سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۵

لانه چشم

ناقوس سپید صیگاهی 
 دز زیر طاق گچی درآسمان آبی 
 شگفت 
چشمانم لبریز از اشک بودند
مرغی که خفته بود ؛ باز ار کنار پنجره ام پرید
شب وسکوتش به پایان رسید 

با چشمان گریان از خواب برخاستم ، هنوز بغض درگلویم وچشمانم لبریز از اشک است ، انگار که  عزیزی را ازدست  داده بودم ، چرا گریستم ویا گریسته بودم ؟ 

خاطرات هجوم آوردند ، مرا بیدار کردند ، دوباره بخواب رفتم .
بیادم آمد زمانی که برای نام نویسی پسرم برای اولین بار پای به دبیرستان البرز گذاشتم ، مدیر مدرسه ( مرحوم مجتهدی ) پرسید معدل او دردبستان چقد ربوده هنگامیکه پرونده را باز کرد .چشمش بنام فامیل او افتاد ، نگاهی به قد وقوار کوجک ولاغر من انداخت ودوباره  پرونده را زیرو رو کرد وسپس از من پرسید شما همسر فلانی هستید ؟ 
گفتم که ، بودم حال نیستم ، 
سری از روی تاسف تکان داد وگفت :
او بهترین شاگرد این دبیرستان بود اما خوب ! 
خوب، اورا خوب درک میکردم سپس به پسرکم گفت تو بیرون بایست تا با مادرت حرف بزنم .
ما حرف زدیم ، اما نگفتم که چه رنجها به دلم نشست او خود میدانست باو کفتم حال همسر مردی شده ام که درست ضد اوست درافکار قدیمی وسست وبی پایه  وخرافات ویک فامیل فناتیک  زندگی میکنیم  اما من تابع قوانین احمقانه آنها نمیشوم بنابراین همیشه سر جدال داریم ، تنها سعی وکوشش من بر ین است که پسرم را نجات بدهم .
پسرم را ندا داد  که برگرددوسپس دستی بر پشت او زد وگفت :
پدرت دراین دبیرستان فارغ التحصیل شد بهترین شاگرد ما وسرپرست شنای کشور وغیره وذالک بود  میدانم پسر چنین مردی مانند خود او خواهد شد بخاطر پدرت که شاگر اینمدرسه بوده نام ترا مینویسم با آنکه دیگر جای خالی نداریم .

در برگشت گریه های من مرا آرام نمیگذاشتند ، پسرم پرسید : 
پدرم الان کجاست ؟ 
نمیدانم عزیرم شاید آلمان  شرقی باشد شاید آلمان غربی ! اما نگفتم هنوز درزندان است .

نگفتم برای یک مدت کوتاهی آمد تا یادگاری از خود بجای بگذارد ودوباره برگشت بمنزل اول ، نگفتم تا مرز اعدام رفت وبخشود شد ، نه اینها را زمانی گفتم که دیگر پسرم جوانی بلند بالا با ذهنی روشن ودنیایی که میرفت فتح کند بی آنکه به عقاید پدرش اهمیتی بدهد .
بعدها همسر دیگری گرفت وشنیدم که گفته بود ، آن پسر مال من نیست مال دیگریست چون خواسته ازنام من استفاده کند اورا بمن نسبت داده  است ، او آن مردی که میخواست حمایت از محرومین  را بعهده بگیرد خود داشت همه را اززندگی محروم میساخت او........
بعدها که ازاد شد وکمی سر عقل آمد برایم پیغام  فرستاد که میل دارد بچه را ببیند ، بچه ؟ بهر روی نا جوانمردی نکردم واورا پیش او و مادر پیر واز کار افتاده اش بردم وبه پسرم گفتم این پدر توست آین مادر بزرگ توست این عموی توست واینهم زن عموی توست  خودم درگوشه ای  به تماشا نشستم  نگفتم که ننگ تهمت را شنیده ام ، تنها به تماشا نشستم  او که که حتی به قوانین آزمایشگاه هم احترام نگذاشت با آنکه دی ان ای خون هردویکی بود .واین را من خواسته بودم بخاطر حرمت خودم وآینده پسرم  او رفت نکبت را برجای گذاشت نکبتی که هنوز دامن گیر من است .نکبتی که هنوز رفقای پیر واز کار افتاده اش گردهم جمعم میشوند وبعنوان مثال واینکه اورا ونام اورا نیر ملوث کنند پای مرا نیز بمیان میکشند . 

من مجبور بودم صد ها هزا ر متلک ولغز خوانی دیگرانرا تحمل کنم چون در خانه همسر دوم پسرم با من بود آنهم پسر مردی که به سرزمینش خیانت کرده بود ! نه آزادیخواه نبود ، خائن بود ......

امروز که به ریش بلند سپید جناب شاعر مینگرم بیاد آن روزها هستم با سبیلی از بناگوش دررفته به همراه چند. هنرپیشه معروف وچند شاعر تازه نو پرداز گرد هم در اطاق نشیمن کوچک ما جمع میشدند ومن میبایست بروم بخوابم واین میهمانی تا طلوع آفتاب وحلیم وکله پاچه بعنوان صبحانه ادامه داشت .
هر شب آدم های گوناگونی با بسته های مختلفی زیر بغل میامدند  واو دستوراترا صادر میکرد وهمه چیز را مرتب میساخت " تنها به جوانان برسید ، جوانان ، سازندگان آینده این سرزمینند !!! 
خوب همه به جوانان رسیدند اما امروز اینده آن مملکتی که ترا ساخت ببین  به چه صورتی درآمده است ؟ جوانان ما گمراه ترشدند نیروی انسانی خودرا ازدست دادند قهرمان پوشالی آنها از بین رفت  وزیر شکنجه ها اعتراف کرد وعذ رخواست وبخشوده شد اما دیگر سروری واقایی خودرا نیز درمیان همکیشان خود ازدست داده بود ، دیگر هیچ بود ، هیچ .

خاطرات برسرم هجوم آوردند ، چرا ؟ مگر چه چیزی کم داشتید مادرتان زنی ناشناس که معلوم نبود چگونه واز چه طریقی وارد ایران شده بود فارسی شکسته بسته ای سرهم میکرد ریاست پرورشگاه را بعهده گرفت جوانانرا بخوبی شستشوی مغزی میداد جوانانیکه اکثرا از ولایت آمده بودند جوانانی آسیب پذیر ، هیچکس نمیدانست پدرتان کیست وچکاره بوده کسی جرئت سئوال ازجناب مهندس نداشت .
حال او رفته برادرش رفته خواهرش رفته مادرش نیز رفته تنها دو موجود بیگناه دراین دنیا از آنها باقی مانده اند که یکی در اغرب امریکا  در خفا دوراز همه سر وصدا ها بکارش ادامه میدهد چه بسا نام فامیل مادرش را باخود حمل میکند ، دودختر ویک نوه که به زور نام فامیل خودرا براو گذاشتید تا جاودانه بمانید ؟! .
من ؟ من هیچ ! همان هیچم .

خودرا درشعر غرق ساخته ام ؛ بیاد معلم مهربانم سیمین هستم پشت اورا گرفتم .
اما چه شد ؟ که شاخه های پر بار خیال من رو به زردی گذاردند ؟
چه شد دیگر آز آن نورارغوانی که درجانم شعله میکشید خبری نیست ؟
چه شد که صبح روشن پدید آمد افتاب برپهنه اطاق نقش بست ، اما درخیال من هنوز شب تاریک است ؟
چه شد که دیگر بر بال خیال روشن عشق ننشستم ؟  وچه شد که شمع روشن خیالم رو به خاموشی رفت ؟ 

دارم گریه میکنم .مانند همیشه ، تنها یک قربانی بودم بره ای بیزبان که از هر طرف کاردی درپیکرم فرو رفت . پایان
ثریاایرانمنش /" لب پرچین " / 28/02/ 2017 میلادی / اسپانیا /و.

دوست عزیز ، اف . میم ، میدانم این برگ را میخوانی آنرا بتو تقدیم میکنم با پوزش از گذشته ها . ثریا