چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۶

طعمه اجل

در مصر  یوسف زینهار  آغوش مگشا بهر کس
یکبار دیگر  گیردت  تا پیر کنعان در بغل ......."هاتف"

در این فکرم اگر بشر در دوران کودکی یا نوجوانی در یک آیینه جادویی میتوانست سرگذشت یا سرنوشت آتی خویش را ببیند ، امروز نیمی از جهان خالی بود . به درستی برایم ثابت شد که هیچگاه نمیتوان از چنگ سر نوشت فرار کرد بهر کجا که تو فرار کنی او قبلا رفته وجای گرفته است . گاهی ما گمان میبریم که با دستها وهمت خود با سرنوشت جدال کرده ایم ، نه ! تنها زمانی مارا رها میکند تا خودش نفس بکشد دراین فاصله ما میتوانیم بگریزیم اما او میداند که کجا گریخته ایم.

من از شبهای عزا داری وآن طبل وحشتناک میترسیدم و ودراین شبها خودرا درجایی پنهان  میکردم ویا در گوشه ا به موزیک گوش میدادم عزا داران درمیدانها یا مساجد ویا درخیابانها ی بزرگ بودند اما از طریق رادیو وتلویزیون اهل خانه آنهارا تماشا میکردند .
 فرار کردم تا بجایی بروم که از این صداها به دور باشم ، تا مدتی هم این خوشبختی را درکنار مذلتها داشتم  اما حال درست درمیان همان طبالها زندگی میکنم ، آنها کوچه به کوچه ، خیابان به خیابان وشهر به شهر بر طبلهایشان میکوبند وشپورهارا به صدا درمیاورند ،  تا بگویند ما عزا داریم ! شب گذشته نتوانستم تا دیر وقت نه موزیکی گوش کنم ونه تصویری از تلویزیون ببینم درست زیر بالکن خانه مشغول طبالی بودند .

فیلم " میهمانان هتل آ استوریا " ساخته  علامه زاده روی یوتیوپ آمد نیمی از آنرا تماشا کردم اما با صداهای درهم طبالها دیگر بقیه اش را رها ساختم  درون گوشم گوشی فرو کردم بیایده بود صدا میامد کمتر .

وروز گذشته باز روی یوتیوپ  موبایلم یک برنامه آمد که قبلا در گذشته ندیده بودم ! آنقدر از این سازمانها وتشکیلات درست شده  که انسان نمیداند کدام یک دزست میکویند وکدام نادرست ، ای یکی تازه بود متعلق به سربازان جان باخته آیین پاد شاهی بودند !!! از همان افسران ساواکی که حال پا بسن گذاشته ووزنی پیدا کرده بودندد، محتوای کلامشان همان بود که من درآن زمانها بگوشم میشنیدم همان فحاشیها وهمان کلمات زشت پایین شهر. خوب اگر شما میخواهید مملکت را از دست ملاها نجات دهید ما ترجیح میدهیم همان ملاها باشند تا شما با این لحن کلام آنهم درکشورهای آزاد اروپا یا امریکا مگر چکاره اید؟ که پدر درمیاورید میکشید نابود میکنید هنوز که نرفته اید وبجایی نرسیده اید .

نه . بهتر  است خاموش بمانم وبه صدای طبالها گوش فرا دهم بهتر است . معلوم بود که این یکی تازه است وحمایت خودرا از شاهزاده مقبول ونازنین بر عهده دارند . ملت ایران کاره ای نیستند آیا کسی پرسید که شما شاهنشاهی میخواهید یا جمهوری؟ ویا یک سیستم امنتی نظیر روسیه ویا یک آش شلم شوروا مثلا چند حزبی نظیر دولت بزرگ امریکا ویا انکلیس .نه درهیچ کجای دنیا مردم را ببازی نمیگیرند مردم بردگانی هستند در خدمت همین آقایان .  زمانی  آنهارا وارد صحنه ومیدان میکنند که احتیاج به رای داشته باشند  ویا مثلا میل دارند درجایی شورش بپا کنند ، آنها را هم دسته بندی کرده اند  آدمهای منعمولی  نظیر این حقیر ناچیز که کاره ای نیست تا بتواند اظهار نظری بکند ویا  باید درخدمت ادیان بود که بهر روی قدرت را دردست دارند ودرسایه راه میروند دولت حقیقی آنها هستند .
چاره نیست ، باید راه را تا به آخر ادامه داد تا روزی که جناب اجل درب را بکوبد وبگوید بفرمایید برویم وقبض  یا رسید را به دست اهل خانواده بدهد . چاره نیست . 
بقول فروغ ، هیچ صیادی در جوی حقیری مروارید صید نکرد ، دراین جویبارهای حقیر که نان خور اربابانشان میباشند وهیچکدام جرئت کلامی ندارند تا  دستوری نگیرند چگونه ما به دنبال مرواریدی درخشان هستیم تا سر زمین مارا دوباره بسازد نه برای من وامثال من بلکه برای آیندگان  ، شاه درسایه گم شده است سر زمین مارا یا با مصدق میشناسند یا احمدی نژاد یا خمینی که هرسه از یک کیسه مار گیری بیرون آمده اند ، قبلا هم با ثریا همسر شاه ، بیچاره شاه همیشه درسایه قرار داشت  درحالیکه خورشید ما بود .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"  12/04/2017 میلادی / اسپانیا.

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۶

برگهای پاییزی

نه زهجران تو غمگین نه زوصلت شادم
که از بد ونیک جهان میگذرد 
دل بیچاره از آن بیخبر است  ار گاهی 
شکوه از جور تو مارا به زبان میگذرد...... [هاتف اصفهانی ]

امروز دیدم که جناب شهرام همایون هم با مرض مرموزی که همه مارا در بر گرفته دست به گریبان است دوماه  خبری از او نبود تا اینکه امروز با چهره تکیده روی اینستاگرام پیدایش شد ، سخت لاغر شده بود حدود بیست پاوند کم کرده است البته او درجایی زندگی میکند که یک تیم پزشکی مجهز به همراه دوستان ویاران ومهربانیها ودلداریها اورا احاطه کرده اند ، بیماری مرموز روحیه میخواهد ویک داروی قوی که نامش عشق است .نامش مهربانی است ونامش یک همدم خوب .

دراین سر زمین نه تیم پزشکی هست ونه مهربانی ونه دلداری چه بیمه شخصی داشته باشی  ویا اینکه دربیمارستانهای عمومی بستری شوی همه یکسان است ترا تنها به یک سرم وصل میکنند ومیروند موقع غذا یا آمپول یا دارو سر وکله یک پرستار غرعرو پیدا میشود گویی دارد به یک تکه نجاست دست میزند ترا زیر ورومیکند دارویت را میدهد  اوف ...دیگر شما سر بار هستید زیادی عمر کرده اید !هفتاد سال عمر زیاد است .

به همین  دلیل هیچگاه به صحبتها ونصیحتهای دکترم گوش نمیدهم دردر ا میکشم راه میروم سعی میکنم در یک رژیم مخصوص بدون  دخالت هیچ دارویی خودمرا سر پا نکاه دارم تا روزیکه بکلی بقول فرنگیها روی زمین کلپس شدم  آنوقت دیگر چاره از دست من خارج است .
همه پیکرم درد گرفته وهمه شب  از شدت سرما گویی درون یک فریزر خوابیده ام مدتی طول میکشد تا بتوانم خودم را بخواب نزدیگ کنم.
دخترم میاید دقیقه ای مینشیند ، کاری نداری ؟ چیزی نمیخواهی بخرم ؟ دستی به زیر موهایش میکشد ومیرود درد را ازاو هم پنهان داشته ام .نه عزیزم " چیزی لازم ندارم تنها یخچال وفریزر خالیست غیر ا زچند بطر آبجو که تو برای همسرت گذاشته ای خبری از هیچ اشامیدنی یا خوردنی نیست چند تکه نان درون یک کیسه نایلون .

خوب  !! اگر چیزی میخواهی بگو تا وقت دارم برم بخرم باید برم موهایمرا رنگ کنم .....
-----------------------------------------------------------------------------------
درد تمام وجودم را درهم میپیچید ،حال تهوع دارم ، خوابم گرفته ، گرسنه هستم ، سردم هست ....بالکن با آمدن باد روزهای گذشته لبریز از خاک وخاشاک است .....
عیبی ندارد ، نه مرسی فردا خودم برای خرید میروم ومیدانم که نخواهم توانست  بروم بایید بفکر یک غذای پر کالری اما خالی از هر گونه چربی باشم ولبریز از پروتیین .

نه! مهربانی نیست ، عشق نیست ، دوستی نیست ، کسی نیست دربیکسی خواهم مرد یا درخواب ویا در بیداری .
چقدر مزاحم آنها هستم وچقدر بار سنگینی بر روی دوش دنیا ودوش سازمان بهداشت این شهر میباشم . 

 بخود نوید میدهم که چیزی نیست ، تو میتوانی ، تو توانسته ای ، میارزه کن ، نگاهی به ناخن های بی اراییشم میاندازم نگاهی به پاهایی که روزی هزاران خواستار داشت حال بیحال دریک جوراب کلفت جای گرفته فراموش میکنم حتا ناخن هایمرا بگیرم درد دارم ، نمیتوانم خم شوم . باز یک قرص مسکن یک آرامش بخش ویک خواب مصنوعی با دهانیکه خشک شده وزبان بکامم چسپیده است . 
اگر دنیا این است ، هیچ میلی ندارم دیگر بمانم ، اگر عشق این است میل دارم بمیرم   واگر پاداش آنهمه زحمات این است چه بهتر  که درسکوت به راهم ادامه بدهم /

روزی برای فرهنگ نوشتم : 
کیسه های سنگین را بر دوش کشیدم وراهی غربت شدم آنقدر رفتم تا جای امنی برایشان یافتم تا قله کوهها رفتم  ، کیسه را باز کردم ....تنها چند سنگ میان آنها بود همین ، نه بیشتر سنگهای بزرگ وکوچک  همه امکاناترا به آنها دادم آنهارا بخانه بخت فرستادم به بچه هایشان رسیدم .
خوب دیگر بس است ، تو یک پرستار خوب ومهربانی بودی کارت تمام شده باید خانه را ترک کنی  ....بقیه  زندگیت بما مربوط نمیشود .تو خودت قدرت داری !!!

حال اپن بیماری مرموز عبارت از سنگ کیسه صفرا وپولیپ روده وورم معده ......دیگر هیچ همین کافی است احتیاجی به آنها ندارم  بیرونشان میریزم مغزم هنوز کار میکند دستهایم وپاهایم هنوز قدرت دارند وسینه ام مالا مال از عشق به مهربانییهاست .
همین ودیگر هیچ /
نگاهی به دفترچه های پر وپیمانم انداختم ، نگاهی به دو لپ تاپ وکاغذها ونوشته های نیمه کاره ....بماند یادگار .ونگاهی به باغچه کوچکم انداختم  آه بوته گل نازم بگل نشسته حتی از دیدن او هم خوشحال نشدم .نه ، نشدم . دیگر کسی یا چایی نیست تامرا شاد کند ویا خوشحال سازد . ث
نوشته امروز / ثریا /اسپانیا/ 10 آپریل 2017 میلادی 


حکومت پارلمانی

راه گریزم را ، به هرسو بسته میبینم
 دلم بیقرار است میخواهم بسویی بشتابم 
همه راهها بسته اند 
دلم بیقرار است وچشم بینا برای جستن راه ندارد .
چگونه میتوان یک راه ویا یک مقصد را درتاریکی جست  گویی دوستی در دوردستها انتظارم را میکشد  من نا خود آگاه بسوی او کشیده میشوم  زمانی فرا میرسد که در وجودم بیگانه ای را میبینم که ناشناس است  بیگانه ای که مرا بهر سو میکشد  راه هایی که از ان اکراه دارم .

نمیدانم آتشی که افروختم دودش تنها بچشمان خودم رفت ،  وامروز چشمانم میسوزند  وچشمان آن بیگانگان که دورند بینا میشود .
عشق همیشه درمن هست  هرچند درخاموشی پنهان باشد ، مانند برقی که در فضای اسمان میان ابرهای تاریک جرقه میزنذ وآتگاه لکه ای ویا اثری از خود بجای میگذارد  ، زیبا یا زشت .گاهی این جرقه یک آتش فشان میشود  وفوران میکند اما باید آنرا خفه سازم .

سپس میسوزد آه، میشود درد ، میشود سوزش دل.
من به شاه رفته از دست عشق وافری داشتم وهنوز این شعله خاموش نشده است  روزگاران خوبی داشتیم در آن زمان که هنوز بچه بودیم واو تازه به دنبال همسری  میگشت وثریا را یافت  آن آغاز وپایان نقطه بود  ، ثریا رفت  اما او درغم او نشست .

سپس دیگری آمد ، آنچنان درخشید که شاه در پشت ابرها پنهان شد در تششع لباسهای وکلاه های بزرگ وعینک هایی که هرکدام به خورشید طعنه میزدند  نه شاه بلکه همه دنیا تحت الشعاع این درخشش وپوشش قرار گرفتند مد سازان برای آرایش وپیرایش او با هم مسابقه میدادند  جواهر سازان بهترین ها راعرضه مینمودند . و..نفت بسرعت با قیمت بالایی بفروش میرفت و...... إن شد که نمیبایست بشود .

حال امروز حضرت ولایتعهدی پس از پنجاه سال سکوت وپیام دادن  فرموده اند که "
شما انقلاب کنید تا من بیایم ! خنده دار تراز این چیزی بنظر نمیرسد لابد زیر فشار اطرافیان ابله خود این ییام و ودستوررا صادرکرده است . 
فرشی از خون قرمز پهن کنید تا ایشان با اسب سید ووآهنین خود از فراز آسمان به پایین فرود آیند !.

نماینده حقوق بشر سالهاست در محبس است هیچ اقدامی  برای آزادی " نرگس محمدی " انجام نشد او نماد ونماینده حقوق بشر درایران بود هرسال بر تعداد حبسهای او میافزایند تا شاید در درون زندان بپوسد وحال دوباره عده ای کشته شوند خانه ها ویران شود جاده صاف گردد با کمک امریکا ، اسراییل وعربستان !!! که همه در زمانیکه شاه درآسمانهای دنیا ویلان بود هیچ دستی به کمکش نیامد حتی بهترین  دوستانش از پذیرفتن او خود داری کردند بدترین کاری که ممکن بود با آن مرد نازنین انجام دادند اما همه درها به روی  بانوی او باز بود وهست .  " گیومه " !

من روزی گمان بردم که آن مرد با کتابش ، مردیست از میان ملت برخاسته میتواند بجنگد ، ببرد وپیش برود  همه امیدهایم به نومیدی ختم شد او هم از یاران وجیره خواران دو طرفه بود ، همه میدانند که وظیفه حضرت ولایتعهدی در تمام این مدت چهل سال سرگرم کردن مردم بوده است وحال دیگر مردم به ستوه آمده اند دیگر سه نسل بوجود آمد وتنها با عکسها دلخوشند  شاه هنوز در پرده مانده واین بانوی اوست که همه جا  رونق بازار است .

درطول این چهل سال آن مردان خدا در بن تاریکی  همه چیزهارا از هم گسیختند وپاره کردند حتی خداوند  مارا نیز از ما گرفتند  وآورا درگوشه تاریکی ها قرار دادند  خدای آنها زمنیست ودر روز زمین ریشه دوانیده است  یا بتی است درتاریکی های ذهن .

ایشان همه عمر خودرا درخارج در میان ناز ونعمت گذراندند  درحال حاضر اگر از ایشان بپرسید فاصله یزد تا اصفهان چند کیلومتر است فورا نقشه گوگل را جلویت خواهند گذاشت ، بعبارت دیگر چیزی از آن مردم وآن سر زمین وخواسته های آنها نمیدانند تنها عده ای بی پناه ، گرسنه دوباره قربانی میشوند تا ایشان سوگند بخورند وچند صباحی نقشی بازی کنند  تا داستان سیندرلا به پایان برسد .

همه اینها دردهایی است  که دردلم انباشته شده آن سر زمین دیگر متعلق بمن نیست حتی یکمتر خاک برای مردن درآنجا ندارم غیر از خاطره های تلخ ونامرادی ورنجها اما نمیتوانم منکر آن شوم که اجدادم هنوز درآنجا خفته اند واین روح آئهاست که مرا میخواند 
امروز در این دنیا همه چیزها عادی شده است  تجربه ها به آب داده شده  ومرده ها نامشان فراموش میشود حقیقت گم شده ونامی دیگر بر آن نهاده اند صدها نام دارد ، شاید نوشته های من بنظر عده ای خنده آور باشد اما من همیشه سعی کرده ام از واقعیت دورنشوم اندازه امرا نگاه داشته ام  خطی باریک بین دو نقطه نا مریی  اما روشن وثابت  اندازه من همیشه بین دو  بی اندازه تاب میخورد  میان بی اندازه تنگ وبی اندازه گشا د زندگیم این بوده یا همه چیز یا هیچ .
حال درهیچ چیز دارم غوطه میخورم حسرت چیزی را ندارم  درعین حال نمیتوانم  کسی را بپذیرم  ویا دوست داشته باشم  که هیچ شناختی از او ندارم و شاید کم کم باو اخت بگیرم ، نه اندیشه من از روز ازل بمن ندا داده که افکارم درست است .

دلم برای شاهم میسوزد وسخت دلتنگ اویم .شاهی تنها برازنده او بود واو که دوست نداشت پادشاه باشد ترجیح میداد یک هنرمند یا یک ویلونیست میبود شاید به همین جهت برایش مهم نبود که پشت درخشش بانویش بایستد تا کمتر کسی چهره رنج دیده وغم انگیز اورا ببیند ، او بیمار بود خیلی هم بیمار بود وما نتوانستیم از رنگ ورخسار او باطن اورا بخوانیم .
حال دیگر درقمار باخته ام  وبه این  برد وباخت  به یک گونه مینگرم دیگر دست به قمار دیگری نخواهم زد تنها از پرده عشق مست میشوم .

من تک سوار دیرینه مرکب خیال 
در های هوی پریرویان شهر گم شده ام
یکدم  به شرق تاختم  از فرط ملال 
 و درمن چه زخمها که دهان بازنکرده بود ، بی خیال  " هنرمندی"

گر عمر ابد نیز ببخشی نپذیرم 
پاداش عذابی که در آن عمر کشیدم 
گوتاه کن  افسانه هستی  جاوید 
دانی که دراین هستی کوتاه چه دیدم 

من زاده زرتشم و نو باوه حافظ
در سینه من شعله زند آتش جاوید 
بگذار فروغ تو مدد کار من آید 
دیریست نهان مانده زمن جلوه خورشید 

چنگیز کمین کرده  بخون ریختن من 
تیمور بنابودی من فتنه برانگیخت 
و..... اینجاست که بس خون دلیران 
به زمین ریخت .......؟ " ناشناس " 

دیگر خون ریزی کافی است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 11/04/2017 میلادی / اسپانیا /


دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۶

هفته غمگین

کاروان دختران شرمگین  روستا ،
لاله درکف  درمهی از بهت بسیاران به دشت  

در ته تاریک  کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار  بی سرانجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند و زخمی  ، سبزه دارن را به تن 
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت ......میم . نیستانی 
----------
 روزهای غمگینی درپیش است ، عزادارانی که با قلب وروح خود برای خدایشان میگریند وخوشگذرانانی که این روزهارا غنیمت شمرده ودرپی گلگشت وتماشا میباشند .از همه مهمتر  حضور بانوان  متمدن ومتدین ومتعین ! با تور های سیاه ولباسهای سیاه که هرسال از گنجینه خود بیرون آورده برای این روز مخصوص عصای [پیتر] را به دست میگیرند اما نه عصای چوبی بلکه مخلوطی از نقره وطلا  با صورتهای رنگ شده درپشت سر علم وکتل ها روانند وبدینسا ن است که میگویند :

حتی  درخانه خدا هم بین فقرا ومردان وزنان مرفع فرق بسیار است .

جال من در کجای بهشت خانه دارم ؟ 
درمیان این امواج  سوگوار  سیه پوشان  دل من غمگین تر وگلهای باغچه ام  همه خاموشند ،  به جامه های اطلس ومخمل وساتن آنها  که درافق وزیر نور چراغها برق میزند مینگرم  آنها روح بزرگ این بوستانند واین باغ ، وآن تیره بخت با پیکر لاغر در حالیکه مادر اشک ریزان به دنبالش میرود ومیداند که پسر بر صلیبش بوسه زده ومی شهادترا نوشیده برای امروز !!!

نامش هرچه میخواهد باشد  تا نیمه شب مست ومستانه میخندند  روزها سر درگریبانند  از ایوان  بلند و از این باغ سهمی هم بما میرسد ، سکوت و خاموشی /

شمع را روشن میکنم وبه پای آن مینشینم حضور مادر را درکنارم احساس میکنم ، نفسش را ، که میگوید " که کند آنچه  تو کردی به ضعف همت ورای / ز گنج خانه برون آمده خیمه برخراب زده ؟ /

از او میپرسم : 
کدام گنج وکدام خانه ؟ تنها مسیرم در بیشه وگلستان تو بود که تمام شد امروز  حتی دیگر احتیاج به نوش دارو هم ندارم به دخترم گفتم راهم را یافته ام :

دریا ! دریا مرا فریاد کن ، مرا در خود جای بده مرا در اعماق خود ، جایی که دیگر حتی نور آفتاب به ان نمی رسد فرو ببر بگذار درمیان گیاهان وماهیان گوشتخوار جان بدهم وتبدیل شوم به همان که بوده ام آب وخاک ، مگر نه آنکه تکه گلی بودم ویک ماهی نیمه جان ؟ میل دارم به اصل واصل شوم . دخترم چیزی از گفته هایم نفهمید ، خیره خیره مرا نگاه کرد ویا گمان برد که شوخی میکنم .

در پله های آخر ایستاده ام آخر یا نیمه مهم نیست  دراین پله که ایستاده ام  هیچ ستاره ای نمی درخشد  وهیچ نگاه پر اشتیاقی درانتظارم نیست  ، هیچکس سخنی ، کلامی با من نخواهد گفت  دیگر نه دیرآشنا ونه زود آشنا احوالم را نمی داند .
نام آن ستاره ایکه درخشید وخاموش شد .

دخترم میگفت : چند روز پیش  روی یک  اتومبیل درنمایشگاه فروش اتومبیل نام فامیل ترا گذاشته ونوشته بود رزرو شده است ؟! عجبا ! معلوم شد پسرم اتومبیل نویی را سفارش داده است ونام فامیل مادر را به فروشنده گفته است .... خندیدم ، پدر  پسر میخواستی تا نام ترا جاودانه سازد !!! حال نام تو بر پشت شیشه  یک اتومبیل شیک درشهری زیبا نوشدته شده است ...هورا ! پسرم کجاست ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ در لهستان ؟ یا پراگ ؟ یا هلند ؟ فقط میدانم اینجا نیست تا هفدته آینده واین است  زندگی شیرین ما .

با تو در واپسین روزهای زندگی  تا روزهایی که هنوز لبخند بر لیانم نسته  با تو که فرق علف را با گل ختمی نمیدانی  اما  همه جنگل را میشناسی با تو  میگویم که : گامی چند به ابدیت ندارم واین راه را خودم انتخاب میکنم  نه آفریدگار  ونه سکوت دکترها وپرستاران  دستهای من  از نگاه آنها پر بار تراست .
تمام شب زیر لب شعر فریدون مشیری را زمزمه میکردم " 
پرکن پیاله را کاین آب آتشین ، دیری است ره بحال خرابم نمی برد .........
پایان / یک روز یا غروب دلتنگی / ثریا /دوشنبه شب.


مرگ در کلیسا

امروز  این عقل ماست که باید خط  بین دوستیها ودشمنیها را  معین سازد /
این شعور باطن ماست  که نشان میدهد  چگونه از هر چیزی  باید برداشتی را احساس کرد
شعور وعقل را که باختی دیگر محال است بتوان ـآنرا باز یافت بفول برتراند راسل بیشعور را نمیتوان سر عقل آورد درست مانند آن است که تو بخواهی تکه ذعالی را با صابون بشویی وسفید کنی .

حکومت داعشی نیز روی همین اصل دارد به جلو میتازد  ومیل دارد مردم را تسلیم مطلق بیشعوری خود سازد چیزی که وجود داشته واصل آن ثابت است به یک موهوم تبدیل نماید .


پیکره ساختن از قدیسین گناه بزرگی بوده اما هنز راهش را  پیش برد  چون اگر همین هنز دست وایمان قلبی یک هنر مند نبود امروز مسیحیت نیز زیر لگام اسبهای دیوانگان از بین رفته بود  امروز دیگر نمیتوان چهره یهودرا  بصورت نماد آدمی درآورد اما میتوان اورا حس کرد .

امروز نمیتوان نماد مادر را ازبین برد چرا فرزندی را بقربانگاه حقیقت فرستاد او خود حوا بود وزاینده یک خدای زمینی .
کشیش هنوز حرف میزد که من ازخواب پریدم  وبا آمدن سروش صبحگاهی وصدای ناقوسها  فهمیدم شب به پایان رسیده است  وآن چشمانیرا که من تسلیم کرده بودم  باز بمن هدیه داد عقلم را گم نکردم  تنها از دریچه چشمانم آنچه را که میگذشت میدیدم .

خورشید خنجر نور را بر پشتم فرو کرد  روز شده بود  ومن بدیدار یک نقاش رفتم تا صورتی برایم بسازد نماد مادر باشد  مادری که از دیر باز میشناختم .
او تابلورا بمن داد ومحو تماشای آن شدم  محو پیکر زیبای او محو چهره بیگناهش .که درهمه زمینه ها راه رفته بود با پاهای برهنه .
واو ، پسرش نحستین کسی بود که خودرا ازتمام قیود وارهاند  ورفت تا صلیب دردهایش را بر شانه بکشد همچنانکه امروز ما میکشیم  واوبود که بمادر پشت کرد وبسوی یاران رفت مادر برایش سرودی لطیف خواند  میل نداشت اورا از خودش جدا سازد  او میدانست که یک سنگ صقیل ومحکم را در کنار دارد  اما خائنی هم بود وهمه ما یک خائن درکنارمان هست یک یهودا ی صخری !

امروز در بندر اسکندریه مادران وپدران وفرزندان زیادی عزا دارند بخاطر مهربانی پدرشان وتیغ تیز بیعقلی وبیشعوری وخود فریبی ویا شاید همان سکه ای نقره باشد که یهودا از رومیان طلب کرد .

من دیگر یک تکه ابر شده ام ، همره بی چهره ها  ودل میسوزانم برای دنیایی که ازدست رفت میتوانست خوب بماندوهمه باهم برادر باشیم وخواهر ودوست ویگانه .
پایان . دلنوشته امروز / تقدیم به یاران با حقیقت ومهربان . ثریا / اسپانیا / 10 آپریل 2017 میلادی

تصویری درآیینه

کمتر دیگر میتوانم تصویری را دراینجا بنمایش بگذارم ،
تصویری دیدم از یک گربه که داشت چهره اش را نقاشی میکرد اما خود را به شکل پلنگ  میدید برایم جالب بود نماد بعضی از آدمهای این دوره میباشد که تنها یک گربه وحشی میباشند اما  در اصل خودرا پلنگ میبینند . آنهم پلنگی که ناخنهایش را کشیده اند
 مدتی است که دیگر میل ندارم به زبان خودم حرف بزنم به زبان مردم  مینوسم  اگر زبان مرا نمیفهمند مشگل من نیست  هیچگاه درهیچ مقطعی از زمان هیچکس زبان مرا نفهمید.

آنها هر جا چیزی را میبیند بسرعت از روی آن  میگذرند حتی کشتار دسته جمعی را دیگر عادی شده است  وهر جا جمعیتی گرد هم آیند از فراز آن میپرند میل ندارند داخل شوند .

من برعکش هر جا مسئله ای راببینم آنرا میجوم  تا اعماق گلویم میفرستم سوزش آنرا احساس میکنم .
حال گویا انقلاب اسلامی وداعشی با شروع جنگهای مذهبی مارا بطرف همان جنگهای صلیبی میبرد روز گذشته دریک کلیسا در اسکندریه که ظاهرا بندری آزاد است بمب گذاری شد ومعلوم نیست چند نفر به تیر غیب گرفتار شدند نامش اسلام وتسلیم بودن است !

روز گذشته " یکشنبه نخل یا شاخه زیتون بود "  این روزیست که آخرین موعظه عیسای مسیح زیر یک درخت زیتون به پایان میرسد ودرهمان حال به  طرفدارانش میگوید :

دربین شما ها یکی هست که مرا لو میدهد ومرا به دست سربازان رومی بکشتن میسپارد، وراست میگفت یهودای خائن !در ازای دریافت سی سکه نقره  یهودا پسر عم او بود وجای اورا به سربازان رومی ویهودیان متاحجر نشان داد وخود فرار کرد  اما پس از مصلوب شدن عیسی خودرا حلق آویز کرد .
بنا براین درآخرین یکشنبه هر مسیحی به کلیسا میرود وشاخه ای زیتون را به دست میگیرد که این روزها تبدیل به بازار برزگی شده ونخل های از جنس پلاستیک از چین وارد میکنند وهر کس پول بیشتری بدهد نخل او درازتر است ودرمحراب میایستد
اما دروواقع همان شاخه زیبتون بوده است درکلیسای دهکده ما شاخه های خشک شده وبی ثمر زیتون را میاورند ومجانی بین مومنین قسمت میکنند ویک نماز بزرگ در کلیسا برپا میشود .و جمعه روزیست که مسیح را بر صلیب میکشند ویکشنبه او برمیگردد!
من اورا دوست میدارم ، او تنها موعظه کرد نه آدم کشت ونه بکسی صدمه زد ونه لباس ولباده زر دوزی پوشید ونه زیر گنبد ی از طلا خوابید حال این روزها برایش جایگاه بخصوصی درست کرده اند تا زائرین محترم با مخارج سنگین به زیارت قبری بروند که معلوم نیست از اوست یا دیگری .

او نماد مظلومیت  ونماد یک انسان کامل ومومن به حقیقت بود اما متاسفانه مانند همه کارهای دنیا اورا وارد تجارت وبازار کردند
حال تکلیف ما دراین بیغوله نا معلوم است .باید رفت بجلو مردم را باید  بدنبال خود کشید واو آن بیچاره مرد ساده خبر از زیرکی مردم دنیا نداشت ، خوب امروز در فضای مجازی همه خوشحالند که یک ارتش نامریی دارند اما موقع عمل هزاران یهودا ازبین آنها بر خواهد خواست  وبه اکراه به آن پدیده خواهند نگریست .

شاهزداه ولایتعهدی پس از چهل سال امرفرموده اند که باید انقلاب شود ، من هیچ میلی به تاجگذاری مجدد ندارم تنها دراین فکر بودم که یک رییس جمهور تازه .جوان وتحصیل کرده که مردم ایران را خوب میشنا سد وخود درمیان آنها زندگی میکرده به ریاست جمهور برگزدیده شود دیگر شاهنشاهی بس است ما شاهان زیادی را داشتیم وهمه را قربانی کردیم ویا آنها مارا قربانی هوسهای خود کردند  دیگر دوران شاه  وشاه بازی در دنیا کهنه شده با رفتن آخرین فسیل گمان نکنم دیگر کسی میل داشته باشد شاهی بر آن سر زمین وایکینگها تاج بر سر گذارد بخصوص که ملکه آینده واقعا شاهکاری از زیبایی ونماد وفاداری است !!!

بهر روی امروز خسته ام روز گذشته به یک پیک نیک زورکی رفتیم زیر باد اما جای بسیار زیبایی بود مرا بیاد سد کرج خودمان انداخت کنار سد ، قوها ومرغابیها در گردش بودند وعده ای ماهیگیری میکردند کسی جرئت نداشت یک برگ را به درون آب بیاندازد ویا درمیان آن فرو برود مردم خودشان یک قانونند حتی گلهای زیبایی که دراطراف بودند نمیشد چید چون نا خود اگاه چشمامی از پنجره های اطراف ترا میپایید این مردم سخت به خاکشان عشق میورزند هیچ غریبه ای را بین خود راه نمیدهند هیچ فروشگاهی فروشنده خارجی نداردوهیچ دفتری کارمند خارجی ندارد مگر آنکه کاملا اسپانیایی شده باشد ویا برای یک دروه آمورشی آمده باشد ، سخت پایبند اصول زندگی خویشند واگر به کلیسا نمیروند ونماز عشائ ربانی را نمیگذارند اما به کلیساهایشان احترام میگذارند . سکوت زیبایی همه اطراف را فرا گرفته بود صندلیهای مخصوص پیک نیک با چادرها وسبدهای زباله حتی یک برگ اضافی روی زمین دیده نمیشد ومن آنهارا با مردمان سر زمینم مقایسه کردم که روز سیزده بدر چگونه به چان درختان افناده بودند وانبوهی آتش درست کرده بودند آنهم میان جنگل برای کباب !!! ما همه چیز را درخانه درست کردیم همه یک کیسه پلاستیکی دردست داشتیم که اشغالهارا درون آن بریزیم مانند شاگردان دوران مدرسه ساکت نه صدای رقص واوازی بگوش میرسد ونه کسی با شلوار پیژانه دروسط قر کمر میداد . تنهااز رادیو اتومبیل موزیک کلاسیک پخش میشد هوا عالی اگر نسیمی خنک نمیوزید خیلیی بهتر بود جای همه دوستان خالی بود واقعا خالی بود .
بهر روی زندگی با همه خوشیها وسختی ها ورنجها وشادیهایش میگذرد باید لحظاترا دریافت واز هر لحظه ضیافتی ساخت .
پایان .
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین" اسپانیا . 10/04/2017 میلادی.