یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۶

اینهم مادر

آنسوی مرزها خبری نیست ،
پیام تاره ای نیست 
خورشید جیره بندی شده  در کاغذ های زرورقی

شهرهای دوردستی  بی پناه 
ویرانه تراز خانه متروک ما در
میرویم تا مرز آتش  به پهنای کاغذ های طلایی

ودست تو ، مادر ،  قلب تو را به پشیزی نمیخرند
 وآن تکه طلایی را که دل نام گذارده 
درسینه پنهان کرده ای ، همچنان خون آلود
نگاه دار و......
از طلاهای امروز معجزه مخواه .......... ثریا

 روز روشنی است وآفتاب گرمی همه جارا فرا گرفته است ، نمیخواهم  جدی چیزی را بنویسم ، تابلت بدبختم را آنقدر شبها خواب آلود رها کرده ام که صبح نمیدانم آورا زیر تختخوابی پیداکنم ویا درلابلای ملافه ها . بیچاره خیلی تحمل مرا داشت . 
بهر روی تمام صبح فکر میکردم باید کاری را انجام میدادم  ، خوب آشپزی که ندارم رفقا میپزند ومیاورند منهم نوش جان میکنم ، بادمجانهارا هم شب گذته سرخ کردم ، ....آهان ...یادم افتاد ! باید ماهی یخ زدهر ا بیرون میگذاشتم برای شاه داماد ، خیر  بکلی یادم رفته حال امروز ماهی نخورد مرا بخورد !! بوی گند ماهی دور اطاقها بپیچد که ایشان روز گذشته گوشت استیک میل فرموده اند وامروز باید ماهی بخورند ، خوب آنسوی خیابان یک رستوران بزرگ ماهی فروشی هست .......

" گوگل " چند هندوانه گرد وقلمبه را رویهم گذاشته ومیغلطاند ویک کلاه کاغذی هم روی سر هندوانه ها ونوشته " فلیسسز،  دیا دل مادر!  یعنی روز مادر مبارک باشد  ! از نظر این مردان ما همان هندوانه هایی هستیم که با شرط چاقو خریداری میشویم وواگر سرخ نبودیم وآبدار مارا بخانه ددی پس میفرستند !.ویا رهایمان میکنند .

روز گذشته با شهامت تمام عکس خودم را بهمراه همسر مرحومم روی اینستاگرام گذاشتم ، درست دوهفته بعد ازاین عکس آقا به رحمت خدا پیوست چشمانش را فلاش دوربین بسته بود ومن درکنارش مانند یک جوجه کوچک ولرزان که دست دردست پاپا اداخته ایستاده بودم ، آه....چقدر جوان بودم وچه زیبا وچه چشمانی ؟! دهانم را به زور بسته بودم که معلوم نباشد غمگینم یا ....
بهر روی امروز سی سال  از رفتن ایشان به سرای باقی گذشته ومن همچنان بی آنکه خودرا به دامن دیگری بیاندازم گرد این جوجه ها چرخیدم ، 
پسرم کجاست ؟ ایالات متحده ، چند ایالت را باید درنوردد برای پرحرفی ومعرفی ساخته هایش وغیره .... باید برای بانویش پیام بفرستم روزمادر مبارک اون بیچاره هم مادرش وپدرش از او دور هستند تنها از طریق اسکایب آنهارا میبیند وحرف میزنند .

باید برای دخترم هم که میاید اینجا پیام بفرستم وبخودم نیز یک پیام بزرگ  که خوب " ننه جان ، روزت مبارک !!" بزای ننه جان واقعی هم باید یک شمع روشن کنم وبرای مادرانی که دیگر نیستند .

بهر روی امروز متعلق بمن است دامنی گلدار پوشیده ام  وبا آن چرخی میزنم وچند بار دور آیینه میچرخم وهفت لیوان شراب ، نه ! دو عدد لیوان شراب ، نه ! شراب ندارم !!!!  آن شرابهای کهنه را هفت سوراخ پنهان کرده ام برای روزهای مخصوص ؟! مگر امکان اینکه روز مخصوص هم داشته باشم هست ؟ چه روزی از امروز بهتر ؟   ......نه دیگه من خر نمیشم . پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 07/05/2017 میلادی / برابر با 17 اردیبهشت 1396 خورشیدی . 







شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۶

روز مادر

عمریست تا بپای خم از پا نشسته ایم 
در کوی میفروش ، چومینا نشسته ایم 

مارا زکوی باده فروشان ، گریز نیست 
تا باده درخم است  همینجا نشسته ایم ..........علی اشتری " فرهاد"

 گوش ندادن به اخبار روزانه و نگاه نکردن ونخواندن روزی نامه ! ونرفتن سر بازار گذر ، نتیجه اش این است که " روز مادر" را فراموش کردیم ! .
چه خوب شد بما یاد آوری کردند حد اقل به دخترخانمها وعروس یک تبریک بگوییم هرچند آنها روز مادرشان روزهای دگریست 
دخترکم زنگ زد که فردا روز ماد.... گفتم آهای خیال نکیند که مرا برای یک ناهار بیرون میبرید ووظیفه تان تمام میشود من غذای بیرون را نخواهم خورد .....نه صبرکن ما همه خودمان را بخانه تو دعوت کرده ایم اما خودما  غذا میپزیم ومیاوریم ...آخ ، چه خوب .... باین میگویند روز ستایش مادر ! 
حال باید بالکن را برای فردا آماده کنم  ، بلی فردا روز من است همه روزها روز من است همه دقایق مال من است .....

چندی پیش نیمه شب بیدار شدم وچیزکی روی تابلتم نوشتم به همراه  یک عکس جالب روی پلاس گذاشتم وخوابیدم ....یادم رفت زیر آن بنویسم که این اثر گرانبها وپر گهر وزیبا ودوست داشتنی متعلق بمن است وعکس را هم از " گوگل " قرض گرفته ام بعد خودش آنرا میبرد .

امروز صبح دیدیم روی صفحه گوگل یک جناب با یک قانون اساسی بزرگ شامل چندین ماده وتبصره  به همه هشدار داد که :
آهای اهالی این انجمن  پر شر شور هر شعری یانوشته ایرا که دراینجا میگذارید ملزم هستید که نام سراینده ویا گوینده را بنویسید ، اوپ !!!!  رفتم درجواب نوشتم این تقصیرکاررا ببخشید نمیه شب بود ، دلم گرفته بود ، هوای یار کردم ، ویادم رفت بنویسم آخرا یار دلم را شکسته بود ( نه این را ننوشتم )  با عرض معذرت وپوزش این چند خط ناقابل متعلق باین حقیر سراپا تقصیر است .
بعد بخودم گفتم ؛ تو فقط بدرد مردن میخوری وبس .
عکسی که درآنجا گذاشته بودم خود هزاران زبان داشت وآنچه من نوشتم بود زیر متن " ایکاش"  کمی ضربه زده بود ......

واله حالا همه چیز مملکت درست است  قانون اساسی شما مو بمو اجرا میشود ، انسانهای شریف دست ستمددید گان وبیچارگان وتهی دستانرا میکیرند  ، گرمخانه برای گرسنه گان دارید؟ بهداشت کامل دارید ؟ گرانفروشی ندارید ؟ همه مردم  بهم کمک میکنند ویکدیگر را دوست دارند وفریب نمیدهند ؟ دزدیوآدمکشی وتروز شخصیت وتروز وآدمکشی نیست ، قاچاق اسلحه ومواد وزن نیست   تنها همین چند خط که من فراموش کرده بودم  نام پر ابهتم را بر بالا یا زیر  آن بنویسم وعرض اندام کنم مشگل ایجاد کرد؟ حال مفاد قانون اساسی را برای اعضای محترم انجمن میفرستید ؟ و یا آنرا به رخ من میکشید ؟

روزیکه من وارد این اذنجمن شدم تنها ده نفر بودند با اشعاری مذهبی ، فحاشی وتفکرات ناشی از افکار دگرگون شده ، من (سپاس ودرود )را زیر نظرها نوشتم ، من همه را عزیزم وجانم خطاب کردم ، اشعارم از قدما تا معاصرین بود فهمیدم اشعار سیمین وفروغ را دوست ندارند ، اشعار سهراب سپهری را دوست ندارند همه چیزد رخط عرفان ومولا وحضرت امام غایب میباشد من دست به عصا میرفتم کار خودم را میکردم .
حال این نوشتار واین تصویر گویا  کمی بو داشته وبویش به بینی خیلی ها رسیده تصویر مردی از قبیله سرخ پوسنتان که درکنار آتش نشسته ودست به دعا برداشته  اما از آسمان سر یک گرگ هویدا میشود .
ومن نوشتم ای کا ش مار نمیفربید وغیره ......منظور خاصی نداشتم تنها دلم گرفته بود ؛ همین کورشم اگه دور بگم .....

حال به آن جناب که حتما پلیس امنیتی این بنگاه شادمانی میباشند گفتم اگر خیلی ناراحت هستید بفرمایید این نام وفامیل من اگر خیلی حالتان بد  شد آنرا بردارید واگر دیدید بیشتر دچار توهم شدید آنرا پاک کنید .

چقدر از خشم وخشونت وهجر یار بنویسم ، چقدر از عقوبت آخر زمان بنویسم ، اوف ...... واقعا . . روزهای اول " مادرینا" بودم که خودم را کنار کشیدم وبا احترامات فائقه گفتم من چون درایران  نیستم حق مادر خوانده انجمن را ندارم، سپس اهالی ده آمدند وهمچنان ادامه دارد عده ای رفتند حوصله شان سر رفت ۀ عده ای لک لک میکنند اما » قانون اساسی» بجای خود محکم است  دراین فکرم که باید برای آن جناب امیرخان چی چی آور بنویسم که بیا تو درکنگره امریکا قانون اساسی تدوین میکنی ما خودمان هرکدام یک قانونیم  .پایان 

تا موچ حادثات  چه بازی کند  که ما 
با زورق شکسته ، به دریا نشسته ایم 
ما آن شقاقیم. که با داغ  سینه سوز 
جامی گرفته ایم  وبصحرا  نشسته ایم ....." فرهاد "
بهر روی مادرجان روزت مبارک وروزهمه مادران واقعی که باید هرروز سنتایش شوند نه بایک گلدان گل شبو یا یک جعبه شکلات یا یک تنبان وپستان بند .
عمرتان دراز.
ثریا / اسپانیا / دلنوشته امروز من / شنبه ششم ماه می 2016 میلادی /



به یک دوست !

دوست من 

میدانم که در این بازار مکاره  مشغول طوافی  ، میدانم  که به دنبال چه میگردی ، 
میدانم 
که گمشده  خودت را  میجویی
این گمشده  ویران است ، مانند همان خاک سر زمینش 
کهنه شده است /
گامهای روزگار  چیزی برایش باقی نگذاشته ، 
میدانم  به دنبال سرابی  آین سراب رو به تاریکی میرود 
در رویا 
تنها نقطه روشن زندگیش تو بودی 
تو ، که خودرا شکستی  ، به دنبال تکه های تو بودم ،
آنهارا جمع کردم  وبه سر زمین لاله های واژؤگون  سفر کردم 
از همه کس  سراغ ترا گرفتم 
همه گفتند "
در خیابان  بن بست ،  کوچه بن بست ، ودرب آخر .
درب را کوبیدم ، درب نیز شکسته بود ..... ثریا 
» نقل شده از روی نوشتاری روی گوگل پلاس «

بی تو اما ....

بی تو اما ، 
 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ......ف. مشیری
------
ومن ... در همه گستره ها ، بی شناخت  مرز ، همچنان باران میشوم ومیبارم ،  برای رفتن  به دنیای دیگران  نیاز به هیچ راهواری ندارم  با گامهای خودم  راه میروم  با سینه ای که مانند ولگردان درآسمانها میگردد  ونیاز دارد که بر دیواری تکیه دهد مانند پرنده ای بی آشیان که نیاز دارد بر روی شاخه ای بنشیند  وکسی برایم لانه بسازد که دران تنها دود عشق درهوا پراکنده گردد.
هیچکس مرا ندیده است ، ونخواهد دید ، اما درتصور وذهن همه نشسته ام ،  گاهی طوفانها ، تازیانه ها  وکینه هایشانرا که بر سینه ام  فرود آورده اند  ومن از فشار درد تیره وترا شیده ام ، اما گریخته ام .

هیچکس مرا ندیده است  دران هنگام که بخود میپیچم  ودر این پیچیدگی  کمات مبهمی  به ذهنم فشار میاورد . گاهی بعضی ها ازدیدنم دچار شوک میشوند ،  چرا ، چگونه اینهمه چکامه میرسایی ؟ آنها به گمان دخترکی تازه بالغ شده وعاشق ، به نوشته هایم نگریسته اند ، اوه ، تو؟ حالا ؟ با این سن ؟ 

سپس پریشان میشوم  از آنها میگریزم ، عشق نه سن دارد ونه نیاری به شمارش سالها ، عشق ناگهان درب خانه را میکوبد بیخبر میهمانی است ناخوانده وتو باید پذیرای آن باشی  ، سپس از خمره تاریک آن تیره بختان جدا میشوم وسر بر بالین عشق میگذارم  وبا شراب مستی  آور آن تخمیر میشوم ودرجامها رسوب میکنم  ریخته میشوم تا بنوشندم /
دیگر به تیره گیها رو نمی کنم  در دلهای تاریک وسر شار از اراجیف کلمات بیگانه جایی پیدا نخواهم کرد  من به مغزها خون میرسانم .
زمانی فرا میرسد که مجبورم از کنار مردمی بگذرم  که آفتاب عقل  تار وپود  زندگی آنهارا خشکانیده است  وخودرا مانند بردگان در بازار سود وزیان به معرض فروش گذاشته اند  آنگاه لبه تیز سوهان خیال را با اندیشه هایم نرم میکنم وبسوی انها میفرستم .

من سوزش اندیشه وعشق  را زیر خاکستر خیال  ، وگرمای دلپذیرش  میسازم .

گاهی بسوی وطنم میروم ، به خیال آتکه هنوز وطنی دارم ، خیالم را رها میکنم به کوچه پس کوچه های ناشناس ، به جاهایی که گمان میبردم عشق درون گردابی از خیال خوابیده است ، دراین زمان هیچکس نمیتواند جلوی مرا بگیرد مرزی را نمیشناسم همچنان میتازم ، از همه سراغ آن خانه را میگرم ، آدمها رباط شده اند ، با دست اشاره میکنند 
» خیابان آخر ، کوچه بن بست ، درب آخر « 
درب را میکوبم بخیال آن رویا ، بخیال آن هوای تازه ونفس گرم عشق ، اما .....درب شکسته است وزنی ویران درب را به رویم باز میکند .

چهره خاک آلودم را در شیشه های خیابان مینکرم وآن چهره بی چهره را که گم کرده ام  در نقش یک آرزو تصویر میکنم ، نقشی ناشیانه  که درمیان امواج آب برکه ناپدید میشود  چون معنای مرا ، معنای هستی مرا نفهمیده است ومن کم کم خاموش میشوم  وآتش درونم روبخاموشی میرود  ودرآن خاکستر گرم  باقیمانده  آتش  گوشم را به دیوار  میگذارم شاید سروشی  را دوباره بشنوم  
اما تنها پرنده درخاموشی  نغمه سرایی میکند . پایان

پریشان کلبه ای دارم که پریشان میکند بادش
من آز آب وگل غم میکنم هر لحظه ابادش ..........طالب آملی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /06/05/2017 میلادی / برابر با 16 اردیبهشت 1396 خورشیدی .




جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۶

به که مانم ؟

به که مانم؟ به هیچکس ، بخودم ، 
گاهی اوقات برخلاف میلم  در پی سئوالاتی بر میایم  ، سئوالها همیشه بیجوابند ، ویا نمیدانند ، زبانت را نمی فهمند در زیر خروارها خود فریبی گم شده اند ،
زیبا پرستم ، خداوند  خیلی چیزهارا ازمن دریغ داشت دستهایم کوچک ، تا نتوانم مشتم را پرکنم ، پاهایم کوچک تا نتوانم درون چکمه فرو برده وبا دیگران همراه شده وبدوم  تا به آن کوه خود فریبی برسم ،  با گلی که مرا ساخت درونش پرتوی از خودش را نهاد ، واین پرتو همیشه بامن بود  ومیل نداشتم خیانتی روا بدارم  همه حصارهارا شکستم  برای ازادی روح  وهیچ درپی ساختن حصار جدید  که دران تاویلات وخیال موج میزد نرفتم .

این زیبا پرستی سراسر هستی مرا به زیر خود فرو برد  ودر سراسر هستی من آتش زد  زیباییهایی که از خیال ودروغ شکل میگرفتند  وگاهی عقل حقیقت جویم را به زیر سئوال میبردند ،  زیباییهای که دل سرد وآهنینم را به آتش فشانی مبدل میساختند  وزیباییهای که  قافله افکارم بودند  ودر فرا سوی عقلم پرواز میکردند .

مردم زبانم را نمی قهمند ، من هم  زبان آنهارا نمی فهمم تنها با حسی دردناک آنهارا با خود زمزمه میکنم  که ایوای باز یک فریب دیگر سر راهم ایستاد تا میتوانستم روی آنرا با خاکستر بی دردی پوشاندم  اما شعله ها آنچنان بلند بودند که تا اوج میرفتند  از زیباییها کاستم وبه زشتی پاهای طاوس فکر کردم که چگونه چتر خود فریبی را باز میکند و  آن پاهای زشت ونفرت انگیزش میگوید تنها من یک خیالم ، نه بیشتر .

امروز نه دین دارم تا پرچم کفر را برافرازم ونه ایمانی که دران شک بوجود آید  دیگر حواسم را از محاسبات روزانه  بریده و تنها به دیواری میاندیشم که بین من وسایرین کشیده شده است .

دگر میلی ندارم با کسی همراه شوم ویا با جایی شریک باشم  هر صبح با فرارسیدم  سپیده دم  ناگهان صداهایی دراطرام پیدید میاید واین صدا بمن میگویند که پیامی دیگر درراه است بی آنکه آنهارا ببینم به درون زباله دانی میفرستم  دیگر با کسی هم آواز نخواهم شد  ودیگر دررویا فرو نخواهم رفت ودیگر به آن سر زمین بلاخیز فکر نخواهم کرد .

روز گذشته چند عکس از زادگاهم دیدم وبا خود میاندیشیدم اگر الان درآنجا بودم چه کاری برای این تیره بختان انجام میدادم بااین دستهای کوچک وپیکر ناتوان ، بی آبی ، فقر ، خشکسالی همهرا به جنون واداشته درکپرها خوابیده بودند درانتظار مرگ ومن حتم دارم که باغ بزرگ "سلسبیل "درحال حاضر فواره هایش تا عرش میرود وآبشارها درجویبارها روانند وسفره ناهار حضرت آقا با بره بریان پهن است وابلهانی که اورا ستایش میکنند وزیر چتر حمایت اویند گرد او حلقه زده ومشغول لقمه های زاویه دار میباشند .
در آنسوی دیگر معدنی فرو ریخته وصدها انسان بدبخت بیگناه درهمان معدن مدفون شده داند واین را به حساب کفر وخشم خداوندی گذاشتند وتمام شد .
بنا براین گفتن ونوشتن فایده ندارد هرکسی درخودش بیداراست وبفکر خودش  ومن در رویاها در بسترم  از این سو به آنسو میغلطم و به یک خیال پوچ  میاندیشم .

امروز بیدارم  ، اما این بیداری دیگر بیفایده است  خودرا نجات داده ام از درون خویش جسته ام  دیگر " ازما" نیستم واز دیگران نیستم خودم هستم  با نا پدیدشدن رویا  در روشنایی روز زیر آفتاب درخشان  دیگر از همه بریدم و ان گسیختگی ادامه دارد .
نه ! ناتوان نیستم ،  ترسی هم نخواهم داشت  تنها در انتخاب رویاهایم ناتوانم  واز زیستن میان آنها بیزار ومتنفرم .

هر انسانی آمیخته های از ضدیتها   از جمع وفرد است ومن فردی شدم یکه وتنها  احساس درهمه بودن را از دست دادم  با آن تاریکی که میپنداشتم خورشید است پشت کردم  چه بی خردانه درآن تاریکی نور خورشید را میدیدم ؟! .
چیزی دردرونم فریاد میکشید که این یک فریب است ، یک فریب ناجوانمردانه  امروز همه چیز با ترازوی پول وزن میشود نه با مثقال احساس وعشق اینها گم شده اندعشق به میهن وبه خاک تنها یک وسیله ، یک ابزار است .

حال تبعیدی شهری هستم که درآن هیج مجسمه ای نیست ،  وجایی که مجسمه نباشد خیال هم نیست  واین خیال است که میافریند  درشهر بی مجسمه کسی حق آفریدن ندارد  ، دراین شهر خدایی نیز وجود ندارد  که هرروز چیز تازه ای بیافریند وجنایتی تازه مرتکب شود  چون باحیال است که خدا آفریده میشود ، حال خیل خدایان درآنسوی شهر در محبس خود ایستاده اند تا زمستانی دیگر.
ومن درانچه که درمن بودیعه گذاشته شده سرگرمم/ پایان 

ره میبرم ، آنجا که پسند دل من بود 
ای شاعر نوخاسته  ، اندیشه دگر کن 
یا جامه لفظ از پی اندیشه بیارای
یا نقش خیال من از اندیشه بدر کن /........
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /05/05/2017 میلادی / برابر با پانزدهم اردیبهشت 96 خورشیدی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۶

خصوصی

خصوصی است-
----------------
من روزی یک صفحه را باید برای یک کمپانی بفرستم برای چاپ ، بنا براین گاهی  دراین وسط هم خودم دلتنگهایم
را مینویسم اگر که  ( دخالتهای بیجا) بگذارند .
مرتب برایم زنگ نزنند که اینطور شد وآنطور شد ......امروز پنجشنبه است ومن دراین روزها تنها هستم وباید بنوعی خودمرا سرگرم کنم بقیه آشغالهایم  مشغول بارگیری یعنی شارژ شدن میباشند ، در صفحه  لپ تابم کمتر به این وآن تماس میگیریم وکمتر به سایتها میروم بخاطر ویروس وهمین امروز که داشتم یک برنامه را ازسایت ( قمرخانم)  تماشا میکردم  دستگاهم دچار بیماری شد خوشبختانه ضد ویروس خیلی قوی دارم که فورا به کمکم آمد وخوب شد آنچه که نباید بشود .
داشتم  درخانه قمرخانم ( من تلویزیون  شیخ علیرضاخان نوریزاده  را خانه قمر خانم گذاتشه ام * که هرااطاقش را به یکی اجاره داده  ومن تنها دوبرنامه را میدیدم یکی مسعود اسدالهی ودیگری برنامه ای بود که بخاطر گوینده زیبای آن  خانم روشنک بنام چهار سو تماشا میکردم که متاسفانه خانم روشنک جایشانرا به یک قلچماق داده اند  وامروز تازه فهمیدم که تلویزیونی بنام " جم تی وی" در ترکیه وسایر جاها برنامه های خوبی پخش میکرد وآن جنابی  که کشته شده ومن نا دانسته به یکی از وابستگان او تسلیت گفتم صاحب این ماهواره بزرگ بوده اند ، من کمتر تلویزیون تماشا میکنم یعنی ابدا تماشا نمیکنم مگر آنکه فیلم خوبی داشته باشد از اخبار آب کشیده واز هزار صافی رد شده  هم بیزارم اعصاب خودمرا بیشتر ازاین آشغالها دوست میدارم ، تلویزیون من تنها برای گذاشتن دی وی دی ها ویا برنامه هایی که روی تابلت یا موبایلم هست روی آن میاندازم وتماشا میکنم که خوشبختانه آنهاراهم به درک واصل کردم .

حدود چهار صدعدد فیلم سینمایی دارم برایم کافی است هرباز هم که به کتابفروشی بزرگ شهر میروم یا بفروشگاه سری به قسمت فیلمها میزنم واگر فیلمی مورد علاقه ام بود میخرم گاهی هم به شرکت آمازون سفارش میدهم که متاسفانه بعضی از آنها ساخت چین ویا پرشده درهمین سر زمین خودمان است . کتابهای زیادی را به زبان اصلی روی تابلتم نگاهداشته ام که شبها میخوانم ویا به موزیک مورد علاقه ام گوش میدهم ، من هنوز درزمان خودم قفل شده ام خیال هم ندارم وارد این دنیا ی کثیف دوطبقه بشوم .
 امروز تازه فهمیدم که این تلویزیون چقدر درایران پر طرفدار بوده وسریالهای ترکی عربی وفارسی وغیره را با موزیک های شاد نشان میداده است .

هر صفحه ایرا باز میکنیم یکی نشسته به دیگری فحاشی میکند  ویا خ ...مالی ، تنها گاهی به طنز آن پیر خراسانی گوش میدهم با مزه است کمی میخندم بخصوص که دین جدیدی وارد کرده بنام دین پانا سونیک  یعنی علم ومعرفت ودانش  خو ب بد نیست بهتر از ژستهای روشنفکری وآرتیستی بعضی از مبارزین همیشه درپیست رقص اپوزسیون میباشد .
هیچ علاقه ای به سیاست ندارم ، عشق من موسیقی است وشعر واکثر دیوان شعرای بزرگ را درون صندوقخانه اطاقم دارم  حال میفهمم چرا پدر مولانا دست پسرش را گرفت وفرار کرد ؟ چرا سعدی میخواست بگریزد وچرا حافظ ترسید فرار کند  وچرا اکثر شعرای ما با نامهای مستعار اشعاری میسرودند تا دردهای اجتماعی شان را بیان نمایند . ما ملت عجیبی هستیم مانند نداریم واقعا از صمیم قلب میگویم هیچ ملتی مانند ما دردنیا اینهمه بی درد وبی تربیت ومهار گسیخته نیست .
اگر روزی من با دخترم وهمسرش برای ناهار برویم همسر او تنها یک آبجو مینوشد واگر بگویم چرا بیشتر نمینوشی میگوید باید رانندگی کنم ! وحق ندارم بیشتراز یک لیوان  آبجو بنوشم ،  وشبهایی که میهمان هستیم یا دورهم جمع میشویم  وظیفه رانندگی به عهده بانوان میافتد اگر آقایان بخواهند کمی بیشتر بنوشند .احترام به قانون برای آنها از همه مهمتراست .
در سر زمین گل وبلبل ما  مردک یک بطر ودکارا سر میکشید به همراه زن وبچه قیج وقاج درجاده چالوس درتاریکی رانندگی میکرد چشمانش حتی باز نمیشدند بدرک اگر همه ته دره میافنا دند ، مهم این بود که اقا شاد وشنگول وسرخوش بودند .....
امروز مرتب شعری از سهراب سپهری که دروصف فروغ  گفته بود بر زبانم جاری است اما هرچه به دنبالش میگردم آنرا نمییابم  هنگامی که فروغ مرد جناب اجل عالیمقام صدر هیت رییسه روزنامه داران !  حضرت والای مسعود بهنود در رادیو کانال دو صدای ایران آنرا بنحو دلپذیری دکلمه فرمودند !!!
جوان بود  ، واز اهالی امروز بود
لحن آب وزمین را خوب میفهمید ......

منهم میفهمم اما میلی ندارم به کسی نشان بدهم  جوان هم نیستم پای به میان سالاری ! گذاشته ام با افتخار تمام .
اجازه هم به کسی نمیدهم که پایش را از گلیم خودش بیشتر دراز کند  ، درمشتم کارهای تیزی پنهان دارم که بموقع از آنها استفاده میکنم ، من یاد گرفته ام که چگونه  ودرچه موقعی باید سگوت کرد وچه موقع باید فریادکشید ، فریاد کشیدن مباهات ندارد تنها یک جواب کافی است ازنوع حرفهای زیبای خودشان .انکار نمیکنم که کمی حساس هستم یعنی بجای رگها کلفت داش مشتی سیمهای نازکی زیر پوستم  نشسته که با هرتلنگری مانند سیم ساز بنوا درمیانند.
از همه مهمتر ، من یک انسانم وانسانی فکر میکنم وانسانی عتمل میکنم بنا برای اگر گاهی حیوانی چموش سر راهم قرار بگیرد بدجوری اورا بهم میمالم وآورا بجایی میفرستم که عرب نی میاندازد .
ویک انسان دلی دارد ودرون این دل خونی روان است ودرون این خون ذرات عشق متبلور میشوند بنا براین خیلی باید با من آهسته گام برداشت همراه  با پاهای خودم . من باکسی همگام نمیشوم ،  به پشتوانه خانودگی هم تکیه نمیکنم  چرا که احتیاجی ندارم به استخوان پوسیده امواتم بنازم خودم هنوز زنده ام ودارای قدرتی غیر قابل تصور .
 وچه بهتر تا زنده هستیم با یکدیگر مهربان باشیم  نه آنکه زمانی طرف از دنیا رفت برایش نوحه سرایی کنیم .پایان دلنوشته های امروزی ثریا .
» لب پرچین « اسپانیا /