یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۵

خورشید جاودان

در صبح آشنایی شیرینمان
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
دراین غروب تلخ جدایی هنوز هم 
میخواهمت  چون روز  نخستین ، 
ولی چه سود

میخواستی  به خاطر  سوگندهای خویش
در بزم  عشق بر سرمن جام نشکنی 
میخواستی  به پاس صفای  سرشک من
 اینگونه  ، دلشکسته   به خاکم نیفکنی ........."ف. مشیری"

اما ، خوب ، افکندی ، انداختی ، توانستی وکردی ، غرور من ، درسکوت  ، تماشا چی تو بود ، تازه به نوا رسیده بودی ومیل داشتی با پولهایت آن هیکل نحیف را ابهتی بدهی درلباسهای رنگین مارک دار دراتومبیلهای شیک ، درگیلاسهای عالی کریستال با مشروبات نایاب و گرانقیمت که هرکدام تحفه ای بودند که بتو میدادند و، میز قمار وکازینوها وجنده های کاباره وخواننده ها واطرافیان نو رسیده وگرسنه ات .، من تماشاچی نشستم .

سه هفه دیگر عید نوروز ما فرا میرسد باید خانه تکانی میکردم !!! آنهم تنها ! روز گذشته سر انجام جعبه  محتوی گیلاسهای را بیرون کشیدم وآنها به  تریب تمیز کردم ودرجای خود گذاشتم به سراغ کارد وچنگالهای رفتم خوشبختانه هنوز دستبری به آنها نزده بودند ، آنهارا نیز درون جعبه جای دادم وجعبه را به دست گرفته دور خانه که کجا بگذارم ؟ قبلا درون کشو ریخته بودند حال جمع وجور شدند ، اینجا رسم است که بهنگام ویزیت  بخانه ات میایند حتما چیزی را باخود بعنوان یادگاری میبرند (البته هموطنان را عرض میکنم ) چند انگور پلاستیکی داشتم که آنهارا بر شاخه درختی درون یک گلدان بلند شیشه ای جا داده بودم بیاد تاکستانهای قدیم به آنها مینگریستم  کم کم  دیدم گم میشوند وروز آخری که تبدار وروی کاناپه  خوابیده بودم خانمی با کمال وقاحت پس از صرف صبحانه یکی را زیر کلاهش پنهان کرد وبرد ، مانده بودم بجای آنکه از من بپرسد کاری داری چیزی میخواهی دور اطاق میگشت وهمه چیز را ارزیابی میکرد ! امروز روی درخاک کشیده اما آن انگور پلاستیکی به چه دردتو خورد ؟!.
نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعتش این است / دزد دزد است کاری نمیشود کرد !

امروز بیاد " مینو" افتادم بیچاره یک میز گرد بزرگی را تهیه کرده بود وروی آن رومیزی بزرگی پهن کرده بود اما دور  آن نمیشد صندلی گذاشت چرا که میز مانن زنان آبستن باد کرده بود هرچه داشت به زیر میز به زور جای داده بود روانش شاد چه زنی بود ! حال منهم میز ناهار خوری سنگی وسنگین خودرا نبدیل به انباری کرده ام هرچه داشتم زیر آن گذاشتم از ست موسیقی تا تنوره اولین کامیپوترم که هنوز درونش چیزهایی هست وچمدانها وکتابهای اضافی ودفترچه ها کارتهای نامه ها ، انباری بزرگی برایم شده دراین  قفس ، جای نفس نیست .
وبقول دوستی  ابنجا تنها "فبر" است ، بلی روزی ایشان همین دوست نازنین بر سر همسرشان فریاد کشیده بودند که من میل ندارم مانند فلانی "عین من "دریک قبر زندگی کنم !!! باخود فکر کردم جوابی ندارم بایشان بدهم تنها همین نخ رابطه کوتاه 
را هم پاره خواهم کرد اما جای من بودن خیلی هنز ها میخواهد وخیلی شجاعت که هرکسی نه قدرت روحی ونه جسمی ونه افتخار واعتبار آنرا دارد .

حال فرش را بامواد خشک شویی پر کرده ام تا مثلا!!! شسته شود دیگراز ماشین فرش شویی ها خبری نیست ودیگر از چشمه آبعالی خبری نیست تنها یک خرسک ماشینی که نقش فرش کرمان را دارد آنرا زیر میز گذاشته ام بقیه موزاییک وسنگ است درتابستانها نمیشود  اینجا فرش پهن کرد ودر زمستانها بو میگیرد !!! بعلاوه هرچه که داشتم یا یکی یکی بفروش رفت ویا مجبور شدم به دختران بدهم که خانه شان پر خالی نباشد  درعین حال بخاط نفس تنگی وآلرژی نباید فرش پهن کنم مگر فرشهای نخی ضد آلرژی را !. مهم نیست بقول عباس مهرپویا مرحوم " 

کسی دیگرنمیکوبد ، دراین خانه متروک را  / کسی دیگر نمپرسد چرا تنهای تنهایم ؟/ 
آه چه صدای بم خوبی داشت .همه چیز بباد رفت ودنیای ما شد دنیای سیاست وکثافت ونکبت وبیماری وعبور بی امان مهاجرین .
ونوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها که همیشه درهمه قرون وجود دارند .
روز گذشته هنگامیکه داشتم گلهای ناشی از باران را در بالکن میشستم باخود گفتم :
زیاد ناراحت مباش ، خیال کن درزندانی آنهم زندانی  با اعمال شاقه تنها جای شکرش باقی است که بتو تجاوز نمیشود !!  ما  ایرانیان اصیل وواقعی محکوم به زندان وشکنجه هستیم وآدمکشان ودزدان وکار چاق کن ها وپا انداز های جایشان درحال حاضر گرم است اما معلوم نیست که امن باشد نوبت آنها هم به زودی خواهد رسید ، اما برای ما دیگر دیر است ، خیلی دیر.
وفردایی نخواهیم داشت باید امروز را رندگی کنیم .پایان 

هنوزم چشم دل دنبال فرداست 
هنوزم سینه لبریز از تمناست 
هنوز این جان بر لب مانده ام را 
دراین بی آرزویی ارزوهاست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 26/02/ 2017 میلادی /.اسپانیا .