یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۵

خورشید جاودان

در صبح آشنایی شیرینمان
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
دراین غروب تلخ جدایی هنوز هم 
میخواهمت  چون روز  نخستین ، 
ولی چه سود

میخواستی  به خاطر  سوگندهای خویش
در بزم  عشق بر سرمن جام نشکنی 
میخواستی  به پاس صفای  سرشک من
 اینگونه  ، دلشکسته   به خاکم نیفکنی ........."ف. مشیری"

اما ، خوب ، افکندی ، انداختی ، توانستی وکردی ، غرور من ، درسکوت  ، تماشا چی تو بود ، تازه به نوا رسیده بودی ومیل داشتی با پولهایت آن هیکل نحیف را ابهتی بدهی درلباسهای رنگین مارک دار دراتومبیلهای شیک ، درگیلاسهای عالی کریستال با مشروبات نایاب و گرانقیمت که هرکدام تحفه ای بودند که بتو میدادند و، میز قمار وکازینوها وجنده های کاباره وخواننده ها واطرافیان نو رسیده وگرسنه ات .، من تماشاچی نشستم .

سه هفه دیگر عید نوروز ما فرا میرسد باید خانه تکانی میکردم !!! آنهم تنها ! روز گذشته سر انجام جعبه  محتوی گیلاسهای را بیرون کشیدم وآنها به  تریب تمیز کردم ودرجای خود گذاشتم به سراغ کارد وچنگالهای رفتم خوشبختانه هنوز دستبری به آنها نزده بودند ، آنهارا نیز درون جعبه جای دادم وجعبه را به دست گرفته دور خانه که کجا بگذارم ؟ قبلا درون کشو ریخته بودند حال جمع وجور شدند ، اینجا رسم است که بهنگام ویزیت  بخانه ات میایند حتما چیزی را باخود بعنوان یادگاری میبرند (البته هموطنان را عرض میکنم ) چند انگور پلاستیکی داشتم که آنهارا بر شاخه درختی درون یک گلدان بلند شیشه ای جا داده بودم بیاد تاکستانهای قدیم به آنها مینگریستم  کم کم  دیدم گم میشوند وروز آخری که تبدار وروی کاناپه  خوابیده بودم خانمی با کمال وقاحت پس از صرف صبحانه یکی را زیر کلاهش پنهان کرد وبرد ، مانده بودم بجای آنکه از من بپرسد کاری داری چیزی میخواهی دور اطاق میگشت وهمه چیز را ارزیابی میکرد ! امروز روی درخاک کشیده اما آن انگور پلاستیکی به چه دردتو خورد ؟!.
نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعتش این است / دزد دزد است کاری نمیشود کرد !

امروز بیاد " مینو" افتادم بیچاره یک میز گرد بزرگی را تهیه کرده بود وروی آن رومیزی بزرگی پهن کرده بود اما دور  آن نمیشد صندلی گذاشت چرا که میز مانن زنان آبستن باد کرده بود هرچه داشت به زیر میز به زور جای داده بود روانش شاد چه زنی بود ! حال منهم میز ناهار خوری سنگی وسنگین خودرا نبدیل به انباری کرده ام هرچه داشتم زیر آن گذاشتم از ست موسیقی تا تنوره اولین کامیپوترم که هنوز درونش چیزهایی هست وچمدانها وکتابهای اضافی ودفترچه ها کارتهای نامه ها ، انباری بزرگی برایم شده دراین  قفس ، جای نفس نیست .
وبقول دوستی  ابنجا تنها "فبر" است ، بلی روزی ایشان همین دوست نازنین بر سر همسرشان فریاد کشیده بودند که من میل ندارم مانند فلانی "عین من "دریک قبر زندگی کنم !!! باخود فکر کردم جوابی ندارم بایشان بدهم تنها همین نخ رابطه کوتاه 
را هم پاره خواهم کرد اما جای من بودن خیلی هنز ها میخواهد وخیلی شجاعت که هرکسی نه قدرت روحی ونه جسمی ونه افتخار واعتبار آنرا دارد .

حال فرش را بامواد خشک شویی پر کرده ام تا مثلا!!! شسته شود دیگراز ماشین فرش شویی ها خبری نیست ودیگر از چشمه آبعالی خبری نیست تنها یک خرسک ماشینی که نقش فرش کرمان را دارد آنرا زیر میز گذاشته ام بقیه موزاییک وسنگ است درتابستانها نمیشود  اینجا فرش پهن کرد ودر زمستانها بو میگیرد !!! بعلاوه هرچه که داشتم یا یکی یکی بفروش رفت ویا مجبور شدم به دختران بدهم که خانه شان پر خالی نباشد  درعین حال بخاط نفس تنگی وآلرژی نباید فرش پهن کنم مگر فرشهای نخی ضد آلرژی را !. مهم نیست بقول عباس مهرپویا مرحوم " 

کسی دیگرنمیکوبد ، دراین خانه متروک را  / کسی دیگر نمپرسد چرا تنهای تنهایم ؟/ 
آه چه صدای بم خوبی داشت .همه چیز بباد رفت ودنیای ما شد دنیای سیاست وکثافت ونکبت وبیماری وعبور بی امان مهاجرین .
ونوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها که همیشه درهمه قرون وجود دارند .
روز گذشته هنگامیکه داشتم گلهای ناشی از باران را در بالکن میشستم باخود گفتم :
زیاد ناراحت مباش ، خیال کن درزندانی آنهم زندانی  با اعمال شاقه تنها جای شکرش باقی است که بتو تجاوز نمیشود !!  ما  ایرانیان اصیل وواقعی محکوم به زندان وشکنجه هستیم وآدمکشان ودزدان وکار چاق کن ها وپا انداز های جایشان درحال حاضر گرم است اما معلوم نیست که امن باشد نوبت آنها هم به زودی خواهد رسید ، اما برای ما دیگر دیر است ، خیلی دیر.
وفردایی نخواهیم داشت باید امروز را رندگی کنیم .پایان 

هنوزم چشم دل دنبال فرداست 
هنوزم سینه لبریز از تمناست 
هنوز این جان بر لب مانده ام را 
دراین بی آرزویی ارزوهاست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 26/02/ 2017 میلادی /.اسپانیا .

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۵

عقاب سرنگون

چنا ن به حسرت پرواز خو گرفته ام 
که سرنوشت  خویش را از خاکیان جدا میبینم 
چنان به شوق پرواز  زخود رها شده ام 
که عکس خویش درایینه زما ن میبینم ......نادرپور 

نیمه شب امشب ناگهان از خواب پریدم ، نمیدانم چرا ، تابلت را باز کردم واولین چیزی که پیش چشمم نمودار شد این عکس بود ؟
عکس خانم دبیر اعظم حسنا اولین وآخرین شهردار بابلسر درایران .
این بانو درهمین شکل وشمایل وهمین سن رقیب عشقی من بود ! من هفده ساله واو ؟ نمیدانم ومعشوق از قدرت او وجوانی من بهره میبرد ! معشوق همسر داشت وسه فرزند ، واین  خانم با هفت تیر شبی بخانه او سر زد واورا تهدید کرد که باید از همچیز جدا شود وتنها باو بپیوندد ، امروز نمیدانم من باعث سوختن آن زن بیچاره شدم یابانودبیراعظم حسنا ، معشوق در سن وسال بالایی بود ومن از یک تجربه تلخ ودردناک جدا شده بودم وقرار بود که به زودی با هم ازد واج کینم بی آنکه از سایقه او واین بانو وهمسرش بیخبر باشم که ناگهان خبر رسید همسر معشوق  ، خودرا به آتش کشیده است .......قرارها پایان یافت من رفتم بسوی سرنوشت خویش وشبی بر حسب اتفاق در بابلسر میهمان این خانم بودیم بی آنکه به روی خودم بیاورم او دیگر درقدرت نبود اما همچنان خودرا قدرتمند احساس میکرد .
امشب ناگهان دلم برای خودم وسادگیم ومهربانیم ودل پرشورم ، سوخت ، واقعا دلم برای خودم سوخت وگریستم ، دچار سر گیجه بودم برخاستم قهوه ای درست کردم ونوشیدم وبه سرنوشت اندیشیدم که چگونه نقش بازی میکند .

من تنها چهل وپنج کیلو وزن داشتم وروحی سر شار ازدرد ونا امیدی حال این رقیب جلویم ایستاده بود ومعشوق سرگردان وزن سوم دربیمارستان ...... 

امشب دلم برای خودم سوخت وگریستم نه میلی به گریستن نداشتم اشکها بی اراده از چشمانم جاری میشدند ، در امواج هزاران درد وآرزو مندی وبی خردی واز همه بدتر تنهایی . همه مرا رها کرده بودند .

 دختری که خودرا به همسری یک مرد کمونیست دربیاورد و آن مرد درزندان بماند وزن پشت زندان مویه کند ، حال دیگر میان خانوده  جایی ندارد . وخانواده همسر زندانی نیز با تصاحب همه جهاز او درب خانه را به روی او بسته بودند. " نشان دادند که حمایت از زحمتکشان وکارگران یعنی چی" گرسنگانی بودند که از سرزمینهای  قطب برای جاسوسی آمده بودند ! حال او کجا برود؟ رفت ، ورفت تار سید به شاهزاده قصه ها !! رسید به دون کیشوت ، رسید بمرز بالای تنهایی ، رسید به جایی که دیگر تب هم اورا ازا ر نمیداد  ، عرق آتش بر سینه وجانش نشسته بود .
معشوق رند بود ، به زن جوانی که همسرش یکی از سرشناس ترین  وبزرگترین بنیان گذاران حزب توده است بنظر یک زن بیخرد وخرد نگاه میکردند کاری باو نمیداند او احتیاج بکار داشت اما همه چشمان به سینه وباسن او دوخته میشد ، هر سه شنبه وجمعه میبایست به ملاقات برود آنهم چه جای وحشتناکی حال این پیر رند خراباتی سر راهش قرار گرفته بود وداشت اورا حمایت میکرد ، واو چقدر باین حمایت احتیاج داشت حال تنها نوزده سال داشت از همسرش با داشتن یک جنین درشکم جدا شده بود ودرانتظار گودو نشسته بود .
چقدر خودر در نقش " لارا" دکتر زیواگو میدید واو آن مرد "کامروسکی " همان کاراکتر را داشت همان قدرت اجتماعی وهمان ثروت را ......

امشب دلم برای خودم خیلی سوخت تا جایی که برای این زن گریستم .
چه شد ، چگونه شد ، که این شعله به دست دیگران رو بخاموشی رفت ؟  چه شد .چگو.نه شد که این شعله  در مسیر باد قرارگرفت  او که نفسش گرمی نوازشهابود .
حال پرنده ای شکسته پر وشکسته بال میخواهد نقش عقاب را بازی کند ودراوج آسمانها به پرواز درآید ، او زیر دست دکتر خانلریها وفریدون آدمیتها ودکتر حمیدی ها بزرگ شده ورشد کرده بود با آنکه خیلی کوچک بود اما شعور بالایی داشت  حال بی پر وبال در چنگال یک عقاب پیر گرفتار بود .

 بلی خانم دبیر اعظم حسنا قدرت داشت میتوانست اسلحه حمل کند همسرش ارتشی یود وبادی گارد داشت واین یکی ؟ این یک تنها دوچشم فروزان داشت وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی ومانند نقاشیهای مینیاتور روی کاسه های چینی  میدرخشید ومعشوق رند بود .

امشب خیلی دلم برای خودم سوخت وبرای خودم گریستم ، کسی تا بحال برایم نگریسته نه برای سفرم ونه برای بیماریم  ، نه برای  تنهاییم ونه برای نبودنم . پایان
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " / 25/02/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

باغچه کوچک من

تخم گل میکاری و خار میروید زخاک 
 این زمین را چندمین شداد باخون آب داد؟

دخترم پیغام داد که از گوشه بالکن خانه تو همانجایی که گلهارا کاشتی آب چکه میکند ! وبه زمین میریزد فکری بحال گلها ودرختان بکن همه را ازجای در بیاور بجایش گل مصنوعی بگذارد !!! مانند همسایه ها ؟! 
امروز آفتابی گرم همه جار را فرا گرفته بود ومن بسراغ گلهای باغچه ام رفتم زیر همه خارمغیلان  سنبلهای ونرگس ها به گل نشسته بودند پیازهای سال گذشته وچند بر گ کاکتوس ویک درخچه رزمری !  یکی را که من به آن نام ( داعش ) داده ام همه جا را  پر کرده وریشه دوانیده روز اول بخیا ل گلدان گردی وشیویدی آنرا خریدم اما خار از آب درآمد وتا انتهای باغچه ریشه دوانیده وخودش با همه سر سبزی به خارهای تیزی مجهز است وبقیه گلهارا خفه کرده است احتیاج به یک باغبان دارم اما درخت دیگری را از ریشه بیرون کشیدم همه شاخه های خشک شده اورا با قصاوت تمام بریدم وحال درانتظارم که کسی بکمکم بیاید تا اورا از ریشه بیرون بیاورم اما زورم به داعش نمیرسد تا انتهای باغچه ریشه دوانیده حتی گلهای شمعدانی نیز نمیتوانند خودی نشان بدهند .
بالکن لبریز از خاک وخاشاک است منهم همهرا رها کرده ام سرانجام کسی پیدا میشود تا آنها را  به زباله دانی ببرد ، اینجا کمتر میتوان کمک گرفت خودت باید باغبان باشی ، لوله کش باشی وبنا ورنگ کار واین چهارمین بار است که مردی که چادرهای بالکن را درست میکند باید دوباره از نو آنهارا تعمیر کند چرا که باد همهرا باخود برد وشکست ولبه بالکن را نیز ویران کرد ، مهم نیست ابدا برایم مهم نیست ، عید نزدیک میشود اما من خانه خرابی دارم مهم نیست درکلمبیا سیل آنچنان مهیب ووحشتانک است که حتی کامیونهارا هم باخود میبرد باید به آنها نگاه کنم .

اخبار غیزاز این نیست ،  دلم برای باغچه ام میسوزد تنهاست ، ومن حوصله ندارم تا باو برسم وقدرت ندارم " داعش " را از روی سر آنها بردارم خار فراوانی دارد ودانه هایی مانند اسفند به شاخه هایش آویزان است !! سبز سبز وبقیه گلها با پژ مردگی باو مینگرند اورا تعلیم دادم که به دور ستون بپیچد اما او سرش را ازبالکن پایین انداخت تا سرکی بخانه طبقه زیر هم بزند !!! وستون بگمانم از این روزها پایین بخزد . 
خیال داشتم گل بنفشه ومینا وسنبل وشمعدانی بکارم حال همهرا رها کرده ام بیلچه ام در خاک  باغچه فرو نمیرفت وشکست چرا که داعش ریشه اش پر قدرت همچنان که  رو زمین  نمایش میدهد در زیر زمین هم خودرا به نمایش گذاشته ونگرانم که فردا بالکن طبقه زیرین ویران نشود ومن مجبور باشم جریمه بدهم !! آنهمه جریمه ای سنگین ؟!واین است زندگی ما در غربت با اطاقهای  یک وجبی که از هرطرف به دیوار میخوری واگر خیال داشته باشی صاحب یک ویلا شوی باید از دزدان وآدمکشان بترسی واز همه مهمتر نم وبود نای که به دیوارها چسپیده اینهارا من درخانه بچه هایم دیده ام بارها تعیمر کرده اند وهنوز خانه بوی نم به همراه بوی سگ مخلوط شده بوی عطر مرا از بین میبرند !! 

میل به کجا دارم ؟ هیچ جا ، هرکجا روم آسمان همین رنگ است همیشه چیزی هست که ترا تهدید میکند همیشه کسی هست که ترا میپاید وزیر نظر دارد همیشه کسی هست که تعداد نفسهایت را نیز میشمارد واگر روزی کمی دیر تر نفس تو بالا بیاید فورا تلفن میکند ؛ " که ترا ندارم چی شده " هیچ ! حالم خوب است مرسی !!!
درعین حال دراعما ق وجودت احساس میکنی که چقدر تنهایی ، تنهای تنها ، پایان / ثریا / جمعه /24 فوریه 2017 میلادی / اسپانیا .
سفر پاریس را لغو کردم ، حوصله ندارم .

ما وسیارات

ظاهرا هفت سیاره شبیه کره زمین پیدا شده است هم آب دارد وهم برق!

روزی پسرم میگفت " ایکاش سیاره من پیدا میشد ومن بسوی آن میرفتم واز شر زمین وزمینیان وادیان دروغین آنها خلاصی میافتم " ! حال عزیزم این هفت سیاره پیدا شده اند ، کدام یک متعلق بتو خواهند بود ؟ وتو تنها چگونه آنجا خواهی زیست ؟ باز احتیاج به ماشین لباسشویی داری ، باز احتیاج به نان داری  وخیلی چیزها که روز زمین آنهارا داری ویا داشته ای ، پای بشر به هرکجای این کائنات برسد غیراز ویرانی وخودخواهی چیزی عاید دیگران نخواهد کرد ، در سیاره های جدید باز بانکها سر هر چهارراه شعبه باز میکنند ، باز شرکتهای بیمه ترا مجبور میکنند که خودرا بیمه کنی ، باز دلت هوس قورمه سبزی میکند وشرکتهای وارداتی  وصادارتی برایت انواع واقسام مواد غذایی حتی چلو کباب را میاورند ، باز شرکتهای فروش ادیان هریک گنبد وگلد سته خودرا بالا میبرند وهریک ادعا میکند که اولین پیامبر را ما کشف کردیم  وسپس جنگ ادیان شروع  میشود ودیگری میخواهد یک سلسله پادشاهی مادام العمر را برروی آن کره بر پا سازد وزیر همان سلسله وبرای بقاء آن ترا قربانی میکند ، باز جنگها ی طبقاتی درمیگیرد ونیرو میخواهند وآن نیرو غیر از انسانهای فلک زده کس ویا چیز دیگری نخواهد بود البته ابزار آدمکشی اماده شانرا قبلا باخود خواهند برد وباز شکنجه گاهها وگیوتین ها ودارها وشقه کردنها از نو شکل میگیرند تا بشر اولیه دران سیاره پای به تمدن بگذارد ! 

باز مهاجرتها  شروع میشوند ازاین سیاره به آن سیاره وباز مهاجرین غیر قانونی اعلام میشوند وباید برگردند اما این بار از آسمان روی کرده خاکی پرتاب میشوند !

روز گذشته در کانال یوتیوپ کلاس انگلیسی برای مبتدیان باز کرده بودند وداستانهای کوچکی را با عکس گذاشته بود ، پایان داستان باز به یک قاچاقچی مواد مخدر پایان میافت ! از هنرپیشه تا سیاستمدار ویا ورزشکار همه دست در این شرکت سهامی داشتند وسپس هریک بنوعی سر به نیست میشدند یکی با هواپیمایش در مرز سوییس که سقوط کرده بود میمیرد دیگری با اتومبیل تصادف میکند اما آن جناب زیر سایه مغازه سبزی فروشی ساده اش هنوز مشغول خدمات بهداشتی به دیگران است .

امروز در ظرف میوه نگاهی به آن سیبهایی انداختم که برای " شب یلدا " خریده بودم ؛ هنوز سرخ وهنوز سفت وهنوز گویی همین الان آنهار از صندوق میوه بیرون آورده اند از یکهفته قبل از کریسمس تا عید نوروز که بگمان پای هفت سین خواهند نشست !!! 
این قوت وغذای ما زمینیان است در سیاره ها نمیدانم بتو چه خواهند داد ؟ با آن معده ضعیف وناتوانت . وآیا ازدواج کردن در آنجا به چه صورتی خواهد بود ؟ آیا مانند قوانین شرعی روی زمین ؛ زن باید برده مرد باشد وبا دست پر بخانه مرد برود وبا دست خالی برگردد؟ ویا تا آخر عمر برده وار درکنار مردش بنشیند وتکان نخورد ولب به شکایت باز نکند ، ویا چه بسا برعکس زنان جایشانرا با مردان عوض میکنند واین بار زنانند که حاکم بر وجود مردان خواهند بود ؟ بهر روی هنوز خبری از ایجاد وتشکیل یک تمدن به روی آن سیاره ها نیست زمین نابود شد وهفت خواهرش نیز به دست این انسان دوپا نیز نابود خواهند شد ، چون این انسان ، این موجود دوپا که کمترازحیوانات رحم ومروت میشناسد دچار یک بیماری بنام " عادت" است واین عادت بیماری خطرناکی است مانند یک ویروس کشنده آهسته آهسته وارد روح وجان تو میشود عادت میکنی که هرووز نماز بخوانی عادت میکنی که هرروز به موعظه کیشیها گوش کنی ، عادت میکنی هروزو قبل از صبحانه یک لیوان آب پرتغال ویا یک لیوان قهوه داغ بنوشی  ، وعادت میکنی که سنتهای کهنه ونخ نما شده را باز  بمرحله اجرا دربیاوری وبقول ننه جانمان ( بنی آدم بنی عادت است ، حتی به آنش جهنم نیز عادت میکند )! به همانگونه که من عادت کردم وتو به تنهاییت عادت کردی ودخترم به رنگ مو عادت کرد !!.
بهر روی به زودی نامی بر روی این سیارات خواهند گذاشت وشاید یکی از آنها نصیب تو شد ، سفر بخیر !.
پایان 
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " . اسپانیا / 24/02/2017 میلادی /.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۵

باران گل

امروز میتوانم با کمال شهامت بنویسم که ما هم با مردم خوزستان همراه وهمدل شدیم !!! عصر روز گذشته ناگهان هوا زرد شد مانند فیلم بنهورکه حضرت موسی برای فرعون از اسمان بلا خواست وناگهان هوا زرد شد وبیماری بجان مردم بیگناه افتاد اما فرعون همچنان سر مرو گنده برجایش نشسته بود ، هوای ما ناگهان روبه زردی  رفت وامروز نم نم باران گل بر سر وروی همه بارید ! چی بود ؟ از کجا رسید ؟ از صحرا !! بادی شدید وزیدن  گرفت وسپس گل بارید اتومبیلها همه کثیف رستورانها میزو صندلیهایشان مملو از آب گل آلود ومن نگران مبلهای سفیدم هستم دربالکن که اگر کمی باران لج کند وسرش باینسو بیاورد همه جا گل میشود  چادر هارا باد شکسته وبالکن هویدا همه همسایه یکدیگر ار میبینیم !! واز حال هم باخبرمیشویم ! جایی هم در درون برای نگهداری مبلمان بالکن ندارم ! خوب مهم نیست از پوست بدن خودم که عزیز تر نیستند ، پوست منهم زخم دید مردم خوزستان هم زخم خوردند پیکر سر زمینم نیز با گل ولای ولجن  مخلوط شد و......
حال باید از یکصد هزار ماهواره ایکه دور زمین بدبخت میچرخند واورا به دوار سر انداخته اند پرسید تا جاییکه زمین خواهرش را به کمک طلبید اما این ارازل واوباش روی زمین به خواهر او هم  تجاوز خواهند کرد واورا نیز آسوده نخواهند گذاشت .

وای برما ، ووای براین دنیا ووای بر زندگی ننگین ما .

امروز دوستی روی یوتیوپ ودر محلی دیگر وروی تابلتم پیام فرستاد که بانو شما چگونه فریب خوردید فریب آن مرد کلاش را ؟ 
در جوابش نوشتم :
فریب نخوردم ، اورا بعنوان یک نویسنده قبول کردم کارهای سیاسی او بخود او واربابانش  مربوط میشود ، دیدم برای ریاست جمهوری ان مملکت بد نیست ! ازخودشان میباشد در مدارس خودشان درس خواند فرزند خلف آنهاست اورا کاندیدا کردم !! 
چندان جلو نرفتم ، واز او آن دوست نادیده سپاسگذاری کردم .

نه ، دیگر فریب نخواهم خورد حواسم جمع است فعلا هرچه را فرستاده پاک کردم باز هم بفرستد پاک میکنم همان یکی برای هفت پشت من کافی بود گمان بردم بچه بیچاره ایست که میتوان باو کمک کرد دیدم خیر ماری زهر آلود است وتا زهرش را نریزد ساکت نخواهد نشست ، چه خوب من چندان جوان نیستم والا کارم به جاهای باریکی میکشید !!! 
سر انجام با خود گفتم ، بدرک ، بمن چه مربوط است من دراین گوشه آش خودمرا میخورم مگر روزیکه افتادم کسی دست مرا گرفت ؟ یک قاتل ، یک قاچاقچی ویک نامرد بعنون اینکه ریاست بیمارستانی را دارد مرا استخدام کرد اما او فاحشه خانه داشت وبیمارستانرا برای اشخاص ( محترم ) !! نگاه داشته بود فورا بی آتکه حقوقی بگیرم خودمرا کنار کشیدم ، برایم یک نامه سرتاسر فحش نوشت ! جوابش را ندادم دیدم بی ارزش است ، دیگران برایش خاویار میبردند موس موس میکردند اما من باو پشت کردم ، سپس برایم پیغام داد که :
کسانیکه دراین دنیا پول ندارند محکوم بمرگند وباید بمیرند ، بازهم جوابی باو ندادم .....ماجرا طولانی است تنها یک روز پیکر زرد وناتوانش را درهواپیما روی صندلی چرخدار دیدم ویک امبولانش که منتظرش بود ، خونسرد از جلویش رد شدم . .

من درپناه وحلقه ودستان کسی هستم که دیگران اورا نمیبینند . همین وبس .پایان / ثریا / اسپانیا / 23 فوریه /






غروب خدایان

در بخارا ، بنده صدر جهان 
متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت 
گه خراسان و گه قهستان وگه دشت......از " مثنوی مولانا "

از توهم   نا امید شدم ، دانستم که تو هم از " آنهایی" بودی وهستی وخواهی بود ، گاهی که خوب به چهره ات مینگرستم بیگناهی درآن دیده نمیشد بلکه نوعی رذالت پنهانی درگوشه چشمانت ودهانی که میل داشتی به آشتی باز شود نمایان میگشت  ، البته با دیگران هم آواز نشدم وترا " یک شارلاطان " نخواندم ، اما رویم را بسوی دیوار کردم ودیگر هیچگاه درپی قهرمانی نخواهم گشت ویا بت شکنی .
ما بت پرستیم ، پت پرستم ، بت پرست ، بت هارا انسانها باد ست خود میسازند ونفس خودرا درآنها میدمند   وسپس سر بسجده درپیشگاه آنان میگذارند .
ناگهان بنظرم رسید مانندآن زنان خاله زنک که درهرخانه ای را میرنند تا بگویند " فرزند آخر اقدس خانم متعلق به شوهرش نیست " !
نه بیشتر نتوانستم بتو ارزش بدهم .
این سر زمین همین است ، همین هم خواهد بود ، تا زمانیکه هر فرد به خودش نیاید وخودرا اصلاح نکند نخواهد توانست دست باصلاح یک جامعه بزند ، این دمل چرکین را ما روی آنرا ببا یک چسب  پوشانیده ایم اما از جای دیگری بوید تعفن آن بیرون میزند وجراحات وچرک سرازیر میشود 
مصاحبه گر ومصاحبه شونده تنها از کشتن وخون ریزی میگویند " میکشم خفه میکنم ! بلی این سرنوشت همه ماست درحال حاضر برادرکوچکتری در بالای سرمان هست که اینرنت آن تنها درمحدوه وقلرو سر زمینش میباشد وتنها بیست وچهار وبلاگ دارد که باید دروصف خدای بزرگشان بنویسند ماهی هفتاد تا هشتا د نفررا به جوخه اعدام میفرستند ، سر زمین ما هم الگوی تازه وخواهر بزرگ ناتنی وحرامزاده آن است .
در نوشتاری قبلیم نوشتم که هیچ میل ندارم به گذشته برگردم وبر نخواهم گشت اما فرق میان انسانها امروزی با دیروزی را خوب میدانم .

روزگاری من در سازمان نقشه برداری وجغرافیایی کشور زیر نظر تیمسار رزم آرا برادر مرحوم رزم آرا نخست وزیر هم دوره میدیدم وهم کار میکردم ، با آنکه هننوز سنی نداشتم اما هنگامیکه بر حسب تصادف با آن جنابان روسا برخورد میکردم وقرار بود از  یک دروارد شویم آنها عقب میرفتند وراه را برای من باز میکردند  ومن شرمنده سرم را پایین میاندختم ووارد میشدم ،  حرمت زن بودنرا داشتند حتی تیمسار وسرتیپ آن زمان که یکی از آنها نیز برادر زاده تقی زاده مرحوم بود  ، با آنکه من کارمند کوچک ویک نو آموز بودم اما آنها جلو جلو نمیرفتند ، نه !  باحترام من به عقب میایستادند .

حال چگونه میتوان آن مردانرا یافت ؟ وچگونه میتوان به آنها اداب ورسوم واحترام به زن را یاد داد امروز زن بمرحله یک لته ، یک کهنه ویک قاب دستمال درآمده که هرگاه آنرا احتیاج دارند مصرف میکنند وخیلی زود هم تاریخ مصرفش تمام میشود گرسنه وپا برهنه باید درکوچه ها روان باشد ویا تن بخود فروشی بدهد ، هیچ زنی فاحشه به دنیا نیامده ، حامعه از او فاحشه میسازد ، هیچ مردی آدمکش به دنیا نیامده خانوده وجامعه اورا میسازند وجامعه ما ساخته شده ازنوع این بردگان .
مرغکی اندر شکار کرم بود 
گربه فرصت یافت واورا در ربود
آکل وماکول  بود بیخبر
در شکار خود زصیادی دگر 
زانکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل وماکولی ایجان هشدار

د رهر زمان ها باید هشیار باشیم که ناگهان گرگی درانتظار ربودنمان نباشد ومارا به بیداگاه نکشاند وما ماکول نشویم . 
بامید پیروزی بیشتر تو در سر تاسر این دنیا ی لکاته .
پایان / ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 23/02/2017 میلادی / اسپانیا .