چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۶

فضول محله

باز نیمه شب است ، دوسه ساعتی هست که بیدارم .
درد دندان امانم را بریده  آنهم آخرین دندان درانتهای فک که ریشه ای تا کجا ها داردوباید جراحی شود .
سرم را با نوشته ها وکامنتهای تعارفی گرم میکردم ( مردی دهاتی اهل بختیاری )  برایم کامنتی گذاشته بود  منهم تشکر کردم ، ایوای دیگر رهایم نکرد  تاالان که از فشار عصبانیت دارم میترکم .

((چند سال داری ؟ کجا زندگی میکنی ؟ چرا بر نمیگردی به خاک خودت ؟ یک عکس ا زخودت برایم بفرست ! منهم عکس بالارا ضمیمیه یک نوشته کردم برایش فرستادم ....نوشته بود گمان میکنم باید هشتاد سال داشته باشی ؟؟؟؟..... اوف ! بهتر  است تمامش کنم ، معلوم است جایی از او درد گرفته است .))

رفتم روی عکسهای زنان ومردان مکش مرگ ما در دیسکوتکهای زیر زمینی سر زمین گل اسلامی ایران ......نه، بهتر است نه چیزی بگویم ونه بنویسم اگر اینها میخواهند نسل آتی ایران را بسازند ومادران وپدران قردا شوند همان بهتر که ایران برای همیشه از روی نقشه جغرافیایی کره زمین محوشود وتنها یک خاطره بجای بگذارد !

واقعا حالم بهم خورد چیزی از مد شنیده اند اما نمیدانند چگونه چه چیزی را بپوشند وبا لجبازی نیمه عریان با شورتهای کوتاه توری لبان بادکرده گونه های مصنوعی چشمانی که گویی روی یک بوم نقاشی عکس یک مترسک را کشیده ای با چکمه های بلند وکوتاه پاشنه صناری دومتری اوف ....حالم داشت بهم میخورد ، انگار زنان کنار خیابانرا میدیدم ودرآنسو زنان دیگر زیر هزار تکه لباس وشال وچادر ......جمع اضداد .

نه ! هیچ چیزما انسانی نیست ، نه افکارمان ، نه فرهنگمان ونه شعورمان واقعا حیف رضا شاه ومحمد رضا شاه که میخواستند این حیوانات باغ وحش را تربیت کند وبا این قوم ایران را بسازند  همان بهتر  که رفتند
.
وچه خوش اقبال بودم من که دربهترین  وشکوفاترین دوران اقتصادی وفرهنگی سر زمینم زیستم هرچند باز هم زیر فشار های گوناگون بودم اما از اینکه هست بد تر نبود .

نه ! متشکرم سرزمینتان متعلق بخودتان باشد ، ما رفتیم واین چند صباحی را که درپیش داریم میل داریم درصلح وآرامش باشم نه در  تشویش وبلای افسانه های گوناگون .

متاسف شدم ، به راستی گویی دستی نامریی برای ویران کردن آن سر زمین درکار است . 
انسانیت مرد ، عشق وصفا ومهربانی  از میان رفت  برگشتیم به عصر جهالت .حال باید از نو فلاسفه ای به دنیا بیایند البته حتما رباط خواهند بود و....نه بیخود من بفکر انسانم  انسان روبه فناست .آینده ای نخواهد بود وچه خوب من نیستم ونخواهم ماند .
چقدر دلم برای بوی کتاب وکاغذ و دوات جوهری تنگ شده است وچقدر دلم برای بچه های مدرسه روی نیمکت که به هم سقلمه میزدیم ، تنگ شده است ، چقدر دلم برای آن پسرانی که با یک شداخه گل رز سر کوچه با کت وشلوار اتوکشیده وکراوات های شیک پیراهن های سفید ودکمه سردست طلا درانتطار خارج شدن دختران بودند ، تنگ شده ، هرکدام دردلمان این  آرزو غلط میزد که این گل واین پسر برای من ایستاده .....وهیچکس هم نمیدانست کدام یک برای چه کسی ایستاده است ،  من سرم گرم عشقم بود که زیر چشمی به دنبال او بین این مردان اتو کشیده میگشتم ، آنها ابدا بنظرم نمیامدند برایم مجسمه های زیبایی بودند که هرروز سر یک ساعتی درکنار کوچه وزیر درختها برای شکار دختران میایستادند .
امروز با دیدن  هیکل های گنده وخال کوبیده وشلوارهای پاره که مد است وتی شرتهای آستین کوتاه  بدن های پرمو ....اوف بار دیگر بیاد " او " افتادم حد اقل او مراعات لباس پوشیدنش را میکرد ، سعی داشت اصالتش را گم نکند .
چه حیف ، راهمان دور بود ، راهمان یکی نبود ، وچه خوب من هنوز هشتاد ساله نشده ام .........

آیا باز دوباره بخواب خواهم رفت ؟ آیا دوباره خوابهای شیرینی خواهم دید؟ وآیا از این کابوسهای شبانه بیدار خواهم شد ؟
همه رفتند ، همه رفتند ،
ومن چون یک ابر خسته 
در یک بهار نا تمام ، یا یک پاییز ،
ویا زمستان ، ایستاده ام 
تا نقشی از زمان شوم 

هنوز این منم  که شور عشق
دردلم شعله  میکشد 
ومن روی زمین خسته  وتاریک راه میروم
یک گردش بیهوده  در دل شبهای ترس وخاموشی 
مینشینم تا راز دار برگهای خزان باشم 
مینشینم تا بوسه بر دستهای بهار بزنم 
من زاده خدایانم ، باید بروم ،
میروم ودیگر راهی برای بازگشت ندارم 

ناله هایت را میشنوم  در خروش امواج
شکوه هایت را میشنونم در وزش باد 
چشمانم خون میگریند 
-------------ثریا 
پایان / نیمه شب چهارشنبه  10/05/2017 میلادی .