پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۶

مرگ خاموش

گر چه از وعده احسان فلک سیر شدیم 
نعمتی بود ، که از هستی خود سیر شدیم .........صائب تبریزی....

بیهوده تلاش  ، بیهوده افکار مغشوش ، بیهوده درفکر کسانی که خود میل دارند باربر باشند وکوله بر ، فرقی نمیکند  سخن چینی همان حمالی است وهمان کوله بری .

بیهوده خودم را رنج میدهم برای آن نوباوگان بی تقصیر . یک  هنرپیشه وا خورده  اعلام داشت میروم رای میدهم میلی ندارم به عقب برگردم آ ینده  روشنی درپیش داریم  طبیعی است با خوابیدن بغل یک قاتل وگرفتن چند رل نعش دریک نمایش مسخره باید هم در فکر معجز باشید  اعتیاد بد جوری همه را درگیر کرده است ، اعتیا د به مواد ، اعتیاد به سکس واعتیاد به خودنمایی همه اینها مستلزم داشتن پول است ومیتوان به اسانی خودرا دراختیار دیگری قرار داد چشمان را هم گذاشت و چند دست لباس شیک پوشید ویا کمی مواد به بینی ویران فرو برد .

دیگر کسی از آن هنرمند باد کرده وشیک پوش ونوازنده دلها بالاتر بود ؟ اعتیاد اورا وادار کرد که پول یک زن بیوه با فرزندانش را بالا بکشد برایش حساب ارزی باز کند تا مالیات ندهد سر انجام اگر روزی من پایم به آن ویران شده برسد حتما یک برگ مالیاتی بزرگ مانند مالیتهای قبلی که فامیل برایم گوشه پنکه قرارداده بودند جلویم میگذارند ! راحت هم سرش را گذاشت ومرد بی هیچ دردی یا درمانی ویا ندای وجدانی ، نه نکیر منکری از او بازخواست کرده ونه با دردبی درمانی  تنها هشتاد وشش سال عمر پر حاصل برای خودش نه برای دیگری را با پایان رساند ، این نماد شر ف  یک انسان ویک هموطن ویک دوست ویک ایرانی ااست !!!

اعتیاد انسانرا به هرکاری وا میدارد خوشبختانه اعتیاد من به این نوشتارهاست نه بیشتر ویک اب قهوه ای درون فنجان که نامش مثلا قهوه است دو درصد قهوه دارد نود و هشت درصد مواد زائد بنا براین برای این دو من احتیاجی به خود فروشی ندارم اگر گرسنه ام شود نان خالی هست ، نانها هم هرروز کوچکتر وپوک تر میشوند مرباها کم کم از فروشگاهها گم میشوند امروز سوپر خالی بود هیچ میوه ای درآن غیر از چند نارنگی مانده وپرتغال خشک وکیوی  نبود  .ومن چقدر دلم میوه میخواهد !!!!!

فیس بوک راه اندازی شد خوشبختانه همه پنجره هارا به روی همه باز کردم تا به یکدیگر یا تعارف کنند ویا فحاشی تنها من تماشاچی هستم گاهی عکسی از خودم میگذارم ، از درو دیوارخانه  تنهاییم را تصویر میکنم برای کسی مهم نیست اما خودم میدانم که هوای نفس را چگونه درخود کشتم هیچ هوسی ندارم ، نه ، هیچ ارزویی ندارم ، تنها دلم برای کودکان بی پناه ومردان وزنان افتاده ازکار میسوزد . کاری از دستم ساخته نیست  ، وآنهاییکه میتوانند کاری بکنند برای خودشان بهتر انجام میدهند . 

نیست زین سبز چمن  گل گشت من امروزی 
غنچه بودیم  دراین باغ که دلگیر شدیم 

وامروز روی فیس بوک گذاشتم اگر هم کسی بپا خیزد وقرار باشد این جمهوری نکبت بو گرفته را تغییر دهد با مزدوران وخود فروشان وحقوق بگیران از هر سو چه باید کرد ؟ آنها که زیر بار نخواهند رفت ؟ من چرا کاسه از آش داغ تر شده ام ؟ چه چیزی را درآن سر زمین بجا گذاشته ام ؟ ده که رفت ، مادر رفت ، پدر رفت خواهر زیر زلزله نابود شد زمین رفت خانه رفت شرکت رفت دیگر چه کاری دران سر  زمین دارم ؟ میروم به نرکستان یا تاجیکستان یا افغانستان فرقی ندارد ، نه برای من فرقی نداردتنها موسیقی است که جان مرا به لرزه درمیاورد ، هنوز " شور فکرت امیر اوف" را درگوشه ای دانلود کرده ام وهر روز آنرا نگاه میکنم که مبادا آنهم رفته باشد همه چیز ما حتی نوشتن چند کلمه روی یک صفحه مجازی دراختیار ( آن برزگان ) است .میل دارند کلمات عربی باشد نه فارسی .
چه جدالی است من شب وروز با خود میکنم ؟ 
در خلوت خود نشسته ام ، درهوای خوب بهاری  وبارانی که شب پیش اسمان دم گرفته را صاف کرد وصبح به راستی نسیم بهشت وزید دلم برای کنج بازار بوگندوی مردان ....تنگ شده ویا زنان .....؟ ودکترم هر روز با تلفن برایم دارو یا ویتامین تجویز میکند ویا فشار مرا میخواهد ویا پشت گرمی بمن میدهد ، نه ، بیماری ندارم ، اعتیاد هم ندارم کمی خسته ام ، آهن خونم کم است برای آنکه گوشنت نمیخورم همین  . نه . عطای همه را  به لقایش بخشیدم وامروز سوگند یاد میکنم که غیراز  شعر وداستان چیزی ننویسم وهمه را بشما بخشیدم دوستان همه را /
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل 
ما که در صبحدم  آماده  شبگیر شدیم 

کرچه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی 
اینقدر بود که  تسلیم به تقدیر شدیم ....صائب تبریزی....
پایان / 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا / 11/05 /2017 میلادی / 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۶

مجمع شهدا

من ان حروف چنان نوشتم که غیر ندانست 
تو هم  روی کرامت چنان بخوان که تو دانی ....." حافظ شیرازی "


دیگر منتظر هیچ گفتگویی نیستم  ، منتظر آن ناگفته ها  که معنی خودرا گم کرده اند ،  ویا به عمد  نمیگویند  ، 
"او" گفته هایش را صد گونه میچرخاند واز آن بهره ای نمیگرفت  بهر روی من زیر نظر بعضی از صاحبان نظر هستم داانستم  که عضوی ازگروه " شهدا" میباشد  وچه بسا میل داشت مرا هم شهید بنامد !  و همه رافت وتعالی وزیبای وهیبت را بخود اختصاص دهد .
من شهید خدایی هستم ،  دیگر  لازم نیست که  در خاموشیهای ناگفته اش  به این ناتوانیش بیافزاید  ویا بگریزد  واین تلاش  را برای پوشاندن  غرض حال ، درگفته هایش  ویا دربلاغت  وفصاحت کلامش  ومنطق وزیبایی مرا مثلا متحیر کند .

من خاموش نخواهم نشست ، زندگی من ، روان من ، روح من تنها درنوشته هاست اصراری هم ندارم دیگر به سرنوشت آن خاک بیاندیشم .خاموش مینشنیم گاهی جوکی یا متلکی مینویسم  اما دراین خاموشی پرسشهای زیادی نهفته است .

ودرهمین خاموشی بود که تلفن من بصدا درآمد  وشک ها ونیشخندها ی من سرانجام یافت .

خاموش نسشتن من در برابر آن گروه  یک سایه  بلند طغیان است  سایه ای که به پهنای همه نورهای زمان  آنهارا میپوشاند  شاید آنها معنای این کلماترا نفهمند وندانند  شاید آنقدر درتبه کاریهایشان وکثافتشان غرق شده اند  تا به قدرت برسند  دیگر معنای هیچ کلامی را نخواهند دانست .
هر دری را که بستم او از پنجره به درون  آمد سر انجام همه درهارا به رویش باز گذاشتم تا عماق وجودم نیز رخنه کرد ، چیزی نیافت ، نه ، نیافت ، 
از عشق دروغینی که درنهادش کاشنه بود  برای قدرت  بود  وآنها چنان حقیرند که  میپندارند  زانو زدن در پیش یک قدرت نامش عشق است ! 

من زمانی از عشق مینویسم  قدرت را فراموش میکنم  عشق تنها نیرویی است  که من آنرا اعتبار میبخشم  وچیزی درباره اش نه مینوسم ونه میگویم اگر چه سخت دلداده باشم .

اوف ، چه بی ارزش ،  درگودال بی اهمتی دوباره سرازیر  شدید  ومن همچنان در اوج هستی خود راه میروم .

چه دلی ، ای دل آشفته که دلدار نداری 
گر تو ییمار غمی  از چه پرستاری نداری 

شب مهتاب  همان به  که از این درد بمیری 
تو که با ماهرخی  وعده دیدار نداری .......شاد روان سیمین بهبهانی 

وچه دردآور است که تو باید دریک میدان امنیتی مواظب راه رفتنت باشی تا ناگهان دشنه ای از پشت بر قلبت فرو نکنند .
بلی ، ادمیت قرنهاست که مرده ، دیگر انسانی وجود ندارد ، رباطهایی هستند که مغزشانرا طعمه شکمشان کرده اند.پایان 
ثریا / دلنوشته امروز / چهار شنبه  دهم ما می 2017 میلادی .

کسیکه از یاد نمی رود

اگرچه نیست  جواب تو  راحت دل من 
ولی آیا عریضه من  درخور جواب نبود ؟
اگر برای تو  کاغذی نمینوشتم 
پیش چشم تو این کار  نا صواب نبود ؟
مرا زمهر خود آن قولها که میدادی
یکی  از آنهمه  ای دلبر حساب نبود
ز همراهان تنها  ترا چو برگزیدم 
بجز جمال  تو  گفتی که ماهتاب نبود 

مرا چو ماهی  وخودرا  چو آب اندیشی 
که زدگانی ماهی  بجز در آب نبود 
درانتخاب تو گه وگاه  پرسم از دل خویش
که دیدگانم  بیدار بود ؟ خواب نبود ؟
بدان شبی که ترا بوسه ای زدم برچهر
بجای عشق ، بوسه عذاب نبود ؟
 ببارگاه خدا ناله من ..... من
که دلبر است و کمال   ، مستجاب نبود 
بجز تو هیچکس چهره  شکفته نداشت ؟
بغیر تو  طره ای  بتاب نبود؟ ............."شا دروان استاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی "از دفتر اشک معشوق .

ثرا ایرانمنش » لب پرچین«  .اسپانیا /10/05/2017میلادی 

فضول محله

باز نیمه شب است ، دوسه ساعتی هست که بیدارم .
درد دندان امانم را بریده  آنهم آخرین دندان درانتهای فک که ریشه ای تا کجا ها داردوباید جراحی شود .
سرم را با نوشته ها وکامنتهای تعارفی گرم میکردم ( مردی دهاتی اهل بختیاری )  برایم کامنتی گذاشته بود  منهم تشکر کردم ، ایوای دیگر رهایم نکرد  تاالان که از فشار عصبانیت دارم میترکم .

((چند سال داری ؟ کجا زندگی میکنی ؟ چرا بر نمیگردی به خاک خودت ؟ یک عکس ا زخودت برایم بفرست ! منهم عکس بالارا ضمیمیه یک نوشته کردم برایش فرستادم ....نوشته بود گمان میکنم باید هشتاد سال داشته باشی ؟؟؟؟..... اوف ! بهتر  است تمامش کنم ، معلوم است جایی از او درد گرفته است .))

رفتم روی عکسهای زنان ومردان مکش مرگ ما در دیسکوتکهای زیر زمینی سر زمین گل اسلامی ایران ......نه، بهتر است نه چیزی بگویم ونه بنویسم اگر اینها میخواهند نسل آتی ایران را بسازند ومادران وپدران قردا شوند همان بهتر که ایران برای همیشه از روی نقشه جغرافیایی کره زمین محوشود وتنها یک خاطره بجای بگذارد !

واقعا حالم بهم خورد چیزی از مد شنیده اند اما نمیدانند چگونه چه چیزی را بپوشند وبا لجبازی نیمه عریان با شورتهای کوتاه توری لبان بادکرده گونه های مصنوعی چشمانی که گویی روی یک بوم نقاشی عکس یک مترسک را کشیده ای با چکمه های بلند وکوتاه پاشنه صناری دومتری اوف ....حالم داشت بهم میخورد ، انگار زنان کنار خیابانرا میدیدم ودرآنسو زنان دیگر زیر هزار تکه لباس وشال وچادر ......جمع اضداد .

نه ! هیچ چیزما انسانی نیست ، نه افکارمان ، نه فرهنگمان ونه شعورمان واقعا حیف رضا شاه ومحمد رضا شاه که میخواستند این حیوانات باغ وحش را تربیت کند وبا این قوم ایران را بسازند  همان بهتر  که رفتند
.
وچه خوش اقبال بودم من که دربهترین  وشکوفاترین دوران اقتصادی وفرهنگی سر زمینم زیستم هرچند باز هم زیر فشار های گوناگون بودم اما از اینکه هست بد تر نبود .

نه ! متشکرم سرزمینتان متعلق بخودتان باشد ، ما رفتیم واین چند صباحی را که درپیش داریم میل داریم درصلح وآرامش باشم نه در  تشویش وبلای افسانه های گوناگون .

متاسف شدم ، به راستی گویی دستی نامریی برای ویران کردن آن سر زمین درکار است . 
انسانیت مرد ، عشق وصفا ومهربانی  از میان رفت  برگشتیم به عصر جهالت .حال باید از نو فلاسفه ای به دنیا بیایند البته حتما رباط خواهند بود و....نه بیخود من بفکر انسانم  انسان روبه فناست .آینده ای نخواهد بود وچه خوب من نیستم ونخواهم ماند .
چقدر دلم برای بوی کتاب وکاغذ و دوات جوهری تنگ شده است وچقدر دلم برای بچه های مدرسه روی نیمکت که به هم سقلمه میزدیم ، تنگ شده است ، چقدر دلم برای آن پسرانی که با یک شداخه گل رز سر کوچه با کت وشلوار اتوکشیده وکراوات های شیک پیراهن های سفید ودکمه سردست طلا درانتطار خارج شدن دختران بودند ، تنگ شده ، هرکدام دردلمان این  آرزو غلط میزد که این گل واین پسر برای من ایستاده .....وهیچکس هم نمیدانست کدام یک برای چه کسی ایستاده است ،  من سرم گرم عشقم بود که زیر چشمی به دنبال او بین این مردان اتو کشیده میگشتم ، آنها ابدا بنظرم نمیامدند برایم مجسمه های زیبایی بودند که هرروز سر یک ساعتی درکنار کوچه وزیر درختها برای شکار دختران میایستادند .
امروز با دیدن  هیکل های گنده وخال کوبیده وشلوارهای پاره که مد است وتی شرتهای آستین کوتاه  بدن های پرمو ....اوف بار دیگر بیاد " او " افتادم حد اقل او مراعات لباس پوشیدنش را میکرد ، سعی داشت اصالتش را گم نکند .
چه حیف ، راهمان دور بود ، راهمان یکی نبود ، وچه خوب من هنوز هشتاد ساله نشده ام .........

آیا باز دوباره بخواب خواهم رفت ؟ آیا دوباره خوابهای شیرینی خواهم دید؟ وآیا از این کابوسهای شبانه بیدار خواهم شد ؟
همه رفتند ، همه رفتند ،
ومن چون یک ابر خسته 
در یک بهار نا تمام ، یا یک پاییز ،
ویا زمستان ، ایستاده ام 
تا نقشی از زمان شوم 

هنوز این منم  که شور عشق
دردلم شعله  میکشد 
ومن روی زمین خسته  وتاریک راه میروم
یک گردش بیهوده  در دل شبهای ترس وخاموشی 
مینشینم تا راز دار برگهای خزان باشم 
مینشینم تا بوسه بر دستهای بهار بزنم 
من زاده خدایانم ، باید بروم ،
میروم ودیگر راهی برای بازگشت ندارم 

ناله هایت را میشنوم  در خروش امواج
شکوه هایت را میشنونم در وزش باد 
چشمانم خون میگریند 
-------------ثریا 
پایان / نیمه شب چهارشنبه  10/05/2017 میلادی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۶

زنان ما وزنان دیگران

ای صبح نورسیده ، بخوان شعر تازه ای 
وانگه گره ززلف شب خفته باز کن 
ای آفتاب چهره بر افروز  وگل بریز 
ای چنگ شعر ، نغمه ناخوانده ساز کن ......".ح. هنر مندی "

آهنگ تازه این است که امروز  دراخبار روزانه دیدم  خانم رییس حزب سوسیال اسپانیا با چندین اراء اول شده ود ورقیب مرد خودرا کنار زده وچه بسا در انتخابات آینده ریاست امور دولترا بر عهده بگیرد .
دیدم یک خبرنگار زن ومجری تلویزیون درامریکا جایزه بهترین  هارا از بنیاد پرزیدنت  آیزنهاور گرفته است ، خانم سوزانا  مجری کانال سوم .
ودیدم باز زنان در یک شورش درخیابانها راه افتاده اند که : ما فروشی نیستیم !

دلم گرفت ، واقعا از صمیم قلب دلم گرفت دیدم اینجا چه حرمتی به زنانشان میگذارند ، زنان حرف اول را میزنند واین زنانند که ریاست خانوده را بر عهده دارند مردانشان درواقع بچه های بزرگ آنها هستند ، به هنگام جدایی دادگاه بچه هارا به مادر میسپارد وتا سن قانونی بچه ها پدر موظف است که مخارج بچه ها وزن را تا زمانی که شوهر دیگری انتخاب نکرده ، بپردازد ، دیدم چگونه زنها حق خودرا گرفته اند.

ودر سر زمین ما این زنان هستند که بقیه زنانرا به کشتن میدهند یا بسوی طناب دار میفرستند با بیرحمی تمام چشمان اورا میبندند خودرامیفروشند درازای هیچ .
واین فاطمه اره ها وفاطمه کماندوها بودند که از قله شهر نو راه افتادند وانقلاب را ضمانت کردند بی آنکه سهمی بخودشان برسد ومریم خانم بقیه را برد تا برده بسازد .

واقعا دلم برای خودمان سوخت ، برای زنان خودمان ونه آنهاییکه در پرده های جداگانه مشغولند ، زنانیکه زحمت کشند ونجیب ومیل ندارند خودرا بفروشند ویا خود ررا  درمعرض هوسهای مردان قرار دهند ، همه چیز در سر زمین اهورایی به زور وشکنجه است 

آه به راستی دلم گرفت با دردی که ناشی از دندان درد همه وجودم را فرا گرفته بیشتر برای خودم دلم سوخت که چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت تقدیر ما به دست " هیچ" بود ! .

آری امروز آهنگ تازه ای  ساز کرده ام  آهننگی که تا به امروز بر لبم ننشسته بود  همان روزهای هم زنی مرده بودم در پنجه زنان دیگر اسیر در چنگ ستارگان  شکست خورده وبدبخت  ، صدبار باید به آنها جواب میدادم که چرا با لاک ناخن دوش گرفتم وچرا غسل نکردم وچرا وچرا وچرا ؟ 
دردست مردی نیمه دیوانه اسیر ومردی بیمار روانی که عقل وشعورش را درالکل وتریاک حل کرده بود با چشمانی که ازآنها خون جاری بود  ودرهمان حال با اسکنهاسهای بزرگ باد آورده اش در گوش  دختران چمن آواز میخواند  ودرپای لکاته ها اشک میریخت .
حال درکنار جوانی ازدست رفته در عزای دلم نشسته ام که میترسد خودرا رها کند .

بهترین  زنان مارا مانند فرخ روی پارسا بنحو تحقیر آمیزی کشتند تنها زن وزیری که داشتیم واین روزها زاد روز تولد اوست بهترین خوانندگانمان سوار برتانک دشمن شد وآواز حقیری سر داد ، بهترین  هنرمندانمان درخانه سالمندان فراموش شدند .
وایندگان بی هیچ شتابی درانتظار طلوع ستاره غرب هستند تا با لبان  فروبسته وچشمان باد کرده آنهارا حمایت کند .

نه! حسادتی درمیان نیست ، خوشحالم که درمیان آنها هستم اما نمیتوانم فراموش کنم که زاداه یکی از همان زنان بدبختی هستم که درسر زمینم درتنهایی جان داد

من بی تو دریغا همه لب بودم وافسوس 
من بی تو  دریغا  همه شب بودم واندوه 
من بی تو هم آوای سکوت شب وروزم 
چنگم ، که بلب دوخته ام نغمه انبوه .........ح.ه.
پایان / ثریا / اسپانیا / سه شنبه نهم  از ماه می 2017 میلادی /

زنان بزرگ

زنان بزرگ ومردان کوچک !
خدارا شکر که بی سروصدا وبی خون ریزی ریاست جمهور فرانسه برتخت نشست ، بانوی اول بیست وچهار سال ازخودش بزرگتر است !
نمبدانم ، شاید زیاد از مرحله پرت هستم ویا زیادی بقول معروف اولد فشن فکر میکنم  من ترجیح میدهم مردی یست وچهار سال ازمن بزرگتر باشد ، بچه وفرزند دارم ، نمیدانم با مردان جوان چه باید کرد ؟ تمام مدت باید دلهره داشته باشی تا اورا ازتو نگیرند ونمیدانم چهره این رییس جمهور جدید مرا بیاد چه کسی میانداخت ؟ آهان ، آن مردی که آرزو دارد رییس جمهور شود وچه بسا درآینده به آرزویش برسد همسر او با خودش همسن است اما درحال حاضر اورا پنهان کرده است .

دنیای خر توخری داریم هیچ چیز سر جای خودش نیست گویی ناگهان دنیا وارونه شد وهمه چیز ها فرو ریخت معیارها درهم شکست ، روزی هر نوری سایه ای داشت  وخاموشی بهترین لحظات  بود  که در سایه گذشته ها مینشست امروز همه چیز عریان است چیزی برای پنهان کردن نداری ، باید درباره سایه ات گفتگو کنی ودرباره اینکه چرا نیمه شبان بیدار میشوی هرشب بهانه ای  داری وامشب دندان درد بیدارم کرد .
آهان داشتم درباره قدرت مینوشتم  ودرباره سایه ها وسخنانی که نور دارند کسی آنهارا نمیبیند  همه درخاموشی به ـآنها مینگرند ، چون آن قدرت درسایه زندگی میکند  وبیشتر چترش را بر سر ضعفا میاندازد تا قدرتمندان  .

دیگر نه  به مهر ونه به مهربانی ونه به عشق ونه رحمت عشق نمیاندیشم ، نقطه روی "ر" میگذارم میشود[ زحمت ! ]

به دنبال کدام قدرتم؟ دیگر رمقی درکسی باقی نمانده  قدرت پول واسلحه دارد دنیارا میگرداند  ومن به دنبال کدام قدرت میروم؟ بهتر نیست درسایه بنشینم  واز دور باین  نورهای مصنوعی بنگرم که دنیارا پر نقش ونگارکرده اند ؟ همه چیز به رنگ سبز نا مطبوعی ویا سیاه در آمده است  ، حتی رنکهای متلون نیز گریخته اند وپنهان شدند ، هرکسی امروز به دنبال خودش میگردد ویا به دنبال سایه اش  ، ومن؟ 

من درانتظار  شنیدن آن ناگفته ها ا هستم  که هنوز از دهان کسی بیرون نیامده است ، پشت هر دیواری کسی کمین کرده که نمیدانی کیست ، پشت هر نوری هیچ سایه ای نیست .

روز گذشته دخترم هرچه را که درون تلفن وتابلتم بود پاک کردواز بین برد ، ترسیده ، بسکه به اخبار نامربوط رادیوگوش مدهد خاله زنکها دروهم جمع شده اند واظهار عقیده میکنند واو آئهارا جدی میگیرد، میترسد ، ازهمه چیز حتی از ریختن زباله ها قبل از ساعت هشت شب ومن تنها تماشایش کردم ، 
چرا اینهمه ترسیده ، چه کسی اورا تهدید کرده است ؟ چه چیزی میداند که من نمیدانم ؟ 

مهم نیست خاموش مینشینم  خاموشی من نیز یک سایه بلند  شک وطغیانم میباشد ، من تنها شک میکنم نمیترسم ، باید از تبه کاریها برای رسیدن به قدرت گفت ، من نمیتوانم ، به هیچ قدرتی که از سیاهی وتباهی وپلشتی شکل گرفته است احترام نمیگذارم  من روزی تنها از " عشق" سخن میگفتم آنرا نیز ازمن گرفتند وحال حتی از نوشتن کلمه اش حال تهوع بمن دست میدهد .من از عشقی میگفتم که نهادش بر ضد هر قدرتی بود  وآنرا با زیرکی از من ربودند ، حال دیگر نمیتوانم آنرا درون گلدانی بگذارم وبه تماشایش بنشینم  ، عشق بمن نیرو میداد ، مرا به جلو میراند  حال خاموش مینشینم  ودیگر آنرا شایسته نمیدانم تا درباره اش سخن بگویم  انرا درگودال بی اهمیتی  انداختم .روزی نوشتم که :
"خاموشی نفرین من است "
ثریا ایرانمنش » لب پرچین«/ اسپانیا /09/05/2017 میلادی /.