالی مناسب بازی وتفریح ووقت گذرانی نداریم ........".هرمان هسه "
............

زمانیکه در شهر شایع شد که " امام زمان" ظاهر شده است  اینجا وآنجا وهمه جای میدانهای شهر دیده شده است  چند پیر مرد وپیر زن وچند جوان برای دیدنش بیرون دویدند ، همه آنها دراضطراب بودند ، زمان آخر  فرا رسیده وباید درپیشگاه عدالت خداوندی ایستاد وجوابگو بود .

در گذشته  برای همه این مردم وجود این مرد  یک رویا بود که عنوان پیامبر را داشت ودرکنار رهبر بود حال امروز همه آنچهرا که به احساسات انها پیوند میخورد  از دست داده بودند دریک سر گشتگی  در میان ابزارهای بی مصرف ویا درکوهستانها وصحرا ها ودشتها ویا شبها زیر نور چراغهای کم سو  اتاقهایشان  درافکار خود به دنبال چیزی میگشتند که انرا گم کرده بودند ،  به دنبال ان موجود اسرار آمیز حال که عیان شده است آنها تقدس خودرا حفظ کرده بودند .

همه میدانستند که " او " وارد شده است اما نمیدانستند کجا ودرچه شهری وکدام میدان  همه جا مردم جمع شده ودر انتظار بودند خداوند درآسمان لبخندی بر لبانش نقش بست  ونگاهش را به چهره های این ابلهان دوخت  ، آه مردم نادان ! به چه دیوار  ویرانی تکیه داه اید ؟ .

زرتشت پیررا فراموش کرده اید ، حال به دنبال کسی هستید که اورا تنها درانتهای ذهن خود پنهان داشته بودید .

وزرتشت کجا بود؟  نه جنگجو بود ونه سر باز ونه قدیس ، مردی بود مانند همه  او در سایه ناپیدا درکنار این جمعیت لبخند زنان به پیش میرفت  وانهارا همراهی میکرد وبا خود میاندیشید که آنها اکثرا درحال نقش بازی کردن میباشند  آنها هیچگاه حتی با خودشان نیز یکرنگ وصادق نبوده اند .

او ایستاد وبه چهره های نا مطبوع جمعیت نگریست  دیدهمه روبروی عوام فریبی ایستاده اند  وکسی اورا نمی بیند  او درگذشته  سرهمه بود  زاهدی کهنسال  وبذله گو  وخالق آخرین زیباییها وشادمانیها  حال چگونه باین مردم بیاموزد که عوام فریبی را رها کنید  چطور میتوانست فریاد این جمعیت گرسنه را خاموش سازد .
جوانان اکثرا خاموش بودند  وبر چهره هایشان  نقشی از ناامید ی دیده میشد .افسرده وغمگین در کنار پیامبر خود گام بر میداشتند بی آنکه اورا بشناسند .

در هما ن لحظه  فریاد ها ، شیون ها  وهمهمه هایی از آنسوی میدان بگوش رسید  درآن غروب ارام وزرتشت دید که چشمان وافکار  همراهانش  مانند خرگوشهای  جوان وترسیده  متوجه آن سمت است  وناگهان بنظرش رسید که درمکان غریبی  وارد شده است 
او دیگر بار صدایش را بلند  کرد اما زیر بلواها وصداهای بلند دیگران محو شد ، 
او خدایش را درسینه پنهان داشت  وحا ل صدای اورا میشنید که برگرد ، بمان ، با صمیمیت به آنها نزدیک شو واگر لازم شد زنگهارا به صدا دربیاور تا گوشهای کر آنها بشنود ......وزرتشنت همچنان ساکت در میان دیگران راه میرفت بی انکه بداند کجا میرود .پایان 
ثریا ارانمنش /» لب پرچین « /اسپانیا /14/05/2017 میلادی .

" از دفتر خاطره ها"

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۶

اگر جنگی درگیرد؟

دوستان عزیز :

سال نورا با آرزوهای جدید وخطرات نا شناخته شروع کردیم  حتی ساعت نیمه شب نیز  دیگر هیچ معنایی برای ما نداشت  زندگی ما رسیده به لحظه لحظه ها.

" بقول نازنین مردی " صمد آقا بر تخت نشست وحال این اوست که فرمان میراند وجهانرا بادوستش دوقسمت کرد دراین میان اروپا مانده بیکار وگرسنه با مهاجران اضافی که مجبور شده به زور آنهارا بخانه هایشان برگرداند حتی مهاجرینی که انجا تولید مثل کردند ونسلی که سر زمین پدری خودرا نخواهد شناخت .

 امروز تنها لحظه هارا جشن میگیریم  چرا که نمیدانیم دراین بیقراریها واین زد بندها واین گفتگوها  فردایمان چگونه خواهد بود ؟ .
بی خاصیت تر ، احمق تر وبی مسئولیت تر که حسابگری را بر همه چیز حتی بر انسانیت ترجیح میدهند سر زمینهای قبیله ای میباشند  امید آنکه آن سرزمین روی آسایش ببیند ندارد بخصوص که چنگیز تازه یعنی گلبندین  حکمت یار با تفنگدارانش سرو کله اش پیدا شددر کنار ما درهما ن سر زمین قبیله ای  مانند ما ،   ماهم قبیله ای هستیم . 

امروز بیلان سود وزیان " صمد اقا" تنها درآیینه نگریستن وبخود مغرور بودن که این منم ؟ »هیچکس مث ما نمیتونه رییس جمهور بشه !!! «
دنیا افتاده دردست مشتی دیوانه  وآدمکش  دیگر تفکری وجود ندارد ، سعادتی  نیست که بتوان به آن فکر کرد  زمان ، زمان ناپایداریها  و آشفتگیها ست.
هیچ علامت روشنی درهیچ کجا بچشم نمیخورد  ناارامیها بما نشان میدهد  که چقدر ما ذاتا  از انچه که باید باشیم ، دور شده ایم 
من دراین سه کنج خانه کچی  حالم نسبتا خوب است  ، وشما هم شاید درویلاهای خود حالتان خوب باشد  تنها گاهی مجبوریم آن دیا پازونرا درون دهانمان بیاندازیم  برای ما اینهمه سال گذشت  خالی از زندگی وسر شار از نا امیدیها وحال باید یک یک بار سفر را ببندیم .

امروز با نکاهی با کتابهای ورق شده واز هم گسیخته خود انداختم و مجسم کردم که همه طعمه آتش بخاری  بچه ها خواهند شد مگر چند تایی که در جلدهای محکم جا گرفته اند ونیمی از آن در کتابخانه دخترم میباشد وهر با ربمن یاد آوری میکند که اگر بخواهیم خانه عوض کنیم   ....هیچ آنهارا بیاورید من زیر تختخوابم  میگذارم ورویشان میخوابم ، گنجه هایم لبریز از بسته ای صفحات ونوارهای قدیم و صورتحسابهای بانکی و نامه های عاشقانه ودفتر چه های خاطرات است .

در این چندین  سال به کجا رسیدیم ؟ برای هم فحاشی نوشتیم وبا کلمه پرشکوه تاریخ بازی کردیم درحالیکه دررنجها وغصه ها غلطیدیم  بین عنکوبتها وکرمهای خاکی ، و بی مهره داران .

تاریخ همان زندگی ما انسانهاست  درست همانگونه که یاد گرفته ایم عمل میکنیم  من یاد گرفته ام درست باشم دیگری یاد گرفته شارلاتان ودورغگو باشد ، یک تضاد وحشتناک  از این روی باید گفت بهترین  لحظات زندگی ما زمانی است  که اتفاقات کمتری روی میدهد وحادثه ای نیست .

چه انکه  داشته باشیم وچه نداشته باشیم  هجوم جمعیت  بزرگانرا برآن  داشته که عده ای  آنهاییکه زیادی هستند از بین ببرد فرقی نمیکند چگونه داعش ، حکمت یار، عمامه داران ، جوجه های آنسوی ابهای واقیانوسها ؟ ویا روبهان   محلی ویا مارهای سمی ا.....

قدیسین مشغول دعا ونماز میباشد واز خدای بزرگ میخواهند که گناهان ( ما ) بندگانرا ببخشد خودشان بیگناهند !!! تجاوز به چند  پسربچه ودختر دوساله گناهی نیست بلکه صواب هم دارد .....

واگر دوباره جنگ دربگیرد نشانی از بشریت باقی نخواهد ماند .
حال سرمان را گرم میکنیم با اسبابازیهای گوناگون که هرساعت از کارخانجات مانند فرفره بیرون میریزند وبتازگی فرفره هم آمده نیم ساعت  از وقت اخبار درباره این فرفره معجزه اسا میگذرد تا از خبرها جلوگیری شود . پایان 
ثریا / اسپانیا / شنبه غمگین 13 می 2017 میلادی .

روز قیامت

خنده صبحدم ، نشان ز روزی دهد
بوی صبح بهار ، رهی بسویی دهد....

دریغم آمد از خورشید امروز پس از چند رو ابری وبارانی عکسی نگیرم وروی صفحه " بازار مکاره نگذارم " ! 

روز گذشته همه ابزار وبازیچه های من   قفل شدند ! تابلت ، گوشی وکامپیوتر ، نه هیچ چیز تکان نمیخورد  جعبه  اینترنت سر جای خودش بود و اکثر چراغهایش روشن ، دوساعت تمام نشستم تنها روی گوشی دیدم به رنگ سبزنکبتی که از ان بیزارم دارد یک واتس آپ جدید باز میشود فورا تلفن را خاموش کردم ونشستم بامید آنکه رخنه درکار شده ! با شرکت تلفن تماس گرفتم ، آنها گفتند همه چیز درست است ، گویی دستی نامری ناگهان همه چیز راخاموش کرد  تماسم با دنیای خارج  تنها از طریق خط تلفن مرکزی بود بقیه خاموش ، مردند .

آهسته درب لب تاپ را باز کردم او تنها درگوشه ای افتاده بود دیدم نه خوشبختانه او آرام خفته فورا درب آنرا بستم ونشستم بفکر کردن تمام سوراخ سمبه هارا باز دیدکردم (آپ دید شده اند )، مشگلی ندارند بقیه فریز ، به جهنم همه را خاموش کردم کتاب حافظ را باز کردم وبخواند ن آن مشغول شدم چند بار دست بردم تا تلفن را بردارم ...." آهای بچه ها یک پیام برای من بفرستید " نه پیغام سر جایش خاموش نشست . 
حتی ایمل هم کار نمیکرد ، چهار ساعت تمام با آنها وررفتم  چیزهایی را که میخواستند نمیدادم  چیزهایی را که خودم میخواستم بسته بودند ، فیس بوک تنها | اف|  آبی رنگش دیده میشد اینستاگرام فریز شده بود بهر روی دستی درکار این ویرانی تلاش کرده بود  پس از چهار ساعت تلاش توانستم همه را بکار بیاندازم وآن نقش سبز نکبت گم شده بود ......تنها کاری که کردم همه آنهایی را که دنبالم بودند ویا دنبالشان بودم از بین بردم ، آه خسته ام کردید با این برنامه های چرندتان ..... 

همه شما درکوچه های تنگ وتاریک ذهنتان دارید قهرمان سازی میکنید  ارتش مجازی میسازید  همه دریک دالان  باریک ، دریک گورستان تاریک  درکنج خانه هایتان فرمایش میفرمایید ، خاموش کنید ، روشن کنید به نمایش بگذارید ،  وخودتان درقفسهایتان با درهای بسته وچشمان بسته که مانند شیشه  بی خنده ، بی اشک ،  بدون آه  تنها سیاهی وکینه  با سینه ای جوشان  خروشان  ، بکجا میخواهید برسید ؟ .

بر خود لعنت فرستادم دیگر دنبال هیچ یک نروم ، تنها به همان موسیقی گوش بدهم وکتابم را بخوانم وبا چند دوستی که میشناسم تماس داشته باشم ، فراموش مکن که اینها نسلهای همانهایی هستند که تو از قفسشان فرار کردی ، همان جانوران که ،  گهی چه گوارا میشوند ، زمانی ؛ گاندی ویا  ماندلا ودست آخر میروند به صحرای جنون قلعه حیوانات جرج ارول ودوباره برمیکردند تا نئشه شوند ، فراموش مکن اینها هیچگاه نه " ژان کریستف خواهند شد ونه آنت " قهرمانان تو ونه دیگر رومن رولانی بوجود خواهد آد ونه انسان دیگری مانند توماس مان ، حال کتابهای قدیم وکهنه را جلوی رویشان گذاشته اند ودارند کپیه میکنند ویا خودرا درنقش شیر وپلنگ وسیمرغ میبینند . سالها بود که تو از این قلعه حیوانات به دور بودی درمیان اشخاص غریبه بیشتر بتو خوش میگذشت آنها رفتند ، خسته شدند از حرفهای تو چیزی نمی فهمیدند آنها درسر زمین خودشان بودند وهنگامکیه تو از خاک زر خیزت حرف میزدی دهانشانرا جمع میکردند ومیگفتند " نه ً درحال حاضر دراینجا هستی بین ما واز مایی باید فراموش کنی ....
اما باز من آب رفته وگل آلود را بجوی بر میگرداندم ومیل داشتم بنوشم  هرجند گل آلود وسمی بود هرچه بود ذراتی ازمن درمیان آنها موج میزد ، میدرخشید /
دیگر دیر است تو ای درخت کهنسال  یادگار خشم گذشته  ، بنگر به جوانه هایت  که از باغ دل تو روییده اند ، فراموش کن هیچ مگسی سیمرغ نخواهد شد وهیچ کلاغی بلبل خوشخوان باغ عشق نخواهد بود . پایان 

از گوشه کوچه شهر رسوا میگیریزم
از سنگلاخهای کوه بزرگ خواب آلوده 
در آنجا هیچ پیامی برای تو نیست 

از چهارراه شهر رسوایی وننگ میگریزم 
از آن خیابانها بو گرفته  دود افیون وشهوت 
از بیابانهای لبریز از خار مغیلان 
از کوهستانها بلند و جویبارها 
خالی از بانگ هی هی چوپان  وآواز دهقان
از کوچه های مملو از ادرار

یکجا دیوار ودر  بمن میداد دشنام 
یکجا زمین خفته با من  داشت پیام
------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /13/05/2017 میلادی /.


جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۶

زیر ورو شدم

امروز همه چیز در موبیل ویا بقول خیلی ها گوشی  مخصوصا دراینستا گرام بهم ریخته بود وسر انجام برگی سفید روی آنرا گرفت یعنی فیلتر شد ، مهم نیست . دیگر حوصله ندارم  واز همه خسته شده ام از همه مهمتر این گرفتگی قلبم آزارم میدهم ، همه گالری عکسهای من گم شدند پیامهایم به فرزندانم نمیرسد برایم پیامک های جیدی ارائه میدهند
 همه را دلیلت کردم .
به کسی شک بردم که نبال عکس خودش میباشد  ، نمیداند که این عکسها در گالری من نیست کپی شده وبه دست پلیس بین الملی است وبقیه هم دلیت شده اند . مزاحم را باید بنوعی سر جایش نشاند .

حالم ابدا خوب نیست ،  هر چیزی جلوی دستم بود دلیلت کردم  دیگر میل ندارم وارد این بازار مکاره شوم چه خوش خیال وچه بیکار  هر چیزی گه برایم اتفاق افتاد آنرا پوشیده گاه داشتم  عقلم را بکار انداختم محاسبات  را شروع کردم ،  شعورم را  وحواسم را از حسابهای سود وزیان وحیله های مقدسش بیرون کشیدم تا پرت وپلا نشوند  تا ایمانم پرچم کفر را بر نیفرود ،  تا تن پروده  از کامروایی نباشم  وکامیابی هایم را بر صلیب کشیدم  دیگر میل ندارم بنویسم که درمن ودرمغزم چه میگذرد .

حال آنقدر از آن زیباییهای که در افکارم انباشته ام میکاهم تا به زشتی مبدل شود وسپس آنهارا به دور میاندازم  با چاقوی تیغی آنهارا را میبرم .

امروز هوا ابری گرفته وبارانی است اما قلب من هنوز درسینه ا م سنگینی میکند  مانند یک تکه آهنی درون سینه ام نشسته است .
بگذار  رهروان در پیمودن راهشان وسر نوشتشان  مانند یکدیگر راه بروند یا دربیابانها ویا درکوچه های بی خردی ، گفته هایشان  همه یکر نگ است  سوخته وملال آور  وچاره ای جز آن ندارند که به درون خودشان پرواز کنند  تا از ملالشان کاسته شود /
نگاه هرکسی  نشان کالبد سنگین اوست  مانند مشتی گرد وغبار  درفضا پاشیده میشوند ونفس هارا تنگ میسازند .

من روزی احساس کردم که کسی را دوست میدارم که  مانند دیگران نیست یک آنار شیست بی قرار اما او هم ماموریتی داشت وروزی برایم نوشت که من نمیبایست ترا دوست میداشتم .آن روز فهمیدم که باید بین او وبدبینی یکی را انتخاب کنم .
وکردم .
حال او رفته  همه راهها به رویش بسته است  من درکوچه پس کوچه های بیکسی گم شده ام  ودیگر نمیتوانم از بودنش لذتی ببرم حا ل تنها سر  گرمیم همین چرند نویسی است خاطره ای ندارم که آنرا بیان کنم .وچیزی هم ندارم که پیش کش کنم / پایان /
جمعه 12 می 2017 مییلادی / اسپانیا / ثریا .

بوی جوی مولیان

آسمان صاف  وشب ارام 
بخت خندان وزمانه آرام 
خوشه ما فروریخته در آب 
 شاخه ها دست برآورده به مهتاب ......." ف. مشیری"

بلی دوست عزیز همه چیز آرام است وهمه چیز ساکت ، آنچنان سکوتی که انسانرا به وحشت میاندازد . دلها همه ارام بی تشویش ! همه چیز بجای خود ، الان دربهشت برین داریم زندگی میکنیم وامام زمان هم بسلامتی تشریف آوردند با ردا ی سبز وبلندشان  وحضرت رهبر به پیشوازشان رفتند ! حال ما بیخردان وحق ناشناسان  که حق نداریم ایشانرا ازنزدیک ملاقات کنیم روی صفحه های مجازی عکس ببخشید شمایل پرفتوح ایشانرا میبینم بخصوص که تولد ایشان هم هست ولابد چهار هزار ساله شده اند .

به همیه خاطر رادیو وتلویزیون صهونیسنهای بی دین وبی مصرف پس از چهل سال بسته شد ورسانه هنم همه خفه خون گرفتند برگهای هوایی یا رسانه های مجازی هم تنها به چند عکس وچند شعر بند تنبانی اکتفا کرده اند ودسته گلهاست که درفضای مجازی بپای حضرت اجل اله فرجه ریخته میشود . من کافر بی دین لامذهب تنها به خاکستر شدن آن سرزمین میاندیشم که باید بشود .

ازهر که سراغ رییس جمهور انتخابی خودم را گرفتم همه بلا استنثا ء جوابم کردند که این مرد یک " شارلاتان " است ومامور است وعذرش موجه ...بنا برین دیگر باو هم فکر نخواهم کرد .

تلفنم بهم ریخته همه چیز رویهم سوار شده ، اینستاگرام  راهش را بسته وبقیه هم با احتیاط گویی در خواب راه میروند .
تنها این صفحه نیمه  کاره باز مانده با اینرنتی که کم کم دارد چراغ عمرش رو بخاموشی میرود گاهی هست وگاهی نیست /
شب گذتشه قبل از رفتن به تولد نوه ام قلبم درون سینه ام سنگینی میکرد نفسم بند آمده بود ، ای وا ی دارم سکته میکنم ......
وهنگامیکه برگشتم ودرب خانه را بستم دیدم چقدر دردناک است که تو درب را به روی هیچ ببندی به روی هیچکس ودوباره به اطاق حالی وسرد خود بروی لباسهایی که دراطرافت بی قید ریخته . هنوز قلبم ونفسم بالا نمیامد به درون تختخواب خزیدم که دوستی نازنین  از راه دور بمن زنگ زد ویک موسیقی دلپذیر برایم گذاشت کم کم  از یاد بردم که دیگر نفسم بالا نمیاید وتنها هستم .
بخواب رفتم .
وحال احساس میکنم یک آرامش قبل از طوفان بر همه جا وهمه چیز ساکن است میلی ندارم راجع به دولتهای سایر کشور اظهار نظر کنم سیاسیت مانند انقوزه با ماتحت من فرو رفته حالم را دگرگون میکند .

چقدر شعر بنویسم وچقدر به به وچه چه ودسته گل به پایم بریزند همه درفضای بی محتوا . دوستان مجازی قربان صدقه رفتنهای مجازی ، چه تصوری از من دارند؟ مرا چگونه در ذهنشان ساخته اند ؟ .....

حال دلم برای جناب "ر" میسوزد که از سایت پر محتوایش !!! در آلمان خبرنگار وگزارش گر رادیو اسراییل شد با بادی که درگلوی هشتا دوچند ساله اش میانداخت خبرهارا از روی روزنامه ها برایش ترجمه میکردند یعنی دخترش برای او این کاررا انجام میدا دوایشان مخواندند تحلیل گر نبودند اما از آنجاییکه ما ملت عادت داریم آدم هارا گنده گنده کنیم این یکی برای خود یک غول مقوایی شده بود . حال لابد حقوقش  را از دست داد باز باید برود دیگرانرا فریب بدهد برای کارهای پناهندگی !!!

یادم آید بتو گفتم از این عشق حذر کن حالا هم میگویم حذر کن ، یعنی فراموش کن درکجا به دنیا آمدی با چه شماره ی به ثبت رسیده ای ونام فامیل و مادر وپدرت کی بوده وچکار ه بوده اند دیگران که برایت تحقیق کردند وبه هرکدام شغلی ونسبتی دادند وزحمت ترا کم کردند ، حا ل تا اینجا آمده ای . بقیه راه راهم لک ولک کنان جلو برو تا پایان خط .

روز گذشته دکترم  تلفنی برایم ویتامین تجویز کرد رفتم داروخانه وآنهارا گرفتم  باید برایش یک کادوی خوبی ببرم یک قاب از قدیسین یا طلا ؟!
این روزها  دراین دنیا تنها همین اشیاء کار میکنند یا شمایل قدیسین ویا طلا بقیه دیگر حرف مفت است .

خوب ، دیگر بس است .
از من گرفته دوری تو  روزها وشبهای گفتگو را 
بی تو دراین سکوت بهاری بسته راه سینه وگلو را 

گفتم بخود که بی تو مهتاب به آسملن  نباشد 
آویختم  به هر کوی وبرزن فانوس جستجو را........اینهم سروه بی معنای خودم 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا . 12/05/2017 میلادی /.




پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۶

تولد

امروز تولد یکی از شش نوه هایم  میباشد 
چهارده ساله میشود ، با قد یکمتر وهفتاد وسه سانت ! ومن نگاهی به قد وقواره خودم میاندازم با یکمتر وشصت شاید کمی کمتر چون آب رفته ام ودیگر کفش  پاشنه هشت سانتی نمیپوشم تا همقدر " آقا " شوم .

دیگر میل دارم  درهمین ربطه ها وهمین چرندیات بنویسم  ، نه بیشتر اگر خیلی دلم خواست که گنده بشوم وقدم به یکمتر وهشتاد برسد آنگا گنده گنده مینویسم .

دلقکی وبیعاری خیلی بیشتر کار آمد دارد تا بنشینی جدی فکر کنی وجدی بنویسی ؟ مردم حوصله ندارند میل دارند همیشه روی پیست رقص برقصند  یا باید لال شوم ویا درهمان مرحله دلقک نویسی خودمرا گول بزنم .

قدرتمندان دینی وسیاسی  وفکری چه بسا لبانم را بهم دوخته اند وزبانم را نیز از حلقومم بیرن کشیده اند فرقی ندارد اینجا باشم یا در میان اسکیموها یا درمغز متفکرین دنیا همه جا یک شکل وهمه یکی شده اند  تنم پیکرم نیز بیزبان کار خودش را میکند  بی آنکه هیچ یک از اندام هایم سخن بگویند ! با پاهای خودم میتوانم را بروم اما نه اینکه بدوم  باید کمی وقار وسنگینی خودرا حفظ کنم !!! هر چند نیرومند باشم 

بزرگی در چیزی است که هرکسی  میتواند بهر جنبشی وهر گونه بزرگی  آفرین بگوید  من تنها این روزها به یکنفر آفرین میگویم وگفتم مرا شماتت کردند  به بیراهه ام کشاندند ، رفتم دوباره برگشتم سر حرف اول خودم  او از کجا این انرژی را میکیرد نمیدانم وبه کدام نیرو تکیه داده نمیدانم برایم مهم است که میخواهد به آرزویش برسد ومنهم میل دارم به ارزویش برسد .

رییس جمهور بر گزیده فرانسه عجیب مرا بیاد او میاندازد ودر دلم میخوانم ایکاش اوهم روزی میتوانست آزادانه پشت میزی میایستاد وفریا دمیکشسد که ما"  جنرشن امروزی میخواهیم خودما سر زمینمان را اداره کنیم .....
باز رفتم به بیراهه ! 

وای ! امروز در یک سایت بادی گاردهای  روسای جمهوری ووکلای ایرانی را دیدم از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم اینهارا از کدام جنگل صید کرده اند ؟ هرکدام غولی واقعی با ریشهای بلند راسپوتینی وردای های بلند سیاه ....آه حیف آن سر زمین که دیگر رنگ روشنایی وسفیدی را نمیبیند مگر اینکه از خواب بیدار شود .

بردن نام اشخاص قدغن است گفتن درباره آنها جرم دارد باید درلفافه حرف زد باید آنچه را که دردل داری مانند هما ن بیسکویتهای کهنه درون یک زرورق زیبا ورنگی بپیچی وتحویل دهی . 

خوب ! برگردیم سر اصل مطلب ، آن آقای محترم دوست مثلا وهمراه من در پیست رقص گلها واشعار  فاخر بمن اصرار میکند که سنم را بنویسم .
خوب ! سی ودوساله بیوه شدم ! وبیست ونه سال است که همسرم فوت کرده ، حال حساب کنید جمع پرتغالها وپرتغال فروش را 
من خودم تنهایی بچه هارا بزرگ کردم ، آنهم میان مشتی رجاله که از شهر نو وجنوب شهر فرار کرده بودند ویا آمده بودن برای جاسوسی ، خودم به تنهایی آنهارا زن دادم وبه خانه بخت فرستادم ، خودم به تنهایی برای اولین نوه ام بقول اینها ( کونا) یا سیسمونی دوختم با تکه پارچه های ارزان فروشگاهها ..... خیلی زحمت کشیدم مرسی ثریا خانم آنها قدرترا خوب میدانند برای تولدت نقشه ها کشیده اند بین خودشان . هر کار خوبی اجری دارد زیاد نکران مباش ......
خوب تولد نوه ام را به دخترم تبریک میگویم هرچند نمیتواند بخواند مهم نیست شاید ترجمه کرد .......پایان 
پنجشنبه / 11 ماه می 2017 میلادی 
ثریا . اسپانیا