چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۵

او رسید

همین الان تلفن بالای سرم به صدا درآمد که :
مادر جان رسیدم ودرهتلم  هستم ساعت هفت بعد ازظهر است !  داشتم به برنامه های بی سرو ته رابدو گوش میدادم در بیابان یک کفش کهنه هم نعمت است چیزهاییرا که ما کهنه کردیه ایم دوبارهاز نو باید بسمع !! ما برسد به همراه صد ها  تبلیغ بازار .
اولین بار نیست که او به آن سوی قاره میرود وآخرین بار هم نخواهد بود  او مجبور است برای کنفرانسهای گوناگونش به سرزمینهای گوناگون برود وبه شاگردانش نیز برسد ، اما اینبار فرق داشت این بار دستور ریاست جمهور جدید کمی باعث نگرانی من بود خود او راحت بود ، اما تمام شب بیدار نشستم درانتظار پیامک او . 

دیگر خواب از سرم پرید ، درباره هیچ چیز فکر نمیکردم تنها به صدای گوینده رادیو گوش میدادم که نمیتوانست حتی نام " اسپراگوئس " یا مارچوبه را تلفط کند وداشت از خاصیتهای آن میکفت درحالیکه نمیداند چه سبزی خطرناکی  میتواند باشد وچگونه آلرژی زاست . وگاهی انسانرا تا مرز مرگ میکشاند و آوازهای کوچه بازاری و......
اما مهم نیست گوشم به پیام بود .

الان ساعت چهارو نیم صبح است ، وگوینده رادیو داشت از خاصیت فیس بوک  وروابط انسانها میگفت که تا چه حد میتواند کمک فکری بزرگی باشد برای کهنسالان !! بمن چه من که از فیس بوک غیر از فحاشی واظهار نظرهای بیخردانه سیاسی چیز دیگر ندیدم وسپس " ویروس " سر رسید ومن  درحال حاضر آنرا خوابانده ام تا بعد با حساب تازه ای آنرا باز کنم زیر نام دیگری شاید آن ویروس خطرناک که همه جا مرا دنبا ل میکند دست بکشد .

بعضی ها بیمارند ، چیزی برای گفتن ندارند ، انگل وار به دیگران آویزان میشوند بخیال اینکه علی آباد دهی است نه یک زمین خشک بیحاصل است  عشق را مضحکه کرده اند ، به مرز نکبت وکثافت کشانده اند ، دیگر چیزی نمانده تا درباره اش بیاندیشی دیگر کسی نیست تا در دلت جایگزی باشد وتو بتوانی لحظات را با نشخوار تحمل کنی ، هرجه هست سیاهی است ، میل ندارم نغمه سرایی کنم ویا غصه هارا باز کو منم ، داشتم کتاب : فریدون کشاورز را زیر عنوان " من محکوم میکنم حزب توده را " 
میخواندم ، کمی دیر این حزب منحوس را محکوم فرمودید زمانیکه دیگر حزب تبدیل به یک محفل شده بود  محکومیت شما دیگر درسرنوشت سر زمین من تاثیری ندارد درحال حاضر بگمانم ملوک الطوایفی شده است خراسان را آن آخوندک منفور دیوانه دردست گرفته ورای پشت رای صادر میکند کردستان دارد گوشتهای خودش را میجود آذربایجان کم کم میل دارد به دامن مادر بزرگش بخزد  جنوب که تکلیفش معلوم است سرز مینی بی آب وعلف وغیر قابل سکونت خواهد بود ، دیگر برای همه چیز دیر شده است شاید جوانان امروز کمی بخود آیند وبرای نسل فردایشان  وفرزندانشان دست بکاری بزرگ بزنند برای ما دیر است خیلی دیر بچه های من با آن سرزمین بکلی غریبه اند نه زبان وضر المثلهای ومتلکهای انهارا میفهمند  ونه ارتباطی دارند ، من آنهارا ازهرجه که نام سیاست ویا مذهب بود دورساختم روزیکه پسرم را به مدرسه شبانه روزی در یکی از شهرکهای درودست انگلستان میفرستادم باو گفتم :
مهم نیست چکاره میشوی  اگر قصاب هم شدی یک قصاب با انصاف وانسان باش !  دخترکم که به امریکا میرفت باو گفتم برووفرهنگی را فرا بگیر که دیگران از آن محرومند نه یک باجی درخانه بنشینی درانتظار همسرت او رفت ودوره بانکداری را خواند هفت سال دربانگ بوستون مشغول کار بود با شرافت تمام وحال این یکی کوچکتر ازهمه بی انکه پدری بالای سرش باشد خود خودش را ساخت وحال پدر مهربانی است برای فرزندانش وهمسر شایسته ای برای همسرش وپسر خوبی برای من ، اینها ثروت  بی حساب منند  ثروتی که کمتر نصیب دیگران میشود  ، ونتیجه زحمات شبانه روزی ورنجها که نگذاشتم آنها حتی کمی از آنهارا حس کنند هیچگاه آنهار زخمی نکردم .
حال دراین ساعت نیمه شب پس از نکرانیهای بسیار خوشحالم که او راحت درهتلش درانتظار بقیه دوستانش میباشد واما خواب از من گریخت به نبال جوانیم .
ثریا.
تو چون منی  ، خود منی ، با پرهیز از ناپاکیها
پرهیز از دشمنی ها 
مرا از خویشتن پرکرده ای 
مرا باطرح اندام زیبای یک انسان آشنا  ساختی 
با همه رنجها واندوهم ترا دوست میدارم 
دیگر میل ندارم لب بر لبی بگذارم
درآغوش گرم تو ، ای خورشید فروزان
خواهم مرد 
من تنها عطش چشمان ترا دارم که به روی من دوخته شده اند
تو مرا لبریز از عشق کردی 
ومن از برکه های آلوده  وویرانه ها دوری جستم 
تا ترا روی شانه هایم حمل کنم 
پایان /
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " /01/03/2017 میلادی / اسپانیا .