دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۶

هفته غمگین

کاروان دختران شرمگین  روستا ،
لاله درکف  درمهی از بهت بسیاران به دشت  

در ته تاریک  کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار  بی سرانجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند و زخمی  ، سبزه دارن را به تن 
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت ......میم . نیستانی 
----------
 روزهای غمگینی درپیش است ، عزادارانی که با قلب وروح خود برای خدایشان میگریند وخوشگذرانانی که این روزهارا غنیمت شمرده ودرپی گلگشت وتماشا میباشند .از همه مهمتر  حضور بانوان  متمدن ومتدین ومتعین ! با تور های سیاه ولباسهای سیاه که هرسال از گنجینه خود بیرون آورده برای این روز مخصوص عصای [پیتر] را به دست میگیرند اما نه عصای چوبی بلکه مخلوطی از نقره وطلا  با صورتهای رنگ شده درپشت سر علم وکتل ها روانند وبدینسا ن است که میگویند :

حتی  درخانه خدا هم بین فقرا ومردان وزنان مرفع فرق بسیار است .

جال من در کجای بهشت خانه دارم ؟ 
درمیان این امواج  سوگوار  سیه پوشان  دل من غمگین تر وگلهای باغچه ام  همه خاموشند ،  به جامه های اطلس ومخمل وساتن آنها  که درافق وزیر نور چراغها برق میزند مینگرم  آنها روح بزرگ این بوستانند واین باغ ، وآن تیره بخت با پیکر لاغر در حالیکه مادر اشک ریزان به دنبالش میرود ومیداند که پسر بر صلیبش بوسه زده ومی شهادترا نوشیده برای امروز !!!

نامش هرچه میخواهد باشد  تا نیمه شب مست ومستانه میخندند  روزها سر درگریبانند  از ایوان  بلند و از این باغ سهمی هم بما میرسد ، سکوت و خاموشی /

شمع را روشن میکنم وبه پای آن مینشینم حضور مادر را درکنارم احساس میکنم ، نفسش را ، که میگوید " که کند آنچه  تو کردی به ضعف همت ورای / ز گنج خانه برون آمده خیمه برخراب زده ؟ /

از او میپرسم : 
کدام گنج وکدام خانه ؟ تنها مسیرم در بیشه وگلستان تو بود که تمام شد امروز  حتی دیگر احتیاج به نوش دارو هم ندارم به دخترم گفتم راهم را یافته ام :

دریا ! دریا مرا فریاد کن ، مرا در خود جای بده مرا در اعماق خود ، جایی که دیگر حتی نور آفتاب به ان نمی رسد فرو ببر بگذار درمیان گیاهان وماهیان گوشتخوار جان بدهم وتبدیل شوم به همان که بوده ام آب وخاک ، مگر نه آنکه تکه گلی بودم ویک ماهی نیمه جان ؟ میل دارم به اصل واصل شوم . دخترم چیزی از گفته هایم نفهمید ، خیره خیره مرا نگاه کرد ویا گمان برد که شوخی میکنم .

در پله های آخر ایستاده ام آخر یا نیمه مهم نیست  دراین پله که ایستاده ام  هیچ ستاره ای نمی درخشد  وهیچ نگاه پر اشتیاقی درانتظارم نیست  ، هیچکس سخنی ، کلامی با من نخواهد گفت  دیگر نه دیرآشنا ونه زود آشنا احوالم را نمی داند .
نام آن ستاره ایکه درخشید وخاموش شد .

دخترم میگفت : چند روز پیش  روی یک  اتومبیل درنمایشگاه فروش اتومبیل نام فامیل ترا گذاشته ونوشته بود رزرو شده است ؟! عجبا ! معلوم شد پسرم اتومبیل نویی را سفارش داده است ونام فامیل مادر را به فروشنده گفته است .... خندیدم ، پدر  پسر میخواستی تا نام ترا جاودانه سازد !!! حال نام تو بر پشت شیشه  یک اتومبیل شیک درشهری زیبا نوشدته شده است ...هورا ! پسرم کجاست ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ در لهستان ؟ یا پراگ ؟ یا هلند ؟ فقط میدانم اینجا نیست تا هفدته آینده واین است  زندگی شیرین ما .

با تو در واپسین روزهای زندگی  تا روزهایی که هنوز لبخند بر لیانم نسته  با تو که فرق علف را با گل ختمی نمیدانی  اما  همه جنگل را میشناسی با تو  میگویم که : گامی چند به ابدیت ندارم واین راه را خودم انتخاب میکنم  نه آفریدگار  ونه سکوت دکترها وپرستاران  دستهای من  از نگاه آنها پر بار تراست .
تمام شب زیر لب شعر فریدون مشیری را زمزمه میکردم " 
پرکن پیاله را کاین آب آتشین ، دیری است ره بحال خرابم نمی برد .........
پایان / یک روز یا غروب دلتنگی / ثریا /دوشنبه شب.


مرگ در کلیسا

امروز  این عقل ماست که باید خط  بین دوستیها ودشمنیها را  معین سازد /
این شعور باطن ماست  که نشان میدهد  چگونه از هر چیزی  باید برداشتی را احساس کرد
شعور وعقل را که باختی دیگر محال است بتوان ـآنرا باز یافت بفول برتراند راسل بیشعور را نمیتوان سر عقل آورد درست مانند آن است که تو بخواهی تکه ذعالی را با صابون بشویی وسفید کنی .

حکومت داعشی نیز روی همین اصل دارد به جلو میتازد  ومیل دارد مردم را تسلیم مطلق بیشعوری خود سازد چیزی که وجود داشته واصل آن ثابت است به یک موهوم تبدیل نماید .


پیکره ساختن از قدیسین گناه بزرگی بوده اما هنز راهش را  پیش برد  چون اگر همین هنز دست وایمان قلبی یک هنر مند نبود امروز مسیحیت نیز زیر لگام اسبهای دیوانگان از بین رفته بود  امروز دیگر نمیتوان چهره یهودرا  بصورت نماد آدمی درآورد اما میتوان اورا حس کرد .

امروز نمیتوان نماد مادر را ازبین برد چرا فرزندی را بقربانگاه حقیقت فرستاد او خود حوا بود وزاینده یک خدای زمینی .
کشیش هنوز حرف میزد که من ازخواب پریدم  وبا آمدن سروش صبحگاهی وصدای ناقوسها  فهمیدم شب به پایان رسیده است  وآن چشمانیرا که من تسلیم کرده بودم  باز بمن هدیه داد عقلم را گم نکردم  تنها از دریچه چشمانم آنچه را که میگذشت میدیدم .

خورشید خنجر نور را بر پشتم فرو کرد  روز شده بود  ومن بدیدار یک نقاش رفتم تا صورتی برایم بسازد نماد مادر باشد  مادری که از دیر باز میشناختم .
او تابلورا بمن داد ومحو تماشای آن شدم  محو پیکر زیبای او محو چهره بیگناهش .که درهمه زمینه ها راه رفته بود با پاهای برهنه .
واو ، پسرش نحستین کسی بود که خودرا ازتمام قیود وارهاند  ورفت تا صلیب دردهایش را بر شانه بکشد همچنانکه امروز ما میکشیم  واوبود که بمادر پشت کرد وبسوی یاران رفت مادر برایش سرودی لطیف خواند  میل نداشت اورا از خودش جدا سازد  او میدانست که یک سنگ صقیل ومحکم را در کنار دارد  اما خائنی هم بود وهمه ما یک خائن درکنارمان هست یک یهودا ی صخری !

امروز در بندر اسکندریه مادران وپدران وفرزندان زیادی عزا دارند بخاطر مهربانی پدرشان وتیغ تیز بیعقلی وبیشعوری وخود فریبی ویا شاید همان سکه ای نقره باشد که یهودا از رومیان طلب کرد .

من دیگر یک تکه ابر شده ام ، همره بی چهره ها  ودل میسوزانم برای دنیایی که ازدست رفت میتوانست خوب بماندوهمه باهم برادر باشیم وخواهر ودوست ویگانه .
پایان . دلنوشته امروز / تقدیم به یاران با حقیقت ومهربان . ثریا / اسپانیا / 10 آپریل 2017 میلادی

تصویری درآیینه

کمتر دیگر میتوانم تصویری را دراینجا بنمایش بگذارم ،
تصویری دیدم از یک گربه که داشت چهره اش را نقاشی میکرد اما خود را به شکل پلنگ  میدید برایم جالب بود نماد بعضی از آدمهای این دوره میباشد که تنها یک گربه وحشی میباشند اما  در اصل خودرا پلنگ میبینند . آنهم پلنگی که ناخنهایش را کشیده اند
 مدتی است که دیگر میل ندارم به زبان خودم حرف بزنم به زبان مردم  مینوسم  اگر زبان مرا نمیفهمند مشگل من نیست  هیچگاه درهیچ مقطعی از زمان هیچکس زبان مرا نفهمید.

آنها هر جا چیزی را میبیند بسرعت از روی آن  میگذرند حتی کشتار دسته جمعی را دیگر عادی شده است  وهر جا جمعیتی گرد هم آیند از فراز آن میپرند میل ندارند داخل شوند .

من برعکش هر جا مسئله ای راببینم آنرا میجوم  تا اعماق گلویم میفرستم سوزش آنرا احساس میکنم .
حال گویا انقلاب اسلامی وداعشی با شروع جنگهای مذهبی مارا بطرف همان جنگهای صلیبی میبرد روز گذشته دریک کلیسا در اسکندریه که ظاهرا بندری آزاد است بمب گذاری شد ومعلوم نیست چند نفر به تیر غیب گرفتار شدند نامش اسلام وتسلیم بودن است !

روز گذشته " یکشنبه نخل یا شاخه زیتون بود "  این روزیست که آخرین موعظه عیسای مسیح زیر یک درخت زیتون به پایان میرسد ودرهمان حال به  طرفدارانش میگوید :

دربین شما ها یکی هست که مرا لو میدهد ومرا به دست سربازان رومی بکشتن میسپارد، وراست میگفت یهودای خائن !در ازای دریافت سی سکه نقره  یهودا پسر عم او بود وجای اورا به سربازان رومی ویهودیان متاحجر نشان داد وخود فرار کرد  اما پس از مصلوب شدن عیسی خودرا حلق آویز کرد .
بنا براین درآخرین یکشنبه هر مسیحی به کلیسا میرود وشاخه ای زیتون را به دست میگیرد که این روزها تبدیل به بازار برزگی شده ونخل های از جنس پلاستیک از چین وارد میکنند وهر کس پول بیشتری بدهد نخل او درازتر است ودرمحراب میایستد
اما دروواقع همان شاخه زیبتون بوده است درکلیسای دهکده ما شاخه های خشک شده وبی ثمر زیتون را میاورند ومجانی بین مومنین قسمت میکنند ویک نماز بزرگ در کلیسا برپا میشود .و جمعه روزیست که مسیح را بر صلیب میکشند ویکشنبه او برمیگردد!
من اورا دوست میدارم ، او تنها موعظه کرد نه آدم کشت ونه بکسی صدمه زد ونه لباس ولباده زر دوزی پوشید ونه زیر گنبد ی از طلا خوابید حال این روزها برایش جایگاه بخصوصی درست کرده اند تا زائرین محترم با مخارج سنگین به زیارت قبری بروند که معلوم نیست از اوست یا دیگری .

او نماد مظلومیت  ونماد یک انسان کامل ومومن به حقیقت بود اما متاسفانه مانند همه کارهای دنیا اورا وارد تجارت وبازار کردند
حال تکلیف ما دراین بیغوله نا معلوم است .باید رفت بجلو مردم را باید  بدنبال خود کشید واو آن بیچاره مرد ساده خبر از زیرکی مردم دنیا نداشت ، خوب امروز در فضای مجازی همه خوشحالند که یک ارتش نامریی دارند اما موقع عمل هزاران یهودا ازبین آنها بر خواهد خواست  وبه اکراه به آن پدیده خواهند نگریست .

شاهزداه ولایتعهدی پس از چهل سال امرفرموده اند که باید انقلاب شود ، من هیچ میلی به تاجگذاری مجدد ندارم تنها دراین فکر بودم که یک رییس جمهور تازه .جوان وتحصیل کرده که مردم ایران را خوب میشنا سد وخود درمیان آنها زندگی میکرده به ریاست جمهور برگزدیده شود دیگر شاهنشاهی بس است ما شاهان زیادی را داشتیم وهمه را قربانی کردیم ویا آنها مارا قربانی هوسهای خود کردند  دیگر دوران شاه  وشاه بازی در دنیا کهنه شده با رفتن آخرین فسیل گمان نکنم دیگر کسی میل داشته باشد شاهی بر آن سر زمین وایکینگها تاج بر سر گذارد بخصوص که ملکه آینده واقعا شاهکاری از زیبایی ونماد وفاداری است !!!

بهر روی امروز خسته ام روز گذشته به یک پیک نیک زورکی رفتیم زیر باد اما جای بسیار زیبایی بود مرا بیاد سد کرج خودمان انداخت کنار سد ، قوها ومرغابیها در گردش بودند وعده ای ماهیگیری میکردند کسی جرئت نداشت یک برگ را به درون آب بیاندازد ویا درمیان آن فرو برود مردم خودشان یک قانونند حتی گلهای زیبایی که دراطراف بودند نمیشد چید چون نا خود اگاه چشمامی از پنجره های اطراف ترا میپایید این مردم سخت به خاکشان عشق میورزند هیچ غریبه ای را بین خود راه نمیدهند هیچ فروشگاهی فروشنده خارجی نداردوهیچ دفتری کارمند خارجی ندارد مگر آنکه کاملا اسپانیایی شده باشد ویا برای یک دروه آمورشی آمده باشد ، سخت پایبند اصول زندگی خویشند واگر به کلیسا نمیروند ونماز عشائ ربانی را نمیگذارند اما به کلیساهایشان احترام میگذارند . سکوت زیبایی همه اطراف را فرا گرفته بود صندلیهای مخصوص پیک نیک با چادرها وسبدهای زباله حتی یک برگ اضافی روی زمین دیده نمیشد ومن آنهارا با مردمان سر زمینم مقایسه کردم که روز سیزده بدر چگونه به چان درختان افناده بودند وانبوهی آتش درست کرده بودند آنهم میان جنگل برای کباب !!! ما همه چیز را درخانه درست کردیم همه یک کیسه پلاستیکی دردست داشتیم که اشغالهارا درون آن بریزیم مانند شاگردان دوران مدرسه ساکت نه صدای رقص واوازی بگوش میرسد ونه کسی با شلوار پیژانه دروسط قر کمر میداد . تنهااز رادیو اتومبیل موزیک کلاسیک پخش میشد هوا عالی اگر نسیمی خنک نمیوزید خیلیی بهتر بود جای همه دوستان خالی بود واقعا خالی بود .
بهر روی زندگی با همه خوشیها وسختی ها ورنجها وشادیهایش میگذرد باید لحظاترا دریافت واز هر لحظه ضیافتی ساخت .
پایان .
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین" اسپانیا . 10/04/2017 میلادی.

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۶

سرشت نیک

فرمایشات " نیکولو ماکیاولی " !

مگذار زبانت  از رحم وشفقت سخن گوی !
اما دلت لبریز از  بدی وشرارت باشد ،
نیکی هر گز ثمر بخش نیست  وشرافت بدتیرن سیاستهاست .
----------
جزوه نوشته های روزانه را که باز کردم  این جملات با خط مبارک خود درگوشه ای نوشته شده بود.
روزگاری اگر درپی چیزی ویا کسی بودیم  درمیافتیم  که  به انتهایش رسیده ایم  هرچیزی انتهایی داشت  وما به دنبال انتها بودیم .
امروز  هنوز در تاریکیها  به دنبال چیزی هستیم که نمیدانیم چیست  معلوم نیست جهان ما کی ودرچه زمانی وچه سرعتی ساخته شد ومعلوم نیست که از چه زمانی بشر به دنبال پیدا کردن خودش افتاد ؟ چه بسا از یافتن خود بیزار بود .

امروز ما با باد همراه هستیم  بادی که گمان میبریم " دمی" است که بر ما میدمد وبما جان میدهد اما باید از خطرها گذشت بشر همیشه به دنبال کشتن بوده یا حیوانات را شکار میکرده ویا به دنبال دیگری میدوید زیر هر عنوانی تااورا بکشد ، امروز طرز کشتن ها فرق کرده و دیگر آدمکشی جلوه ای از زیباییهای زندگی شده ، تخمه واصل زندگی شده ، دراین فکر بودم که آن انسانهایی که درگوشه وکنار خیبان  از فرط بیچارگی جان میسپارند با لاشه آنها چه میکنند؟ آیا خوراک حیوانات میشوند ویا ازآنها دوباره گوشت وغذا درست میکنند وبخورد ما میدهند ؟! 

امروز آن حقیقت وآن روشن گرایی را که به زندگی داشتم بکلی از دست داده م دیگر به دنبال اصل حقیقت نمیگردم همینقدر که گردی از آن بر دامن کسی باشد من آنرا دنبال میکنم .
سالهاست که درزباله دانی حقیقت گو.یی خودم دفن شده ام  هرجا بادی بوزد من بویی را استشمام میکنم بخیال آنکه شاید کمی درآن حقیقت پیدا شود  اما هربار با جویدن آشغالها تنها دندانهایم میشکنند .
پیکار با اهریمن درون امکان ناپذیر است  درهر دوره ای پهلوانانی  آمده اند  زور ازمایی کرده اند تا اهریمن را شکست بدهند اما زاد ولد اهریمن وتخم پاشی او بیشتر از حد قوه یک انسان سالم وپاکیزه بوده است .
خوب هر کسی حق دارد در جریانی ودرراهی بجنگد اما این جنک را به قیمت کشتن روح انسانها به دست نیاورد بلکه بقیمت مرگ ونیستی ناپاکی آن پیروزی را در آغوش بکشد .

دیگر اشتیاقی به زندگی ومردن درسر زمینم ندارم  ، نسلی آمده مخلوط از خاکروبه های زمانه ونسل قدیم گم شده است نابود  شده است وکسی نام آنهارا درتاریخ ذکر نخواهد کرد قومی مانند قوم آدمخواران قدیمی از نوع دیوها ی افسانه ای به سر زمین من هجوم آورده اند تنها لباسهایشان عوض شده شاخهارا زیر انبوه موهاه وپشم ها پنهان کرده اند  نیاز نیست که با اهریمن  درونشان بجنگنند که خود زاده اهریمن میباشند .

من به دنبال سیمرغی بودم که درافسانه ها خوانده درکوه بلنید مسکن دارد او پدر همه انسانهاست  آمیزه ای ازروح وتن  واز معنا لبریز ، جال به چند کلاغ مرده برخوردکرده ام که تنها قار قار میکنند  باد در آستینهایشان میاندازندد وسیمرغ همچنان درکوه زندانی است .

قایقرانان  در درودخانه های بی انتها همچنان پارو میزنند بخیال آنکه جلو میروند اما همچنان به دور خود میچرخند ومن با چه معنای زیبایی به بادبانهای شکیل ورنگی آنها مینگریستم . دیگر هرچه بود تمام شد چند روزی بیماری تنم را شکافت فریادم به اسمانها رفت ودرخیال خاک سر زمینم گریستم اما تمام شد حال درفکر اینم که درکجا خاکسترم را باید ریخت ؟ میلی ندارم اثری از خود بجای بگذارم ، نطفه هایم پا برجا میباشند آنها نیز هیچ میلی به رفتن وباز گشت به گذشته را ندارند  نسل سوم نیز دیگر ابدا از گذشته پر افتخار یا بی افتخار سر زمین اجدادیش چیزی نمیداند مشتی حیوان را میبیند ومیترسد وفرار میکند .

امروز دربرابر  کلمات مقدس ، تصاویر مقدس ، ومجسمه های مقدس باید نشست وعاجزانه تمنا کرد واشک ریخت  قفس جانشین بادبان کشتی شد وهر کس بجای دریا نوردی در کنج خانه نشست  وباد را درقفس پنهان میکند ....قفس مقدس شد.پایان 

روزیکه عازم خارج بودم این شعررا برای ( او) که دیگر دراین دنیا نیست نوشتم وبرایش پست کردم .

همچون پرنده ای  که بشکند قفس را 
ره جسته بسوی افقهای دور دست 
 سر زمین ناشناس  بسوی تو میایم 
با توشه ای ز زنج گران وغم شکست 

وهیچگاه ندانستم که که از قفسی به قفس بزرگتری میروم او نیز درون قفس مرد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 09/04/2017 میلادی / اسپانیا .


شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

بی تو اما....

بی توا ما ، همه را زجهان  برون راندم
 بی تو اما ، 
آسمانم سنگین وتاریک است 
 بی تو آما ، خوشه های ناشکفته درون باغچه
در گرو باد نشستند  
بخت من نه خندان بود ونه روشن 
همه شب بود ، گل وسنگ 
 همه دل داده به آوای شباهنگ 
من ، خسته اما  درنهایت نشستم باندیشه تو.
---------
نه ! نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ، درعالم بیخبری راه میرفتم ، که بچه ها آمدند ، نوه ام برای دو هفته تعطیلی به همراه دوستش  آمد برایم تخم مرغ شکلاتی وکارت تبریک ایستر آورد !  حالم داشت بهم میخورد ، سرم گیج میرفت ، تازه از رختخواب بیماری برخاسته وضعف شدیدی عارضم بود ، یخ کرده بودم ، گویی همه خون بدنم را کشیده بودند ، گویی مرده ای بیش نبودم  ، تمام شب درد داشتم  بیدار میشدم قرصی میخوردم ومیخوابیدم ، نه گرسنه ام بود ونه تشنه ، تنها ضعف داشتم ، صفحه " یوتیوب" که گاهی فیلیم از آن تماشا میکردم فیلتر شد وتنها میباید به آهنگهای هزار سال پیش دیگران گوش بدهم واو آنمردیکه در افکارم باو دلبسته و امید داشتم پیشرو راهی پر خطر باشد  ، نبود یک بچه بود ، یک حریف دغلباز بود ، بیهوده به دیگران رو انداختم که "
حمایتش کنید او میتواند ، نه او نخواهد توانست او دنبال شهرت است ، دنبال کاسبی است ودنیال یک ارتش مجازی .......
---------------------
خودم را از اودور کردم .
با زنشستم نومید وناله کردم  که ای سرزمین جانت درخطر است .
عیرتت کو ای بلبل پیمان شکن 
کین نسیم از سر حجابم را گرفت

باز شدم همان طفل مکتب  وهمان اندوه دیرینه ، نهیب زدم بخود که :
ای زن ، فراموش کن ، چهل سال از آن سرزمین بیرون آمدی خیلی دلت تنگ شد برو هندوستان، برو پاکستان ، برو ....
ایکاش میشد میرفتم تاجیکستان وخاک رودکی را زیارت میکردم وبوی جوی مولیانرا استشمام کرده شاید جانی میگرفتم .
ابر بیشرم  از درون  حجله گاه 
نو عروس مهتابم را گرفت 

موج بر کشتی  قناعت هم نکرد 
با چه گستاخی حبابم را گرفت 

کام خشکم  تازه میشد  با سراب
کام ناپاکی  سرابم  را گرفت 

سوختم از التهاب  وتشنگی 
دستی آخر مشک آبم  را گرفت 

مرثیه چون با کلامم خو گرفت 
وای بر من از من  ربابم را گرفت 

واپسین دم غربت پیری زمن 
با چه حرصی التهابم را گرفت 
-------
 به پایان آمد  این دفتر ، اما حکایت همچنان باقیست .
ومن چه ساد لوحوناه باز دل بخرمن مهتاب سپرده بودم .پایان 
دلنوشته امروز / شنبه 8 آپریل 2017 میلادی /
ثریا / اسپانیا .




فلز گداخته

هر رویداد وافسانه ای که میگذرد ، یادش  هرچند گم  ونا یدا باشد زنده مینماند ، تیره بختان  ، تهی دستان وبیچارگان  احتیاج به یک پرستش دارند و سرمایه داران این پرستگاه را برایشان ساخته اند  دیگر احتیاجی به یک بینشن نوی  نیست ، تکنو لوژی ثانیه   به ثانیه  جلو میرود وما هنوز در گیر خرافات ودر  تارعنکبوتی آنها گرفتاریم .
 اربابان دین ،فرقی نمیکند عمامه داشته باشند یا فکل وکراوات .

آنچه که بنام روی داد  درآغاز نوشته شده  امروز از آهن و تکه های فلز ورنگ وبصورت مجسمه درست شده وروی سر عده ای  دور شهر میگردد، عکسی دیدم در شهرکی درعراق  داشتند تمرین ورود امام زمان را میکردند با ارتش وگارد ! امروز افسانه مرگ عیسا بصورت مجسمه های قطور وسنگین دور شهر میگردد ومردان قویهیکل با گذاشتن چند کلاه بر سر زیر آنرا گرفته اند هشت شمعدان هشت شاخه ای ، درخت وخون واشک وهرچه بیشتر بهتر شهری را ساخته اند وافسانه را بصورت  حقیقتی درآورده دور شهر میگردانند  بالکن ها همه سیاه شده است با پارچه های سیاه  واین مجسمه ها دوباره به محبس خود میروند تا سال دیگر ،
هر چه بگذر این افسانه ها رنگ بیشتری بخود میگیرند ، مردم ترسیده اند نان نیست ، آذوقه نیست جنگها درراهند وفرو دستان درانتظار ظهور  ناجی خویش. 

چرا بشر خودرا درآیینه باطن خویش نمیبیند  چرا خودرا درآیننه خدا ی ساخته شده دست بشرمیبیند  همه چیز تباهی ،  زشتیها نمایان  واو متعالی وآسمانی وکامل روی سر همه راه میرود بی هیچ معجزه ای ویا خبری ویا اثری .

حقایق از ذهنها کم کم زدوه میشوند  وافسانه ها از زهدان فریبها وکژ اندیشان  پشت سرهم زاده میشوند  همه زخمی شده اند اما کسی جرئت ندارد سخنی بر زبان براند .

ودوباره افسانه ها از نو زنده میشوند وبه راه خود ادامه میدهند  حقیقت لبریز از فریب ونیرنگ میشود  وزخمی دردآلوده بر دلها مینشیند دلهای روشن .

تاریخدان واقعی کیست ؟  کدام انسانی اینهمه گستاخی را بخرج داد وخدارا از آسمان به زمین کشید از ورای دلهای پاک واورا درهیبت یک مجسمه مخلوطی از خاک وشیشه ورنگ به نمایش گذارد ؟  تاریخ واقعی ملتها فراموش شد وباید آنرا درکپسولهای حماسه یافت  ویا نچشیده  ونجویده قورت داد.

امروز همه نانهای سوخته وبرنجهارا بیرون ریختم تنها برایم دردمعده میاورند  هر روز کار من این است که از سوپر خرید کنم وبه درون سطل زباله بریزم وزباله را به دست ریسایکل بدهم ودوباره فردا آنرا از سوپر بخرم  زخمهای زیادی بردلم نشسته دردم  رااز  خودم پنهان میکنم  نه در زیر پوست خدا پرستی ویا مجسمه ها بلکه در وسعت اندیشه هایم  .

خدای من پنهان وغایب است  دردآفرین ترین درون انسان باو منتهی میشود  نمیدانم چرا انسانها همیشه خدارا بر فراز آسمانها میبینند  شاید بگمان آنکه کسی دسترسی بخدای آنها نداشته باشد .
.
نه ، نمیتوان همه چیز را انکار کرد  درعین حال هم نمیشود از خدا مجسمه ساخت واورا بنمایش گذارد وعورت اورا با لنگی پوشاند .

شاید عارفین هم خدارا درمیان خودشان جای داده اند  اما میترسند  که انگشت معرفت را روی آن زخم مرده  که پنهان است  بگذارند وفشار دهند  ، آنها هم میترسند .

بهر روی امروز خدا وحقیقت آن در میان ما گم شده  بیشتر از همه ضد خدایان ورودشانرا اعلام دشاته اند  میل ندارند فریب بخورند  آنها ممکن است دراعماق وجودشان خدای خودرا پنهان داشته باشند  اما آنرا انکار میکنند  نامهای تازه ای باو میدهند  چرا که فریب ، دروغ وریا  راه حقیقت را بسته است انهم بخاطر مال دنیا وشیطان جای همهرا گرفته است در لباسی از طلای ناب.

حال هفته ها باید شاهد این طبقهای طلا باشیم واربابان با بصدا آوردن زنگ طلایی با کت وشلوارهای ساخت دست مدسازان  مشهور بردگان را به زیر طبق ها فرستاده اند تا طبق های طلا را برای انها حمل کنند  واین بردگان بدبخت درقفس مانده  اسیرند پول دستی میدهند تا افتخار آنرا داشته باشند بروند زیر طبق خدای طلایی .

من سروش عشق را سر داده ام .
--
بی تو ، امروز  عذاب دیگری است 
ای تو چشمت آفتاب دیگری
ناگوار این درد واین درماندگی 
مضحک این بازی که نامش زندگی 

دیدمت درعزلت خاموش خود 
من گشودم  تو گشودی آغوش خویش
کوه را نجوا کنان بیدار کردم
هرچه من گفتم تو گفتی تکرار کردم
 من ، دراین بهار  اینسان بیقرا ر
وای از روزی که بار دیگر آید بهار 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 06/04/2017 میلادی / اسپانیا .