چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۶

زخمی ترا از شب

----- پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است 
......پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است 
.......پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره موج به ساحل  صدف سرد سکون میریزد........."سهراب سپهری"

مانند هرشب  بیخوابی وگلافگی وگرمای درون اطاق باعث شد ( آن روزنامه پلاستیکی) را بردارم وببینم باز  رفقا چه دسته گلی به آب داده اند وچه شاهکاری از خود بجای گذاشته اند ، مطابق معمول صفحات آمد بالا چشمانم را بستم وبه قصه های شب زنداری آن پیر مرد گوش دادم ، دراواسط آن نگهان گویی برق مرا گرفت  ، نامی از یکی از نام آواران بزرگ سرزمینم وهمشهریان  محترم ودرجایی قوم سببی شنیدم که در برنامه آن " دوژان" با نوچه اش سئوالاتی را مطرح کرده بود سئوالانی از نوع حقوقی وآن مردک ابله بجای جواب به آن مردمحترم توهین کرده وباو گفته بود برو جنس موادت را عوض کن .....اینجا دیگر جوش آوردم وتحملم تمام شد .....کافر همه را به کیش خود پندارد .

بیچاره ! تا امروز سعی کرده بودم به نوعی حرمت ترا نگاه دارم وحد اقل ترا در یک تابلوی بیتفاوتی بنشانم وبرای سرگرمی بعنوان شو از برنامه هایی مزخرفی که میگذاری ومیگذارند استفاده کنم اما دیگر این جا را تحمل ندارم ......

هنوز مادر وپدر تو به دنیا نیامده بودند که این خانواده بزرگ وریشه دار صاحب تحصیلات عالیه آنهم دربهترین مراکز تحصیلی دنیا ازجمله سوئیس وفرانسه درس میخواندند ولباسهایشانرا نیز از هما ن سر زمینها تهیه میکردند ، باغ بزرگ  واملاک بی حسابشان در کرمان معروفیت دارد که متاسفانه مانند همه چیزها توسط عواملی که ترا کاشت وبه دنیا آورد ضبط شد وعده ای کشته شدند ، این خانواده ( امیر ابراهیمی ؛ افخم ابراهیمی ، و ابراهیمی) از قدیمیترین باز ماندگان قرون گذشته اند کنیز وکلفت وخدمتکار وندیمه داشتند جوانانشان همه تحصیلکرده وزنانشان تا حد وزارت رسیدند ، حال تو بقول آن پیرمرد " انچوچک " تازه سراز تخم دراورده باین مرد محترم اهانت روا میداری وآن پدرخوانده دوؤان تو هم ساکت درمقابلت نشسته شاید باجی بهم میدهید یا .....
بقیه اش بمن مربوط نیست تنها میگویم حالم را بهم زدی ، همین ، نه بیشتر تو چیزی کمتراز همان بچه های سر راهی پرورشگاه نداری که درجامعه ای بزرگ میشودند  وبرای آنکه ارجی پیدا کنند بهر روی خودشانرا به دیواری وصله میکنند .

واکنش من نسبت باین موضوع بسیار تند وخشن است  وچنیین امری برای کسانی که فهمی بالا دارند قابل درک است .
تو یک جاه طلب وفرصت طلبی بیش نیستی  وتکیه گاهی هم غیراز چند پیزوری وامانده در درگاه وبارگاه دولت تابع نداری حال 
چه غم " که امپراطوری مقدس رم با خاک یکسان شود  درعوض هنر مقدس آلمان زنده خواهد ماند " من این جمله را از شعر شمشیر آلمانی  از  رنجها وعظمت واگنر به وام گرفته ام ، برایت مهم نیست اگر دیگران را هرچند اصالت داشته باشند زیر پاهای کوتاهت له کنی  مهم این است که تو میخواهی عقاب شوی اما  درحال حاضر تنها یک عقاب پلاستیکی بازیچه دست دیگرانی ، نه بیشتر .

متاسفم تنها باید بگویم متاسفم من مانند بقیه نه چاک دهن دارم ونه  احساسات وطن پرستی وخوی انسانی من اجازه میدهد که مانند بقیه فحاشی کنم اما تا اندازه ای باید از آن همشهری نازنینم که میدانم دامنه اصالت وتحصیلات او تا کجاست وجناب صدررا انسانی خطاب کرده وسئولاتی را مطرح نموده باید دفاع کنم ، ودراین فکرم که گاهی غربت نشینی  ودور ازمدار زندگی  چه ضربات سختی به انسان میزند ،ما تربیت دیگر واصالتی دیگر داریم اصالت ما ازنوع خریدنیهای امروزی نیست .

درگفته های تو تناقص زیاد وجود دارد خوشبختانه من کتاب ترا نخوانده ام  وتنها چند بار وچند کلمه از دهان خودت شنیده ام وآن جزوه ایکه قبلا چاپ کرده بود وخودترا به ارش معود رساندی دراول ترا یک محقق ونویسنده وشاعر پنداشتم ،  سپس جسارت ترا دیدم وبه حساب خود پنداشتم که خوب این هما ن کسی است که برای نجات وطن برخاسته ودست آخر نا امید شدم وترا مانند همه کنار گذاشتم حتی یاد وخاطره ای هم ازتو دردلم بجای نماند غباری بودی آمدی ومانند یک باد ....رفتی  همین نه بیشتر خودم را مرتب سر زنش میکدم که چرا اینهمه ساده دلی بخرج میدهم همان ساده دلی که ان پیر خردمند بخرج داد وبرای تو سئوالاتی مطرح کرد بخیال خود که با انسانی طرف است .انسانهای مانند تو خطرناکتر از جذامنذ . پایان 

لب دریا برویم ، توررا درآ ب بیندازیم 
وبگیریم طروات را از آب 

رگی از روی زمین بر داریم 
وزن بودن را احساس کنیم 
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم ........." سپهری"
---------
3ریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا / 
26.04/2017 میلادی برابر با ششم اردیبهشت 1396 خورشیدی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۶

برج بلند

شما ، مرا تحمل نمیکنید
اما مگر خود شما 
چه کرده اید؟
آن حس محکوم کردن  شما
 با نفی من آغاز شده 
شما بیهوده جاروی خویش را برای 
روبیدن من بکار میبرید 
من پیش چشم شما نشسته ام 
آیا خود شما هیچگاه وجود خارجی داشته اید؟
برای خودتان تاریخ میخرید  وپشتوانه میسازید 
من میلی به روبیدن کسی ندارم بیشتر به روییدن میاندیشم 
-------
ساعتهاست که خواب از سرم پریده یعنی از ساعت دو تا بحال بیدارم ، وبه لاطائلات فسیلهای  خاموش که حال بیدار شده اند گوش میدهم ، راست یا دروغ ، تلخ یا شیرین ، فسیلهای گوشه نشینی که از فرط بیکاری کتابهارا ورق زده اند وتاریخ را برون کشیده اند ، کدام تاریخ؟

تاریخ همان است که ما میتوانیم آنرا ضبط کینیم وبه چشم دیده ویا ببینیم رویاها برایمان کافی نیستند .
چه عاملی باعث بیخوابی من شد ؟  فریبی دیگر ؟ فرازو فرودی دیگر ؟ با خود گفتم بتو چه ؟ تو دراینجا زندگی میکنی زیر سایه دولت این سر زمین وحقوق بگیر اینجا بوده وهستی ، دیگر جای دیگری برای تو وجود ندارد ، یک انسان تنها یک لباس میپوشد برای حفظ  پیکرش نه چند دست لباس را رویهم بپوشد ، آن سر زمین ومردمش را فراموش کن ، سی ساله بودی آمدی چهل سال گذشته وتو هفتاد ساله شدی ، اینجا صاحب نوه شدی ، اینجا ریشه کردی مقبره ساختی درهمین  شهر هم باید بمیری با هر فلاکتی که هست .آن سر زمین دیگر هیچگاه روی آبادی را نخواهد دید ، آن سر زمین نفرین شده وتنها بیابانی خشک ویک شهرک درمیان آن بیابان باقی خواهد ماند همه را بباد دادند شتران سواران آمدند بردند ودشت بی آب وعلف  خودرا به یک بهشت تبدیل کردند حال باید بنشینم تا دول دیگر برای ما تصمیمی بگیرد که اسلحه بخریم یانه ، جایمانرا عتوض کنیم ؟ آن مردم همان مردمند ، چیزی درخوی وخصلت شان عوض نشده دروغ وریا فریب وپشت پااندازی یکی از ارکان اصلی زندگی آنهاست با آین خصلتها خو گرفته ومانوسند درنوع دیگری خودرا غریبه احساس میکنند خودرا حقیر میپندارند ، جوانان مارا سر زمینهای دیگر به یغما برده وازآنها استفاده میکنند فسیلهارا بنوعی سر به نیست میدارند ، برایشان بودن تو وامثال تو مهم نیست دیگر رمقی برای آن سر زمین باقی نمانده قرون متمادی به آن تجاوز شده است حرامزاده هایی بوجود آمده اند خون پاکی در رگ هیچ یک از آنها در گردش نیست  خلق وخوی هما باهم فرق دارد مهربانیهایشان دروغین ، افسانه هایشان درحول وحواشی همان قصه های دیروزی میگردد دیگر اثری از آن انسانهای باشرف نیست آهسته وسر به زیر وارام خودرا کنار کشیدند دیگر کسی نیست ، نه کسی نیست .درانتظار یک " سرباز آلنده" مباش اگر کسی هم بر آن سر زمین حاکم شود از نوع همان " پینوشه" میباشد  دیگر اعتقادی به قضاوت مردم ندارم  دیگر هیچ انتقادی مرا از جای نمیپراند  ودیگر هیچ تعصبی بخرج نخواهم داد  ودیگر هیچ  وقت بخاطر  یک ایمان نامحدود  به افرادی که گمان میبردم شعور دارند  دلخوش نخواهم کرد .
دوباره اجتماع ما اگر شکل بگیرد ازهمان نوع قبلی ها که دیدی ، چشیدی ، سنجیدی وفراررا برقرارترجیح دادی .
درهمین کنج به برج بلند کلیسا نظر کن  واگر نمیخواهی که کلاغان ا
در اطرافت غار غار کنند  خودرا درجای بلندی مگذار ، بنشین با همان کتب قدیمی دلخوش کن تا زمانی که آن ذره سوی چشم هم از تو بگریزد .آنگاه تنها باید خاطرات آن کتب را نشخوار کنی ، نه خاطرات تلخ گذشته را .
پایان ، دلنوشته نیمه شب  سه شنبه 25 آپریل 2017 میلادی

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۶

نه قربان

نه ! قربان ، 
میلی ببازگشت آنهم با شما نخواهم داشت ، هنوز نه ببار است ونه به دار فریادها بلند است ، چهل سال مردم را به بند کشیدند ، کشتند ، نابود کردند به زندانها انداختند هستی واموالشان را بردند ، جنگ شد هزاران نفر معلول جنگی وبا ضربه های معزی وبقول خودشان موجی وبیکار درون مملکت ریخت ، همه چیز بباد رفت وحتی درختان پالم را برای روغن کشی از ته بریدند وبه فروش رساندند چهار نفر دلقلک روی سن مردم را سرگرم کردند درخارج ما به نمایش تاجها وفرهنگ پربارمان نشستیم  مرتب تاج دیدیم والماس ولباس ، یکبار دستی دراز نشد به کودکان درون کمکی برساند ویا دلی را شاد کند ، حال دوباره هوس کرده اند با سلام نظامی مشتی پیر از کار افتاده پسر را به زور وارد مملکت کنند ومادر پشتیبانش باشد ..... نه قربان درهمین کنج خرابه  خواهیم مرد .

حال هجوم باربی ها و شیک پوشان و بالا نشینان با افاده وارد شهر شوند ومردم درمقابلشان خم شده وپای بوس شوند چون به تنگ آمده اند .چون خسته شده اند ، چون شادی وخوشحالی از میانشان رفته ، آنهاییکه باید خوشحالند وآنهاییکه نباید نیستند امدن شما چیزی را عوض نمیکند عمامه دوباره جایش را به تاج میدهد  من یک جمهوری خوا ه از نوع دموکراتیک آن هستم آنهم بمدد اسلام عزیز بقول آن پیر مرد فوت کرد ورفت دیگر باید روی سنگ قبرش نشست وبرایش شمع روشن نمود .
گمان بردم مردی از میان برخاسته ، اوف ..... چه ساده دل بودم من مانند همیشه .
دوربین کامپیوترم را رویش را بسته ام تنها میکروفون آن باز است برای پرکردن نوشته هایم واگر روزی اتفاق افتاد نتیجه چهارده سال رنج من از میان نرود  ، دیگر خسته ام ، تنها میل دارم بخوابم ، خواب فراموشی میاورد .

آنکه درامریکا بزرگ شود نمیتواند ایران را بشناسد وآتکه درانگلستان بزرگ شود برای بقای انگلستان کا رمیکند نه برای سر زمین خودش ،ومن چه با اغتماد به طبع بلند آن مرد  وهنرش وخلاقیتش مینگریستم  توده مردم واکثریت خاموشند ونا امید  هیچ پیشگویی نمیتواند بگوید فردا چه خواهد شد  ما درخارج نه نویسنده داشتیم نه شاعری که بتواند دردهارا به نمایش بگذارد همه درفکر پر کردن جیب خود ودورهم جمع شدن وآبکی را سر کشیدن وبامید فردای بهتری باری به هرجهت زندگی را تمام کردند  صاحب املاک بزرگی شدند برایش باید تبلیغ کنند ، رادیویها وتلویزونها تنها با تبلیغات مواد غذایی وشکم کار میکنند وگاهی برای زیر شکنم.وفحاشی وتوهین به یکدیگر ؛ درسهای بزرگی آموختیم دراین چندین سال .....
کسی مردم را داخل ادم حساب کرد وآیا از مردم پرسیدند که شما چه میخواهید (آزادی) خدا رحمتش کند دیگر آزادی هم به دنبال دموکراسی فوت شد  توده مردوم وانسانها ابدا ببازی گرفته نشدند ، ارزشهای اخلاقی !  آن هم درمیانه بودن رقصی  تعیین کننده اشرافیت سابق ، عجله بخرج دهید تا کودکان هنوز خردسالند وجوانان هنوز تهی مغز  من در میان یک مردم میانه زنذگی میکنم نه تهی مغزم ، نه خام ، ونه چندان پخته مانند شما له شده  رساله هیا پی درپی شمارا مرتب مورد مطالعه قرار میدهم بیهوده  هنوز از آن دنیای اشرافیت شهرستانی که میل ندارم نام دیگری از آن ببرم  در موقعیت جغرافیایی ما موجود ا ست وبا رسوم مادرآمیخته  ما میانه نداریم یا این سو ویا انسو  .
موقیعت خوبی به دست آورده بودی مرد جوان وبه راحتی آنرا ازدست دادی یک موقیعت ثمر بخش  که شامل مجموع های زیادی میشد  محافظه کاری  را کنار گذاشته بودی دوباره رفتی زیر چتر ان پیر مرد تا برایش تبلیغ خوبی باشی تا بقول خودش " ریترش" بالا برود واین نتیجه معکوس داشت وتو دوباره مورد تردید قرار گرفتی  وما خوشبختی نیمه کاره را از دست دادیم  به مفهوم واقعی .
 به هرروی  عزت نفس  درمقابل شکست  به هیچ وجه  نجیبانه تر  آز آنچه که انسان میخواهد که خوشبختی خودرا  درآن  بیابد  درتواضع های  زود هنگام  نشان پیروزی نیست  هیچ جیز غیر از یک عقیده سالم  نمیتواند کسی را به پیروزی برساند  شکست تو ایمان مرا سست کرد  ودیگر احتیاجی به قهرمان ندارم . نه هیچگاه درهیچ مقطعی از زمان تنها اندیشه های خودرا مورد تایید قرار میدهم غلط یا درست . پایان/
نوشته شده در روز دوشنبه 24 آپریل / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

رویای شنبنم

آنچه از باران شنیدم .....
آنچه در باران گذشت ...
آنچه در باران ده 
آن روز ....بر باران گذشت ......

های های مستی ها پیچیده دربن بستها 
طرح یک تابوت  ، دررویای بیماران گذشت .....نیستانی 

از صدای تیک تاک ها وضربه ها یی که از داخل گوشی  بیرون میزد چشمانمرا باز کردم ، میل بخواب بیشتری داشتم  انرا شبها خاموش میکنم برای دیدن  ساعت آنرا روشن کردم هجوم پیامها سرازیر شد ....سری بیکی که میدانستم کی وکجاست زدم باز همان دون ژوان پیر با ژاکت سورمه ای اش ، با اخمهایش ودستوراش داشت مصاحبه کننده را تکه تکه میکرد ، مجال حرف باو نمیداد نیمه کاره آنرا بستم .
اینها حتی نمیدانند چگونه باید مصاحبه کنند  دراین سر زمین هنگامیکه شخصی را زیر هر عنوان برای یک مصاحبه به روی صفحه میاورند اولا یک نفر تکتازی نمیکند دو نفرند بعد هم با احترام میگذراند طرف حرفهایش را بزند وسپس ایرادهارا بعد برای او مطرح مکنند  تا دوباره  توضیح بدهد ، اما دربین ما ایرانیان گویا دیکتاتوری بدجوری ریشه دوانیده تا حد یک گوینده معمولی هم خودرا رییس میداند وحق حرف زدنرا بکسی نمیدهد همه توجه باید باو باشد ..... چه اشتباهی مرتکب شدم بخیال آنکه آن مرد صاحب جاهی است اما یک مرد حقیری که میل دارد در لباس یک شوالیه بنشیند پشت میز واشعارش را بخواند ...

برای من دیگر چیزی مطرح نیست  بهاران که فرا میرسد بوی ده مرا دگر گون میسازد من ده را دوست میدارم ومردمش را وصافی وسادگی آنهارا اما امروز نمیدانم که آن دهی که من داشتم با آن مردم مهربان وصبور که دور "بی بی" را میگرفتند وبرایش اسفند دودر میکردند چیزی باقیمانده یانه ؟ برای من وطن آنجا بود نه بیشتر نه بوتیکهای شیک وئه خیابانهای پهن ونه اتومبیلهای آخرین سیستم  همه را اینجا دارم اما بوی ده را دیگر ندارم .

روز گذشته به قامت نوه ها مینکریستم چقدر از من بلند تر شده بودند بیشتر ده دوازده سال نداشتند اما هرکدام رستمی بودند ! من درمیانشان گم شده بودم ، این مردان را من بوجود آورده ام برای ساختار سر زمینم اما امروز آنها بیگانگانی هستند که مادر بزرگی را از سرزمینی  ناشناس دارند!! 

حال دیگر من به دنیا میاندیشم نه به یک دهکده ، من دیگر به طوفانها وکینه های میاندیشم نه به  یک اسب اصیل ، از فشار درد خفه میشوم  ونعره میکشم ، ووحشت تنهایی  دردلم بطور وهم آوری میغلطدد ،  آن درختانی را که ازجان بیشتر دوست میداشتم حال باید در نوجوانی این کاشته های  تازه ونورس ببینم  وخودم لرزان وبرگ ریزان درکنارشان بایستم  برای جستن یک پناهگاه برای آنها وخودم  تا از زخمهای تازیانه روزگار درامان بمانیم  به همین دلیل گاهی پنجره ای را میکوبم بامید آنکه  باز شود ومن بتوانم دوباره خورشید دهکده را ببینم من درشهر زاده شدم اما بیشتر اوقاتم درده میگذشت دهی بزرگ واباد ومتعلق بخودمان ارباب بودیم .

امروز بخود میپیچم  ودر این پیچیدنها کلماترا میبابم تا آنهارا به عشق الوده کرده وودراینجا بیاورم اما بیفایده است  مغزها تهی ،  گیج وپریشان .
من با نفرت از آنها میگریزم  به پناه اطاق تنهایی خود میخزم  تا مرا درخمره های خیال پنهان کند ، تا به یک شراب مستی آور تبدیل شوم هنوز انگورم ، انگوری شیرین وابدار گاهی درجامها چکه چکه فرو میزیزم  اما باز درتیرگی ها جا بجا شده دلم میگیرد .

این مردم غریبه کی هستند ؟ من کجایم؟  چادر نازک وال مادر بزرگ کو ؟ وگلهای لاله عباسی خانه عمه جانم کجا پنهانند ؟ اینجا کجاست که بجای هر بوی خوشی تنها عطسه وآ ب بینی را باید جمع کنم .

ده بفروش رفت ، صاف شد ، جاده شد ورعایا همه بخدمت دولت درآمدند وارباب شدند ، جایمان  عوض شد ، آینده چه خواهد بود؟ .
کوهها ، در خیال پاک تا مرزغروب 
سیلی از آوای اندوه عزا داران گذشت 
کاروان  دختران شرمگین روستا 
لاله در کف درمهی ، از بهت بسیاران گذشت 

در ته تاریک کوچه ، یک دربسته دید
انتظار بی سر انجام بدانگاران گذشت 

جای پایی ماند  وزخمی  سبزه زاران را به تن
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت 
تا بگورستان رسد دیدار  اهل خاک را 
ماهتاب پیر لنگ لنگان از علفزاران گذشت .........نیستانی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /24/04/2017 میلادی .


یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۶

فرصتی نیست

کم کمک عقلم در پیمودن  راهی که درپیش دارم به بن بست رسیده است .

هر راهی به بن بست میرسد ، یک غروب یکشنبه غمگین است ، بچه ها آمدند ورفتند ساعتی شلوغی وسر وصدا وچند عکس ورفتند خانه خالی ماند  ومن باز گشتم به عقب  ، به همانجایی که بودم وهستم  ویا خواهم بود . 
میل ندارم دوباره این راه را ادامه دهم ، راهی سخت دشوار بود  وبر گشتن به ان دوباره رنج اور ومستلزم  چندصد گام وهزاران رنج است .
جلو میروم  ترک عقیده نکرده ام اما دیگر دنبالش را نخواهم گرفت ، کسی با من هم پیمان نیست تنها چند دشنام میشنوم وچند متلک راه رفتن بدون شناخت واز پشت دیدن  راهی درست نیست ، دیگر میل ندارم اشتباه کنم ، من بسیاری از راههارا چند بار رفته ام  وبن بستها همیشه دوباره سر راهم بودند ومرا وادار به برگشت کرده اند ، زمانی که راهی را اغاز میکنی کمتر به بن بست وانتهای ان میاندیشی  چون بن بستها همیشه خاموشند .

با فکر کردن لذتی میبرم که چیزی را اغاز کنم  ودرهمان اغار انرا رها میسازم چون دیگر اطمینانی نیست  بفکر عذابی هستم که ازان بن بست بودن درپایانش مرا نا امید خواهد ساخت .

بارها وبارها همه را ازمودم برای رهایی یک خاکی که دیگر متعلق بمن نیست من درانجا دریک پیله نا توان به دنیا امدم همین سپس راهی دیاری شدم که برایم ناشناس بود درمیان مردمی که آنهارا  نمیشناختم ، تنها زیبایی وجوانیمرا داشتم وآرزوهای بلند ، اولین آرزویم این بود که راهبه شوم!!! وسپس از راهبه گی تصمیم گرفتم  بصورت یک فرد مثمر ثمر دربیایم برای کی ؟ چه کسانی ؟ 
هیچ راهی جلویم باز نبود  هر نیمه راهی تنها یک امکان کوچک بمن میداد که چیزی را بیازامایم  پاسخ معما ها همیشه نا معلوم ونا پیدا بودند تنها خاموشی بود  ، سکوت بود  ومن صدای بلند گامهایی را که از پشت مرا تعقیب میکردند همیشه میشنیدم .

امروز که او داشت زندگیش را تعریف میکرد از بلند پروازی های او چقدر شگفت زده شدم او حتما بجایی خواهد رسید او پیله ابریشمی را دوست ندارد او سوار بر اسب کهر شده میتازد پروایی ندارد ومن همه حواسم بر ضد خودم برخاسته بود  نگاهم در درپی چیزی بود که    در غرقاب  فرو میرفت اورا تماشا میکردم چیزی اشنا درچهره اش بود ، اورا کجا دیده بودم  آن لبخند ، آن چشمان که گاهی بیگناه بودند وزمانی سخت بی انصاف وبی رحم ، آن دهانی با لبان فرو بسته ، او اشنا بود ، شاید باهم به دنیا آمده بودیم .
نه میلی به بوسیدن وبوییدن ودر اغوش گرفتن او نداشتم این احساس سالهاست که درمن مرده  تنها غرق تماشا شده بودم ، اورا کجا دیده ا م  ؟ ایا همزادمن بود؟ گوشم غرق درشنیدن گفته هایش بود ومن اهنگم را دردلم مینواختم  درچشیدن دانه های انگوری که به زیر زبانم میلغزیدند ، آب میشدند  شراب  میشدند  ، بوی گل به مشامم میرسید  حواسم در رده ناکامیهای خود بود ودورافکندن زندگیم .

قلب وروحم  میترسیدند   ، زبان من  دوران طولانی است  که خبری از روح ودلم ندارد تا چیزی بگوید . من هزارها بار  با دل سخن گفته ام ودل خاموش بود  تنها مغزم کار میکرد زبانم نیز بسته بود  من صدای خاموشی دل وروحم را میشنیدم  نوای عشق را فراموش کرده بودند خون دررگهایم ایستا ده بود ودیگر جریانی نداشت .
نه میل ندارم دم از عشق بزنم آنها  سالهاست که گم شده اند ، خاموشی بهتر است ، دوست داشتن وسر بر پای معبود گذاشتن تنها کلماتی هستند  که میتوان ازانها بعنوان یک وسیله دریک نوشتار استفاده کرد .
دفتر را بستم وبرایش دعا کردم که دراهی که پیش میرود پیروز باشد . من همسفر او نخواهم بود .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 3 اردیبهشت 96خورشیدی /

فرصتی نیست

من آنچه را مبینم  از ورای آیینه وپشت آنرا میبینم ، 
زمانی که از فراسوی اشخاص میگذرم  میبنیم که چگونه آفتاب ، عقل آنهارا خشکانده  ودر تابه های  سود وزان بنفع خود دارند  تگلیف روشن میکنند >
خیالی خام درسر پیچیده  ومیل دارم دیگر همه چیز را رها کنم ، تمام عمرم نشستیم به تماشای نبش قبر تاریخ وگویی تاریخ ما از زمان پهلوی  شروع وختم شد  ویا آنکه زدیم به صحرای کربلا  زید وعمر وعلویان وعثمانیان ابوبکریان وعباسیانرا سوژه قرارداریم قصه های حسین کرد . 

و...امروز وفردارا ازدست خواهیم داد آخرین فرصت را نیز به دست باد  خواهیم سپرد .لبه تیغ اندیشه ها روی مغزها روان است 
چرا چرا اینهمه میسوزم ، سود وزیانی که ندارم ، چیزی که دروطن ندارم ، نه ثروتی ، نه فامیلی ونه خاطره ای غیراز چند گورکه آیا هنوز باقیمانده اند یانه؟ 

نمیدانم چرا همیشه بسوی وطنم میروم ؟  وطن ومیهن من کجاست ؟  دیگر مرزی را نمیشناسم .
پدر مهربان رفت با خوبیها واشتباهات حال این پسر نورچشمی که دردامن حیال بزرگ شده تنها .وارث تاج وتخت شاهی ایران
است بسیار خوب مبارک است پیش بسوی صحرا .......

چرا اینهمه درتاریخ گم شده ام ، دارم به کجا مینگرم ؟ به کوههای بلند ومردم یکپارچه سر زمینهای دیروز وامروز یا به چند پارچگی مردم سر زمینم ؟ از ترس میلرزند ،  خودرا دراغوش یکدیگر پنهان میکنند  ، هنوز پایبند دخیل وخیرات وحضرت و امامزاده هستند وهنوز شب جمعه آش نذریشان وحلوای امواتشان بر قرار است .. ووو..میل دارم آن مرد بی سوار ناپلئون وار ناگهان وارد شود ! خواب وخیالی بیش نیست .
برو بخواب  پر خسته ای . کتاب را ببند شعررا شروع کن  نغمهاهایت را بخوان بگذار هرچه بر سر ان خاک میاید ...بیاید .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه .