سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۵

کتابخانه کوچک من

امروز در هوای آفتابی وبهاری با دخترم ونوه ام برای ناهار بیرون رفتیم  سپس آنها پیاده بخانه برگشتند ، منهم بخانه خود برگشتم وبه خلوت کوچک خود ، نکاهی به کتابهای درهم فشرده ام انداختم ،همه رویهم انباشته ، تنها هنری که بخرج دادم ، تاریخی را جدا ، اشعار متاخرین ومعاصرین را جدا ، سیاسی را جدا وکتابهایی که از راههای دور برایم پست میکردند ، جدا گذاشتم اما مجبور شدم مقداری از آنهارا درون کارتن ها وچمدان جای بدهم ،  سپس با خود فکر کردم که آیا همه اینها دروغ بود؟ آیا شاعران دروغگویانی بیش نبودند؟ آیا سیاستمدارانی که این کتابهارا نوشتند  کمی اغراق بخرج ندادند ؟ درسالهای پیش که هنوز تکنولوژی اینهمه جلو نرفته بود ، محال بود که کتابی درگوشه از دنیا بچاب رسد ونسخه ای ازآن درکتابخانه من جای نداشته باشد ، درایران کتابخانه ام بالای سرم بالای تختخوابم جا سازی شده بود یکهزار جلد کتاب !! شوخی نبود ، یکهزار جلد کتاب تاریخی ، ادبی، دیوان شعرا درآن زمان مرحوم شجاع الدین  شفا کتابهایی بچاپ رساند که با جلد آبی خوش رنگی پوشش شده بود ویک تاج کوچک طلایی روی آن نصب شده بود ، من صاحب دوجلد ازاین کتابها بودم ، انقلاب  سفید ، ماموریت من برای وطنم ، وتمدن  بزرگ ، ازهمه مهمتر قران بزرگ نفیس منقش به نقاشی های زیبا کار دست هنرمندان بنا م" قران اریا مهر" . 
روزیکه از ایران بیرون میامدم آنهارا دسته بندی کردم ودرکارتنها جای دادم وبه همسرم گفتم که گاه گاهی ااگر  مسافری آمد برایم بفرست ،ویا پست کن  پس از انقلاب به ایران سفر کردم جعبه های کتابها باز شده وهمه به یغما رفته بودندوعده ای پاره پاره درگوشه وکنار خانه های مردم درکنار اثاثیه ام بمن خیره شد بودند، چند برگی را برداشتم ، آه این کتابهای منست ، نه ، نه متعلق بفلانی است پشت جلد نام من وناریخ خرید آن که عادتم بود خود نمایی میکرد .نه از کتابهای شجاع الدین شفا خبری بود ونه از کتابهای شاه ، چه خبر شد چی شده ، هیچ مجبور شدیم آنهارا بسوزانیم !! چرا؟  چرا دست باین گناه بزرگ زدید؟ 
برایمان دردسر بود ، چرا برایم نفرستادید هنوز که میتوانستید بجای رب ونعنا جعفری ونبات وکشک آنهارا بفرستید ، نه مسئولیت داشت ..... 
تنها از میان انبوه کاغذ پاره ها توانستم چند جلد کتاب وچند دیوان شعر را بردارم واز محتوی کیف عکسهای خانوادگی تنها چند عکسرا بعنوان یادبود برداشتم وراهی سفرشدم سفری بی بازگشت .

کم کم دراینجا دوباره کتابخانه کوچکی درست کردم دوستانی از را ه لطف ومهربانی  برایم کتابی میفرستادند ، کتابهای قطوری از امریکا که هر جلد آن چند کیلو وزن داشت ومن شرمنده خجالت میکشیدم که بعنوان مخارج پست چیزی بفرستم با نامه ای سر شار از مهربانی وتعارفات ! 
مجله کاوه را ، مجله پر را محله ایران شناسی را مجله روزگار نو را همه را مشترک بودم کم کم یکی یکی بسرای باقی شتافتند ومجله هایشان بعنوان یاد گار روی طبقه این گتابخانه نشست مقداری  را بخشیدم ، خاطران سیاحان وسیاحت گرایکه به ایران سفر کرده بودند خود یک تاریخ بزرگ است ، خاطرات سفرا ،  ونامه هایی که مانند من مینوشتند وبچاپ میفرستادند سپس همه شاعر شدند ، حتی تیمسارها !!! وکتاب شعر خودرا برایم فرستادند که نمیدانستم بخندم یا بگریم دلسوزی داشت .

حال آنها جلوی رویم نشسته اند مرا مینکرند کتاب قطور شعر جناب پروفسور کاظم فتحی  به دوزبان با خط ونقاشی خوش که  خود یک شاهکار است ، کتابی که دوستم درایران  نویسنده آنرا به همسرش کادو داده بود  دکتری کلیمی در باره ادیان مختلف با زبانی ساده بگمانم " دکتر قدسی : نامی بود ، سپس آخرین شاهکارهای شجاع الدین شفا که این روز وروزگار هیچکس یادی از آن بزرگوار نمیکند آنقدر درچاه متعفن سیاست فرو رفته اند که دیگر ادبیات درمیانشان گم شد وحال امروز در خبرها خواند م که درایران ادبیات وآناتومی جانور شناسی در بعضی از مدارس ممنوع اعلام شده است !! بسیار خوب است جانوران میترسند که تشریح شوند . نیمی از کتابها ومجللات  رابخانه دخترم فرستادم تا برایم نکاهداری کند .

خوب ، حال چی به دست آورده ام ؟ چه کسی بمن گفت به به عجب کار زیبایی ، گرد  آوری اینهمه کتاب ومجله ودفتر ودفترچه ویادگاری  !! بجایش اگر سکه جمع کرده بودی امروز توهم درفضا خانه داشتی ! !! چه کسی گفت به و به  اینهمه را درون مغزت جای دادی وامروز مانند فواره تراوش میکنند اما نمیتوانی آنهارا بیرون بفرستی ، محتسب درکمین است  ، وسپس یک بچه خوشگل ومامانی فیلمی را سرهم میکند وجایزه میکیرد چون خوب فروخته تو حتی فروشنده خوبی هم نیستی ، تنها ادعا داری !!
بهار فرا میرسد سپس تابستان ودخترم میگفت که امسال هرکدام  ما چند ساله میشویم !  گفتم تو حق داری ازخودت بگویی من پایم را ازچهل سالگی بیرون نمیگذارم !!! درهمانجا قفل شده ام با آنکه موهایم سپید  شده اند اما درمرز چهل ایستاده ام هنوز زیر این پوست قلبی جوان میطپد ودلی پر آرزو وامیدوار بمن مربوط نیست تو چند ساله میشوی !!
روزی برای مجله [پر ]درواشنگتن مقاله مینوشتم ومیفرستادم داستانی نوشتم بنام ( پرنده ای ناشناس ) به رنگ آبی وخاکستری وامروز شعری سر هم کردم برای انجمن فرستادم ، تقریبا خودم بودم ، نه کس دیگری ، خودم بودم وخودم هستم . همان پرنده ناشناخته  . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 فوریه 2017 میلادی .