دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۶

کوه آبی

کوه آبی  در. زبان بومی سرخ پوستان  لقب  ماساچوست  میباشد .
چرا باین فکر افتادم؟
بفکر سر زمین بزرگ خودمان که کم کم ما بومیان فرار کردیم وخاک ما به دست حمله کنندگان افتاد وروزی سر انجام برای خود میشود ایالات متحده بلوک شرقی وکوه البرز نامش عوض خواهد شدویا شاید اثری از آن به جای نماند .
به همانگونه که امریکا کشف شد  وتا اخرین بجا مانده سرخ پوستان از بین رفتند وبا کمک ساختن فیلمهای تبلیغاتی همیشه سرخ پوست مهاجم متجاوز وادمکش بود وافسر سفید پوست ارتش ایالات متحده ناجی  چه بسا روزی ای ننگ بر دامن ما یک یک فرزندان کوروش بنشیند .
امرود در ایالات متحده اثری از یک سرخ پوست وحتی فرهنگ انها باقی نمانده  قسمتی را ایرلند صاحب شد وبه سبک سلیقه خود شهری را بنا کرد و وشد ایالتی  سپس هلندی آمد فرانسوی آمدد اسپانیایی که اولین مهاجم بود جنایتها وکشتار وتحمیل زبان ودین خود به آن سر زمین دیگر بر کسی پوشیده نیست و بصورت افسانه در آمده است .
برده داری رواج پیدا کرد  همه دزدان وادمکشان   اربا شدند وسیاهان بدبخت ویا بومیان برده  تا جاییکه روزی یکی از آن سفید پوستان مامانی در یک گفتگو فرمودند :

خداوند ما سفید پوستانرا بصورت فرشته ها آفرید تا حاکم بر. سیاهان وبردگان باشیم  !!!
امروز ایالات متحده شمالی ارباب دنیاست  با مجموعه ای از ملیتهای مختلف که در آن مانند یخ درون آتش آب شده اند وقبله امال تیره بختان است. 
ما بومیان دور دنیا آواره ودر سر زمینهای دیگر یا کشته میشویم ویا خودکشی میکنیم. 

چه بسا به زودی فیلمهای وسترن شرقی هم روی پرده سینما خود نمایی کند وعده ای ریشو وادمکش را از سر زمینهای دیگر بعنوان چهره واقعی ما ایرانیان به نمایش بگذارند وما تبدیل شویم به موجود بدبخت فلاکت  باری که کارمان تجاوز وادمکشی است . 

تمرین ادمکشیها هم اکنون کلید خورد وفیلمها به زودی ببازار خواهند آمد ودر خارج بجای انکه بیاری هم بر خیزیم طرف غالب را گرفته ایم .
باز هم در پشت شیشه های جور واجور مینشینیم واز فرط بدبختی شرح  افسانه وشعر وشعور از دست رفته را به نمایش میگذاریم  ما بومیان بدبخت فراری از ستم دشمن وحمله  کننده گان.

زبان وادبیاتمان دگر گون شد بیگانه پرستی در. لباس دین بر ما حاکم شد  هریک فرد ایرانی فراموش کرد که ریشه او کجا بوده وهست یا خواهد بود  چای در استکانهای کمر باریک ناصرالدین شاهی ،چلوکباب قفقازی، آبگوشت عربی، عرق روسی وویسکی اسکاتلندی  پارچه دست باف چین  اتومبیل ساخت کره واسلحه ساخت ایالات متحده ....این است فرهنگ ما ایرانیان ....و از همه مهمتر فریب ،دروغ،ریاکاری،دزدی،و......داستان همچنان ادامه دارد .
پایان 
ثریا /اسپانیا/ یکشنبه ۱/۵/

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۶

گمان مبرکه....

کمان مبر که چه ابروی او کمانی هست 
کجا چو غمزه  او  تیر ترکمانی هست ........"لاری"

همه حواسم در خواب شبانه است ، درکشتارها ، ونگاهم بسوی دیگری بر میخیزد ، امروز سیزده سال از ازدواج دخترکم میگذرد  وچه زود گذ شت !  خود او غرق تماشای دلدار است  وبوسه اش بر لب او خاموش ولبریز از آهنگ است . چه به ارامی همه چیز میگذرد وگذشت .

گوش من غرق درخبرهای دهشت انگیز بی آنکه آهنگی باشم یا صدایی  ، چرا که صدا های یک یک خاموش میشوند ومردان وزنان واقعی به کنجی مینشینند وجایشانرا به دلقکها میدهند  با صورت بر افروخته و دلقکهایی که حتی روی پینو کیوی مرحوم را نیز سفید کرده اند بی آنکه بینی شان دراز شود .

من در چشیدن ومزه مزه کردن نیز درمانده ام  گاهی آب میشوم وسراریزو زمانی  شراب میشوم  دلپذیر ،  ودرآن حال است  که بوییدن یک گل مرا شادمان میسازد .

سخس گفتن از یک خط ویا راه واز صفر شروع کردن یک خط مستقیم بین دونقطه را کنار میگذارم  گاهی دلم بیقرار میشود  به دنبال معبودی هستم  بی وصال ، تنها از دور دستها ستایشش کنم  ، خدارا دیر زمانی است که گم کرده ام  وحواسم درپی هر گفته  یا شنیده ای به دنبال او میگردد ، خدارا درعشق یافته ام  بنا براین گم شده است  هر احساسی درخاموشی ودر سینه ام گم میشود  آنهایی که همیشه از عشق سخن میگفتند همیشه دوراز معشوق بودند.

آنکه با معشوق همدم است دم از عشق نمیزند  عشق او درخاموشی است  وعشق را درخاموشی میبیند ومیپرستد .
امروز سخنی از عشق نیست همه چیز با ترازوی اقتصاد وزن میشود حتی عشق ها تنها عشق نقشی در ارتباط جنسی راهی میبابد وسپس تمام میشود .
همه را بیازمودم حتی پیران خراباتی را که دم از عشق خدایی میزدند اما چشمان بوالهوس آنها  به دنبال پاهای عریان بود وجیبهای باد کرده  دروغ بود که نگاه عاشق درمعشوق گم میشود  ودست او دردستش آب میشود .
تنها پیکر است  وتنشی درهم آغوشی .
هر جسمی در آفتاب سایه ای دارد  وهر حسی نیز نوری وسایه ای دارد  هیچ سخنی نیست  که بی سایه باشد  ، امروز دراین قاره  همه خاموشند  چون سایه قدرت  ضعیف است  ارباب ضعیف است وتنها ضعفا درسایه کمرنگ او مینشینند تا از تابش شدید آفتاب درامان باشند ، نور ایمان قدرتی دارد که میسوزاند  وسپس میخشکاند  واین گسترده سایه  دربعضی از جاها خاموش مینشیند .

امروز درست سیزده سال از این عشق  میگذرد هردو شادند و( به ظاهر ) هردو خوشبختند ( به ظاهر ) وفرزندی نیز دربینشان نیست که آنهارا مجبور با پایبندی کند .
29 سال از ازدواج دختر بزرگم میگذرد او  با تحمل وصبر وارامش درکنار فرزندانش وعشق به زندگیش تا امروز ادامه داد .15 سال از ازدوج پسرم میگذرد ..... با نکاهی به ازدواجهای تحمیلی یا اجباری یا دورغین ویا سیاسی ویا مالی زنان ودختران هموطنم ، باین  میاندیشم که هنوز خون من دررگهای این عزیزانم جریان  دارد ،  من درخاموشی  به آنها مینگرم در پیله تنهاییم جای گرفته ام وبه معنی این زندگی ها میپردازم  ودرانتظار شنیدن آن  ناگفته ها هستم  درانتظار آوایی از دوردستها  نه به ان آواز بیخردی  که گفته هایش را صدها بار میچرخاند  وبه آنها زیبایی میبخشد یک زیبایی ظاهری که با بارش بارانی از بین میرود وپاک میشود .
زمانی فرا میرسد که خاموش مینشینم  واین خاموشی  سایه بلند شک وطغیان روحی من است ، قدرت نمایی نمیکنم ، دوستانه راه میروم ودوستانه حرف میزنیم با هم رفیقیم . واین بهترین  شیوه زندگی است . خاموشی نفرین من است ........

بیا  وعشوه  عاشق کش بت من بین
گرت بغمزه خوبان  همین گمانت هست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .30/04/ 2017 میلادی /.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

ثریا ، دراغما

دوست نازنینی دارم درآنسوی آبها 
در سان فرانسیسکو ، مرد محترمی است تحصیل کرده واقعی دانشگاه پرینستون درامریکا  وهم او بود که مرا ودار کرد نام پسرم را برای دانشگاه ام .آی  . تی ،  ماساچوست بفرستم ، درآن زمان دخترم هنوز در ماساچوست درس میخواند وزندگی میکرد ودر یک با نک درقسمت اینترناشنال کار میکرد وهنوز بچه نداشت  بهر روی با دانشگاه تماس گرفتیم امتحانات لازمه را پسرک قبول شد وسر انجام هنگامیکه لیست مخارج دانشگاه به دست من رسید دیدم از عهده من  خارج است با آنکه آن دوست متعهد شده بود باز سر زدم وپسرکم در دانشگاه مادرید بین سیصد وچهل داوطلب مهندسی تکنولوژی هواپیما قبول شد .....نفر سی دوم ..... آه چه روز خوبی بود ومن چقدر خوشحال بودم .....

امروز دیگر لزومی ندارد باو افتخار کنم با سرچ درگوگول پنجاه صفحه نام وعکس او نمایان میشود وصاحب سه فرزند است اینهارا نوشتم  نه بخاطر خود نمایی بلکه  در سکوت بی جنجال ما کارمان را  درنهایت عسرت وتنگدستی انجام دادیم وبقول خودش اگر پدرش زنده بود او هیچگاه به دانشگاه  نمیرسید میبایست دربازار کار  کند وحاجی شود !!! وچه بسا خوشبختر بود وزحمت کمتری را متحمل میشد مجبور نبود دوردنیا بگردد.

در ایران که بودم همیشه کتابهای ترجمه شده را میخواندم وکمتر به سراغ نویسندگان ایرانی میرفتم مگر شاعران بزرگ که از فیض کلامشان بهره میبردم  .ویا دانشمندان ومحققانی  نظیر باستانی پاریزی ویا شجاع الدین شفا ونظیر آنها .

در خارج آنچنان تشنه کتاب بودم اولین کتابی که به دستم رسید " ثریا دراغما " بود نوشته اسمعیل فصیح ، چه روان وچه ساده آنرا خواندم ،  تازه انقلاب شده بود ومن از مردم تازه وارد هیچ اطلاعی نداشتم وهمه را بچشم ودیده پاک خودم مینگریستم 

حال امروز میبینم این]ثریا خانم[  هنوز دراغما بسر میبرد با همه شجاعتی که بخرج داد وبچه هارا یک تنه بزرگ کرد وبه ثمر رساند اما خودش هنوز ( مانند یک دختریچه تازه ازکلاس دوم مدرسه درامده )  دراغماست ومینشیند گفته های این پس مانده های آدمکش ومجرمین وخایین وخود فروشان ودست آخر هو چیان را باور میکند .

بلی آن دوست نازنینم مرا از خوب خوش خرگوشی بیدار کرد وگفت بیدار شو دنیای ما گذشته این دنیا دنیای دیگری است هیچ حرفی را باور مکن مگر عکس آن ثابت شود ومن برایت کتابهارا میفرستم . گفتم نه ! متشکرم دیگر لای هیچ کتاب فارسی زبانرا باز نخواهم کرد وهمچنان کتابهارا به زبان اصلی میخوانم بهتر است کم کم داشت زیان هم از یادم میرفت حال ترجیح میدهم زبان مادریم را فراموش کنم با اینهمه کثافتی که دوردنیا بعنوان دکتر ومهندس و غیره ریخته ومن چه معصومانه از این که  نتوانستم مخارج دانشگاه پسرم را در هاروارد تامین کنم احساس شدید گناه میکردم ......

دخترم از امریکا بازگشت من چند بار رفته بودم  ، اما امریکارا دوست نداشتم ابدا میل بماندن درآن سرزمین بی درو پیکررا  نداشتم .
من با پاهای خودم  میخواستم راه بروم نه با یک چهار چرخه . اوف حالم بهم خورد ازخودم ، بلی ازخودم ، چه خوب فیس بوک را بستم وچه خوب دیگر کمتر به سراغ ان دیگری میروم تنها با ورق ها بازی میکنم وبه موسیقی گوش میدهم وفیلم تماشا میکنم دیگر میلی ندارم نه کسی را ببینم ونه خبری از آن دیار بشنوم ، برایم با پاکستان وافغانستان وبنگادش وعراق  یکی است بگذار بگویند بیوطنم ، وطن من همه جهان است  . جهان وطنی از همه بهتر است اینجا صاحب هویت شده ام دیگر میل ندارم چند دست لباس عاریه روی هم بپوشم . تنها ازخودم بیزار شدم علت آنهم تنهایی من است همین .سی سال است که بعنوان یک بیوه زندگی میکنم وچهل سال است که از آن دیار بیرون هستم بنا براین شناختی دیگر ندارم تنها وجه اشتراکم زبان میباشد  وانرا درهمین گوشه نگاه خواهم داشت .( ثریا از اغما بیرون  آمد وسلامتیش را باز یافت .) خوشحالم . بیشتر خوشحال ازاین که نگذاشتم  بچه ها گرد سیاست بروند  هیچکدام از آنها به آنها گفتم  که سیاست مانند یک چاه متعفن است که اگر درونش بروید تنها با بوی گند بیرون خواهید آمد ، سیاست یک جرم ویا یک حرفه بی پدر ومادر ویا یک حرامزاده است  ، گذشت آن روزگارانی که سیاست درس داشت ، مدرسه داشت واستاد داشت ومانند یک انسان شریف بیرون میامدی هدفت خدمت بمردم ومیهن بود امروز هر ننه .... میتواند دکترا را بخرد ویا درچند کلاس شبانه نام نویسی کرده یک لیست   بزرگ را برای خود به دیوار بکوبد من حتی عکس فارغ التحصیلی پسرم را نیز به نمایش نگذاشتم ، نوه من امسال سال آخر دانشکاه را درانگلستان تمام میکند او کار میکند وبا پول خودش دانشگاه میرود بی انکه سر باز کسی باشد نقاش بسیار خوبی است چند نمایشگاه برایش ترتیب دادند ، مانند من مینویسد ، هفت ساله که بود باو یک دفترجه خاطرات روزانه هدیه دادم وگفتم از امروز هر چه را میبینی ویا میشنوی بنویس مهم نیست روزی تاریخ خواهد شد .   . اینها افتخارت منند . احتیاجی  به کسی ندارم .  تنها خوشحالیم این است که ازاغما بیرون آمدم وخوشبختی هایی را که در اطرافم ریخته با دست جمع میکنم وبه سینه میچسپانم . بلی مادر بزرگ خوبی هستم اما چشمانمرا به روی خوشبختی هایم بسته بودم وبه دنبال سراب میرفتم سرابی که به چاه ویل ختم میشد .پایان  
شنبه 29 آپریل دوهزارو هفده میلادی » لب پرچین « ...........

اردی جهنم

ما ، خنده را به مردم بی غم گذاشتیم 
گل را بشوخ چشمی  شبنم گذاشتیم 

قانع به تلخ وشوریم  از جهان خاکی
چون کعبه  دل به چشمه زمزم گذاشتیم /....." صائب "

ما از اردیبهشت غیر از باران وسیل  وخانه خرابی چیزی ندیدیم ، همیشه فکر میکردم اروپا در فصل آوریل دیدن دارد ، گذشت آن زمان ، فصلها هم دچار سر گردانیها شده اند ؛ هوا آنقدر تاریک است که باید برای هر راهروی چراغی روشن کرد وغمگین .
باران همچنان میبارد وگویا تا امشب ادامه دارد اما فردا را برای روز اول می دی وتعطیلات همیشگی این قوم آماده میسازد درجه حرارت ودما ناگهان به سی درجه خواهد رسید .

بچه ها با هم قرار گذاشته اند که مرا برای تولدم به تعطیلاتی به خارج بفرستند ! کجا؟  روزی ووزگاری میل داشتم سری به وین بزنم  اما امروز دیگر آن حال وهوا نیست منهم دیگر آن نیستم که بودم ، بهتر است سری به لهستان بزنم ! به دیدار دروازه جهنم بروم ! به تماشای کوره های آدم سوزی که چه بسا هنوز هم در پنهانی ادامه داشته باشند . بلی بهتر است ، درایران  گذشته  دوستانی لهستانی داشتم که هفته ای یکبار با آنها دوره بازی داشتیم رامی را راه میانداختیم اکثرشان یا عضو سفارت بودند یا پناهندگانی که از جنگ جهانی فرارکرده وحال درسر زمین گل وبلبل یزرگ شده بودند خیلی ازمن مسن تر بودند اما بسیار مهربان ، مودب ودوستان خوبی بودند ، یکی از آنها در خانه اش چند پرنده داشت درون قفس یکی همان مرغ نوک بلند ونوک تیز ( نامش یادم رفته) ادای طوطی را درمیاورد او نام مرا یاد گرفته بود وهربار که من زنگ درخانه آنهارا به صدا درمیاوردم او فریاد میکشید ثریا ، ثریا ،  ودر موقع بازی باز دوباره نام مرا میخواند که خانم صاحبخانه عصبانی میشد ومی رفت روی قفس اورا میکشید باز قریادش بلند بود میان آنهمه زن  ، تنها نام مرا میدانست !!!

ایام کریسمس درخانه آنها بمن خیلی خوش میگذشت ، آنها عاشق کارهای صنایع دستی ایران بودند ومن برایشان از نوع بهترین  میناکاریهای اصفهان را کادو میبردم ، خوراکیهای لذیذ ، مشروبات عالی وآن "یلواگز" ویسکی با  زرده تخم مرغ وشکلاتهایی که از سفارت برایشان بهمراه بطریهای کنیاک اعلا میرسید .  کیکهای خوشمزه خانگی ، راحت بودند با موهای بیگودی پیچیده با روبدوشامبر  نه خبری از برق انگشتریها بود ونه از لباسهای مزن  ، نه از متلک ونه از فحاشی وجیغ همه چیز آرام بود ، آرام .
راننده من در اتومبیل مینشست تا بازی من تمام شود پسرکی جوان  وارمنی بود هرچه باو اصرارمیکردیم یا داخل شو ویا برو برگرد ، میکفت ! خیر همین جا دراتومبیل مینشینم وکتاب میخوانم ، خوب میدا نستم که او ماموریت دارد بادی گارد  من باشد !!!
چیزی نمیگفتم ، بدرک بگذار درون همان اتومبیل بنشیند ، آنهم  ین شش تا هشت ساعت از دو بعد از ظهر تا هشت شب .

امروز دیگر اثری از انها نیست یکی یکی از دنیا رفتند وآخرین آنها چندین سال پیش که جوانترین بود نیز با بیمارای سرطان درگذشت .
حال میروم شاید بویی از آن رزوگار را به گوش جانم  برسانم  بیشتر کشورها وشهرها وحتی دهات را دیده ام اما هرگز به لهستان نرفتته ام .
بنا براین کادوی تولدم ....بیست بعلاوه پنج !!! سفر به لهستان است .

امروز که هوا ابری وبارانی است ودرماه اردیبهشت هستیم بیاد لوسی وخواهرش وبقیه دوستان لهستانی افتادم که عید نوروز با یک کیسه پهلوی ونیم پهلوی وارد میشد وجلوی هرکدام از ما یک سکه طلا بعنوان عیدی میگذاشت ، عید نوروزراهم جشن میگرفت .....
وزمانیکه مجبور بودم با اقوام دور یک میزبنشینم ، دود سیگار وشکستن تخمه وچرند گوییها ، متلک گوییها وجویدن سقزوپز دادن لباسهای رنگ وارنگ ومارک دار ،  اعصاب  مرا  خورد میکرد همیشه بازنده  کل من بودم که از سر میز نیمه  کاره برمیخاستم .

امروز دریکی از سایتها روی یوتیوپ خبری شنیدم که موی بر تنم راست ایستاد ، دریکی ا جزایر عربی حدود پنج هزار دختر وپسر ایرانی را برای حراج گذاشته اند در روز  " علفه|" ! جناب رهبر معظم کمی عمامه  را  بالاتر بگذارید ، شغل شریفی دارید ودر خاتمه گوینده اضافه کرد که یک شرکت   تلفنی درایران وجود دارد که درهرساعت وهر روزکه میل دارید بهترین  مواد مخدر ، بهترین و گرانترین مشروبات وزیباترین زنان  ودختران را سر ساعت به خدمت میفرستیم تنها با یک تلفن !! ودادن شماره کارت اعتباری مانند " آمازون"  اکثرا متاهلند بین شانزده  سال تا سی وپنج سال ..... اوف دیگر نمیتوانم نه بنویسم ونه بشنوم . 

در آن روزگار این بازی هفتگی من گناه بزرگی محسوب میشد " البته تنها برای من " !!! ودائم میبایست از جهنم بترسم آنهم چون با خارجیان نجس بازی میکردم وهنگامیکه برمیگشتم بخانه به دستور همشیره همسرم میبایست لباسهایم را عوض کنم وخودم را بشویم چون به خانه یک نجس رفته بودم !!! 
امروز آنها نیستند تا نتیجه آنهمه زحماتشانرا برای بقای دین مبین اسلام ببینند .پایان 

چیزی برزوی هم ننهادیم در جهان 
جز دست  اختیار  که برهم گذاشتیم 
دلنوشته تاریک من دریک روز تاریکتر  اردیبهشت ماه 96 /


به خاطرتو !

(کار ماتعطیل بردار نیست )×

تا کی ببزم شوق  غمت جفا کند کسی
خون را بجای باده  به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت  که پروا کند کسی

دنیا وآخرت  به گناهی فروختم 
سودا چنین خوش است کجا کند کسی ؟
--------
 در پی نوشته شب گذشته ، واقعا دراین فکر بودم که اگر سر زمینم بهشت برین هم شود وهمه اموال ازدسته رفته را بمن پس بدهند ومرا با سلام وصلوات به آنجا بخوانند با این قوم بین المللی چه باید بکنم ؟ منکه نمیتوانم آنهارا رها سازم آنها نیز گمان نکنم راضی باین باشند که من " نازنین"! را رها کنند وبفرستند لای دست پدرم یا مادرم .
آنکه بالای منبر میرود  ودم از آزادی ومرگ میزند حتما زنجیری بر پایهایش نیست وبال پروازش نیز بلند  است میتواند به هرکجا که میل دارد پرواز کند .

بهترین ونزدیک ترین کسی را که داشتم واز کودکی تا مرگ او چنان باو چسپیده بودم که جداکردنم محال بود بزرگترین خیانت را نه بمن بلکه به ملتی روا داشت به جوانانی که بیخبراز زندگی داخلی او بودندوبه دنبالش رفتند و....قربانی شدند او درعالم هپروت میزیست ودرخلوت برای رهبر مینواخت ودست راست رهبر شد اورا فراخواند وبهترین موقغیت را در بنیاد  آدمکشان باو دادند تاج سر همه شد اما من از او دور شدم دور شدم تا جاییکه پنهان شدم ......

سر انجام مرا یافت وبخانه ام آمد ، روزی تعمدا اورا درخانه گذاشتم درب رابه روی او قفل کردم وبخانه پسرم رفتم او خواب بود باو اجازه دادم که همه زندگی مرا وارسی کند ، هنوز کامپیوترم ازنوع, قدیمی هابود آنرا باز گذاشتم تا هرچه میخواهد دران بخواند ، تنها یک چیز را از او پنهان داشتم آنهم دفتر یادداشتهای روزانه ام بود که آنرا زیرکرسی کوچکی که جلوی میز آرایشم  بود گذاشتم وخود رویش نشستم تا کمی فرو رود ......

هنگامیکه برگشتم دیدم غذا پخته وخانه از بوی تعفن ذعال وتریا ک جایی برای نفس کشیدن ندارد درهارا باز کردم وظاهرا ازاینکه فراموش کردم بودم کلیدرا بجای بگذارم پوزش خواستم اما بانوعی ترحم بمن گفت :

امروز در انفرادیم تنها بودم ! ......از او حساب میبردم اما نشان نمیدادم ، اصرار بر  این داشت که مرا باخود به ایران برگرداند اما بیفایده بود ، سپس گفت من باید تکه ای ازتورا داشته باشم ، حال نمیدانم چه تکه هایی را درون  کیفش پنهان ساخته بود !! ونوه هشت ساله مرا نشانه گرفت ....چیزی باو نگفتم ، یک میهمانی تشکیل دادم وپدر بزرگ ومادر بزرگ آمریکایی نوه ام را دعوت کردم .... وبا ونشان دادم که اینها سگهایی هستند که رحم را نمیشناسند ومن درپناه اینها وآن یکی درامانم .....کمی خودرا جمع کرد ورفت .

هر روز در سایتی میخواندم که به کشورهای مختلف برای کنسرت میرود ویاخودش اینطور میگفت اما کنسرت ها بیشترا زیک روزو نیم طول نمیکشید .....همه چیز هارا طی یک وکالتنامه بزرگ باو سپرده بودم حال درانتظار معجزه او  نشسته بودیم من دریک آپارتمان اجاره ای بدون کار بدون حقوق با تنها کمی پس انداز که داشتم ......
سال نو بود ! اگر فراموش نکنم هشت یا نه سال پیش بود  ما تازه شام را تمام کرده بودیم ودورهم نشسته بودیم تلفن دستی من زنگ زد آنرا برداشتم ! او بود......

گفت : درآلمان هستم وسپس به آنجا خواهم آمد واگر بخواهی بمن بی اعتنایی کنی خواهرت را .... م  رنگم سرخ شد داغ شدم ، نه نترسیدم درانتظار این حرف واین گفتگو نبودم  ،یکی از مدعوین پرسید " فلانی بود؟  سکوت کردم وسپس کمی که ارام گرفتم وگفتم راستی ، سال نو برشما مبارک باد فردا باهم حرف میزنیم ....
فردا با همان شماره ایکه روی تلفنم بود تماس گرفتم وگفتم : 
هرچه بوده تمام شده وآنچه را هم که دردست دارید نوش جان اما دیگر بین ما هیچ رابطه دوستی وجود ندارد وگوشی را فورا قطع کردم....سخت ترسیده بودم  برای اولین بار بود که ترسیدم ، آنهم نه برای خاطر خودم بلکه موجودات بیگناهی  که دراطرافم میگشتند.....
تمام شد ، خانه هارا فروخت زمینهارا فروخت ویا هر غلطی که کرد  یک زن دهاتی هم صیغه کرده بود  تا برای ره  گم کردن در انظار 
عکسی هم از او کنار خود گذاشت وسپس مرد وآ خرین اثری که از جوانی وکودکی من باقیمانده بود درآن کثافت ولجن محو ونابود شد ......
الان که دارم خاطره آن روزهارا مینویسم قلبم بشدت میطپد واشک تا نزدیک مژگانم رسیده اما دیگر برایم چیزی مهم نیست ....
درهمان آپارتما ن اجاره ای با همان مردم ناشناس ونادان به زندگی نیمه مرگی خود ادامه دادم تا به سن بازنشستگی رسیدم ودولت حقوقم را به حسابم ریخت ......
روز گذشته پسرم درب یخچال را باز کرد وگفت :
مادرجان تو غذا میخوری؟  تو همیشه یخچالت خالیست ! اصلا پول داری که غذا بخری ؟ چرا حرف نمیزنی ؟!
سکوت کردم ، پسرم من خیلی کم غذا میخورم ونمیتوانم یخچال را از مواد مصنوعی پرکنم میوه زیاد میخوردم وسبزیجات درعوض فیلم زیاد میبینم وخاطره زیاد  مینویسم !!!
اما نکفتم که زمانیکه او اینجا بود  هر روز میبایست یک فیله تازه گوسند پیداکنم با برنج اعلا وزعفران که ایشان به شکم خود بفرستد صبحانه حتما می بایست  خانه تازه با عسل باشد وسپس بساط منقل و //// سایر مواد !

او نتوانست دفترچه را بیابد وهنوز آن دفترچه بنام ( دفتر سرخ) موجود است لای آنرا باز نمیکنم میل ندارم خاطره ها تجدیدشوند هرچه هست از روی آنها میگذرم بسرعت میگذرم میل ندارم به پشت سرم نگاه کنم ومیل ندارم آب رفته وته مانده وبو گرفته ته جویبار هارا بنوشم . جلو میروم ، گاهی هوسی به سرم میزند وبیاد  خاطره  ای میافتم همان کافی است او همه پلهارا پشت سرش ویران ساخت  یاد بودهایش را درون یک کیسه پلاستیک ریخته ام تا روزی که 
نمیدانم کجا میتوان آنهارا سر به نیست کرد عکسهایمان باهم و....خیلی چیزها .....

شب گذشته فکر میکردم که  هرسال شب سال نو ،» روس وانگلیس وامریکا و اسپانیا و ایران «
کنار هم مینشینند  بی آنکه یکدیگر را لت وپار کنند چه بسا دردرونشان رنج ببرند اما به حرمت من چیزی نمیگویند . 
این افتخار بزرگی است که من ریاست این کنگره را برعهده دارم ؟!! .نه؟....پایان 

ای که صد سلسله  دل بسته  بهر مو داری 
باز دل میبری  از خلق ، عجب رو داری

خون عشاق حلال است  مگر نزد شما 
که به دل عادت چنگیز وهلاکو داری 

از گل ولاله وسرولب جوی بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضه مینو داری 

تو پریزاده نگردی به جهان رام کسی 
حالت مرغ هوا و  شیوه آهو داری .........."شاطر عباس صبوحی "

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /29 /04/ 2017 میلادی . برابر با 09/02/1396 خورشیدی /.

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۶

نام ونشان

هر چه صبر کردم تا باد وباران بایستد فایده ندارد سرم را زیر پتو بردم بیفایده  است  سیل همه  خیابانها وبیشتر. خانه ها را  فرا گر فته ظاهرا باران تا فرداشب ادامه دارد !! با اینهمه  جشن آوریل بر قرار است   به ناچار دست بردم تابلت را برداشتم وبیاد نام گذاری بچه ها مینویسم 
اولین نوه ام که به دنیا آمد مادر وپدرش رفتند تا برایش کارت شناسایی بگیرند   مامور مربوطه کفت  که خیر نمیشوذ نامها خارجی هستند  مادرش گفت اما ما امریکایی هستیم وتنها مقیم اینجا میبباشیم  خوب  ،بخیر گذشت 
نوه پسری به دنیا امد باز همان قصه تکرار شد نام فرزندانی که اینجا به دنیا میایند نباید خارجی باشد  خوب یک o به دنبال نام پسرک گذاشتند  ویک A  به دتبال نام دختر وآخرین آنها نام یک قدیس اورتودکس است نامی عجیب وغریب 
روزی از  او پرسیدم  از کجا میایی ؟گفت همینجا 
گفتم پس جرا نام تو مثلا په په  یا لوپه ویا مانلو  نیست ؟ عصبی شد ونام واقعی را برایم تشریح کرد . 

خوب فرض فرض محال ایران سرانجام گرفت و من میل داشتم با فامیلم  برگردم تکلیف این نامهای عجیب وغریب چیست وباز در. آنجا نباید آنها ختنه شوند ونام حسن وحسین واکبر. واصغر را روی خود بکذارند ؟ 

این زندگی شیرین ما آشفته گان الکی خوش است 
نه والیوم هم کار. گر نشد باد وباران همچنان دربها را بهم میکوبد خوشبختانه من در. بالاترین طبقه هستم تنها خطر آنرا دارد که سقف روی سرم بریزد.
آه چقدر کارکردن در موسسه جغرافیایی کشور خوب بود چقدر دنبال تاکسی دویدن خوب بود وچقدر صدای تیمسار رزم آرا رییسمان مهربان بود وچقدر عاشق شدن زیبا بود  وچقدر دنبال ملافه جهاز در. خیابان  لاله زار . ومغازه پیرایش لذت  داشت حال من مرده ام  تنها نفس میکشم ومانند یک رباط راه میروم  شب بخیر / ثریا /اسپانیا/