دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۶

هفته غمگین

کاروان دختران شرمگین  روستا ،
لاله درکف  درمهی از بهت بسیاران به دشت  

در ته تاریک  کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار  بی سرانجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند و زخمی  ، سبزه دارن را به تن 
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت ......میم . نیستانی 
----------
 روزهای غمگینی درپیش است ، عزادارانی که با قلب وروح خود برای خدایشان میگریند وخوشگذرانانی که این روزهارا غنیمت شمرده ودرپی گلگشت وتماشا میباشند .از همه مهمتر  حضور بانوان  متمدن ومتدین ومتعین ! با تور های سیاه ولباسهای سیاه که هرسال از گنجینه خود بیرون آورده برای این روز مخصوص عصای [پیتر] را به دست میگیرند اما نه عصای چوبی بلکه مخلوطی از نقره وطلا  با صورتهای رنگ شده درپشت سر علم وکتل ها روانند وبدینسا ن است که میگویند :

حتی  درخانه خدا هم بین فقرا ومردان وزنان مرفع فرق بسیار است .

جال من در کجای بهشت خانه دارم ؟ 
درمیان این امواج  سوگوار  سیه پوشان  دل من غمگین تر وگلهای باغچه ام  همه خاموشند ،  به جامه های اطلس ومخمل وساتن آنها  که درافق وزیر نور چراغها برق میزند مینگرم  آنها روح بزرگ این بوستانند واین باغ ، وآن تیره بخت با پیکر لاغر در حالیکه مادر اشک ریزان به دنبالش میرود ومیداند که پسر بر صلیبش بوسه زده ومی شهادترا نوشیده برای امروز !!!

نامش هرچه میخواهد باشد  تا نیمه شب مست ومستانه میخندند  روزها سر درگریبانند  از ایوان  بلند و از این باغ سهمی هم بما میرسد ، سکوت و خاموشی /

شمع را روشن میکنم وبه پای آن مینشینم حضور مادر را درکنارم احساس میکنم ، نفسش را ، که میگوید " که کند آنچه  تو کردی به ضعف همت ورای / ز گنج خانه برون آمده خیمه برخراب زده ؟ /

از او میپرسم : 
کدام گنج وکدام خانه ؟ تنها مسیرم در بیشه وگلستان تو بود که تمام شد امروز  حتی دیگر احتیاج به نوش دارو هم ندارم به دخترم گفتم راهم را یافته ام :

دریا ! دریا مرا فریاد کن ، مرا در خود جای بده مرا در اعماق خود ، جایی که دیگر حتی نور آفتاب به ان نمی رسد فرو ببر بگذار درمیان گیاهان وماهیان گوشتخوار جان بدهم وتبدیل شوم به همان که بوده ام آب وخاک ، مگر نه آنکه تکه گلی بودم ویک ماهی نیمه جان ؟ میل دارم به اصل واصل شوم . دخترم چیزی از گفته هایم نفهمید ، خیره خیره مرا نگاه کرد ویا گمان برد که شوخی میکنم .

در پله های آخر ایستاده ام آخر یا نیمه مهم نیست  دراین پله که ایستاده ام  هیچ ستاره ای نمی درخشد  وهیچ نگاه پر اشتیاقی درانتظارم نیست  ، هیچکس سخنی ، کلامی با من نخواهد گفت  دیگر نه دیرآشنا ونه زود آشنا احوالم را نمی داند .
نام آن ستاره ایکه درخشید وخاموش شد .

دخترم میگفت : چند روز پیش  روی یک  اتومبیل درنمایشگاه فروش اتومبیل نام فامیل ترا گذاشته ونوشته بود رزرو شده است ؟! عجبا ! معلوم شد پسرم اتومبیل نویی را سفارش داده است ونام فامیل مادر را به فروشنده گفته است .... خندیدم ، پدر  پسر میخواستی تا نام ترا جاودانه سازد !!! حال نام تو بر پشت شیشه  یک اتومبیل شیک درشهری زیبا نوشدته شده است ...هورا ! پسرم کجاست ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ در لهستان ؟ یا پراگ ؟ یا هلند ؟ فقط میدانم اینجا نیست تا هفدته آینده واین است  زندگی شیرین ما .

با تو در واپسین روزهای زندگی  تا روزهایی که هنوز لبخند بر لیانم نسته  با تو که فرق علف را با گل ختمی نمیدانی  اما  همه جنگل را میشناسی با تو  میگویم که : گامی چند به ابدیت ندارم واین راه را خودم انتخاب میکنم  نه آفریدگار  ونه سکوت دکترها وپرستاران  دستهای من  از نگاه آنها پر بار تراست .
تمام شب زیر لب شعر فریدون مشیری را زمزمه میکردم " 
پرکن پیاله را کاین آب آتشین ، دیری است ره بحال خرابم نمی برد .........
پایان / یک روز یا غروب دلتنگی / ثریا /دوشنبه شب.