چنا ن به حسرت پرواز خو گرفته ام
که سرنوشت خویش را از خاکیان جدا میبینم
چنان به شوق پرواز زخود رها شده ام
که عکس خویش درایینه زما ن میبینم ......نادرپور
نیمه شب امشب ناگهان از خواب پریدم ، نمیدانم چرا ، تابلت را باز کردم واولین چیزی که پیش چشمم نمودار شد این عکس بود ؟
عکس خانم دبیر اعظم حسنا اولین وآخرین شهردار بابلسر درایران .
این بانو درهمین شکل وشمایل وهمین سن رقیب عشقی من بود ! من هفده ساله واو ؟ نمیدانم ومعشوق از قدرت او وجوانی من بهره میبرد ! معشوق همسر داشت وسه فرزند ، واین خانم با هفت تیر شبی بخانه او سر زد واورا تهدید کرد که باید از همچیز جدا شود وتنها باو بپیوندد ، امروز نمیدانم من باعث سوختن آن زن بیچاره شدم یابانودبیراعظم حسنا ، معشوق در سن وسال بالایی بود ومن از یک تجربه تلخ ودردناک جدا شده بودم وقرار بود که به زودی با هم ازد واج کینم بی آنکه از سایقه او واین بانو وهمسرش بیخبر باشم که ناگهان خبر رسید همسر معشوق ، خودرا به آتش کشیده است .......قرارها پایان یافت من رفتم بسوی سرنوشت خویش وشبی بر حسب اتفاق در بابلسر میهمان این خانم بودیم بی آنکه به روی خودم بیاورم او دیگر درقدرت نبود اما همچنان خودرا قدرتمند احساس میکرد .
امشب ناگهان دلم برای خودم وسادگیم ومهربانیم ودل پرشورم ، سوخت ، واقعا دلم برای خودم سوخت وگریستم ، دچار سر گیجه بودم برخاستم قهوه ای درست کردم ونوشیدم وبه سرنوشت اندیشیدم که چگونه نقش بازی میکند .
من تنها چهل وپنج کیلو وزن داشتم وروحی سر شار ازدرد ونا امیدی حال این رقیب جلویم ایستاده بود ومعشوق سرگردان وزن سوم دربیمارستان ......
امشب دلم برای خودم سوخت وگریستم نه میلی به گریستن نداشتم اشکها بی اراده از چشمانم جاری میشدند ، در امواج هزاران درد وآرزو مندی وبی خردی واز همه بدتر تنهایی . همه مرا رها کرده بودند .
دختری که خودرا به همسری یک مرد کمونیست دربیاورد و آن مرد درزندان بماند وزن پشت زندان مویه کند ، حال دیگر میان خانوده جایی ندارد . وخانواده همسر زندانی نیز با تصاحب همه جهاز او درب خانه را به روی او بسته بودند. " نشان دادند که حمایت از زحمتکشان وکارگران یعنی چی" گرسنگانی بودند که از سرزمینهای قطب برای جاسوسی آمده بودند ! حال او کجا برود؟ رفت ، ورفت تار سید به شاهزاده قصه ها !! رسید به دون کیشوت ، رسید بمرز بالای تنهایی ، رسید به جایی که دیگر تب هم اورا ازا ر نمیداد ، عرق آتش بر سینه وجانش نشسته بود .
معشوق رند بود ، به زن جوانی که همسرش یکی از سرشناس ترین وبزرگترین بنیان گذاران حزب توده است بنظر یک زن بیخرد وخرد نگاه میکردند کاری باو نمیداند او احتیاج بکار داشت اما همه چشمان به سینه وباسن او دوخته میشد ، هر سه شنبه وجمعه میبایست به ملاقات برود آنهم چه جای وحشتناکی حال این پیر رند خراباتی سر راهش قرار گرفته بود وداشت اورا حمایت میکرد ، واو چقدر باین حمایت احتیاج داشت حال تنها نوزده سال داشت از همسرش با داشتن یک جنین درشکم جدا شده بود ودرانتظار گودو نشسته بود .
چقدر خودر در نقش " لارا" دکتر زیواگو میدید واو آن مرد "کامروسکی " همان کاراکتر را داشت همان قدرت اجتماعی وهمان ثروت را ......
امشب دلم برای خودم خیلی سوخت تا جایی که برای این زن گریستم .
چه شد ، چگونه شد ، که این شعله به دست دیگران رو بخاموشی رفت ؟ چه شد .چگو.نه شد که این شعله در مسیر باد قرارگرفت او که نفسش گرمی نوازشهابود .
حال پرنده ای شکسته پر وشکسته بال میخواهد نقش عقاب را بازی کند ودراوج آسمانها به پرواز درآید ، او زیر دست دکتر خانلریها وفریدون آدمیتها ودکتر حمیدی ها بزرگ شده ورشد کرده بود با آنکه خیلی کوچک بود اما شعور بالایی داشت حال بی پر وبال در چنگال یک عقاب پیر گرفتار بود .
بلی خانم دبیر اعظم حسنا قدرت داشت میتوانست اسلحه حمل کند همسرش ارتشی یود وبادی گارد داشت واین یکی ؟ این یک تنها دوچشم فروزان داشت وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی ومانند نقاشیهای مینیاتور روی کاسه های چینی میدرخشید ومعشوق رند بود .
امشب خیلی دلم برای خودم سوخت وبرای خودم گریستم ، کسی تا بحال برایم نگریسته نه برای سفرم ونه برای بیماریم ، نه برای تنهاییم ونه برای نبودنم . پایان
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " / 25/02/2017 میلادی / اسپانیا .