جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۶

زمان و زمانه

من ناله تو میشنوم در خروش باد
من ناله ترا میشنوم در حرق آتش
چشم دلم به مرگ سیاه تو مینگرد
ای بینوا مرد روی پلیدان سیاه 

امروز جمعه دردناک وسیاهی است ، همیشه اتفاقات درجمعه میافتند تا سیاهی اورا بیشتر کنند ، امروز عیسی مسیح را خواهند کشت !
انسانی که تنها راه رفت وحرف زد وگفت حقیقت نه آنست که شما میپندارید ، حقیقت چیز دیگری است آن زمان با این زمان هیچ فرقی نکرده است انسان ناچیز که خودرا باد میکند  از آب وباد وخاک برخاست تنها مهر ومهربانی بود که بر دلها نشست ، انسان حیوان  با هم یکی شده اند ویکی هستند تنها فرق آنها شعور بالای یک انسان است ، خداوند دمی بود که باد شد  آب شد زمین شد گیاه شد ودرپایان نقش انسانرا بخود گرفت  وخدا را درخود دید نقش خدارا در آیینه باطن خود دید .
حال امروز این خدا چند تکه شده است تنها انکه خردمندانه میاندیشد براین گمان است که خود میتواند یک خدای واحد باشد .

زمان بدی است ، شاید هم همیشه باین شکل بوده وما وجود نداشتیم وشاید فردا هم به همین شکل باقی بماند که ما نیستیم ما بشر اسیر دست  زمان ومکانیم نه بیشتر .

افسانه ها شیریند سپس آنچنان در مذاق ما حل میشوند که جزیی از واقعیت  شده ودیگر بیرون آمدن ازان غیر ممکن است ، تنها میدانم که یک انسان خردمند تنها به عقل وشعور خودش پناه میبرد ، امروز همه چیز از میان رفته  نامی از خرد نیست تنها شاید یک لغت درمیان کتب قدیمی باشد .

امروز از ان روی برای آن مرد مصلوب غمگینم که او خود حقیقت بود ، بی آلایش بود ، ساده بود ، نگاهش به دنیا از نوع دیگری بود ، او ریا را نمیشناخت وحرص وطمع را فرا نگرفته بود  نه معلم بود ونه استاد ونه سیاستمدار !! عده ای اورا بیمار روانی خواندند وعده ای که گرد او جمع شده بودند زبان وبیانش را نفهمیدند  اما ناحود آگاه اورا شهسوار خطاب کردند ، ومارا بیمارانی که کلام آنهارا نمیدانیم .

امروز همه چیز زیر خاک نفرت بار سیاست غرق شده است هرکسی برای پیش برد مقاصد خود از این راه استفاده میکند میداند که فریب دادن مردم تا چه حد اسان وتا چه  حد میتواند اورا بجلو براند  ، بیان وکلام باید بنوعی باشد که بیننده وشنونده را مبهوت خود سازد فریا د کشیدن هیچ مباهاتی ندارد میتوان با لبخندی چشمکی وبیانی شیرین همه را مجذوب ساخت  واو این درس را نخوانده بود ، ساده بود ، پاهایش برهنه بودند خارهای بیابان وزخمها اورا آزا نمیدادند او از فریب اهریمنی که در وجود بعضی انسانها نشسته بود بیخبر بود..

حال با اشتیاق تمام منتظرند که او از گور برخیزد وزمان نازه ای برسد تا نفسی تازه بکشند آنهم روزی را انتخاب کرده اند که زمانی خیلی دور بابلیان وآشوریان که امروز نامی هم از انها نیست چنین روزی را روز خیزش طبیعت وسر برآوردن زمین از خاک وسرمای زمستانی بود واین روز را " پاکیزه " میپنداشتند وجشن میگرفتند  ، 
افسانه ها قوت گرفت زایش او افتاد به شب یلدای ایرانیان پاک نهاد ورستاخیز او افتاد به زمان طبیعت پاکیزه زمین عهد بابلیان وآشوریان . زمانه عوض شد اما افسانه همچنان باقی ماند .

گفتم که سفید ، رنگ پاک زمان ماست 
هرچند  رنگ سبز طبیعت  سخت دلربا بود
اما سرود تازه تری   بگوش رسید 
که بالاترداز سیاهی رنگی نبود 

وامروز تنها رنگ باقیمانده رنگ سیاه است که برچهره  ها وپیکر مردم دنیا نشسته است .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 14/04/2017 میلادی /برابر با 25/01/1396شمسی / اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۶

همان زمان

درهمان زمان  بلبشو وهجوم شهرستانیها به پایتخت وبالا رفتن برجها ووخیلی چیزهای دیگر ، 
من سرم هنوز درون کتاب بود  ولباسهایم را از پارچه فروشی نساجی مازندران میخریدم  وبه دست خیاط میسپردم تا برایم بدود کفشهایم را نیز کفاشی ایرانی میدوخت  چون اندازه پاهایم را پیدا نمیکردم در مارکها وبرند ها!  درمیان خیل بانوان مارک دار من یک وصله ناجور بودم  همه دور میز قمار نشسته بودند آدامسها درون دهانشان  قریچ قریچ صدا میکرد وگوشتهای تن مرا دچار لرزش  ودود سیگارهای کنت ووینستون و غیره به هوا میرفت حال بلد بودند سیگاررا به دست بگیرند یا نه مهم نبود همه باید سیگار میکشیدند !ودراین موقع چقدر دچار شرمندگی میشدم که آنها به لباسهای وطنی من مینگریستند !- خوب تو که شوهرت ثروتمند است چرا  نمیروی اروپا چند دست لباس درست وحسابی بخری ؟ 
- همسرش گفته من باو پول میدهم پولهارا دربانک میگذارد ومیرود ارزانترین پارچه هارا میخرد .
سکوت من ادامه داشت ، من بخیال خود داشتم از صنایع ملی پشتیبانی میکردم مگر ابریشم چالوس چه عیبی داشت ؟  یا چرم همدان ؟ 
انگشترهای زمرد والماس شش عدد روی انگشتانشان برق میزد ومن یک فیروزه را که مادرم هدیه بمن داده بودم در دست داشتم با چه حقارتی به آن منیگریستند .
من آن فیروزه را به دخترم دادم وهنوز  دردست او ودرجعبه جواهراتش خودنمایی میکند اما از الماسهای آنان دیگر خبری نیست وچه بسا از خودشان هم خبری نباشد و چه بسا رنگ عوض کرده اند دوباره به زیر چادر رفته اند  تا الماسها باقی بمانند ؟! اتومبیلهای شکاری شیک وووو.

من زنده ماندم با حقیقت ذات خودم .
آن روزها تورهای توریستی چهار هفته چهار شهر بود که همه به سر زمینهای اروپا وآسیا میرفتند ، امروز تورهای چهار تا چهل ساله برای چهار زندان است .ویا تا پای طناب دار.
آنروز ها اگر یک افسر توده ای را تیر باران میکردند همه سر زمین دچار همهمه میشد .
امزور روز ده نفر را بر دار مجازات میکشند  آب از آب تکان نمیخورد .
آنروز ا ملکه سعی داشت پارچه های وطنی را تبلیغ کند با ابریشم دوزی  دست زنان " اسکوی" تبریز .
امروز پوشیدن پارچه های وطنی بیشتر کسر شان است .
بهر روی سر زمین ما هیچگاه اصالتی درخود نداشته  همیشه عده ای نوکیسه آمده اند ، که قبلا گرسنگی کشیده بودند شاید تنها دربین ملاکان وزمین داران بود که با همان لباسهای خودشان راحت بودندولباسهای خارجی بر تنشان عاریه ای بود .
به عبارتی دیگر وبقول شهر نشسینان ، دهاتیها !
درآخرین سفری که برای دیدار مادر به ایران رفتم چند دست لباس  آستین بلند وبا دامن های بلند برای اقوام سوغات بردم همه را بمن پس دادند وگفتند که " ما اینهارا نمیپوشیم !!! به همانگونه که مادر هیچگاه لباسهایی را که برایش از خارج میاوردند ویا من میخریدم نمیپوشید همه را درون  صندوقی گذاشته بود ومیگفت مگر چیت ووال وابریشم خودمان چه عیبی دارد مخمل خودمان مگر چه عیبی دارد ؟   خوب ،  بنا براین ما در هر دو زمانه یک وصله ناجوری بر دامن این مردم بودیم وهستیم وخواهیم بود .
ما خاص خودیم ، از جنس خودمانیم  خاکمان پاک ووگلی که مارا از آن ساخته اند عاری از هرگونه زائده ای بوده است .حال این خاک مرا میکشد .
روز گذشته ترانه ای که " پرویز پرستویی " سروده وخود خوانده بود برای دخترم گذاشتم بخیال آنکه چیزی  نخواهد فهمید ناگهان دیدم سیل اشگ بر چهره اش جاری شد ! آه ... معذرت میخوام ، مگر ؟ 
اوه مادرجان فراموش نکن من آنجا به دنیا آمده ام مهم نیست که شش ساله بودم بخارج پرتا ب شدم اما هیچگاه آنجارا فراموش نمیکنم ؟ 
چهل سال گذشته وتو این  دردرا دردل کوچکت درکنار دردهای دیگر ، پنهان داشتی وحال با این سیل اشک رها کردی ومن چه بیخیال از امال درونی شما وبخیال آنکه چیزی نمی دانید ویا فراموش کرده اید .............دیگر ،هیچ .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 13/04/2017 میلادی / اسپانیا/

عکسی است  که روز گذشته از باغچه کوچکم گرفتم  بنفشه ها هنوز زنده اند ! 

لاکچری/ برند

مسعودجان اسدالهی !

امروز دیگر واقعا دلم بحالت سوخت دیدم با آنهمه مهر ومهربانی که درسینه داری با چه سختی  برنامه میسازی وتازه باید درخانه " قمرخانم" یک اطاق اجاره ای داشته باشی که دم به ساعت  با هر سحن تو دررا میبنندد تازه خودش از جایی دیگر خانه را اجاره کرده واطاق اطاق  به شماهایی که قدرت مالی ندارید اجاره میدهد !! شاید توانسته باشی منظورم را بفهمی .

شب گذشته  دوباره به سراغ برنامه تو رفتم خیر !  میرفت ومیامد  وآنچه را که تو گفته بودی  مانندآدمی که زیر آب غرق میشود غلغلق میکرد  ودست آخر یک پشه نشست روی تابلتم که خیز باید خاموش کنی ......!  بلند شدم همه  پیکرم ورختخوابم را تکان دادم این دیگر کجا بود؟  بهر روی با زنیمه کاره ترا رها کرد ورفتم به دیار دیگری وصفحات دیگر .

جناب ابو عمامه در بهترین ولوکس ترین کشتی های تفریحی وبهترین هتلهای جنوب فرانسه داشت خستگی !!! در میکرد بهر روی رفقا اورا درتنگنا نگذاشته بودند دوستان عزیزش بانوی اپرا وتام هنگس وسایرین هم دور سفره جمع بودند ومن چقدر آن روزها برنامه "اپرا  وینفری" را دوست داشتم واشکی که او برای یتیمان  ودرماندگان میریخت  مرا دچار هیجان میساخت ،حال بگمانم  از ردیف همان  قطره هایی بودند که من گاهی برای خستگی چشمانم از آنها استفاده میکنم !!! اشک مصنوعی ، 

اخباررا ادامه دادم  ، رسیدم به مردیکه چهل سال درگوشه ای از لندن مانند من قلم به دست گرفته بود وچس ناله میکرد دیدم او هم دیگر نیست برنامه اش تعطیل شد اما چشمم به جمال فروشگاه بزرگی درتهران افتاد که آگهی بلندی بالایی درباره برند ها ولاکچری ها داده بود !!  میدانی مسعود خان بیاد چه روزگاری افتادم ؟ همان روزگاری  که پول نفت مانند سیل در مملکت ما جاری شد ونوکیسه ها آشغالهای ایتالیایی واروپایی را با _( برند) !! میخریدند بهر خانه ای که میرفتی  بانوی صاحبخانه یک پیراهن گل منگولی  ژرسه بنام لئونارد.... بر تن داشت وآقای خانه که اکثرا شهرستانی بودند  از همان مارک لئوناردو کراوات پهن گلی منگولی بر گردنشان خود نمایی میکرد !! سپس مدهای سلین آمد ودیور کارت دعوت درخانه ها میفرستاد نوکیسه ها دچار هیچان مد شده بودند کیف وکفش شانل !! پیراهن لئونارد وعطر اوپیوم !! از جواهر دیگر چیزی نمیگیوم  ودر نیمه آخر  که جنوب شهر باشد مردم گرسنه چشم به دست ودهان این تازه به دوران رسیده ها بودند ....
ورق برگشت حال آنها  جایشانرا عوض کرده اند با آنهمه ریش وپشم وباز همان آشغالهای ایتالیایی واروپایی را با نامهای دیگری میخرند وقیافه ها دیدنی است .....
نه! کسی بفکر مملکت نیست لاکچری .برند ....برنده شده است خال هر الاغی که میخواهد سوار ملت شود مهم نیست پولهای باد آورده دریکجا جمع شده وجبران مافات میکنند وبه ریش من وتو میخندند تو که درخانه قمر خانم اطاق اجاره کردی تا برنامه ات را به سمع شنوندگان وبینندگان برسانی ومن دریک بیغوله در ته یک ده کوره باید شبها به صدای طبالهایی  گوش بدهم که در عزای عیسای مسیح مینالند و.... ابو عمامه دارد دوران مرخصی اش  را میگذراند طفلکی خیلی خسته شده پس از هشت سال که به دنیا ر.... ید  دچار یبوست مجاز شده است وباید خستگی را درجمع " رفقا" که میدانیم کی وچه کسانی هستند بگذراند ، خدا بخت بدهد  آیا مادر بزرگ کنییایی او  میتوانست چنین روزی را برای نوه اش ونتیجه هایش پیش بینی کند؟؟ ومن درفکر دنیای آینده  وبی سامانی هستم که بازماندگانم چگونه زندگی را خواهند گذراند ؟ وچگونه با آن کنار خواهند آمد ؟. 
ببخش کلمات خودشان از دستم رها شدند .  ورفتند ونشستند روی این صفحه وباین نیتیجه رسیدم که "
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ// نرود میخ آهنی برسنگ .... نمیدانم درست نوشتم یا نه ؟ عمرت دراز ..
پایان/.ثریا / اسپانیا / 13 آپریل 2017 میلادی /

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۶

طعمه اجل

در مصر  یوسف زینهار  آغوش مگشا بهر کس
یکبار دیگر  گیردت  تا پیر کنعان در بغل ......."هاتف"

در این فکرم اگر بشر در دوران کودکی یا نوجوانی در یک آیینه جادویی میتوانست سرگذشت یا سرنوشت آتی خویش را ببیند ، امروز نیمی از جهان خالی بود . به درستی برایم ثابت شد که هیچگاه نمیتوان از چنگ سر نوشت فرار کرد بهر کجا که تو فرار کنی او قبلا رفته وجای گرفته است . گاهی ما گمان میبریم که با دستها وهمت خود با سرنوشت جدال کرده ایم ، نه ! تنها زمانی مارا رها میکند تا خودش نفس بکشد دراین فاصله ما میتوانیم بگریزیم اما او میداند که کجا گریخته ایم.

من از شبهای عزا داری وآن طبل وحشتناک میترسیدم و ودراین شبها خودرا درجایی پنهان  میکردم ویا در گوشه ا به موزیک گوش میدادم عزا داران درمیدانها یا مساجد ویا درخیابانها ی بزرگ بودند اما از طریق رادیو وتلویزیون اهل خانه آنهارا تماشا میکردند .
 فرار کردم تا بجایی بروم که از این صداها به دور باشم ، تا مدتی هم این خوشبختی را درکنار مذلتها داشتم  اما حال درست درمیان همان طبالها زندگی میکنم ، آنها کوچه به کوچه ، خیابان به خیابان وشهر به شهر بر طبلهایشان میکوبند وشپورهارا به صدا درمیاورند ،  تا بگویند ما عزا داریم ! شب گذشته نتوانستم تا دیر وقت نه موزیکی گوش کنم ونه تصویری از تلویزیون ببینم درست زیر بالکن خانه مشغول طبالی بودند .

فیلم " میهمانان هتل آ استوریا " ساخته  علامه زاده روی یوتیوپ آمد نیمی از آنرا تماشا کردم اما با صداهای درهم طبالها دیگر بقیه اش را رها ساختم  درون گوشم گوشی فرو کردم بیایده بود صدا میامد کمتر .

وروز گذشته باز روی یوتیوپ  موبایلم یک برنامه آمد که قبلا در گذشته ندیده بودم ! آنقدر از این سازمانها وتشکیلات درست شده  که انسان نمیداند کدام یک دزست میکویند وکدام نادرست ، ای یکی تازه بود متعلق به سربازان جان باخته آیین پاد شاهی بودند !!! از همان افسران ساواکی که حال پا بسن گذاشته ووزنی پیدا کرده بودندد، محتوای کلامشان همان بود که من درآن زمانها بگوشم میشنیدم همان فحاشیها وهمان کلمات زشت پایین شهر. خوب اگر شما میخواهید مملکت را از دست ملاها نجات دهید ما ترجیح میدهیم همان ملاها باشند تا شما با این لحن کلام آنهم درکشورهای آزاد اروپا یا امریکا مگر چکاره اید؟ که پدر درمیاورید میکشید نابود میکنید هنوز که نرفته اید وبجایی نرسیده اید .

نه . بهتر  است خاموش بمانم وبه صدای طبالها گوش فرا دهم بهتر است . معلوم بود که این یکی تازه است وحمایت خودرا از شاهزاده مقبول ونازنین بر عهده دارند . ملت ایران کاره ای نیستند آیا کسی پرسید که شما شاهنشاهی میخواهید یا جمهوری؟ ویا یک سیستم امنتی نظیر روسیه ویا یک آش شلم شوروا مثلا چند حزبی نظیر دولت بزرگ امریکا ویا انکلیس .نه درهیچ کجای دنیا مردم را ببازی نمیگیرند مردم بردگانی هستند در خدمت همین آقایان .  زمانی  آنهارا وارد صحنه ومیدان میکنند که احتیاج به رای داشته باشند  ویا مثلا میل دارند درجایی شورش بپا کنند ، آنها را هم دسته بندی کرده اند  آدمهای منعمولی  نظیر این حقیر ناچیز که کاره ای نیست تا بتواند اظهار نظری بکند ویا  باید درخدمت ادیان بود که بهر روی قدرت را دردست دارند ودرسایه راه میروند دولت حقیقی آنها هستند .
چاره نیست ، باید راه را تا به آخر ادامه داد تا روزی که جناب اجل درب را بکوبد وبگوید بفرمایید برویم وقبض  یا رسید را به دست اهل خانواده بدهد . چاره نیست . 
بقول فروغ ، هیچ صیادی در جوی حقیری مروارید صید نکرد ، دراین جویبارهای حقیر که نان خور اربابانشان میباشند وهیچکدام جرئت کلامی ندارند تا  دستوری نگیرند چگونه ما به دنبال مرواریدی درخشان هستیم تا سر زمین مارا دوباره بسازد نه برای من وامثال من بلکه برای آیندگان  ، شاه درسایه گم شده است سر زمین مارا یا با مصدق میشناسند یا احمدی نژاد یا خمینی که هرسه از یک کیسه مار گیری بیرون آمده اند ، قبلا هم با ثریا همسر شاه ، بیچاره شاه همیشه درسایه قرار داشت  درحالیکه خورشید ما بود .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"  12/04/2017 میلادی / اسپانیا.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۶

برگهای پاییزی

نه زهجران تو غمگین نه زوصلت شادم
که از بد ونیک جهان میگذرد 
دل بیچاره از آن بیخبر است  ار گاهی 
شکوه از جور تو مارا به زبان میگذرد...... [هاتف اصفهانی ]

امروز دیدم که جناب شهرام همایون هم با مرض مرموزی که همه مارا در بر گرفته دست به گریبان است دوماه  خبری از او نبود تا اینکه امروز با چهره تکیده روی اینستاگرام پیدایش شد ، سخت لاغر شده بود حدود بیست پاوند کم کرده است البته او درجایی زندگی میکند که یک تیم پزشکی مجهز به همراه دوستان ویاران ومهربانیها ودلداریها اورا احاطه کرده اند ، بیماری مرموز روحیه میخواهد ویک داروی قوی که نامش عشق است .نامش مهربانی است ونامش یک همدم خوب .

دراین سر زمین نه تیم پزشکی هست ونه مهربانی ونه دلداری چه بیمه شخصی داشته باشی  ویا اینکه دربیمارستانهای عمومی بستری شوی همه یکسان است ترا تنها به یک سرم وصل میکنند ومیروند موقع غذا یا آمپول یا دارو سر وکله یک پرستار غرعرو پیدا میشود گویی دارد به یک تکه نجاست دست میزند ترا زیر ورومیکند دارویت را میدهد  اوف ...دیگر شما سر بار هستید زیادی عمر کرده اید !هفتاد سال عمر زیاد است .

به همین  دلیل هیچگاه به صحبتها ونصیحتهای دکترم گوش نمیدهم دردر ا میکشم راه میروم سعی میکنم در یک رژیم مخصوص بدون  دخالت هیچ دارویی خودمرا سر پا نکاه دارم تا روزیکه بکلی بقول فرنگیها روی زمین کلپس شدم  آنوقت دیگر چاره از دست من خارج است .
همه پیکرم درد گرفته وهمه شب  از شدت سرما گویی درون یک فریزر خوابیده ام مدتی طول میکشد تا بتوانم خودم را بخواب نزدیگ کنم.
دخترم میاید دقیقه ای مینشیند ، کاری نداری ؟ چیزی نمیخواهی بخرم ؟ دستی به زیر موهایش میکشد ومیرود درد را ازاو هم پنهان داشته ام .نه عزیزم " چیزی لازم ندارم تنها یخچال وفریزر خالیست غیر ا زچند بطر آبجو که تو برای همسرت گذاشته ای خبری از هیچ اشامیدنی یا خوردنی نیست چند تکه نان درون یک کیسه نایلون .

خوب  !! اگر چیزی میخواهی بگو تا وقت دارم برم بخرم باید برم موهایمرا رنگ کنم .....
-----------------------------------------------------------------------------------
درد تمام وجودم را درهم میپیچید ،حال تهوع دارم ، خوابم گرفته ، گرسنه هستم ، سردم هست ....بالکن با آمدن باد روزهای گذشته لبریز از خاک وخاشاک است .....
عیبی ندارد ، نه مرسی فردا خودم برای خرید میروم ومیدانم که نخواهم توانست  بروم بایید بفکر یک غذای پر کالری اما خالی از هر گونه چربی باشم ولبریز از پروتیین .

نه! مهربانی نیست ، عشق نیست ، دوستی نیست ، کسی نیست دربیکسی خواهم مرد یا درخواب ویا در بیداری .
چقدر مزاحم آنها هستم وچقدر بار سنگینی بر روی دوش دنیا ودوش سازمان بهداشت این شهر میباشم . 

 بخود نوید میدهم که چیزی نیست ، تو میتوانی ، تو توانسته ای ، میارزه کن ، نگاهی به ناخن های بی اراییشم میاندازم نگاهی به پاهایی که روزی هزاران خواستار داشت حال بیحال دریک جوراب کلفت جای گرفته فراموش میکنم حتا ناخن هایمرا بگیرم درد دارم ، نمیتوانم خم شوم . باز یک قرص مسکن یک آرامش بخش ویک خواب مصنوعی با دهانیکه خشک شده وزبان بکامم چسپیده است . 
اگر دنیا این است ، هیچ میلی ندارم دیگر بمانم ، اگر عشق این است میل دارم بمیرم   واگر پاداش آنهمه زحمات این است چه بهتر  که درسکوت به راهم ادامه بدهم /

روزی برای فرهنگ نوشتم : 
کیسه های سنگین را بر دوش کشیدم وراهی غربت شدم آنقدر رفتم تا جای امنی برایشان یافتم تا قله کوهها رفتم  ، کیسه را باز کردم ....تنها چند سنگ میان آنها بود همین ، نه بیشتر سنگهای بزرگ وکوچک  همه امکاناترا به آنها دادم آنهارا بخانه بخت فرستادم به بچه هایشان رسیدم .
خوب دیگر بس است ، تو یک پرستار خوب ومهربانی بودی کارت تمام شده باید خانه را ترک کنی  ....بقیه  زندگیت بما مربوط نمیشود .تو خودت قدرت داری !!!

حال اپن بیماری مرموز عبارت از سنگ کیسه صفرا وپولیپ روده وورم معده ......دیگر هیچ همین کافی است احتیاجی به آنها ندارم  بیرونشان میریزم مغزم هنوز کار میکند دستهایم وپاهایم هنوز قدرت دارند وسینه ام مالا مال از عشق به مهربانییهاست .
همین ودیگر هیچ /
نگاهی به دفترچه های پر وپیمانم انداختم ، نگاهی به دو لپ تاپ وکاغذها ونوشته های نیمه کاره ....بماند یادگار .ونگاهی به باغچه کوچکم انداختم  آه بوته گل نازم بگل نشسته حتی از دیدن او هم خوشحال نشدم .نه ، نشدم . دیگر کسی یا چایی نیست تامرا شاد کند ویا خوشحال سازد . ث
نوشته امروز / ثریا /اسپانیا/ 10 آپریل 2017 میلادی 


حکومت پارلمانی

راه گریزم را ، به هرسو بسته میبینم
 دلم بیقرار است میخواهم بسویی بشتابم 
همه راهها بسته اند 
دلم بیقرار است وچشم بینا برای جستن راه ندارد .
چگونه میتوان یک راه ویا یک مقصد را درتاریکی جست  گویی دوستی در دوردستها انتظارم را میکشد  من نا خود آگاه بسوی او کشیده میشوم  زمانی فرا میرسد که در وجودم بیگانه ای را میبینم که ناشناس است  بیگانه ای که مرا بهر سو میکشد  راه هایی که از ان اکراه دارم .

نمیدانم آتشی که افروختم دودش تنها بچشمان خودم رفت ،  وامروز چشمانم میسوزند  وچشمان آن بیگانگان که دورند بینا میشود .
عشق همیشه درمن هست  هرچند درخاموشی پنهان باشد ، مانند برقی که در فضای اسمان میان ابرهای تاریک جرقه میزنذ وآتگاه لکه ای ویا اثری از خود بجای میگذارد  ، زیبا یا زشت .گاهی این جرقه یک آتش فشان میشود  وفوران میکند اما باید آنرا خفه سازم .

سپس میسوزد آه، میشود درد ، میشود سوزش دل.
من به شاه رفته از دست عشق وافری داشتم وهنوز این شعله خاموش نشده است  روزگاران خوبی داشتیم در آن زمان که هنوز بچه بودیم واو تازه به دنبال همسری  میگشت وثریا را یافت  آن آغاز وپایان نقطه بود  ، ثریا رفت  اما او درغم او نشست .

سپس دیگری آمد ، آنچنان درخشید که شاه در پشت ابرها پنهان شد در تششع لباسهای وکلاه های بزرگ وعینک هایی که هرکدام به خورشید طعنه میزدند  نه شاه بلکه همه دنیا تحت الشعاع این درخشش وپوشش قرار گرفتند مد سازان برای آرایش وپیرایش او با هم مسابقه میدادند  جواهر سازان بهترین ها راعرضه مینمودند . و..نفت بسرعت با قیمت بالایی بفروش میرفت و...... إن شد که نمیبایست بشود .

حال امروز حضرت ولایتعهدی پس از پنجاه سال سکوت وپیام دادن  فرموده اند که "
شما انقلاب کنید تا من بیایم ! خنده دار تراز این چیزی بنظر نمیرسد لابد زیر فشار اطرافیان ابله خود این ییام و ودستوررا صادرکرده است . 
فرشی از خون قرمز پهن کنید تا ایشان با اسب سید ووآهنین خود از فراز آسمان به پایین فرود آیند !.

نماینده حقوق بشر سالهاست در محبس است هیچ اقدامی  برای آزادی " نرگس محمدی " انجام نشد او نماد ونماینده حقوق بشر درایران بود هرسال بر تعداد حبسهای او میافزایند تا شاید در درون زندان بپوسد وحال دوباره عده ای کشته شوند خانه ها ویران شود جاده صاف گردد با کمک امریکا ، اسراییل وعربستان !!! که همه در زمانیکه شاه درآسمانهای دنیا ویلان بود هیچ دستی به کمکش نیامد حتی بهترین  دوستانش از پذیرفتن او خود داری کردند بدترین کاری که ممکن بود با آن مرد نازنین انجام دادند اما همه درها به روی  بانوی او باز بود وهست .  " گیومه " !

من روزی گمان بردم که آن مرد با کتابش ، مردیست از میان ملت برخاسته میتواند بجنگد ، ببرد وپیش برود  همه امیدهایم به نومیدی ختم شد او هم از یاران وجیره خواران دو طرفه بود ، همه میدانند که وظیفه حضرت ولایتعهدی در تمام این مدت چهل سال سرگرم کردن مردم بوده است وحال دیگر مردم به ستوه آمده اند دیگر سه نسل بوجود آمد وتنها با عکسها دلخوشند  شاه هنوز در پرده مانده واین بانوی اوست که همه جا  رونق بازار است .

درطول این چهل سال آن مردان خدا در بن تاریکی  همه چیزهارا از هم گسیختند وپاره کردند حتی خداوند  مارا نیز از ما گرفتند  وآورا درگوشه تاریکی ها قرار دادند  خدای آنها زمنیست ودر روز زمین ریشه دوانیده است  یا بتی است درتاریکی های ذهن .

ایشان همه عمر خودرا درخارج در میان ناز ونعمت گذراندند  درحال حاضر اگر از ایشان بپرسید فاصله یزد تا اصفهان چند کیلومتر است فورا نقشه گوگل را جلویت خواهند گذاشت ، بعبارت دیگر چیزی از آن مردم وآن سر زمین وخواسته های آنها نمیدانند تنها عده ای بی پناه ، گرسنه دوباره قربانی میشوند تا ایشان سوگند بخورند وچند صباحی نقشی بازی کنند  تا داستان سیندرلا به پایان برسد .

همه اینها دردهایی است  که دردلم انباشته شده آن سر زمین دیگر متعلق بمن نیست حتی یکمتر خاک برای مردن درآنجا ندارم غیر از خاطره های تلخ ونامرادی ورنجها اما نمیتوانم منکر آن شوم که اجدادم هنوز درآنجا خفته اند واین روح آئهاست که مرا میخواند 
امروز در این دنیا همه چیزها عادی شده است  تجربه ها به آب داده شده  ومرده ها نامشان فراموش میشود حقیقت گم شده ونامی دیگر بر آن نهاده اند صدها نام دارد ، شاید نوشته های من بنظر عده ای خنده آور باشد اما من همیشه سعی کرده ام از واقعیت دورنشوم اندازه امرا نگاه داشته ام  خطی باریک بین دو نقطه نا مریی  اما روشن وثابت  اندازه من همیشه بین دو  بی اندازه تاب میخورد  میان بی اندازه تنگ وبی اندازه گشا د زندگیم این بوده یا همه چیز یا هیچ .
حال درهیچ چیز دارم غوطه میخورم حسرت چیزی را ندارم  درعین حال نمیتوانم  کسی را بپذیرم  ویا دوست داشته باشم  که هیچ شناختی از او ندارم و شاید کم کم باو اخت بگیرم ، نه اندیشه من از روز ازل بمن ندا داده که افکارم درست است .

دلم برای شاهم میسوزد وسخت دلتنگ اویم .شاهی تنها برازنده او بود واو که دوست نداشت پادشاه باشد ترجیح میداد یک هنرمند یا یک ویلونیست میبود شاید به همین جهت برایش مهم نبود که پشت درخشش بانویش بایستد تا کمتر کسی چهره رنج دیده وغم انگیز اورا ببیند ، او بیمار بود خیلی هم بیمار بود وما نتوانستیم از رنگ ورخسار او باطن اورا بخوانیم .
حال دیگر درقمار باخته ام  وبه این  برد وباخت  به یک گونه مینگرم دیگر دست به قمار دیگری نخواهم زد تنها از پرده عشق مست میشوم .

من تک سوار دیرینه مرکب خیال 
در های هوی پریرویان شهر گم شده ام
یکدم  به شرق تاختم  از فرط ملال 
 و درمن چه زخمها که دهان بازنکرده بود ، بی خیال  " هنرمندی"

گر عمر ابد نیز ببخشی نپذیرم 
پاداش عذابی که در آن عمر کشیدم 
گوتاه کن  افسانه هستی  جاوید 
دانی که دراین هستی کوتاه چه دیدم 

من زاده زرتشم و نو باوه حافظ
در سینه من شعله زند آتش جاوید 
بگذار فروغ تو مدد کار من آید 
دیریست نهان مانده زمن جلوه خورشید 

چنگیز کمین کرده  بخون ریختن من 
تیمور بنابودی من فتنه برانگیخت 
و..... اینجاست که بس خون دلیران 
به زمین ریخت .......؟ " ناشناس " 

دیگر خون ریزی کافی است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 11/04/2017 میلادی / اسپانیا /