سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۵

کتابخانه کوچک من

امروز در هوای آفتابی وبهاری با دخترم ونوه ام برای ناهار بیرون رفتیم  سپس آنها پیاده بخانه برگشتند ، منهم بخانه خود برگشتم وبه خلوت کوچک خود ، نکاهی به کتابهای درهم فشرده ام انداختم ،همه رویهم انباشته ، تنها هنری که بخرج دادم ، تاریخی را جدا ، اشعار متاخرین ومعاصرین را جدا ، سیاسی را جدا وکتابهایی که از راههای دور برایم پست میکردند ، جدا گذاشتم اما مجبور شدم مقداری از آنهارا درون کارتن ها وچمدان جای بدهم ،  سپس با خود فکر کردم که آیا همه اینها دروغ بود؟ آیا شاعران دروغگویانی بیش نبودند؟ آیا سیاستمدارانی که این کتابهارا نوشتند  کمی اغراق بخرج ندادند ؟ درسالهای پیش که هنوز تکنولوژی اینهمه جلو نرفته بود ، محال بود که کتابی درگوشه از دنیا بچاب رسد ونسخه ای ازآن درکتابخانه من جای نداشته باشد ، درایران کتابخانه ام بالای سرم بالای تختخوابم جا سازی شده بود یکهزار جلد کتاب !! شوخی نبود ، یکهزار جلد کتاب تاریخی ، ادبی، دیوان شعرا درآن زمان مرحوم شجاع الدین  شفا کتابهایی بچاپ رساند که با جلد آبی خوش رنگی پوشش شده بود ویک تاج کوچک طلایی روی آن نصب شده بود ، من صاحب دوجلد ازاین کتابها بودم ، انقلاب  سفید ، ماموریت من برای وطنم ، وتمدن  بزرگ ، ازهمه مهمتر قران بزرگ نفیس منقش به نقاشی های زیبا کار دست هنرمندان بنا م" قران اریا مهر" . 
روزیکه از ایران بیرون میامدم آنهارا دسته بندی کردم ودرکارتنها جای دادم وبه همسرم گفتم که گاه گاهی ااگر  مسافری آمد برایم بفرست ،ویا پست کن  پس از انقلاب به ایران سفر کردم جعبه های کتابها باز شده وهمه به یغما رفته بودندوعده ای پاره پاره درگوشه وکنار خانه های مردم درکنار اثاثیه ام بمن خیره شد بودند، چند برگی را برداشتم ، آه این کتابهای منست ، نه ، نه متعلق بفلانی است پشت جلد نام من وناریخ خرید آن که عادتم بود خود نمایی میکرد .نه از کتابهای شجاع الدین شفا خبری بود ونه از کتابهای شاه ، چه خبر شد چی شده ، هیچ مجبور شدیم آنهارا بسوزانیم !! چرا؟  چرا دست باین گناه بزرگ زدید؟ 
برایمان دردسر بود ، چرا برایم نفرستادید هنوز که میتوانستید بجای رب ونعنا جعفری ونبات وکشک آنهارا بفرستید ، نه مسئولیت داشت ..... 
تنها از میان انبوه کاغذ پاره ها توانستم چند جلد کتاب وچند دیوان شعر را بردارم واز محتوی کیف عکسهای خانوادگی تنها چند عکسرا بعنوان یادبود برداشتم وراهی سفرشدم سفری بی بازگشت .

کم کم دراینجا دوباره کتابخانه کوچکی درست کردم دوستانی از را ه لطف ومهربانی  برایم کتابی میفرستادند ، کتابهای قطوری از امریکا که هر جلد آن چند کیلو وزن داشت ومن شرمنده خجالت میکشیدم که بعنوان مخارج پست چیزی بفرستم با نامه ای سر شار از مهربانی وتعارفات ! 
مجله کاوه را ، مجله پر را محله ایران شناسی را مجله روزگار نو را همه را مشترک بودم کم کم یکی یکی بسرای باقی شتافتند ومجله هایشان بعنوان یاد گار روی طبقه این گتابخانه نشست مقداری  را بخشیدم ، خاطران سیاحان وسیاحت گرایکه به ایران سفر کرده بودند خود یک تاریخ بزرگ است ، خاطرات سفرا ،  ونامه هایی که مانند من مینوشتند وبچاپ میفرستادند سپس همه شاعر شدند ، حتی تیمسارها !!! وکتاب شعر خودرا برایم فرستادند که نمیدانستم بخندم یا بگریم دلسوزی داشت .

حال آنها جلوی رویم نشسته اند مرا مینکرند کتاب قطور شعر جناب پروفسور کاظم فتحی  به دوزبان با خط ونقاشی خوش که  خود یک شاهکار است ، کتابی که دوستم درایران  نویسنده آنرا به همسرش کادو داده بود  دکتری کلیمی در باره ادیان مختلف با زبانی ساده بگمانم " دکتر قدسی : نامی بود ، سپس آخرین شاهکارهای شجاع الدین شفا که این روز وروزگار هیچکس یادی از آن بزرگوار نمیکند آنقدر درچاه متعفن سیاست فرو رفته اند که دیگر ادبیات درمیانشان گم شد وحال امروز در خبرها خواند م که درایران ادبیات وآناتومی جانور شناسی در بعضی از مدارس ممنوع اعلام شده است !! بسیار خوب است جانوران میترسند که تشریح شوند . نیمی از کتابها ومجللات  رابخانه دخترم فرستادم تا برایم نکاهداری کند .

خوب ، حال چی به دست آورده ام ؟ چه کسی بمن گفت به به عجب کار زیبایی ، گرد  آوری اینهمه کتاب ومجله ودفتر ودفترچه ویادگاری  !! بجایش اگر سکه جمع کرده بودی امروز توهم درفضا خانه داشتی ! !! چه کسی گفت به و به  اینهمه را درون مغزت جای دادی وامروز مانند فواره تراوش میکنند اما نمیتوانی آنهارا بیرون بفرستی ، محتسب درکمین است  ، وسپس یک بچه خوشگل ومامانی فیلمی را سرهم میکند وجایزه میکیرد چون خوب فروخته تو حتی فروشنده خوبی هم نیستی ، تنها ادعا داری !!
بهار فرا میرسد سپس تابستان ودخترم میگفت که امسال هرکدام  ما چند ساله میشویم !  گفتم تو حق داری ازخودت بگویی من پایم را ازچهل سالگی بیرون نمیگذارم !!! درهمانجا قفل شده ام با آنکه موهایم سپید  شده اند اما درمرز چهل ایستاده ام هنوز زیر این پوست قلبی جوان میطپد ودلی پر آرزو وامیدوار بمن مربوط نیست تو چند ساله میشوی !!
روزی برای مجله [پر ]درواشنگتن مقاله مینوشتم ومیفرستادم داستانی نوشتم بنام ( پرنده ای ناشناس ) به رنگ آبی وخاکستری وامروز شعری سر هم کردم برای انجمن فرستادم ، تقریبا خودم بودم ، نه کس دیگری ، خودم بودم وخودم هستم . همان پرنده ناشناخته  . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 فوریه 2017 میلادی .

لانه چشم

ناقوس سپید صیگاهی 
 دز زیر طاق گچی درآسمان آبی 
 شگفت 
چشمانم لبریز از اشک بودند
مرغی که خفته بود ؛ باز ار کنار پنجره ام پرید
شب وسکوتش به پایان رسید 

با چشمان گریان از خواب برخاستم ، هنوز بغض درگلویم وچشمانم لبریز از اشک است ، انگار که  عزیزی را ازدست  داده بودم ، چرا گریستم ویا گریسته بودم ؟ 

خاطرات هجوم آوردند ، مرا بیدار کردند ، دوباره بخواب رفتم .
بیادم آمد زمانی که برای نام نویسی پسرم برای اولین بار پای به دبیرستان البرز گذاشتم ، مدیر مدرسه ( مرحوم مجتهدی ) پرسید معدل او دردبستان چقد ربوده هنگامیکه پرونده را باز کرد .چشمش بنام فامیل او افتاد ، نگاهی به قد وقوار کوجک ولاغر من انداخت ودوباره  پرونده را زیرو رو کرد وسپس از من پرسید شما همسر فلانی هستید ؟ 
گفتم که ، بودم حال نیستم ، 
سری از روی تاسف تکان داد وگفت :
او بهترین شاگرد این دبیرستان بود اما خوب ! 
خوب، اورا خوب درک میکردم سپس به پسرکم گفت تو بیرون بایست تا با مادرت حرف بزنم .
ما حرف زدیم ، اما نگفتم که چه رنجها به دلم نشست او خود میدانست باو کفتم حال همسر مردی شده ام که درست ضد اوست درافکار قدیمی وسست وبی پایه  وخرافات ویک فامیل فناتیک  زندگی میکنیم  اما من تابع قوانین احمقانه آنها نمیشوم بنابراین همیشه سر جدال داریم ، تنها سعی وکوشش من بر ین است که پسرم را نجات بدهم .
پسرم را ندا داد  که برگرددوسپس دستی بر پشت او زد وگفت :
پدرت دراین دبیرستان فارغ التحصیل شد بهترین شاگرد ما وسرپرست شنای کشور وغیره وذالک بود  میدانم پسر چنین مردی مانند خود او خواهد شد بخاطر پدرت که شاگر اینمدرسه بوده نام ترا مینویسم با آنکه دیگر جای خالی نداریم .

در برگشت گریه های من مرا آرام نمیگذاشتند ، پسرم پرسید : 
پدرم الان کجاست ؟ 
نمیدانم عزیرم شاید آلمان  شرقی باشد شاید آلمان غربی ! اما نگفتم هنوز درزندان است .

نگفتم برای یک مدت کوتاهی آمد تا یادگاری از خود بجای بگذارد ودوباره برگشت بمنزل اول ، نگفتم تا مرز اعدام رفت وبخشود شد ، نه اینها را زمانی گفتم که دیگر پسرم جوانی بلند بالا با ذهنی روشن ودنیایی که میرفت فتح کند بی آنکه به عقاید پدرش اهمیتی بدهد .
بعدها همسر دیگری گرفت وشنیدم که گفته بود ، آن پسر مال من نیست مال دیگریست چون خواسته ازنام من استفاده کند اورا بمن نسبت داده  است ، او آن مردی که میخواست حمایت از محرومین  را بعهده بگیرد خود داشت همه را اززندگی محروم میساخت او........
بعدها که ازاد شد وکمی سر عقل آمد برایم پیغام  فرستاد که میل دارد بچه را ببیند ، بچه ؟ بهر روی نا جوانمردی نکردم واورا پیش او و مادر پیر واز کار افتاده اش بردم وبه پسرم گفتم این پدر توست آین مادر بزرگ توست این عموی توست واینهم زن عموی توست  خودم درگوشه ای  به تماشا نشستم  نگفتم که ننگ تهمت را شنیده ام ، تنها به تماشا نشستم  او که که حتی به قوانین آزمایشگاه هم احترام نگذاشت با آنکه دی ان ای خون هردویکی بود .واین را من خواسته بودم بخاطر حرمت خودم وآینده پسرم  او رفت نکبت را برجای گذاشت نکبتی که هنوز دامن گیر من است .نکبتی که هنوز رفقای پیر واز کار افتاده اش گردهم جمعم میشوند وبعنوان مثال واینکه اورا ونام اورا نیر ملوث کنند پای مرا نیز بمیان میکشند . 

من مجبور بودم صد ها هزا ر متلک ولغز خوانی دیگرانرا تحمل کنم چون در خانه همسر دوم پسرم با من بود آنهم پسر مردی که به سرزمینش خیانت کرده بود ! نه آزادیخواه نبود ، خائن بود ......

امروز که به ریش بلند سپید جناب شاعر مینگرم بیاد آن روزها هستم با سبیلی از بناگوش دررفته به همراه چند. هنرپیشه معروف وچند شاعر تازه نو پرداز گرد هم در اطاق نشیمن کوچک ما جمع میشدند ومن میبایست بروم بخوابم واین میهمانی تا طلوع آفتاب وحلیم وکله پاچه بعنوان صبحانه ادامه داشت .
هر شب آدم های گوناگونی با بسته های مختلفی زیر بغل میامدند  واو دستوراترا صادر میکرد وهمه چیز را مرتب میساخت " تنها به جوانان برسید ، جوانان ، سازندگان آینده این سرزمینند !!! 
خوب همه به جوانان رسیدند اما امروز اینده آن مملکتی که ترا ساخت ببین  به چه صورتی درآمده است ؟ جوانان ما گمراه ترشدند نیروی انسانی خودرا ازدست دادند قهرمان پوشالی آنها از بین رفت  وزیر شکنجه ها اعتراف کرد وعذ رخواست وبخشوده شد اما دیگر سروری واقایی خودرا نیز درمیان همکیشان خود ازدست داده بود ، دیگر هیچ بود ، هیچ .

خاطرات برسرم هجوم آوردند ، چرا ؟ مگر چه چیزی کم داشتید مادرتان زنی ناشناس که معلوم نبود چگونه واز چه طریقی وارد ایران شده بود فارسی شکسته بسته ای سرهم میکرد ریاست پرورشگاه را بعهده گرفت جوانانرا بخوبی شستشوی مغزی میداد جوانانیکه اکثرا از ولایت آمده بودند جوانانی آسیب پذیر ، هیچکس نمیدانست پدرتان کیست وچکاره بوده کسی جرئت سئوال ازجناب مهندس نداشت .
حال او رفته برادرش رفته خواهرش رفته مادرش نیز رفته تنها دو موجود بیگناه دراین دنیا از آنها باقی مانده اند که یکی در اغرب امریکا  در خفا دوراز همه سر وصدا ها بکارش ادامه میدهد چه بسا نام فامیل مادرش را باخود حمل میکند ، دودختر ویک نوه که به زور نام فامیل خودرا براو گذاشتید تا جاودانه بمانید ؟! .
من ؟ من هیچ ! همان هیچم .

خودرا درشعر غرق ساخته ام ؛ بیاد معلم مهربانم سیمین هستم پشت اورا گرفتم .
اما چه شد ؟ که شاخه های پر بار خیال من رو به زردی گذاردند ؟
چه شد دیگر آز آن نورارغوانی که درجانم شعله میکشید خبری نیست ؟
چه شد که صبح روشن پدید آمد افتاب برپهنه اطاق نقش بست ، اما درخیال من هنوز شب تاریک است ؟
چه شد که دیگر بر بال خیال روشن عشق ننشستم ؟  وچه شد که شمع روشن خیالم رو به خاموشی رفت ؟ 

دارم گریه میکنم .مانند همیشه ، تنها یک قربانی بودم بره ای بیزبان که از هر طرف کاردی درپیکرم فرو رفت . پایان
ثریاایرانمنش /" لب پرچین " / 28/02/ 2017 میلادی / اسپانیا /و.

دوست عزیز ، اف . میم ، میدانم این برگ را میخوانی آنرا بتو تقدیم میکنم با پوزش از گذشته ها . ثریا 


تا ابد یت

نه از اینجا نه تنها تا ابدیت  
باز نیمه شب است ومن با کابوسهایم دست بگریبان شاید اگر در باره آنچه که گذشته فکر نکنم راحتر میخوابم وآنچه بر من گذشته ودنیا از آن بیخبر است  نه دنیا هیچ تعهدی نسبت بمن ندارد میبایست عقل را بکار میگرفتم وراه را درست میرفتم  به خیال خودم درست رفتم امادخالت دیگران  وتنها یک کلمه  میتواند یک زندگی را برای ابد نابود سازد  امروز من با دنیا ومردمش بیگانه ام نسل من ونسل قبل ازمن کم وبیش دیگر وجود ندارد واگر هم باشد دیگر حوصله بحث وگفتگو را ندارد من فورا عصبی میشوم اگر چیزی بر خلاف عقیده ام باشد همه ما ایرانیان در گذشته زیر یک پرچم  تحت رهبریی یک نفر بزرگ شدیم آنچنان عزیز دردانه  برای هر حرکتی وهر عملی باجی میدادیم  تا مورد لطف تفقد بالا دست قرار بگیریم من هیچگاه باج بکسی ندادم بلکه زبانم نیز تلخ وسوزنده بود اگر چیزی بر خلاف میل وعقیه ام بود آنرا پس میزدم ونود را به نشیندن  ندیدن زده راه خودم را میرفتم برای همین هم کمتر دوستی داشتم میلی هم نداشتم وقتمرا صرف کسی بکنم که زبان مرا نمیفهمد شاید علتش تنهایی من ویکی یکدانه بودن من بود امرو ز دیگر از آن ناز خریدنها خبری نیست  از آن تملقها خبری نیست .
من شاه را دوست داشتم وهنوز هم دارم عکس او بالای سرم روی دیوار است  از دو ران کودکی تا الان از سر حرف خود بر نگشتم  اگر کسی نسبت باو بی احترامی میکرد گویی بمن فحاشی کرده است  شاید چون خیلی زود پدر را از دست دادم اورا جایگزین پدر ساختم از آن پیر مرد مصدق ابدا خوشم نمی أمد من با احساسم زندگی میکنم واحساسم بمن دروغ نمیگوید بوی خطر را زودتر ازهمه احساس میکنم  .
آمدن ناگهانی من به خارج وتا مدتهای مدید فاصله گرفتن از مردم سرزمینم به دنبال همان حس نا گفته بود  امروز میبینم علنا به شعور  وفهم ما توهین میشود وآنهاییکه منافعی دارند دایره زنگی را به دست کرفته با شادی بر آن میکوبند  گویی دنیا تنها برای أنها بوجود آمده است در هیچ کجای دنیا در میان هیچ ملتی اینهمه نا هم آهنگی وقساوت قلب وریا ودروغگویی وجود ندارد چند شب پیش کامیون شهرداری در خیابان مولوی از روی زنان ومردان کارتن خواب رد شد وأنها له کرد ودر ایسوی دنیا هموطنان با شادی  خوشحالی جشن میگیرند که یک فیلم بی سر وته بی رمق بی تناسب جایزه گرفته ومتن سخن رانی جناب کارگردان فیلم هم که باو قبلا دیکته شده بود جزو بهترین سخنرانها شد مردم مانن گوسفند هستتد یکی که از جوب پرید بقیه هم به دنبالش میروند بخیال آنکه به سامانی رسیده اند جناب اصغرنان با انتخاب این دو نفر بجای خود علنا به همه گفت :
این پول است واین ثروت است واین شهرتاست که حرف اول را میزند حال به هر قیمتی ًه به دست آمده باشد علتا گفته آن مرد جانی را تصویب کرد که اآنکس مکنتی ندارد باید زیر کامیون زباله ها لهشده وبمیرد دنیای ما دنیای زیباییها مد رنگ شامپاین   خاویار است دنیای شما حتی از نان خالی هم تهی است  ومحکوم بمرگید یا برده ما میشوید وما چند سکه برای زنده ماندنتان کف دستتان میگذاریم یا بمیرید واین دنیا ی امروز ما میباشد  شعر  شاعری واحساسات لطیف ونوشته ها وغیره را برای عمه جانتان بگذارید  .
من در باره فیلم حرف نمیزنم چون حالم رابهم میزند باندازه کافی اعصاب من در این چند روزه بهم ریخته تنها زمانی فریادم به آسمان میرود که میبینم همه گوسفند وار بع بع میکنند آنهم برای هیچ سرزمینی ویران مردمی گرسنه شهرهای بی آب با هوای آلوده بد یک فیلم بی سر وته میشود افتخار آن سرزمین .
کجایید مارلون براندو ها کجایید گریگوپکها کجایید مردان بزرگ نظیر چارلز چاپلین  ....بهتر است خون  خودم را کثیف نکنم  بمن مربوط نیست من سعی خواهم کرد فراموش کنم وبقول جناب احسان یار شاطر ًه عمرش عمر نوح باشد من ایران در در خط کلام موسیقی وپرچم آن در خانه دارم ونقشه سرزمین بر دیوار وعکس پادشاهم روی دیوار بقیه اش بمن مربوط نیست ایران برای همیشه درقلب من مرد حتی برایش عزا داری هم نخواهم کرد یک سرزمین برای برجای ماندن مردان بزرگ میخو اهدمردان بزرگ ما در حال حاضر کاسه لیس ایده ولوژیهای خود هستند در میان انبوه مبل  واستخر وچلو کباب ایران یعنی دوغ وچلو کباب .پایان  دلنوشته های نیمه شب من . ثریا /اسپانیا/

دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

اصغزخان

اصغرخان بجنوردی یا خراسانی  یا شیرازی یا ...... به همراهی هیئت منتخبت  کثافت زدی به هرچه جایزه وسینما وهنرمند است .
امروز صبح داشتم مینوشتم صفحه ام فیلتر شد ، هنگامیکه آنرا باز سازی کردم آنچهرا که نوشته بودم نیمه کاره وپاک شده بود ، خوب کس ویا  کسانی میل ندارند دستشان رو شود منهم میل ندارم روبروی کامپیوترم  جلوی دوربین بنشینم وحرف بزنم میل ندارم نوشته هایمرا به هوا بفرستم ، بجایی میفرستم که میدانم میخوانند ومیدانم که مرا وحرفهایمرا باور دارند

زمانیکه مرحوم گری گوری پیک هنرپیشه بزرگ وسر شناس هالیود که ریاست کمیته  برگذار کنندگان این جایزه مسخره را داشت ، خودرا کنار کشید واستعفا داد ورفت تا آخرین روز زندگیش درخانه نشست ، نه مصاحبه کرد ونه علت آنرا گفت ، دانستم که این بنگاه تبلیغاتی با کمک مدسازان وستارگان از چرخ گوشت بیرون آمده وساخته شده مقوایی دیگر آن حرمت را ندارد ، بنا براین هیچگاه دیگر پای جشنها وجشنواره های آن ننشستم حتی اخباری که مربوط به برندگان بود نخواندم .اما نیمه شب دیشب سایت اسکای مرا بیدار کرد وفضاحت را بمن نشان داد .
فضاحتی که دیگر هالیود ودست ادرکاران آنرا به کثافت ابدی کشاند .
اصرخان دراین کثافت دست داشت هرچقدر دستنهایش را بشوید فایده ندارد خانم انوشه انصاری با پولهای جمهوری اسلامی پرچم خرچنک را بالای فضا برد وآن جناب دیگر که میل ندارم نامش را ببرم ومیدانم چگونه بسطح  بالا ارتقاء یافت بد تر  وپیام اصغرخانرا خواند  آنهم نه رو بمردم ایران بلکه رو بسوی ریاست جمهوری امریکا وگویا خانم انوشه شالی بر پشت مبارکشان از ابریشم خام انداخته بودند که حرم مطهر خراسانرا نشان میداد یعنی ما درنهایت همان عرب زاده ها هستیم نه ایرانی ایران را مانند هندوانه قاچ کردیم نیمی را ترکستان میبرد نیمی را کردستان .

عمویم پشت کتابی که ترجمه کرده بود برایم نوشت : 
چه بنویسم ؟ برای چی بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ 

راست گفت نوشتن من چیزی را عوض نمیکند دیگر بند نافرا بریدم میلی هم ندارم بدانم چه میکنند حالم را بهم زده اند .
 امیر فخر آور آخرین پیامش را به اصغر آقا داد  پر بد نبود راست گفت بقیه را گذاشتم بعد بخوانم .

ما کجا هستیم ، شما کجایید ، وایا ما زنده ایم وشما مرده ؟  شما مرده هایی بیش نیستید وما زندگانیم که نفس میکشیم .
خوب اگر پیر پاتالهای قدیمی وپولدار وطرفدار _آن سو_ حال کرده اند ولذت بردند خوشا بحالشان من حالم بهم خورد /
درپایان درو میفرستم به آن هنرمندی وکارگردانی که درزندان ماند وگفت درمغزم فیلم میسازم ودرسکوت لب فروبست همه شما اورا میشناسید . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 27 فوریه 2017 میلادی " لب پرچین " //.

برنده یا بازنده

خوب ،خدارا شکر اگر نان نداریم درعوض دو عدد مجسمه اسکاررا  با افتخارات تمام به همراهی وکمک لابی ها در گنجینه پر افتخارمان  داریم اگر آنرا ذوب نکنند وبه هوای طلای واقعی به گنجینه خانه هایشان نبرند !!
روی سخنم با جناب فروشنده است که خوب خودرا میفروشد وخوب خریداری میشود دنیای خوبی داریم بهشت برین است با چها فصل کامل .

 نوه کوچک من کنارم نشسته وتاریخ انقلاب فرانسه را میخواند او چیزی از انقلاب سر زمین ماد ریش نمیداند اما میداند که انگلستان در زمان طائون چگونه از آن جان بسلامت بدر بر د ومیداند مردم فقیر وبیچاره جان به لب رسیده  چگونه تاج لویی را برداشتند وبر سر امپراطور دیگری نهادند اما او نمیداند که فرانسه دارای چه مردان بزرگی نظیر ویکتور هوگو بود  ومردمانی  که حاضر نبودند در ازای میلیونها فرانک درعین بدبختی ویکتور هوگوی فراری را تسلیم دولت سوم بکنند ، نه او فرق بین انسانها را نمیداند همه دنیا در چشم او یگی هستند وهمه سر زمینشان را دوست دارند  من نمیتوانم از آنچه که بر سرزمینم ایران رفته برای او افسانه سرایی کنم چرا که مورد هزاران سئوال قرار میگیرم او اینجا به دنیا آمده پدر ومادرش طول ازدواجشان به نیم قرن رسیده واز آن گذشته  او تربیت  را ادب را واحترام را وترحم را خوب میشناسد با آنکه نیم او امریکایی است  اما برایش سرزمینها ومردمان یکی هستند اسباب بازیهای کودکیش را برای یتیم خانه ها میفرستد به زنان ومردان مسن  در خیابانها کمک میکند دست آنهارا میگیرد واز خیابان  رد میکند  او تنها چهارده سال دارد .

نوه کوچک من در حال حاضر مرد خانه من است اکثر اوقات که تعطیل است خودش را باینجا میرساند ودر کنار من مینشیتد اما من هیچگاه برایش افسانه وقصه شاه پریان را نگفته ونمیگویم اما باو گفتم که افریقای سیاه چگونه آزادی خودرا به دست آوردا برایش گفتم که هند بیچاره چگونه توانست خودرا از زیر سلطه حیوانات جهانخوار بیرون بکشد اما نمیتوانم بگویم در سر زمین من موسیقی حرام است رقص حرام است هنر تقاشی حرام است خیلی چیزها حرامند اما دزدی تجاوز به مال دیکران وناموس  زنان وکشتن وزتداتی کردن مردان وزنان روشنگرا آزاد است چاقوکشی قمه کشی وحمل اسلحه أزاد است  نه هیچگاه نمیتوانم ونخواهم گذاشت او بداند  پایان /دوشنبه ۲۷فوریه ۲۰۱۷میلادی 

سیمرغ

هیچ میدانی چه ساعتی از شب گذشته؟ 
ساعت 03/42 دقیقه صبح است !
تابلت به صدا درآمد ! باز خبر تاره چیست ؟ آهان شب اسکار است ! بمن چه مربوط میشود ؟ نه آرتیست اول هستم ونه قهرمان دوم ، گارگردان سوم درلندن مجانی فلیمش را به تماشا گذاشته وپنج نفر دیگر را نیز همراه ساخته که اعتراض کنند ! اعتراض به چی وکی ؟ ودونفر از سر دمداران ولابیان بزرگ را انتخاب کرده که بجای او بروند واسکاررا نگیرند ویا بگیرند !! هیچکس نیست از او بپرسد تو چکاره ای ؟ یک کارگردان ساخته شده نه خود ساخته نماد ونمایش یک سیستم وحشتنکاک که فرزندانشرا میخورد برای زنده ماندن خویش تو از آنجا تغذیه میشوی خودفروشی کار آسانی است .

روزگذشته پسرکم آمد تازه از سفر برگشته بود وفردا خواهد رفت تنها بیست وچهار ساعت توقف ، نه ! خلبان ویا کمک خلبان ویا میهماندار نیست ! مهندسی است که باید برای دیگران کار کند تا بتواند  مخارج خود وفرزندانش را تامین نماید، او نه راه خودفروشی را میداند ونه راه باج گیری را او زیر دست من تربیت شده تنها یک خط را میشناسد نه بیشتر او نمیتواند در خطوط نامنظم راه برود ، پر خسته بود ، چشمانش باز نمیشدند موهایش درعین جوانی سفید شده بودند ، آخ ، طفلکم برایت گریه کنم یا بتو افتخار کنم ؟ کدام یک ! خوب ! پس کی دوباره ترا میبینم ؟ 
برنامه سفرهایش را جلویم گذاشت ! حتی عید نوروز هم درکنار من نیست .
او رفت با پیکری خسته ومن نگران تا وقت دیگر اورا خواهم دید؟ نوه کوچکم را باخود آورده بود شیرین زبان اما با موبایلش سرگرم بود ودهانش لبریز از چیپس ، من خسته ، نیمه جان ، 
چه تفاوت بزرگی بین زندگی ما ودیگران است ؟ خیلی سخت است تا بتوانی از میان لجن ها وکثافات خودت را بیرون بکشی بی آنکه لکه ای برتو بنشیند ، مبارزه سختی است با پلیدی ها ودر این فکری که حتی یک مو یک علف دراین کویر نرست ، یک قطره  آب به کام تشنه ما نرسید ، مالیاتها بموقع باید پرداخت شوند ، اکثر ایرانانیان دراین جا  برای خود وکیلی دارند که میداند چگونه باید سر اداره مالیاترا کلاه گذاشت اما کارهای ما خانواده کوچک باید قانونی باشد چون پدر  خوانده نداریم ! میلی هم به او نداریم .
نه بختمان سیاه نیست ، از قضای روزگار جزو آن دسته ای هستیم که مستقیم زیر نظر طبیعت رشد کرده ایم ونظم ونظافت را از او فرا گرفته ایم همچناکه علفهای هرزه را میشود از باغچه روبید ماهم توانسته ایم خودرا کنار بگذاریم بی آنکه داخل هیچ مرکز ومنبع وخرید وفروش باشیم به  ظاهر همان خرانیم که باید کار بکنیم تا بتوانیم زنده بمانیم  برای کی وچی ؟ کدام آینده کدام سر زمین ؟ فرزندان ایران دیر زمانیست که جان باخته اند وبقیه بی مادر شده اند ، مادرشان زیر پای اجنبی ها دارد جان میدهد ، 
وین راه مار پیچ  وپیچ در پیچ را ما باید طی کنیم  راهی که جز زهر غم  درآنجا چیزی نریخت ، باید این خط حیات این زندگیرا تا به آخر برسانیم .
چرا ازخواب میگریزم ؟ وچرا بیخوابی مونس شبهای تاریک من است ؟ واین غرور واین خود داری واین جداییها ، بر فراز یک قله تنها نشستن ونگریستن به کرمهای خاکی ، درست باین میماند که بخواهی گیاهی را ازدل سنگ بیرون بکشی ، وخون دل مرغان خودرا میبینی اما هنوز در قله نشسته ای ، مهم نیست آسمانت پاک است  زمینت صاف است وستارگان وماه ترا همراهند 
نه ! نباید ترسید ، نباید هراس داشت ، اگر این دورا درسینه جای دهی آنگاه  مقهمور آن گرگان کرسنه وخونخوار خواهی شد .
ازچه بلندیهای که گذشتم ، ازچه صخرهایی که بالا رفتم وبه ته دره نگریستم  چشمه ساران بیخبر راه خویش را میرفتند ومن درآن بالا ازشدت ترس پایین افتادن میلرزیدم ، ارزو میکردم با آن چشمه ساران همراه باشم ، اما آنها در مسیرشان درهر قدمی میاستادند ولب به ستایش علفهای هرزه وبرکه های بوگرفته میسایدند ، من خروشان بودم میل داشتم بدوم بکجا میخواستم برسم ؟
رسیدم ، وحال خسته درانتظار قطره ای آب خنک نشسته ام کامم خشک ، دهانم خشک وچشمانم خیس .پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " /27/02/2017 میلادی . اسپانیا . //