بی تو خاطرات لحظه هایم از من جدا شد
بی تو اما نوبهارانم همه فصلی رها شد
رفتم آخر از آشیان قمریان ویورش باد
ازفراز هر شاخه خشکی تیری رهاشد
آخرین برگی که براین دیوار بی بنیادبود
با طلوع شب زنده دارن مرکب باد صباشد
سه شنبه
آن رخت وآن لباس را از پیکرم جدا ساختم ودیگر هیچگاه سر بسوی آن دیار ومردمش نخواهم داشت برایم " بنگلادشی" جدید است که هیچگاه غیر از روی نقشه جغرافیا آنرا ندیده ام اگر چه زر وگوهر از پیکرشان ببارد ، دیگر میلی به دیدار آن چهره های منفور وفرم عوض کرده ندارم ودیگر میلی به شعر وشراب وشور زندگی ندارم هرچه بود به دست باد سپردم ودیگر دردم نخواهد آمد .
روز گذشته یک نوشتاری را خواندم به قلم مردی که سالها اینجاست ومترجم وکارمند " سفارت " جمهوری است حال کتابی نوشته درباره انزیکسیون وهجوم ارباب دین در این سر زمین .خوب لطف کرده است فردا میشود محقق وتاریخ نگار ایرانی در دراین سر زمین پرشکوه !!
همه میدانند که دین با این سر زمین وسر زمینهای مشابه چه کرد وهنوز پس از قرنها کله هایشان مانند همان مناره های سه گوش عبادتگاهایشان سه گوش باقیمانده ، هنوز مردی از میان آنا ن برنخاسته که خودنمایی کند ، هنوز سر وانتس وگویا ودون کیشوت مظهر جلال وجبروتشان میباشد ، تنها یکبار ، یک کارگردان آنچنانی توانست یک اسکار ( بخرد) از نوع اسکارهای ایرانی وسپس سوار اتومبیل شد ودوان دوان بسوی دهکده شان رفت ودرگورستان دهکده کنار مقبره والدینش نشست واسکاررا به آنها نشان داد !!! نهایت حماقت وبیشعوری یک انسان قرن بیستم بود .
هنوز اگر در سر زمین دیگری بسر برند بین خودشانند ودرحد راننده یا خدمتکار اموراتشانرا میگذرانند ودلم برای آن ایرانیانی میسوزد که چگونه خودرا بالا کشیدند وتا مرز آسمانها رفتند وسپس مدفوع وافیون دین آنهارا پایین کشید و به دست مرگ سپرد
نه! دیگر با دیدن این چهره های منفور امروزی ابدا میلی ندارم به سرزمین با شکوهم!!! برگردم وایدا خیال ندارم خودمرا به نمایش بگذارم ویک وطن پرست بنامم وطن من درآتش بیخردی خود ما سوخت وخاکستر شد روی هیچ خاکستری سبزه ای نخواهد رویید .
از دل هیچ سنگ خاره ای گلی زیبا بیرون نخواهد آمد .
امروز نه من زبان آنهارا میفهمم ونه آنها زبان مرا همه چشم به بارگاه خلیفه دوخته اند وعده ای که خدای خودرا گم کرده اند هنوز اورا نیافته اند تا بتوانند باو نامی داده ویا تکیه کنند بنا براین بخدای خلیفه خودرا بست زده اند ، اموراتشان میگذرد .
آنها خدایشانرا همیشه میجویند وهنوز نایافته گم میکنند همه چیز امروز عادی شده است خدا وحقیقت نیز گم گشته ودرهر تجربه عادی تر میشود مردم هم عادت کرده اند بنی آدم طفل بنی عادت است .
حال بگذارید که این قوم بزرگ با افتاب بزرگشان ودرروزگار جاویدان بزرگشان وگذشته روشنشان گام بردارند بی چراغ وبی نشانه وبی همراه واز ته دل بخندند وهرکجا کوس رسوایی را کوس کوته بیننی را بکوبند .
امروز من درآفتاب راه میروم ، آفتابی که هر روز داغ تر میشود وتیغه آن بر پیکر سرما زده ام فرو میرود تا استخوانهایمرا ازهم جدا سازد ، همه امروز درتاریکی راه میروند ، درسایه وبه دنبال فردایند فردایی که گم شده است آنها هیچگاه فردا را در روشنایی امروز نمیبیند واین افتاب وتابش آن چشمان مارا برای دیدن فردا کور وناتوان میسازد .
دیگر بفکر یکی شدن پرودگار با عشق در یک قطره نیستم اورا هم گم کرده ام میلی به پیدا کردنش ندارم .
شما ، بارها وبارها مرا دیده اید که چگونه از بادها ویادها رانده میشوم صدای تازیانه هارا بر پیکرم شنیده اید اماهیچگاه آغوشی باز نکردید تا مرا درآن جای دهید وزخمهایم را مرهم بگذارید ، نمک پاش را برداشتید وجراحتم را بیشتر ساختید وسپس مرا از یاد بردید، ویا از من ترسیدید ، بیچاره ها ......
من عشق وخدارا دریک قطره جای دادم ونثار راه شما کردم حال امروز آن قطرات بر زمین ریخت ودستهای من تهی از همه کوزه های مهربانی ولطف است تنها نگاهی به نقاشیهای ورنگها میاندازم بی آنکه مفاهیم آنهارا درک کنم وتنها شمار زیر یک نقاب بی چهره میبینم اما پرده از روی من کشیدن اسان است مانند ابری که از روی خورشید کنار میرود .
خدای من به فراسوی بینهایت اندیشه من سفر کرده است اما عشق را تبدیل به کینه نساختم آنرا درکنار همان
که باو نام داده ام نهان ساختم .
شما هردورا به لجن کشیدید هردورا به رختخواب کثیف خود کشیدید وقوای آنهارا از بین بردید ودیگر هیچ شدید ، هیچ ، تنها یکقطره . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 04/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .