سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۶

فلاسه ودنیا ی دیوانه

هیچ فیلسوفی نیامده تا برای بهتر کردن دنیا بکوشد ، همه برای تغییر دنیا آمده اند  تا جاییکه دنیای ما باین شکل فجیع درآمده است فلاسفه با عقل خود درگیرند ودنیارا درهمان چهار دیوار شعور خود میبیند ومیل دارند آنرا پیاده کنند وخاشاک را بر سر مردم بریزند  .
جناب مارکس وانگلس آخرین وبهترین فیلسوفان ما مانند چپی های امروز اروپا وامریکا وخاور میانه روی انبوه ثروت نشسته بودند اما دلشان برای فقرا وبیچارگان میسوخت  ! تنها کاری که میکنند مینویسند ، بچاپ میرسانند ودنیا را متوجه افکار خودشان میکنند پیروان آنهارا بیشتر جوانان تهی مغز تشکیل میدهد .
کمتر فیلسوفی را دیده ام که دنیا را بسوی نابودی نکشانده باشد چون خودش نابود شده است  ، من نویسندگان زیادی یا میشناسم وکتابهایشانرا خوانده ام هنوز  هرگا ه میل داشته باشم چیزی را ورق بزنم با زبسوی اندیشه های " توماس مان "میروم ویا بسوی : گوته " آنها هیچ ادعای پیامبری نکردند ، ریش بلند پیامبر گونه ای  هم بر محاسن خود نگذاشتند تا بشکل یک پیامبر واقعی دربیایند .

روی تابلتهای من یا گوشیها هر روز برنامه های ناخواسته ای  قرار میگیرد امروز یک رادیو بنام : رادیو پیام :  میخواست با یک فیلسوف یا اهل قلم  ویا روانکار ویا هرچه میل داشته باشید نامش را بگذارید درباره مارکس سخن یراند فورا آنرا خاموش کردم  سالهای  سال شاید قبل ازآنکه کسانی امروز به دنیا آمده باشند من با جمال بیمثال این قلاسفه بزرگ اشنا شدم  احسا س بدی نسبت به انها داشتم وگمان میبردم برای ویرانی مغزهای ما به دنیا آمده اند با آتکه هنوز نوجوان بودم اما میترسیدم من مانند دیگران به آنها مانند خدایگان نمینگریستم بلکه بصورت دشمن آنهارا درمغزم تصویر کرده بودم " گویا پرهم اشتباه نکردم" .

امروز همان چپی ها وطرفداران این موجودات با انبو ه ثروتهای باد آورده جای کاپیتالستهارا گرفته اند ودموکراسی را درسته قورت داده و دارند دل برای بینوایان میسوزانند  با بنگاههای خیریه ای که در هر گوشه وکنار برای فرار از  مالیات باز میکنند ! مردم هم گوسفند وار سر به زیر انداخته بسوی چراگاه آنها میروند ، انتخابات آزاد !!! دموکراسی!!! ازادی !!! اینها تنها چند کلمه هستند ، همین ونه بیشتر .

چه کسی آمد تا انسان بسازد ؟ یک انسان واقعی ؟  امروز عکسهایی از سیزده بدر درایران دیدم دلم آتنش گرفت . افتاده بودند بجان درختان وآنهارا تکه تکه کرده آتشی بر افروخته بودند آنهم میان جنگل تا گرم شوند اما ( ترادیشن) باید انجام میپذیرفت قابلمه سیخ وسه پایه ودیگ ودیگچه وچادر کبا ب وجوجه کبا ب وشیشلیک و شاخه های جوان درختان مانند جوانانیکه تازه بسن بلوغ رسیده بودند درآتش خود خواهی وخونمایی این ابلهان میسوختند ..
جنگلهارا  بسوزانید ، زمینها را ویران کنید آبهارا خشک کرده یا بفروشید برای آنکه نفس کثیفتان ارضاء شود . 
خریت شاخ ودم ندارد  


!پایان 
ثریا / سه شنبه چهارم آپریل 2017 دلنوشته امروز !!

خزان آرزوها

بی تو  خاطرات لحظه هایم از من جدا شد
بی تو اما  نوبهارانم همه فصلی رها شد 
رفتم آخر از آشیان قمریان ویورش باد
ازفراز  هر شاخه خشکی   تیری رهاشد
آخرین برگی که براین دیوار بی بنیادبود
با طلوع  شب زنده دارن مرکب باد صباشد
سه شنبه 

آن رخت وآن لباس را از پیکرم جدا ساختم ودیگر هیچگاه سر بسوی آن دیار ومردمش نخواهم داشت برایم " بنگلادشی" جدید است که هیچگاه غیر از روی نقشه جغرافیا آنرا ندیده ام اگر چه زر وگوهر از پیکرشان ببارد ، دیگر میلی به دیدار آن چهره های منفور وفرم عوض کرده ندارم  ودیگر میلی به شعر وشراب وشور زندگی ندارم هرچه بود به دست باد سپردم ودیگر دردم نخواهد آمد .
روز گذشته یک نوشتاری را خواندم به قلم مردی که سالها  اینجاست ومترجم وکارمند " سفارت " جمهوری است حال کتابی نوشته درباره انزیکسیون وهجوم ارباب دین در این سر زمین .خوب لطف کرده است فردا میشود محقق وتاریخ نگار ایرانی در دراین سر زمین پرشکوه !! 

همه میدانند که دین با این سر زمین وسر زمینهای مشابه چه کرد وهنوز پس از قرنها کله هایشان مانند همان مناره های سه گوش عبادتگاهایشان سه گوش باقیمانده ، هنوز مردی از میان آنا ن برنخاسته که خودنمایی کند ، هنوز سر وانتس وگویا ودون کیشوت مظهر جلال وجبروتشان میباشد ، تنها یکبار ، یک کارگردان آنچنانی توانست یک اسکار ( بخرد) از نوع اسکارهای ایرانی وسپس سوار اتومبیل شد ودوان دوان بسوی دهکده شان رفت ودرگورستان دهکده  کنار مقبره والدینش نشست واسکاررا به آنها نشان داد !!! نهایت حماقت وبیشعوری یک انسان قرن بیستم بود .

هنوز اگر در سر زمین دیگری بسر برند بین خودشانند ودرحد راننده یا خدمتکار اموراتشانرا میگذرانند ودلم برای آن ایرانیانی میسوزد که چگونه خودرا بالا کشیدند وتا مرز آسمانها رفتند وسپس مدفوع وافیون دین آنهارا پایین کشید و به دست مرگ سپرد 
نه! دیگر با دیدن این چهره های منفور امروزی ابدا میلی ندارم به سرزمین با شکوهم!!! برگردم وایدا خیال ندارم خودمرا به نمایش بگذارم ویک وطن پرست بنامم وطن من درآتش بیخردی خود ما سوخت وخاکستر شد روی هیچ خاکستری سبزه ای نخواهد رویید .
از دل هیچ سنگ خاره ای گلی زیبا بیرون نخواهد آمد .
امروز نه من زبان آنهارا میفهمم ونه آنها زبان مرا همه چشم به بارگاه خلیفه دوخته اند وعده ای که خدای خودرا گم کرده اند هنوز اورا نیافته اند  تا بتوانند باو نامی داده ویا تکیه کنند بنا براین بخدای خلیفه خودرا بست زده اند ، اموراتشان میگذرد .

آنها خدایشانرا همیشه میجویند  وهنوز نایافته گم میکنند همه چیز امروز عادی شده است  خدا وحقیقت نیز گم گشته  ودرهر تجربه  عادی تر  میشود  مردم هم عادت کرده اند بنی آدم  طفل  بنی عادت است .

حال بگذارید  که این قوم بزرگ با افتاب بزرگشان  ودرروزگار جاویدان بزرگشان وگذشته روشنشان  گام بردارند بی چراغ وبی نشانه وبی همراه واز ته دل بخندند وهرکجا کوس رسوایی را  کوس کوته بیننی را بکوبند .

امروز من درآفتاب  راه میروم ، آفتابی که هر روز داغ تر میشود وتیغه آن بر پیکر سرما زده ام فرو میرود تا استخوانهایمرا ازهم جدا سازد ، همه امروز درتاریکی راه میروند ، درسایه وبه دنبال فردایند فردایی که گم شده است  آنها هیچگاه فردا را در روشنایی امروز نمیبیند واین افتاب وتابش آن چشمان مارا برای دیدن فردا کور وناتوان میسازد .

دیگر بفکر یکی شدن پرودگار با عشق در یک قطره نیستم اورا هم گم کرده ام  میلی به پیدا کردنش ندارم .
شما ، بارها وبارها مرا  دیده اید که چگونه  از بادها ویادها رانده میشوم  صدای تازیانه هارا بر پیکرم شنیده اید اماهیچگاه آغوشی باز نکردید تا مرا درآن جای دهید وزخمهایم را مرهم بگذارید  ، نمک پاش را برداشتید وجراحتم را بیشتر ساختید  وسپس مرا از  یاد بردید، ویا از من ترسیدید ، بیچاره ها ......

من عشق وخدارا دریک قطره جای دادم ونثار راه شما کردم حال امروز آن قطرات بر زمین ریخت ودستهای من تهی از همه کوزه های مهربانی ولطف است تنها نگاهی به نقاشیهای ورنگها میاندازم بی آنکه مفاهیم آنهارا درک کنم  وتنها شمار زیر یک نقاب بی چهره میبینم  اما پرده از روی من کشیدن اسان است مانند ابری که از روی خورشید کنار میرود .
خدای من به فراسوی بینهایت اندیشه من سفر کرده است اما عشق را تبدیل به کینه نساختم آنرا درکنار همان
 که باو نام داده ام نهان ساختم .
شما هردورا به لجن کشیدید هردورا به رختخواب کثیف خود کشیدید  وقوای آنهارا از بین بردید ودیگر هیچ شدید ، هیچ ، تنها یکقطره . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 04/04/ 2017 میلادی / اسپانیا .

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۶

دخترم ، بهار

بهارم دخترم ، ازخواب برخیز 
شکر خندی بزن شوری برانگیز .........مشیری

دیگر جای شکرخند وشور نیست ، جای پریدن از روی اتش است وتا میتوان باید گریست  وبه اسمان پناه برد 
تا آنجاییکه خودرا از  نیستی برهانی 

اماج تیر هدف گران قرار نگیری  سرانجام شاید درآسمان برتخت نشستی !! ودر کنار آفریده خود به تماشای کثافت زمین مشغول شدی 

فعلا پرنده دربغل پدر بزرگ مشغول نوحه است ، وپدر بزرگ مرتب فریاد برمیدارد وبرای ازادی سر زمینش به دنبال رهبری میگردد ، نمیداند که آن شهزاده  تعهداتی دارد واگر روزی باین تعهدات پشت بکند چه بسا بچه ها وهمسرش نیز به دنبال برادر وخواهرش خواهند رفت . 
همین بچه را که بزرگ کرده ای ،!  به دنبال سراب بفرست .

دراین زمان باید زبان بکام کشید درعین حال باید از زمان قفل شده برون پرید ورفت داخل قلعه حیوانات نشست وبا آنها نشخوارکرد  اشعار قدیمی ونخ نما شده بچه کمونیستهای دنیای باتیستارا گوش کرد ویا نوشت  دیگر گسی به لب وتمنای فروغی ویا رهی ویا حافظ ویا خیام ویا عطار گوش نخواهد دا د . قفل بسته را باز کن وناگهان بیرون بیا ، شاید دنیا  را از دید دیگری دیدی ،
 ویا بی تفاوت نشستی وگفتی آهان واوهون .

در فکر آفریدن مباش  دیگر بخود مبال ،  آنچه که نوشتی از گوهر وجودت مایه گذاشتی ورگهای خودرا گشودی  تا خون تو درهر چه که میافرینی روان شود  بگمان آتکه جانی تازه بیابی در پی روان وخرد ودانش بودی چیزی که دردکان نانوانی حتی بتو سوخته نانهارا هم نخواهند داد سخت این کلمات را درآغوش گرفتی  روان خودرا ، روح خودرا  با آنچه که نوشتی تقسیم کردی  ، برای کی ؟ برای چی وکجا ؟

انهارا درکنار کتب مقدس بگذار تا خاک بخورند  شاید روزی کسی باین نیروی درونی تو پی برد  زمانی که تو نیستی که نه اشگ شادی را ونه گرد غم را برچهره خواننده ببینی  توخاک شده ای /

سالهاست  که تنها جز چند کلمه خشک وخالی را از دهانها نشنیده ام همه ترسیده اند  همه خشک شده اند هیچگاه هیچ واژه ای با آهنگی زیبا به گوشم نخورد  درجهان هیچ کلمه ای نیست که تنها معنا داشته باشد  همیشه سرودی میشود وترا به شادی درمیاورد وگاهی زمین واسمانرا بهم پیوند میدهد .

تو تنها بگرد معنا چرخیدی ، درحالیکه معنایی وجود ندارد  با آهنگی رقصیدی در حالیکه درنظرت یک سماع بود  نه رقص .
حال واژ ها از معنا خالی شده اند تنها واژه  سیاست بیمعنی در هر دهانی جابجا میشود وناگهان مانند تفاله وزائدات معده برویت و پرتا ب میشوند  وتو چون چوب خشک برجا ایستاده ای .
.
عصا را بردار وبه آن چوب خشک تکیه کن فرقی با آدمهای امروز ندارد .
چه بسا معجزه شد واین عصا ناگهان جان گرفت وتبدیل به یک مار ویا یک اژدها شد .
  .
آه .... تامرا از از نیستان ببریده اند / از نفیرم مرد وزن نالیده اند !؟.

نه ، هیچگاه نه مرد و نه زنی ونه انسانی از ناله هایت نگریسته .وننالیده است امروز باید درهر چهارراه با دیگران همراه شد وجیغی کشید وخودی نمایان ساخت تا بلکه از میان آنها مردی بیرون آید ودست ترا بگیرد وترا بسر" صدر "نشاند ، باید همرنگ شوی همشکل  همسو وروبرو هم بو وهم خو.

خیابانها بسته اند چهارراه  همیشه با چراغ قرمز روشن میباشند  ، راههای گذشته بسته است وتو پشت چراغ قرمز ایستاده ای ومیبینی  که خیابانها بهم وصل میشوند  چهارراهها میدان میشوند ومیدانها بزرگ وبزرگتر میشوند جاده ها کش میایند  وخیابانهای  کمر بندی آنهارا از هم جدا میکند  تو هنوز سر چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاده ای .در صف آخر /
پایان دلنوشته امروز / دوشنبه 3 آپریل 2017 میلادی / ثریا .اسپانیا .

پرنده پا کوتاه

خاکستر ترا ، باد سحرگاهان
با خود برد 
وبجای تو هیچ برگی از خاک 
نرویید /

در کوچه باغهای خاطره ها
من به آن پرنده پا کوتاه 
میاندیشم 
که چگونه آوازهای خودرا سرداد
بی هیچ ثمری.
------------

روزی پرنده ای  بسوی این دیار پرواز کرد با پاهای کوتاه ، آوازش دلنشین بود در منقارش برگ سبزی وما گمان بردیم که همان کبوتر صلح است ونماد آرامش  .
مرغی بود بی پر وبال که با بال دیگران پرواز میکرد وآن برگ سبز تنها یک شاخه خشک وپوسیده بود که از درختی بر زمین  افتاده واو آنرا بعنوان شاخه بیدمشک بما هدیه میکرد .

من محو کلام او شده بودم  وزیبایی گفتارش   که درگسترده نوشته هایش دیده میشد ، صورتگری بود که  خود بظاهر خوب گریم شده بود 
باو نزدیک شدم ودستش را فشردم  وبا لبخندی باو گفتم :

این کودکان آواره دشت  روزگاری در زهدان سنگها خفته بودند  ودرانتظار روزی بودند  که از زندان تاریک خود بدر ایند .
وتو شاید بتوانی قابله خوبی برایشان باشی  ، برای یاری دادن  به زاده برخی از این پیکرها .
من خسته ام ، سنگهایی را شکافته ام وحمل کردم  گاهی ناخواسته به آنها زخم زده ام خراششان داده ام  تا شاید رستمی دستان از میان این سنگها بیرون بکشم .
اگنون گام هایم استوارانه تر  و آفتابم روشن تر است  وبرای گامهای بهتر   نیاز به یک چراغ داشتیم  وتو شمعی که میل داری افتابی درخشان شوی 
آفتاب امروز و....فردا  .

اما تو به فردا سایه انداختی ودیگر فردای وجود ندارد  ما برگشتیم به هما ن گذشته  ودرسایه همان مجسمه های گچی نشستیم حال بفردایی میاندیشم که هیچ روشنایی دران نمیبینم  ما نیاز به شعله داشتیم  که درافتاب بی رمق کنونی بر فروزد .

چراغ فتیله اش را پایین کشید وشمع زیر هجوم شاهپرکها رو به زوال رفت .

آفتابی درخشان بر پهنه این  شهر دامن افشانده  وهمه راههارا میتوان درروشنایی دید میتوان چشم هارا به دوردستها دوخت  که مانند اینجا روشند  میتوان از افتادن درگودالهای عمیق وچاله ها  پرهیز کرد  میتوان از راههای صاف وهموار عبور نمود .
من با چشم افتاب جهانرا میبینم  نماد من خورشید است  من کهکشانرا نیز مانند روز میبینم  حال درزمان نشسته ام ودیگر به آینده نمیاندیشم 
سراسر زمان برایم یکسان است  وهمه جا بیرنگ
من عاقبت را مانند کف دستم میبینم .
--------
گر هلاک من است عنوانش 
سر نپیچم ز خط فرمانش 
مرد میدان عشق دانی کیست ؟
آنکه اندیشه نیست از جانش 
کس بمیدان  عشق روی نکرد 
که نکردند تیر بارانش ........فروغی بسطامی 
پایان 
 ثریا ایرانمنش . » لب پرچین«  اسپانیا / 03/04/2017 میلادی /.

تقدیم  : به نویسنده " رفیق  آیت ......

یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۶

ریسایکل




تا کی اندیشه این عالم پرشور کنی 
دست تا چند در این خانه زنبور کنی 

خلوت خاص تو بیرون زفلک خواهد بود
خانه گل چه ضرورست که معمور کنی ؟ .......صائب تبریزی

ابن برنامه ریسایکل یا جداسازی زباله ها هم برای ما نوعی بردگی مدرنیزه شده است با یک آشزخانه فکسنی چند سطل رنگی چند کیسه رنگی دورخودت بچینی که دیگر اقایان خیالشان راحت باشد ماشین زباله درجا شیشه هارا خورد وآرد میکند ماشین زباله درجا مواد زائدرا تبدیل به پودر میکند وماشین مقوا وروزنامه همه را خمیر خواهد کرد وسومی بقیه کثافت را تبدیل به قارچ میکند
یعنی خاکی که دران قارچ میروید واین قارچ را ما دوباره خواهیم خورد یعنی اینکه  آتچه 
را که دفع کرده ایم دوباره از راه دهان به معده میفرستیم و اخیرا کیسه زباله کرم رنگ مامانی ببازار امده برای غذاهای " اورگانیک"!!! 

باید به آن کسیکه اینگونه افکار وتبلیغاترا میسازد جایزه ای بالاتراز نوبل داد.

در گذشته که من اولین شغلم را پس از گرفتن دیپلم شروع کردم دریک شرکت تبلیغاتی بود که برای شهرداری کار میکرد وطبیعی است که آن آدم گنده گنده ها درراس آن بودند که ما کارمندان حقیر آنهارا نمی دیدیم . دردفتر من روبرویم  مردی نشسته بود که قیافه اش دست کمی از عین اله خان نداشت ، یک کروات پهن با یقه ای که تا نزدیک چانه او آمده بود وبا کت وشلوار راه راه پشت یک میز بزرگ ومشغول نقاشی بود جواب سلام هیچکس را نمیداد ، جلوی من چهار دفتر بزرگ حسابداری بود که مبایست یکی را برای شهرداری ، یکی را برای اداره مالیات ، یکی را برای وزارت دارایی وسومین وآخرین که از همه مهمتر بود ودرکشوی میزم جای داشت با قفل وزنجیر متعلق به خود شرکت بود  ، طبیعی است که ارقام وجمع هریک با دیگری فرق داشت جناب ریاست حسابداری برگهای ماشین شده را جلویم میگذاشت ومن وارد دفتر میکردم .
 روزی از یکی از کارمندان پرسیدم این مردک چکار  میکند که اینهمه خودرا از شاه بالاتر میبیند ؟
یکی از کارمندان گفت :
او رییس تبلیغات این سازمان است کارش خیلی مهم است ! 
ما هم مانند موش  درجلوی ایشان مینشستیم واو زیر چشمی مرا میپایید ، روزی بمن گفت :
میل دارم یک عکس از شما نقاشی کنم  ، 
پرسیدم چرا ؟ 
گفت برای آنکه خیلی زیبایید ، ماهم سرخ وسفید شدیم وگفتیم باشه عکس را که بخودم میدهید ؟ 
گفت بلی . 
فردای آن روز مرا به  عکاساخانه نزدیک شرکت برد یک شاخه گل مصنوعی دردست من قرار داد وبه عکاس گفت عکس بگیر .
ما نشستیم ونشستتیم وانتظار کشیدیم ، نه خبری از عکسها ونقاشی چهره زیبای من آن دختر گلفروش نشد که نشد باز خودش را گرفت .
روزی پرسیدم جناب ، آن عکسها کجا رفتند ؟
درجوابم گفت ، فیلم عکسها همه سیاه شدند این عکاس بلد نبود منهم دیگر مزاحم شما نشدم ، ماهم خر، باور کردیم .

چند هفته بعد درخانه ولوله افتاد : همه ریختند سر من که فلان فلان شده میری عکسهای تبلیغاتی میگری میگذاری توی عرق فروشیها؟ 

من؟ کی ؟ کجا ؟ برادر ناتنی من گوش مرا گرفت وبرد خیابان سر چشمه دریک اغذیه فروشی وآبجو فروشی دیدم بلی ، خودم هستم بجای گل یک لیوان آبجود دست من داده اند  ، آنروزها تبلیغات روی حلبی ها چاپ میشد ، با برادرم وارد اغذیه فروشی شدیم وخلاصه آن صفحه حلبی را به قیمتی چند خریدیم ومن بردم شرکت ومحکم کوبیدم روی میز جناب ریاست تبلیغات ....
دومتر از جایش پرید ، سپس گفت این چه کاریست ؟ 

گفتم این چه گندی است؟ شما را باید شلاق زد من شکایت میکتم  عکاس را به شهادت میبرم ، بیچاره خیلی جا خورد . 
گفت ، آخر جناب رییس گفته اند چشمان این خانم خیلی خمار الوده ومست است از چهره  او برای تبلیغ آبجوی »شمس« یک تابلوی  نقاشی بکش .
پس از آن ماجرا شرکت از ترس آبرو  ریزی دستور داد که 
از تما م آبجو فروشیهای شهر آن تابلو جمع شود  اما از شهرستانها بیخبرم .
وآن چشمان مست وخمار الوده امروز در خماری روزگاران لبریز از اشک است .
--------------

امروز سیزده بدراست  بهتر دیدم یک داستان بامزه از آن روزها وخلق وخوی وخصلت ایرانیان را بنویسم .

روز ورزوگارن شاد وزندگیتان همیشه سر سبز باشد .با سپاس از مهر همه شما نازننیان بخصوص آن بانوی همشهریم که امروز بجای من درصحرا هزاران سبزه را گره میزند . شاد زی .وآن دوست اهل ایل قشقایی که با خانواده برای من درشهر شیراز سبزه گره میزند . لطف همه شما بمن جانی تازه میدهد ، دست یک یک شمارا میفشارم .

رستم از سیلی تقدیر بخاک افتاد است 
تا بکی تکیه بسر پنجه پر زور کنی ؟
تا وقتیکه بتوانم .........ثریا / اسپانیا / روز 13 فروردین 1396 / برابربر با 02/04/2017 میلادی .










شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۶

دلنوشته

دلنوشتهای امروز  اول آپریل 
حوصله نشستن پشت لپ تاپ را ندارم  حوصله هیچ چیزی را ندارم  روی تابلت با سختی وکمبود  آلفا مینویسم .
 چند شبی است که خواب فرهنگ را میبینم  مرتب برایم پارچه میخرد !!! پارچه  اگر نو باشد نشان نیرنگ وفریب بخصوص از طرف دوستان است  واو میدانست که دارد مرا فریب میدهد منهم میدانستم ً که دارم فریب میخورم اما در آن سر زمین  درمیان  آدمهای ناشناس که همه میخواستند وکیل من بشوند این تنها چهره آشنایی بود که توانستم بیابم  همه چیز هار باودادم در عین حال  گاهی در دلم یقینی حاصل میشد که او هیچگاه حیثیت  پنجاه ساله اش را در ازای این میراث شوم از دست نخواهد داد  ولکن فهمیدم تنها چیزیکه این روزها در میان  انسانها اهمیت چندانی ندارد همان حیثیت وابروست ....
هوای شهر تهران بمن سازگار نبود هر هفته مجبور بودم از این خانه به آن خانه بروم  آشنایان وفامیل ودوستان !!!همه غریبه وچه بسا دشمن شده بودند آنچهرا که بدرد خور بود برده بودند این چند تکه را زورشان نرسید ببرند  گاهی فکر میکنم فرشته نجات بود  همه  سندها را به دست او سپردم با یک وکالتنامه که مو لای درز آن نمیرفت  وبرگشتم 
وکیل اولی هنوز به دنبالم بود چشمش به دنبال ویلای کوچک بود که تقریبا به وسط شهر آمل رسیده بود همهرا دراذای  چند هزار دلار باو دادم ودیگر هیچگاه نپرسیم که خوب ، پول آن خانه بزرگ که فروختی ونیمی از انرا نقد گرفتی تا درسند نوشته  نشود چه شد ؟حساب ارزی من کجا رفت ؟ 
نه ! باد آورده را باد میبرد  این بارها ثابت شده است  من از آتش عبور کرده بودم احتیاجی بمال  ومیراث شوم نداشتم 
هنگامیکه با هم ازدواج کردیم من از یک تجربه خیلی سخت ودردناک بیرون آمده بودم  وهمسرم یک زن اتریشی داشت وگفت :
دیوانه است !!!بخاطر تو اورا طلاق میدهم  چه سعادتمندانه وارد یک تونل تاریک شدم بی چراغ بی همراه بی توشه  همکار بودیم  او دوهزار تومان حقوق  داشت من هشتصد تومان  حقوقمان برای یک زندگی کافی بود اما او بیشتر میخواست  اطرافش را برادران وخواهران وبچه هایشا ن گرفته بودند پول دایی جان وعموجان است بتو چه .....من از کارم استعفا دادم ونشستم درخانه به میهمانداری یک قبیله گرسنه واو میرفت تا این قبیله را سیر کند که سیر شدنی هم نبودند 
سال دوم بود که دیدم چه راه پر خطری را طی کرده ام وسال دوم بود که دیدم سخت معتاد است واین اعتیاد پول میخواست حال از هرکجا که باشد دیگر ذکر مصیبت کافی است فرهنگ هم معتاد بود از آن گذشته هیچگاه حرف نمیزد چرا که نمیتوانست راستگو باشد همیشه سکوت بود وچشمانش را هیچگاه بسوی مخاطب نمیدوخت  اصولا درۆغگویی یکی از ارکان اصلی وکلی ما ملت شریف آریایی است واگر دروغ نگویی ترا احمق الاغ  نفهم خطاب میکنند  به راستی ملت  شریفی
 هستیم وبه راستی نامهای با مسمایی روی اشخاص میگذارند  و دیگر هیچ همه چیز رفت اما من ماندم استوار. 
 ثریا .اول آپریل ۲۰۱۷ میلادی