چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۶

خواب آلوده

: عکاس خودم هستم : !!!
-----------------------
امروز صبح با حالی خراب وخواب آلوده چیزکی نوشتم ویک شعر از فروغ بنام " عصیان: روی برنامه اتجمن گذاشتم ، ای وای ، فراموش کرده بودم که فروغ مطرود است!!! واین شعر عصیان حتی دربعضی از کتب او چاپ نشده است ، واهل بیت انجمن همه مذهبی وخدایی وپرهیز کارند وفروغ به این قوم دراین شعر تاخته بود . دیگرکار ازکار 
 گذشته بود .
در آن روزگاری که هنوز عمو ( محمود) زنده بود اکثر اوقات خودرا درخانه این شعرا میگذراند با فریدون مشیری دوستی دیرینه داشت وبا بافروغ بسیار نزدیک روزی سراسیمه بخانه ما آمد وگفت این شعر تازه فروغ است که هنوز به دست چاپ نرسیده ومن میخواهم آنرا درمجله " امید ایران" چاپ کنم وانرا برای ما خواند، من بی تفاووت نشستم وگوش دادم هنوز درگیر اشعار غنایی گذشتگان بودم به دنیال فروغی بسطامی وپروین اعتصامی .  وعراقی وحافظ وغیره با شعر نو چندان میانه ای نداشتم ترانه سرایان نیز همیشه اشعارشان بسبک وسیاق گذشته گان با کلمات قلمبه وسلمبه بود ، عمو جان نگاهی بمن انداخت ، من شانه هایمرا بالا انداختم که خوب ، که چی؟ چشمانش از هم باز شد گشاد شد رنگ ورویش سرخ شد وگفت :

بچه کی میخواهی از خواب بیدار شوی ؟ گفتم من بیدارم اما این شعر به دلم نچسپید او حتی بخدا هم توهین کرده است ، ان روزها خیلی از خدا میترسیدم !.
عموجان کاغذرا تا کرد ودرون جیبش گذاشت وگفت بروهمان دلی دلی هایت را گوش کن .
حال نیمه شب گذشته بیدار شدم کتاب فروغ بالای سرم بود آنرا باز کردم واولین چیزی که بنظرم زیبا ودست نخورده آمد  همین  شعرعصیان بود . چرا که خود نیز عصیان کرده ام .

سخت خسته ام هوای بهاری مرا بیمار کرده ؛ هر سوراخی را باز میکنم چهره جناب امیر عباس فخر آور دیده میشود یا باو فحاشی میکنند یا پرده دری ویا خودش فیلم وعکس گذاشته ، به پسرم در " تلگرم" نوشتم دنیارا چه دیدی ، شاید او روزی ناپلئون شد !تو درس سیباست خواندی ورفتی درگوشه ای نشستی او درس نخواند مدرس شد .

خوب ، از آنجاییکه ما همیشه منتظریم ، اما نمیدانیم منتظر کی وچی هستیم  شاید شاهد از غیب برسد  وهر چه آمد ، شاید آن نباشد که ما منتظرش هستیم  وهرکه نیامد  میاندیشیم  که ما درانتظار او بودیم .
حال همه گرد جهان نشسته اند ونقشه میکشند چگونه شاه بشوند وچگونه رهبر  اما من کسی نیستم  که در انتظار باشم ارزش ندارد اورا انتخاب کرده ام . 

برای بیرون آوردن مغز  از شیرینی اندیشه ها ونجربیات وخیالات  باید پوست تلخ  وترش را کند  هر پوسته ای میداند که روزی دور ریخته خواهد شد وگاهی به مغز میچسپد  حال با کندن پوستهای زشت وزیبای او  پوسته دیگر بجایش روییده  وهنوز مغز درمیان پوسته پنهان است 
انقلاب یک حماسه است نه تاریخ اما نه انقلاب گذشته ما ودرهیچ کجای دنیا  غیر از فرانسه داستان انقلاب را به  درستی ننوشته اند  بلکه همیشه حماسه ای سروده اند ویکتور هوگو درکتاب معروف خود " بینوایان " یک حماسه بزرگ آفرید .

تاریخ زنجیری از برد وباخت قدرت است والبته بسیار هم ملال اور وهیچگاه به درستی واقعیت را بیان نمیکند هنوز دوران مصدق را کودتا مینامند درحالیکه یک شورش بی دلیل به دست بی بی سکینه بود که خیال داشت از همان زمان سر زمین مارا اسلامی کند 
حال من بی بهره ونا امید تنها دل باین  بسته ام که  آن سر زمین را از بیخ وبن پاک سازد ومن از دور نظاره گر باشم چیزی ندارم که ببازم هرچه بوده رفته تنها شعورم باقی مانده عقلم نیز گاهی گم میشود وبرایم بسیار ملال آور است .

هر آرمانی  رویایی است که باید انرا در واقعیت تعبیرنمود  راست یا دروغ فیلمها ساختگی باشند یا حقیقی شهامت این مرد برایم اعجاز است  هرچند رویاهایم رو به تحلیل بروند  ودردی مضائف بردلم سنگینی کند  .ما دربیداری هم میتوانیم خواب ببینیم/

آمده ام تا چو یک چشم خسته بگریم 
آمده ام تا چو برق یک خنجربخندم
 آمده ام نقش ماهتاب  شوم 
 آمده ام راه را بر آفتاب ببندم 
پایان . ثریا اسپانیا / دلنوشته امروز چهار شنبه  05 آپریل 2017 میلادی .اسپانیا /.

تو شکار فکن ومن صید

جان من ، گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گرشدی  از من ماتمزده  دلگیر بگوی

تو شکار افکن و من صید  بیمهری توچیست
گرنداری سر صیادی نخجیر بگوی .......کاشی

کتابها دارند برگ برگ میشوند  کاغذهایشان زرد ونم دار ،  به آهستگی به انها دست میزنم تا خطی شعر بیابم وچاشنی این صفحه کنم . یک صفحه ، بلی تنها یک صفحه که مرا منعکس میکند  ، انعکاس روح خودم میباشد ، ایینه ایست که مرا عریان نشان میدهد .
در خبرها آمده بود که درشهر " ماربییا " همین بیخ گوش من میلیونها ثروت خانواده بشار اسد توقیف شد ارقام آنقدر بالاهستند که من فراموش کرده ام همه خانواده اسد کل مملکترا دردست گرفته اند اما صدا از کسی در نیامد همهرا با بمبمهای شیمیایی کشتند ، بخصوص بچه هارا وآه از نهاد  سنگی بلند نشد  تنها [محمد رضا شاه] دیکتاتور بود اینها فرشته اند !! جای حروف وکلمات وانسانها عوض شده حال این اموال دردست چه کسانی است ؟ به ملت سوریه که داده نمیشود از این دست به ان دست میگردد وسپس فراموش میشود .

حال من بنشینم برای آنکه بنویسم احتیاج به هزاران وسیله دارم اما اجازه ندارم ،  در خانه پسرکم در دفتر کارش صدها تلویزیون ولپ تاپ وغیره وجود داردکه از طریق همانها برای متینگهای هفتگیش گفتگو میکند ومجبور نیست دیار به دیار برود ویا اگر میرود دقیقه ای بانویش از حضور او باخبر است  آخرین سیستم رسانه ای درخانه اش نصب شده برا ی حفاظت جان بانو وبچه ها واما.....من حتی اجازه ندارم یک رسیور درباغچه بالکنم بگذارم  فردا همه سرها از پنجره ها  برون میشود  ونگاهها مرا زیر خود  خورد  کرده سپس اطلاع میدهند که بلی ایشان مشغول جاسوسی برای کشورهای دیگری میباشند !!! 
دهاتی هستند دیگر !!!!
امروز نفسم سخت بالا وپایین میشود نمیدانم هوا گرفته یا من گرفته ام. 
چه میدانم منهم یک تحفه بخصوصی هستم  شاعرانه اش میشود " یک سرود ویژه میباشم!!! "

درونم سخت ناپیدا است  ، اما همه چیز را به روشنایی میخواند من گوشهایم برای شنیدن بسته اند چرا که گوشی درونیم باز است من باگوش دانایی خود میشنوم بهر روی دلتنگم ، سخت دلتنگم ، اینهمه راهرا طی کردم آمدم با کوله باری از سنگهای سخت وسنگین آنهارا روی قله جای دادم وخود نشستم که مباد به پایین بعلطتند  آنها جذب شدند به کوه چسپیدند اما من کم کم مانند یک ماهی مرده لغزنده به پایین خزیدم ورفتم به دنبال " واژه " ها .

دیگر گوشم به هیچ آهنگی عادت نکرد، دیگر نوایی نشنیدم  پنهان شدم واز دیده ها رفتم رفتم تا معنای وجود خودمرا بیابم .یافتم ! 
بلی یافتم دیدم متعلق باین دنیا نیستم متعلق باین کره خاکی نیستم متعلق باین سیاره نیستم چون هیچ منظومه ای را نیافتم که درآن جای بگیرم .حال مانند یک رباط حرکت میکنم دستهایمرا تکان میدهم راه میروم غذا میخورم میخوابم ودلی دارم که درگوشه ای افتاده است وگاهی بانگی پست وکوتاه از آن میشنوم  اما درحواسم آن بانک بلندتر میشود .

هرچهرا میبینم از سنگ خارا سخت تراست  هرچهرا به دست میگیرم خاری مانند تیغی برنده دستهایم را میخراشد .گویی همه یکسان باهم ساخته اند ویک نوا شده ند .
نه ، چشم حسرت بمالی ندارم دلم خالیست وخالی بودن آن مرا رنج میدهد . همین ، نه بیشتر . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /05/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۶

فلاسه ودنیا ی دیوانه

هیچ فیلسوفی نیامده تا برای بهتر کردن دنیا بکوشد ، همه برای تغییر دنیا آمده اند  تا جاییکه دنیای ما باین شکل فجیع درآمده است فلاسفه با عقل خود درگیرند ودنیارا درهمان چهار دیوار شعور خود میبیند ومیل دارند آنرا پیاده کنند وخاشاک را بر سر مردم بریزند  .
جناب مارکس وانگلس آخرین وبهترین فیلسوفان ما مانند چپی های امروز اروپا وامریکا وخاور میانه روی انبوه ثروت نشسته بودند اما دلشان برای فقرا وبیچارگان میسوخت  ! تنها کاری که میکنند مینویسند ، بچاپ میرسانند ودنیا را متوجه افکار خودشان میکنند پیروان آنهارا بیشتر جوانان تهی مغز تشکیل میدهد .
کمتر فیلسوفی را دیده ام که دنیا را بسوی نابودی نکشانده باشد چون خودش نابود شده است  ، من نویسندگان زیادی یا میشناسم وکتابهایشانرا خوانده ام هنوز  هرگا ه میل داشته باشم چیزی را ورق بزنم با زبسوی اندیشه های " توماس مان "میروم ویا بسوی : گوته " آنها هیچ ادعای پیامبری نکردند ، ریش بلند پیامبر گونه ای  هم بر محاسن خود نگذاشتند تا بشکل یک پیامبر واقعی دربیایند .

روی تابلتهای من یا گوشیها هر روز برنامه های ناخواسته ای  قرار میگیرد امروز یک رادیو بنام : رادیو پیام :  میخواست با یک فیلسوف یا اهل قلم  ویا روانکار ویا هرچه میل داشته باشید نامش را بگذارید درباره مارکس سخن یراند فورا آنرا خاموش کردم  سالهای  سال شاید قبل ازآنکه کسانی امروز به دنیا آمده باشند من با جمال بیمثال این قلاسفه بزرگ اشنا شدم  احسا س بدی نسبت به انها داشتم وگمان میبردم برای ویرانی مغزهای ما به دنیا آمده اند با آتکه هنوز نوجوان بودم اما میترسیدم من مانند دیگران به آنها مانند خدایگان نمینگریستم بلکه بصورت دشمن آنهارا درمغزم تصویر کرده بودم " گویا پرهم اشتباه نکردم" .

امروز همان چپی ها وطرفداران این موجودات با انبو ه ثروتهای باد آورده جای کاپیتالستهارا گرفته اند ودموکراسی را درسته قورت داده و دارند دل برای بینوایان میسوزانند  با بنگاههای خیریه ای که در هر گوشه وکنار برای فرار از  مالیات باز میکنند ! مردم هم گوسفند وار سر به زیر انداخته بسوی چراگاه آنها میروند ، انتخابات آزاد !!! دموکراسی!!! ازادی !!! اینها تنها چند کلمه هستند ، همین ونه بیشتر .

چه کسی آمد تا انسان بسازد ؟ یک انسان واقعی ؟  امروز عکسهایی از سیزده بدر درایران دیدم دلم آتنش گرفت . افتاده بودند بجان درختان وآنهارا تکه تکه کرده آتشی بر افروخته بودند آنهم میان جنگل تا گرم شوند اما ( ترادیشن) باید انجام میپذیرفت قابلمه سیخ وسه پایه ودیگ ودیگچه وچادر کبا ب وجوجه کبا ب وشیشلیک و شاخه های جوان درختان مانند جوانانیکه تازه بسن بلوغ رسیده بودند درآتش خود خواهی وخونمایی این ابلهان میسوختند ..
جنگلهارا  بسوزانید ، زمینها را ویران کنید آبهارا خشک کرده یا بفروشید برای آنکه نفس کثیفتان ارضاء شود . 
خریت شاخ ودم ندارد  


!پایان 
ثریا / سه شنبه چهارم آپریل 2017 دلنوشته امروز !!

خزان آرزوها

بی تو  خاطرات لحظه هایم از من جدا شد
بی تو اما  نوبهارانم همه فصلی رها شد 
رفتم آخر از آشیان قمریان ویورش باد
ازفراز  هر شاخه خشکی   تیری رهاشد
آخرین برگی که براین دیوار بی بنیادبود
با طلوع  شب زنده دارن مرکب باد صباشد
سه شنبه 

آن رخت وآن لباس را از پیکرم جدا ساختم ودیگر هیچگاه سر بسوی آن دیار ومردمش نخواهم داشت برایم " بنگلادشی" جدید است که هیچگاه غیر از روی نقشه جغرافیا آنرا ندیده ام اگر چه زر وگوهر از پیکرشان ببارد ، دیگر میلی به دیدار آن چهره های منفور وفرم عوض کرده ندارم  ودیگر میلی به شعر وشراب وشور زندگی ندارم هرچه بود به دست باد سپردم ودیگر دردم نخواهد آمد .
روز گذشته یک نوشتاری را خواندم به قلم مردی که سالها  اینجاست ومترجم وکارمند " سفارت " جمهوری است حال کتابی نوشته درباره انزیکسیون وهجوم ارباب دین در این سر زمین .خوب لطف کرده است فردا میشود محقق وتاریخ نگار ایرانی در دراین سر زمین پرشکوه !! 

همه میدانند که دین با این سر زمین وسر زمینهای مشابه چه کرد وهنوز پس از قرنها کله هایشان مانند همان مناره های سه گوش عبادتگاهایشان سه گوش باقیمانده ، هنوز مردی از میان آنا ن برنخاسته که خودنمایی کند ، هنوز سر وانتس وگویا ودون کیشوت مظهر جلال وجبروتشان میباشد ، تنها یکبار ، یک کارگردان آنچنانی توانست یک اسکار ( بخرد) از نوع اسکارهای ایرانی وسپس سوار اتومبیل شد ودوان دوان بسوی دهکده شان رفت ودرگورستان دهکده  کنار مقبره والدینش نشست واسکاررا به آنها نشان داد !!! نهایت حماقت وبیشعوری یک انسان قرن بیستم بود .

هنوز اگر در سر زمین دیگری بسر برند بین خودشانند ودرحد راننده یا خدمتکار اموراتشانرا میگذرانند ودلم برای آن ایرانیانی میسوزد که چگونه خودرا بالا کشیدند وتا مرز آسمانها رفتند وسپس مدفوع وافیون دین آنهارا پایین کشید و به دست مرگ سپرد 
نه! دیگر با دیدن این چهره های منفور امروزی ابدا میلی ندارم به سرزمین با شکوهم!!! برگردم وایدا خیال ندارم خودمرا به نمایش بگذارم ویک وطن پرست بنامم وطن من درآتش بیخردی خود ما سوخت وخاکستر شد روی هیچ خاکستری سبزه ای نخواهد رویید .
از دل هیچ سنگ خاره ای گلی زیبا بیرون نخواهد آمد .
امروز نه من زبان آنهارا میفهمم ونه آنها زبان مرا همه چشم به بارگاه خلیفه دوخته اند وعده ای که خدای خودرا گم کرده اند هنوز اورا نیافته اند  تا بتوانند باو نامی داده ویا تکیه کنند بنا براین بخدای خلیفه خودرا بست زده اند ، اموراتشان میگذرد .

آنها خدایشانرا همیشه میجویند  وهنوز نایافته گم میکنند همه چیز امروز عادی شده است  خدا وحقیقت نیز گم گشته  ودرهر تجربه  عادی تر  میشود  مردم هم عادت کرده اند بنی آدم  طفل  بنی عادت است .

حال بگذارید  که این قوم بزرگ با افتاب بزرگشان  ودرروزگار جاویدان بزرگشان وگذشته روشنشان  گام بردارند بی چراغ وبی نشانه وبی همراه واز ته دل بخندند وهرکجا کوس رسوایی را  کوس کوته بیننی را بکوبند .

امروز من درآفتاب  راه میروم ، آفتابی که هر روز داغ تر میشود وتیغه آن بر پیکر سرما زده ام فرو میرود تا استخوانهایمرا ازهم جدا سازد ، همه امروز درتاریکی راه میروند ، درسایه وبه دنبال فردایند فردایی که گم شده است  آنها هیچگاه فردا را در روشنایی امروز نمیبیند واین افتاب وتابش آن چشمان مارا برای دیدن فردا کور وناتوان میسازد .

دیگر بفکر یکی شدن پرودگار با عشق در یک قطره نیستم اورا هم گم کرده ام  میلی به پیدا کردنش ندارم .
شما ، بارها وبارها مرا  دیده اید که چگونه  از بادها ویادها رانده میشوم  صدای تازیانه هارا بر پیکرم شنیده اید اماهیچگاه آغوشی باز نکردید تا مرا درآن جای دهید وزخمهایم را مرهم بگذارید  ، نمک پاش را برداشتید وجراحتم را بیشتر ساختید  وسپس مرا از  یاد بردید، ویا از من ترسیدید ، بیچاره ها ......

من عشق وخدارا دریک قطره جای دادم ونثار راه شما کردم حال امروز آن قطرات بر زمین ریخت ودستهای من تهی از همه کوزه های مهربانی ولطف است تنها نگاهی به نقاشیهای ورنگها میاندازم بی آنکه مفاهیم آنهارا درک کنم  وتنها شمار زیر یک نقاب بی چهره میبینم  اما پرده از روی من کشیدن اسان است مانند ابری که از روی خورشید کنار میرود .
خدای من به فراسوی بینهایت اندیشه من سفر کرده است اما عشق را تبدیل به کینه نساختم آنرا درکنار همان
 که باو نام داده ام نهان ساختم .
شما هردورا به لجن کشیدید هردورا به رختخواب کثیف خود کشیدید  وقوای آنهارا از بین بردید ودیگر هیچ شدید ، هیچ ، تنها یکقطره . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 04/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۶

دخترم ، بهار

بهارم دخترم ، ازخواب برخیز 
شکر خندی بزن شوری برانگیز .........مشیری

دیگر جای شکرخند وشور نیست ، جای پریدن از روی اتش است وتا میتوان باید گریست  وبه اسمان پناه برد 
تا آنجاییکه خودرا از  نیستی برهانی 

اماج تیر هدف گران قرار نگیری  سرانجام شاید درآسمان برتخت نشستی !! ودر کنار آفریده خود به تماشای کثافت زمین مشغول شدی 

فعلا پرنده دربغل پدر بزرگ مشغول نوحه است ، وپدر بزرگ مرتب فریاد برمیدارد وبرای ازادی سر زمینش به دنبال رهبری میگردد ، نمیداند که آن شهزاده  تعهداتی دارد واگر روزی باین تعهدات پشت بکند چه بسا بچه ها وهمسرش نیز به دنبال برادر وخواهرش خواهند رفت . 
همین بچه را که بزرگ کرده ای ،!  به دنبال سراب بفرست .

دراین زمان باید زبان بکام کشید درعین حال باید از زمان قفل شده برون پرید ورفت داخل قلعه حیوانات نشست وبا آنها نشخوارکرد  اشعار قدیمی ونخ نما شده بچه کمونیستهای دنیای باتیستارا گوش کرد ویا نوشت  دیگر گسی به لب وتمنای فروغی ویا رهی ویا حافظ ویا خیام ویا عطار گوش نخواهد دا د . قفل بسته را باز کن وناگهان بیرون بیا ، شاید دنیا  را از دید دیگری دیدی ،
 ویا بی تفاوت نشستی وگفتی آهان واوهون .

در فکر آفریدن مباش  دیگر بخود مبال ،  آنچه که نوشتی از گوهر وجودت مایه گذاشتی ورگهای خودرا گشودی  تا خون تو درهر چه که میافرینی روان شود  بگمان آتکه جانی تازه بیابی در پی روان وخرد ودانش بودی چیزی که دردکان نانوانی حتی بتو سوخته نانهارا هم نخواهند داد سخت این کلمات را درآغوش گرفتی  روان خودرا ، روح خودرا  با آنچه که نوشتی تقسیم کردی  ، برای کی ؟ برای چی وکجا ؟

انهارا درکنار کتب مقدس بگذار تا خاک بخورند  شاید روزی کسی باین نیروی درونی تو پی برد  زمانی که تو نیستی که نه اشگ شادی را ونه گرد غم را برچهره خواننده ببینی  توخاک شده ای /

سالهاست  که تنها جز چند کلمه خشک وخالی را از دهانها نشنیده ام همه ترسیده اند  همه خشک شده اند هیچگاه هیچ واژه ای با آهنگی زیبا به گوشم نخورد  درجهان هیچ کلمه ای نیست که تنها معنا داشته باشد  همیشه سرودی میشود وترا به شادی درمیاورد وگاهی زمین واسمانرا بهم پیوند میدهد .

تو تنها بگرد معنا چرخیدی ، درحالیکه معنایی وجود ندارد  با آهنگی رقصیدی در حالیکه درنظرت یک سماع بود  نه رقص .
حال واژ ها از معنا خالی شده اند تنها واژه  سیاست بیمعنی در هر دهانی جابجا میشود وناگهان مانند تفاله وزائدات معده برویت و پرتا ب میشوند  وتو چون چوب خشک برجا ایستاده ای .
.
عصا را بردار وبه آن چوب خشک تکیه کن فرقی با آدمهای امروز ندارد .
چه بسا معجزه شد واین عصا ناگهان جان گرفت وتبدیل به یک مار ویا یک اژدها شد .
  .
آه .... تامرا از از نیستان ببریده اند / از نفیرم مرد وزن نالیده اند !؟.

نه ، هیچگاه نه مرد و نه زنی ونه انسانی از ناله هایت نگریسته .وننالیده است امروز باید درهر چهارراه با دیگران همراه شد وجیغی کشید وخودی نمایان ساخت تا بلکه از میان آنها مردی بیرون آید ودست ترا بگیرد وترا بسر" صدر "نشاند ، باید همرنگ شوی همشکل  همسو وروبرو هم بو وهم خو.

خیابانها بسته اند چهارراه  همیشه با چراغ قرمز روشن میباشند  ، راههای گذشته بسته است وتو پشت چراغ قرمز ایستاده ای ومیبینی  که خیابانها بهم وصل میشوند  چهارراهها میدان میشوند ومیدانها بزرگ وبزرگتر میشوند جاده ها کش میایند  وخیابانهای  کمر بندی آنهارا از هم جدا میکند  تو هنوز سر چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاده ای .در صف آخر /
پایان دلنوشته امروز / دوشنبه 3 آپریل 2017 میلادی / ثریا .اسپانیا .

پرنده پا کوتاه

خاکستر ترا ، باد سحرگاهان
با خود برد 
وبجای تو هیچ برگی از خاک 
نرویید /

در کوچه باغهای خاطره ها
من به آن پرنده پا کوتاه 
میاندیشم 
که چگونه آوازهای خودرا سرداد
بی هیچ ثمری.
------------

روزی پرنده ای  بسوی این دیار پرواز کرد با پاهای کوتاه ، آوازش دلنشین بود در منقارش برگ سبزی وما گمان بردیم که همان کبوتر صلح است ونماد آرامش  .
مرغی بود بی پر وبال که با بال دیگران پرواز میکرد وآن برگ سبز تنها یک شاخه خشک وپوسیده بود که از درختی بر زمین  افتاده واو آنرا بعنوان شاخه بیدمشک بما هدیه میکرد .

من محو کلام او شده بودم  وزیبایی گفتارش   که درگسترده نوشته هایش دیده میشد ، صورتگری بود که  خود بظاهر خوب گریم شده بود 
باو نزدیک شدم ودستش را فشردم  وبا لبخندی باو گفتم :

این کودکان آواره دشت  روزگاری در زهدان سنگها خفته بودند  ودرانتظار روزی بودند  که از زندان تاریک خود بدر ایند .
وتو شاید بتوانی قابله خوبی برایشان باشی  ، برای یاری دادن  به زاده برخی از این پیکرها .
من خسته ام ، سنگهایی را شکافته ام وحمل کردم  گاهی ناخواسته به آنها زخم زده ام خراششان داده ام  تا شاید رستمی دستان از میان این سنگها بیرون بکشم .
اگنون گام هایم استوارانه تر  و آفتابم روشن تر است  وبرای گامهای بهتر   نیاز به یک چراغ داشتیم  وتو شمعی که میل داری افتابی درخشان شوی 
آفتاب امروز و....فردا  .

اما تو به فردا سایه انداختی ودیگر فردای وجود ندارد  ما برگشتیم به هما ن گذشته  ودرسایه همان مجسمه های گچی نشستیم حال بفردایی میاندیشم که هیچ روشنایی دران نمیبینم  ما نیاز به شعله داشتیم  که درافتاب بی رمق کنونی بر فروزد .

چراغ فتیله اش را پایین کشید وشمع زیر هجوم شاهپرکها رو به زوال رفت .

آفتابی درخشان بر پهنه این  شهر دامن افشانده  وهمه راههارا میتوان درروشنایی دید میتوان چشم هارا به دوردستها دوخت  که مانند اینجا روشند  میتوان از افتادن درگودالهای عمیق وچاله ها  پرهیز کرد  میتوان از راههای صاف وهموار عبور نمود .
من با چشم افتاب جهانرا میبینم  نماد من خورشید است  من کهکشانرا نیز مانند روز میبینم  حال درزمان نشسته ام ودیگر به آینده نمیاندیشم 
سراسر زمان برایم یکسان است  وهمه جا بیرنگ
من عاقبت را مانند کف دستم میبینم .
--------
گر هلاک من است عنوانش 
سر نپیچم ز خط فرمانش 
مرد میدان عشق دانی کیست ؟
آنکه اندیشه نیست از جانش 
کس بمیدان  عشق روی نکرد 
که نکردند تیر بارانش ........فروغی بسطامی 
پایان 
 ثریا ایرانمنش . » لب پرچین«  اسپانیا / 03/04/2017 میلادی /.

تقدیم  : به نویسنده " رفیق  آیت ......